۳۰ مطلب با موضوع «30 روز نِوِشتَن» ثبت شده است

قسمت سی ام!

 

امروز/امشب قراره شور پست گذاشتنو در بیارم*-*

#استفاده_های_فوق_مفید_از_1399!!!

 

قسمت سی ام!!!

و بله^-^...

پایان این چالش*---*

 

پی نوشت: آخیش... حس می کنم بار عظیمی از دوشم برداشته شده...

پی نوشت: فک کنم جز فعال ترین کاربران بیان محسوب بشم با این رگباری پست گذاشتنم|: هیچ می دونستید تو وب قبلی ای که تو بیان داشتم اونقدر توی یه روز پیاپی پست گذاشتم که بیان ارور داد توی یه روز بیشتر از 20 تا نمی شه پست گذاشت؟|:

 

  • ۹
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و نهم!

     

    اگه فقط یه چیز باشه که ازش اطمینان داشته باشم، اون اینه که بدقولی نمی کنم! 

    همین... 

     

    خب! 

    روز بیست و نهم چالش!

    محاله بذارم این چالش بره تو قرن بعدی... باور کنید -.-

     

    پی نوشت: هیونگ]:

    پی نوشت: گاد گاد گــااااد امروز کلا تو عجله بودم، برای همه چیز عجله داشتم... حتی خواب بعد از ظهریم که 7 دیقه طول کشید. منی که بعد از ظهر عین خرس سه ساعت می خوابم|:

    پی نوشت: کنکور... ننگ به نیرنگت!

    پی نوشت: اینجا 20 تا ستاره داریم! تسذت

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۹ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و هشتم!

    مادربزرگم می گه موقع تحویل سال هر کاری کنی، باعث می شه تا آخر اون سال دلت بخواد همون کارو هی کنی. فک کنم یه تنه می تونم این عقیده رو ببرم زیر سوال. از اونجایی که عید سال قبل در اون شب زنده داری و نهایتا 4 ساعت در طول روز خوابیدن بودم ولی الان رسما کمتر از 12 ساعت در روز نمی خوابم... *آه عمیق*

     

    این چالشو تموم می کنم... فایتینگ...

    قسمت بیست و هشتم...!

     

    پی نوشت: مامانم یه به آورده گذاشته رو میزم می گه باعث می شه باهوش شی"-"

    پی نوشت: ببینم شما وقتی که کلی درس ریخته رو سرتون چیکار می کنید؟ برای بار هزارم اونجرز می بینید؟ فورتنایت بازی می کنید؟ تئاتر هاناکو-کون می بینید؟... من اینجا تنها عم؟...

    پی نوشت: فورتنایت 31 گیگ آپدیت داده||: خدایا منو شترمرغ کن...

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و هفتم!

     

     

    دیروز یه تیکه از موهامو رنگ گذاشتم... بنفش بادمجونی!

    ولی نارنجی از آب درومد|: چرا خب... موهای مامانم کاملا بنفش شدن... من نارنجی"-"...

     

    اهم... بیاید این چالش 30 روز نوشتن رو تمومش کنیم...

    روز بیست و هفتم!

     

    پی نوشت: هیونگ خوب شو]: 

    پی نوشت: کیدو تو هم همینطور-.- ...

    پی نوشت: چرا اینقدر همه چی گرونه... نمی فهمم چرا مایلد لاینری که 9 تومن بود الان 32 تومن باشه...

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و شیشم!

    ینی اونقدر که سست و بی حالم این روزا... باور کنین دوران راهنمایی که موقع امتحان ترمم آنچنان درس نمی خوندم مثل الان در زمینه درس کاهل نبودم|:

    سه ماه دیگه کنکور دارم مثلا... ینی در درجه ای قرار دارم که فقط خدا می تونه نجاتم بده...

     

    خب!

    روز بیست و شیشم چالش^-^

    می خوام همت کنم و قبل عید تمومش کنم چون اصلا دلم نمی خواد بمونه برای سال بعد|: ... این چالش قرار بود تا آخر دی تموم شه... خاک تو سر من خب...

     

    پی نوشت: یه حس خاکستری عجیبی دارم راستش... احساس می کنم از یه چیز مهمی دور افتادم. هام... یه مقدار نگران پیامد هاش هستم...

    پی نوشت: می دونستم این روز قراره برسه. منتها اینقدر دور و دراز بود که فکر می کردم حالا حالا ها نمی رسه و حالا می بینم که خیلی نزدیکمه و این منو می ترسونه، چیزی که فکر می کردم سال قبل کاملا حل شد و غصشو نمی خوردم... (سنتاکو چیزی که فکر می کنی نیست(=...)

    پی نوشت: کلاس ادبیات هم ثبت نام کردم*-* هورا...

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و پنجم!

     

     

    می دونید... امروز روز خوبی بود برام(=

    هرچند فکر می کردم قراره به مزخرفی روز های قبل باشه... اول این که با پدیده ی نادری مواجه شدم صبح، وقتی بیدار شدم حدودا ساعت 7 بود و داشت برف می بارید*-*

    و بعدش طرفای ظهر آفتاب در اومد"-" درحالی که هنوز داشت می بارید"-"... ینی مثلا آسمونو نگاه می کردی کاملا آبی بود|: ولی داشت می بارید|: آفتاب هم بود|: خلاصه عجیب بود دیگه... هنوزم داره می باره^^

    قطع نشده T-T

    دوم این که خبر های خوشی از سنتاکو شنیدم D:

    صرفا می خوام ثبتش کنم چون اصن یه حس سبکی عجیبی دارم...

