۹ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

#39

 

زمان میگذره.

دیر یا زود میگذره. طبق نظریه نسبیت انیشتین (البته تا جایی که من میدونم) زمان تو موقعیت های مختلف یکسان نمیگذره. اینو هممون تجربه کردیم نه؟ مثلا وقتایی که خیلی داره بهت خوش میگذره میبینی که زمان خیلی زود میگذره. انگار اون لحظه اونقدر خوشحال هستی که انرژی ای که از خودت ساطع میکنی باعث جنبش زمان و حرکت سریع ترش میشه(=... 

قانون اول نیوتن بود؟ انرژی نه از بین میره نه به وجود میاد فقط از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه. 

حتما حس شادیمونم یه انرژیه... نمیدنم میفهمید چی دارم میگم؟

دیروز روز افتضاحی داشتم. هرچند نکته های مثبتی هم توش بود. شب وقتی داشتم با داداشم سر این که چه فیلمی ببینیم بحث میکردم یهو صدای مامانبزرگمو شنیدم که میخواست یه چیزی نشونم بده. داشت با مامانم فیلم های بچگی منو نگاه میکرد.

تولد هام، سالی که مکه رفتیم، جشن هایی که بدون هیچ مناسبتی وقتی کنار هم جمع میشدیم میگرفتیم... یا حتی وقتایی که بابام ازم میخواست قصه تعریف کنم. 

میدونید فامیل های سمت پدری من -دقیقا برخلاف سمت مادریم- آدم های تقریبا الکی خوشی ان. فکر کنم این یه تعریف به حساب بیاد. 

درست روز قبل از پروازمون به مکه تولد دختر عمو ی کوچیکم بود. یک سالش میشد اون موقع. اونقدر تپل بود که شکمش همیشه از لباسش بیرون میزد. دیدن اون فیلم یه حس عجیبی بهم داد...

دیدن آدمایی که دیگه کنارمون نیستن. و دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمشون. یه جورایی خجالت کشیدم جلوی بقیه گریه کنم. ولی بخوام صادق باشم، تا حدی بغض کرده بودم. 

من یه زن دایی داشتم. در واقع زن دایی من نبود. زن دایی بابام بود. به نظرم... نسبت به سنش هیکل خیلی خوب و خوش تراشی داشت! قد بلند، چهار شونه، موها پرپشت، پوست روشن، راه رفتنشم شبیه اردک نبود.

من خیلی دوسش داشتم.

اونقدر که از وقتی رفت، هر دفه موضوع انشامون مفاهیمی مثل خانواده یا فامیله، بحثو جوری میپیچونم که آخرش به زن دایی برسم.

تا یه مدت خاصی هم موضوع انشاهای آزادم زن دایی بود.

دیروز یهویی توی فیلم دیدمش. یه گوشه نشسته بود و مثل همیشه پیراهن سرمه ای با گل گلی های ریز و یه جلیقه ی کاموایی پوشیده بود. 

واقعیت اینه که خیلی دلم براش تنگ شده. 

تا حدود دو سال پیش هرسال مادربزرگم تو خونشون مجلس قرآن برگزار میکرد. آخرین باری که دیدمش توی مجلس قرآن مادربزرگم بود. اون روز وقتی داشتم چای بخش میکردم دستمو کشید و یه مشت شکلات گذاشت کف دستم. بهم گفت ببرم بین بقیه بچه ها پخشش کنم. زن دایی از اونایی بود که همیشه ته کیفش یه مشت شکلات داشت و هر وقت یه بچه میدید بهش شکلات میداد. 

هیچوقت فکر نمیکردم اون آخرین خاطره ای باشه که ازش دارم...

اون روزی که مادربزرگم صدام کرد و با یه تعجب خاصی گفت: دوختر زندایی اولوپ.

اونقدر باورم نمیشد که ازش خواستم سه بار تکرارش کنه. اون سالم بود. سالم سالم! فقط چشماش مشکل داشتن، و سیگاری بود. کی فکرشو میکرد فقط به خاطر یه طزریق اشتباه برای همیشه از پیشمون بره؟(=...

اتفاقا همینجوری زود زود پشت سر هم میوفتن. تا مدت ها بعد از فوتش هر شب براش صلوات میفرستادم و گریه میکردم. 

چون پنج شنبه های زمستون همیشه میومد خونه ی مادربزرگم، جلوی بخاری میشستن و سوره یـس میخوندن برای شادی روح رفتگانشون. حالا که فکرشو میکنم میبینم چقدر بده که تاحالا حتی یه بار هم برای دختر زن دایی سوره یـس نخوندم.

دیدن آدمای توی فیلم های دیروز... و این که تا همین لحظه چقدر تغییر کردن، بزرگ شدن، بالغ شدن و تفکراتشون تا چه حدی عوض شده حس عجیبی داشت. 

انگار یکی اومده و چوب جادوییشو چرخونده و گفته: بی بی دی، با بی دی، بـــــوووم!!! و بعدشم پـــوف! شدیم اینی که الان هستیم...

خیلی دلم میخواد در مورد بقیه هم بنویسم... در مورد بقیه کسایی که تو فیلم بودن، ولی الان نیستن...(=...

 

پی نوشت: پس فردا کامبک لوناست، ساعت یازده و نیم به وقت ایران. چرا باید دقیقا اون ساعت کلاس داشته باشم...

پی نوشت: 16 بهمن سال پیش، ساعت حدودا 12 سو وات اومد و من اون روز مدرسه نرفتم(=...

پی نوشت: یه نفر هم نوشته بود بالاخره یه دلیل برای استفاده از لایت استیکم پیدا کردم XD... *و ما از حسرت خوران بودیم و هستیم*

پی نوشت: چند وقت پیش وقتی فتوتیزر ها تازه داشتن منتشر میشدن یکی استوریمو ریپلای زده بود و گفته بود که اوربیت هستی؟ و بعدش که گفتم آره، شروع کردیم کلی عر زدن. اهل اندونزی بود طرف. بعد که بحث به لایت استیک کشید، جفتمون گفتیم که نتونستیم بخریم چون خیلی گرونه. اون داشت دنبال یه راه حل منتطقی برای کسب پول میگشت و من گفتم: میتونی یکی از کلیه هاتو بفروشی! و اون جدی گرفت ._. و کلی اه اه و پیف پیف راه انداخت که تو چقدر چندشی|: بعدشم راهشو کشید و رفت دیگه هیچوقت پشت سرشو نگاه نکرد...

پی نوشت: طرف مسلمون هم بود"-"... 

پی نوشت: میگم... واقعنی نره کلیشو بفروشه؟|:

 

  • ۹
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۶ مهر ۹۹

    #38

    کی قراره یادم بمونه میکروفونو خاموش کنم؟ 

    این دیگه تهش بود.

    قشنگ کنسرت گذاشتم تو کلاس.

    از این زندگی متنفرم.

  • ۹
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹

    #37

    برخلاف چیزی که امروز صبح بعد از این که کلی خواب موندم و به کلاس ریاضی مدرسم نرسیدم تصور میکردم، امروز روز خوبی بود، یا حداقل، روز بدی نبود!

    وقتی صبح دیدم چایی و صبحونه ی درست حسابی نداریم و مامانم نون تست هارو اشتباهی تو مغازه جا گذاشته، مطمئن شدم که تا آخر روز قراره به این فکر کنم که چه زندگی مزخرفی دارم. 

    میدونین چیه معمولا وقتی از خواب پا میشید و یه نگاه به اون قیافه ی پف کرده و درب و داغونتون بعد از بیدار شدن تو آینه زل میزنید، اولین چیزی که به ذهنتون میاد این نیست که "اوه! این دختر شاه پریون کیه تو آینه؟" 

    چون حتی دختر شاه پریونم یک ثانیه بعد از بیدار شدن قیافه ی اسفناکی داره. ولی استثنائا امروز برای من اونجوری نبود، نه وقتی که بعد از مدت قابل توجهی دوباره کله ی خودمو قرمز میدیدم.

    حدود 24 ساعت قبل از این که این پستو بنویسم موهامو رنگ کردم، برای بار دوم در طول زندگیم! 

    مامانم وقتی داداشم هنوز بچه بود علاقه ی خاصی به رنگ موی بنفش بادمجونی داشت و برای همین تا چند سال همیشه موهاش بنفش بود. بعضی وقتا از رنگ موش اضافه میومد و یه مقدارشو میمالید به کله ی من. 

    سال دهم برای اولین بار بود که موهامو رنگ گذاشتم و دفه ی آخری که موهامو کوتاه کردم همه ی موهای نارنجیم قیچی شدن و رفتن سطل آشغال. راستش فکر نمیکردم مامانم راضی بشه به همین زودی دوباره رنگشون کنم. و عجیب بود که رنگو گذاشت در اختیار خودم که خودم بمالمش رو سرم! خب... واقعا خوشحالم از این که موهام بازم قرمزه... موی قرمز خیلی قشنگه... خیلی... از همون ثانیه ای که به هاله و اسرا اطلاع رسانی کردم چسبیدن بهم که عکس بده*-* حتی معلم زبانمم همین ریکشنو داشت XD

    خلاصه این که آره... این اولین نکته ی مثبت روزم بود.

    احتمالا میدونید که من تقریبا یه ماهه که درگیر به اصطلاح یه "کار خوب" هستم، از هلیا درخواستمندم که با دیدن این کلمات همرنگ کله ی مبارک من نشه^-^

    و خب، امروز به شدت نگران بودم! 

    پروسه ی نه چندان طولانی ای برای آماده کردن و به عمل رسوندن اون "کار خوب" طی کردم که چندتا از دوستان که نمیگم دقیقا کیا هستن در به وقوع پیوستن این امر خیر کمال همکاری رو داشتن^-^ 

    شاید این کلمات یه مقدار براتون مبهم باشن، حق دارین! حتی هلیا هم نمیدونه این "کار خوب" من چیه^-^

    فقط میخوام بگم، انجام دادنش یه جورایی با یه استرس شیرینی همراه بود، چیدن اون گلا، گره زدن اون طناب، چسب زدن، ادکلن زدن، پر کردن اون مربع های سفید با عدد، تو بارون با بابا دویدن، اون همه تو صف منتظر موندن... حتی هماهنگ کردن یه سری کارا با همون چندتا دوست عزیز^-^

    وای... زنگ زدن! که سخت ترین بخش ماجرا بود... رد و بدل کردن یه سری پیاما که همش دست و پامو به رعشه مینداخت تایپ کردنشون!

    از اول مهر یه جورایی هر شب فقط به نتیجه ی این "کار خوب" ـم فکر میکردم و همونم باعث میشد خودم ذوق مرگ شم^-^ چه برسه به اون کسی که براش این کارو کردم^-^

    امروز بعد از ظهر تقریبا مطمئن بودم که نقشه ی کم نقصم با شکست مواجه شده، چون یه سری کارا رو باید بدی دست سرنوشت دیگه... همه ی کارا رو که خودت تنهایی نمیتونی بکنی(= 

    تا حد زیادی نگران بودم، که نکنه اشتباهی از من سر زده باشه؟

    ولی نه، اینطور نبود و همه چی خوب و درسته، شاید حتی بهتر از چیزی که انتظارشو داشتم(=...

    و الانم... واقعا چیزی نمونده تا وقتی که اون "کار خوب" به کرسی بشینه و کاملا درک کنید که دارم از چی حرف میزنم! 

    شاید بعدا بازم در موردش پست گذاشتم... فقط خواستم بدونید که این لحظات قابل وصف نیست... من خیلی خوشحالم(""=

     

    شفاف سازی: گفتم موهامو قرمز رنگ کردم، فقط خواستم بدونید که کل موهام رنگ شده نیست^-^ دلیلشم اینه که رنگ نرسید وگرنه بیشتر رنگ میکردم"-"

     

    پی نوشت: فردا تولد هلیاست و به موزی ترین حالت ممکن باید برگزار بشه^^

    پی نوشت: چرا موزی؟ چون زرد خوب است و موز زرد رنگ است. روز تولد سنتاکو هم باید لباسای همرنگ بپوشیم چون من میگم مگه نه مامی بنانای هلیا؟^-^

    پی نوشت: مائوکو شیپرا کجان؟ "-" امروز مائو و یومیکو تبدیل به مائولت و یومیلت شدن "-" (ژولیت های عاشق پیشه ی امروزی^^)

    پی نوشت: من یه روز حنارا رو واقعی میکنم^^ اصن حنارا ریل ترین شیپ دنیاست حتی از همون مائوکو هم ریل تره مگه نه کیدو؟ ^-^

    پی نوشت: کامبک لونا نزدیکه. جلیقه های ضد گلولتونو بپوشید چون قراره سوراخمون کنن^^

    پی نوشت: توی این کوچه تنها کسایی که خونشون آپارتمان نیست ماییم. حالا چون من دوست ندارم فضای اتاقم خفه باشه و پرده مو نمیکشم دلیل بر این میشه با ایل و طایفه عین میمون از پنجره هاتون آویزون شید و خونه مردمو دید بزنید؟ چرا میرینید به حس خوب امروزم؟ آدم باشید اندکی...

    پی نوشت: امروز روز جهانی بدون سوتین بود. یه جورایی دلم میخواست امروز کلا سوتین نپوشم ولی بعدش فهمیدم نمیشه اصن نمیتونم"-"... ولی کلا بدونید که یکی از شایع ترین دلایل سرطان پستان سوتین تنگه("= سوتین تنگ نپوشید... حداقل موقع خواب یا وقت استراحت^^

    پی نوشت: موضوع دیگه ای هم بود که میخواستم در موردش بنالم، ولی فکر کنم الان وقتش نیست. چسناله نکنم دیگه^^

    پی نوشت: طبق پیشگویی های من، آهنگ Universe و Hide & seek بهترین آهنگ های آلبوم جدید لونا خواهند بود^-^

     

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۲ مهر ۹۹

    #36

     امانوئل شارپنتیه:

    - امیدوارم که این پیام مثبتی رو به همه مخصوصا دخترایی که علاقه مند به دنبال کردن مسیر علم هستن برسونه و نشون بده که زنان هم میتونن در زمینه ی علم جایزه بگیرن.

     

    خب(=...

    برنده های نوبل شیمی امسال هم مشخص شدن (=... 

    جنیفر دودنا و امانوئل شارپنتیه، که هر دوشون محقق زیست - شیمی هستن و پنجاه و خورده ای سالشونه و به خاطر تحقیقاتشون در زمینه ی اصلاح ژنوم برنده شدن(=

    گفتم که گفته باشم دیگه...

     

    پی نوشت: کجاست اون یارو که میگفت دخترا حق ندارن برن مدرسه و باید بشینن خونه دیگ شوهرشونو بسابن؟(=

    شیخ فضل الله نوری رو میگم... همون که اولین استارت گند زدن رو به نظام آموزشی زد(=...

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۹

    سوال پنجم

     

    تا حد زیادی میشه گفت که امروز روز خوبیه، و اون اون حدود باقی مونده رو هم میشه گفت که روز افتضاحیه(=

    نمد چرا کلا هیچقوت حد وسط برام وجود نداشته... عیح...

    نمیدونم چرا این روزا این همه سوتی میدم. اون از جریانات میکروفون روشن و اینا، امروزم که واقعا گل کاشتم. 

    خیلی زیبا و با صراحت داشتم وسط کلاس جیغ میزدم که :"من اصلا نگاه نکردم اون ورقه هایی که شیمی فرستاده بود چیا بودن..."...

    و میدونید زیبیاییش کجاست؟ اونجایی که معلم شیمیمون مثل سدی محکم و استوار پشت سرم وایستاده بود:"آهــــــااان. پس نخوندی آره؟"...

    و نمیدونم این فاقد همه چیز هایی که تو کلاس بودن چرا بهم اخطار ندادن که مراقب گفتار و کردارت جلوی معلم باش|:...

    خب...

    پست قبلی گفتم دیگه مدرسه نمیرم؟ 

    دروغ گفتم.

    امروز مدرسه بودم. و همونقدر معلق بود که تو پست قبلی تعریف کردم. فقط کافی بود معلم نفهمه اومدی مدرسه، بقیش حل بود. میتونستی خودتو تو کلاسای دیگه که خالین گم و گور کنی. ولی من نتونستم. نمیتونم تو مدرسه باشم و نرم سر کلاس. بچه ها نشستن و درس خوندن ولی من رفتم سر کلاس دینی. هوم...

    هنوزم دیدن اون همه صندلی خالی و معلمی که پشت میزش داره به موبایلش درس میده حس مزخرفی میده. به هرحال همینه که هست.

    این ماسک مزخرفم اونقدر تنفسمو مختل میکنه که اکسیژن به مغزم نمیرسه و چشمام بسته میشه...

    فک کنین منی که یه مدرسه به اسم "دکترا ی شیمی" میشناسن کل موجودیت اتم فلوئور رو با یون فسفات قاتی کردم... تا این حد مغزم از کار افتاده بود... 

     

    بگذریم. 

    سوال پنجم ده سواله ی وبلاگی...(=.....

     

    پی نوشت: این پست قرار بود به یه چیز مهم تر از خاطرات شیتی مدرسه تبدیل بشه، بیشتر در مورد تجربه ی باحالی بود که امروز برای اولین بار داشتم ولی خب دوست ندارم اسپویل کنم، پس بمونه برای بعد، هیهی(=... راستش مرتبط با همون "کار خوب" ایه که چند وقته همش دارم بهش اشاره میکنم"-"

     

  • ۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۵ مهر ۹۹

    #35

    نمیتونم عین آدم ببینم.

    گفتم *شاید* دیگه عینک نزنم.

    پشیمون شدم.

     

    پی نوشت: بی بی سی عنتر بازم اتک زد. نمیخوام. اه.

    پی نوشت: تحملم کنید.

    پی نوشت: بای.

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹

    #34

    !Warning!

    *شاید هیچ احتیاجی نباشه که گزافه های امروزمو بخونید. یه مشت چسناله یو نو؟*

    هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روز مدرسمونو اینجوری ببینم.

    امروز احتمالا آخرین روزی بود که مدرسه رفتم. اون افسردگی بی دلیل پاییزی رو یادتونه؟ آره. دوباره اومده سراغم. میدونین چیه. شاید اصلا اسمش افسردگی نباشه. مزخرفه.

    حالم از همه ی آدمای اطرافم به هم میخوره.

    فقط دلم میخواد ولم کنن و فقط بذارن تو خودم باشم. 

    روزایی که بارون میاد من "باید" آهنگ چینی گوش کنم. بدون این که نگران باشم که شارژ هدفونم داره تموم میشه یا تستامو نزدم یا کمترین نمره رو توی امتحان زبان امروزم آوردم.

    روزایی که بارون میباره باید صبح خیلی زود بیدار شم. حساب ساعت دستم نباشه و فقط برم تو خودم. عمیق تر و عمیق تر بدون این که لازم باشه به کسی توضیح بدم چرا. بدون این که لازم باشه کسی دم به دیقه بیاد بهم سر بزنه. نمیخوام با کسی حرف بزنم. حوصله ی هیچکسو ندارم... شایدم یه حس زودگذر مزخرفه که بعد از این که عین خرس قطبی از خواب بعد از ظهرم بیدار شدم و فکر کردم کلاس دارم ولی در واقع امتحان فاینال داشتم و اصلا یادم نبود؛ اومده سراغم.

    مدیونید اگه فکر کنین حتی یه کلمه براش خونده بودم.

    امروز مدرسه خیلی عجیب بود. خیلی.

    تجربه کردن چنین چیزی برام جالب بود. هرچند هیچوقت دوست نداشتم چنین چیزی رو به چشم ببینم. چرا؟ چون اصلا شبیه مدرسه نبود. اصلا. 

    از صبح خیلی زود داشت بارون میومد. و من حتی بدون این که لیوان دوم چاییمو بخورم از خونه رفتم بیرون. 

    با این که دیر رسیدم ولی بازم موقع ورود الکل پاشیدن رو کل سر و صورتم و بعدش نتونستم کلاس خودمونو پیدا کنم. معلم شیمیمون نبود. ینی من پیداش نکردم. 

    پس چیکار کردم؟ فقط یادم میاد که خودمو فرو کردم تو یکی از کلاسا... و بعدش که با چهره ی رشید معلم عربیمون مواجه شدم نتونستم بهش بگم که کلاس اشتباه اومدم چون اون شروع کرد به گفتن این که چرا تو این وضع اومدی مدرسه؟ در حالی که شنیدن چنین چیزی از مخنفی کم چگال جز محالات بود و منم تنها کسی نبودم که رفته بودم.

    زنگ شیمی به فنا رفت. در واقع تو یه کلاس دیگه نشسته بودم. و فقط دونفر بودیم. من و فاضله. 

    زنگ بعدی سه نفر دیگه از بچه ها اومدن. و چون صلاح دیدیم که دلمون نمیخواد بریم سر کلاس، رفتیم کتابخونه حقیر مدرسه. و ادبیات خوندیم. زنگ بعدی اونا رفتن سر کلاس عربی. 

    و من تنها موندم. 

    عربی داشتیم. 

    حوصله ی مخنفی رو نداشتم. 

    پس چیکار کردم؟ کتاب تست زیست رو برداشتم و همینطور که چشمام از شدت کمبود اکسیژن در حال بسته شدن بودن سعی کردم زیست بخونم. موفقیت آمیز نبود. 

    وقتی میخواستم برم به بابام زنگ بزنم که بیاد دنبالم صدای معلم شیمیمونو شنیدم. بدو بدو رفتم دنبال صداش و عین لنگر کشتی خودمو پرت کردم تو کلاسش. یه لبخند ژکوند از زیر ماسکش بهم زد و ادامه درسشو داد. همچنان فکر میکنم لاغر تر شده. قبلا مانتوش خیلی کیپ میموند.

    و زنگ بعدی؟ دلم میخواست فیزیک بخونم.

    پس چیکار کردم؟ به جای این که برم سر کلاس خودم یا حتی پیش معلم فیزیک خودم، رفتم سراغ یه کلاس دیگه. و معلم فیزیک سال پیشمون. دلم براش تنگ شده بود. 

    چقدر هر دومون شبیه احمقا شده بودیم وقتی سعی میکردیم ماژِیک های غیروایت برد رو با الکل از روی تخته پاک کنیم. یا حتی وقتی که فهمیدم کیفم به فنا رفته چون ظرف صابونم نشستی پیدا کرده. 

    تمام روز داشت بارون میبارید.

    و من مدرسه بودم.

    زندگی مزخرفی شده. 

    حتی حوصله ی پنجمین سوال رو ندارم.

    شاید باید ببخشید بگم بابت این حرفم.

    ولی میدونید، به هیچ جمله ی انگیزه بخش یا دلداری ای احتیاج ندارم.

    کفریم میکنه.

    این افسردگی سومین سالیه که میاد پیشم. صادق باشم؟

    دوسش دارم.

    باعث میشه بیشتر به خودم فکر کنم.

    باعث میشه حس کنم من 20 سال بعد با یه نفر دیگه پشت بوته های گل محمدی و داره از پنجره اتاقم نگاهم میکنه. و به اون یه نفر دیگه توضیح میده که من الان داره به چی فکر میکنه. میدونین مثل چی... مثل زمان هایی که توموئه بالای درخت ساکورا میشست و تمام روز مراقب نانامی بود. 

    باعث میشه حس کنم شخصیت اصلی یه داستان کسل کننده ام. 

    که خوانندش اصلا نمیدونه برای چی داره همچین کتاب مسخره ای میخونه.

    و به خودم بگم که دنیا چقدر پر از آدمایی مثل خودمه که فکر میکنن توی ورق ها و کلمات و نوشته های یه کتاب گیر افتادن... اتفاقا امروز زنگ تفریح بحث زندگی قبلی بود.

    من نمیخوام بحث کنم. اون لحظه هم نمیخواستم. پس موضوعو کش ندادم و سریع اومدم داخل نشستم. ولی نمیتونید تصور کنید که چقدر با وجود زندگی قبلی موافقم. نمیدونم زندگی قبلیم چی بودم. 

    شاید این زمانا تو زندگی قبلیم یه اتفاق مهم افتاده. یه چیزی که باعث میشه حس پوچی کنم. حس کنم هیچی وجود نداره. و الانم با دیدن این هوا، با دیدن هوای بارونی دلم بخواد آهنگ چینی گوش کنم و چایی بخورم و برگ های آدنیوم رو لمس کنم.

    خب...

    همین دیگه.

    مغزم داشت منفجر میشد. 

    حتی معلم زبانم یا مامانم میگن که مثل همیشه نیستم. 

    معلومه که نیستم. 

    شاید تا یه مدت اصلا عینک نزدم.

     

     

    پی نوشت: آهنگ چینی معرفی کنید. هرچی بیشتر بهتر.

    پی نوشت: باشه. سعی میکنم تا هفته بعد خودمو جمع و جور کنم. چون یه "کار خوب" مهم دارم که باید انجامش بدم و حداقل اون روز رو نباید افسرده باشم. برام روز مهمیه میفهمید؟

    پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم منی که تونستم 30 روز پشت سر هم شرح حال بنویسم چرا نمیتونم یه چالش 10 روزه رو تموم کنم...

    پی نوشت: پنکه ی پارس خزرمو یادتونه؟ حالا یه بخاری پارس خزر دارم(= و در حالی که همه تیشرت و آستین کوتاه پوشیدن هودیمو تنم میکنم و جوراب های حوله ایمو میپوشم و در حالی که دارم میلرزم میشینیم جلوش^^

  • ۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹

    اگر یه روز...

     

    یکی از داغون ترین اتفاقاتی که میتونست برام بیوفته، روز شنبه رخ داد. هاله برای اولین بار عینک زده بود و اون کت جین جدیدشو پوشیده بود. منم که دیر رسیدم سر کلاس و یه ساعت داشتم معلمو قانع میکردم که این روز اولی نیست که مدرسه میام"-"
    وقتی زنگ خورد، خیلی جدی برگشتم به اسرا گفتم: راستی هاله امروز کلا نمیاد؟

    اسرا نشنید.

    یه بار دیگه گفتم: میگم اسرا، امروز هاله نمیاد؟

    هاله:

    هاله:

    هاله: .ـ. ....

    دقیقا جلوی صورتم بود. چند ثانیه به هم خیره موندیم و بعد پقی زدیم زیر خنده... چرا... من و هاله 6 ساله دوستیم... چرا نشناختمش؟

     

    بگذریم از اینا!

    میدونم دارم شور چالش ده سواله ی وبلاگی رو در میارم، و بازم میدونم بیش از حد به تعویق انداختمش و شاید فکر کنید مرض دارم که میخوام توی یه چالش جدید شرکت کنم! شایدم حق دارید D=

    ولی به قول هلیا این چالشا باعث میشن آدم برای پستاش موضوع داشته باشه و علاف و بیکار توی وبش چرخ نزنه بدون این که موضوعی برای نالش داشته باشه... که البته با توجه به این میزان از چَتی بودن اینجانب این مورد خیلی برای من پیش نمیاد که خیلی نکته مهمی نیس...

    خب!

    چالشی که امروز میخوام توش شرکت کنم از اینجا شروع شده و من برای بار اول تو وب رفیق نیمه راه دیدمش و به نظرم خیلی قشنگ و کیوت اومد(=

    توضیح خاصی که نیاز نداره، فقط کافیه بگیم اگه فلان وبلاگ نویس رو ببینیم چی بهش میگیم!

     

    دوس دارم هرکسی که تو این لیست ازش اسم بردم تو چالش شرکت کنه(=... 

     

    پی نوشت: واقعا که انتظار ندارید اون همه آدم رو لینک کنم... دارید؟"-"

     

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۸ مهر ۹۹

    سوال چهارم

     

    برخلاف اکثر روزا واقعا حرف خاصی برای زدن ندارم.

    دوست ندارم این وب تبدیل به محل چسناله بشه و هر روز بیام و از افکار سمی و به دردنخورم حرف بزنم. ولی واقعیت اینه که همین افکار منفی هستن که شاید بخش بزرگی از تفکرات من یا یه تعداد از هم سن و سال های خودمو تشکیل میدن. به قول اون میمه اگه الان تو بهترین دوران زندگیمم، ببین بقیش دیگه چه ریدمانیه((=

    بگذریم... سعی میکنم کمتر ناله کنم و حداقل تمرکزمو بذارم رو چیزایی که حس بهتری بهم میدن، مثلا میتونم رو کامبک فوکوس کنم... آه... این یقینا میتونه یکی از بهترین اتفاقات این دوران باشه...

     

    دیروز داشتم لیست انیمه هایی که این پاییز قراره متنشر بشن رو میدیدم و یه مقدار هم ازشون تریلر و اینجور چیزا دیدم... نمیدونم چطور بگم... احساس میکنم از یه سری آرمان هام فاصله گرفتم. اصلا آخرین باری که انیمه دیدم یادم نیست... فک کنم آخرین انیمه سریالی که دیدم همون هاناکو-