     

    روز بیست و پنجم چالشه!

    داره به آخراش نزدیک می شه (=

     

    پی نوشت: ببینم شما هم پشت میز خوابتون می گیره؟ 

    پی نوشت: امروز مامان بابام می خواستن خونه تکونی کنن مثلا؛ زدن پوکوندن همه جارو|: الان انگار اصلا تو خونه ی خودمون نیستم...

    پی نوشت: به بابام گفتم مبل رو اونجوری نذار وسط خونه|: بعد می گه عادت می کنی، بعد می گم آخه بدم می آد اصن اگه اینجا بذارین تا آخر عمرم از اتاقم بیرون نمی آم T-T بابامم با کمال مهر و محبت گفت نه که قبلش خیلی بیرون می اومدی|: ... عیح... چه ربطی داره اصنT-T آخرشم مبلو همونجایی گذاشت که گفتم نذار T-T...

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۶ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و چهارم!

     

    گفته بودم این چالشو تموم می کنم D:

    هعی گاد...

    اونقدر ننوشتمش احساس می کنم کلا داستان یادم رفته و همه ی فانتزی هایی که براش داشتم از ذهنم پاک شدن"-"

    مجبور شدم برم از اول بخونمش ببینم چی نوشتم"-"... 

    خدا رحم کنه"-"

     

    پی نوشت: در همین تریبون از تمامی مشاهیر پارسی زبان وطنم پوزش می طلبم، انشاالله که روحتون در آرامش باشه...

    پی نوشت: هوا ابریه<= هورااا... فقط همه جا پر گرد و خاکه اینقدر باد می آد"-"

    پی نوشت: بابام امروز فلاکسو برده با خودش و منم مثل ماهی ای که از دریا دور افتاده دارم پر پر می شم اینجا]=... امروز تا اینجا فقط سه لیوان چایی خوردم T-T این انصافه؟T-T

    پی نوشت: سورا گا آئــــویی نــو وا... ســـورا نو سِی جانای شی...

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۳۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۴ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و سوم!

     

    هام...

    هیچ حرفی برای زدن ندارم چرا... یاح...

    اهن راستی دوباره بک گراندمو عوض کردم، عکسشو کیدو دادهD: البته کلی تغییرش دادم ولی به هرحال...

     

    روز بیست و سوم چالشه^-^

     

    پی نوشت: از شاد متنفرم.

    پی نوشت: فردا چهارشنبست آره؟ تبریک می گم. جسد منو قراره تحویل بگیرید^^

    پی نوشت: هنوز پشیمونم از این که اون روز با بابام نرفتم دریاچه...

    پی نوشت: بعضی مانهوا ها چرا اینجوری ان؟ داداش حداقل تو معرفیش بنویس این چه خبره توش|: ینی چی خب|:

    پی نوشت: کندمشون. چون رو مخم بودن. همین. 

    پی نوشت: فک کنم قصد دارم کچل کنم خودموD:

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹

    قسمت بیست و دوم!

     

    شنبه وقتی سر کلاس زبان بودم مامانم با یه چیز گنده و کادو پیچی شده اومد تو اتاقم. کاشف به عمل اومدم که رفته برای ولنتاین هرچی خوراکی شیرین که بسته بندی قرمز داشته خریده D:

    خوشم می آد مامانم بیشتر از خودم برای اینجور مناسبت ها ذوق داره... البته به جز عشق و علاقه ی بی حد و حصر مادری (!) دلایل دیگه ای هم برای این کارش وجود داشت که حالا بماند ولی در کل آینده نگری هاشو می پرستم XD

     

    روز بیست و دوم چالشه... چقدر دارم کشش میدم خدایا...

     

    پی نوشت: امروزم اگه مامانم نمی اومد سر جام بخوابه دوباره کلاس شیمی رو به فنا می دادم|:

    پی نوشت: اخیرا زیادی می خوابم... مامانم می گه یکی از نشانه های افسردگیه"-"... کم مونده ورم داره ببره پیش روانپزشک|:

    پی نوشت: آناتا تو یوکو... دوننا.. تسومی مو... سه اوته آگه روو...

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

    قسمت بیست و یکم!

     

     

    یه جورایی پشیمونم... هوا خیلی خوبه و بابا با مادربزرگم رفتن دریاچه. منم باید میرفتم... ولی نرفتم. چراشم نمیدونم. هعی...

     

    روز بیست و یکم چالش!

    یه جورایی حس پست گذاشتن این روز ها داره درونم فوران میکنه.

    همش میخوام پست بذارم|:

     

    پی نوشت: شاید بعد نوشتن این رفتم دوچرخه سواری...

    پی نوشت: اون چالش "فلانی به چند سوال پاسخ میدهد" بود؟ توی سوال چهارمش هرکی فست فود رو انتخاب کرده دیگه با من حرف نزنهTT من نمیتونم کسی رو که سوسیس رو به کیک شکلاتی و آبنبات ترجیح داده حرف بزنمTT... تامامTT... کاملا هم جدی امTT... اگه نمیدونستید توجهتونو به این پست جلب میکنم... مرسی اهTT

    پی نوشت: باید میرفتم دریاچه]]]":

    پی نوشت: آیم نات کول^^

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: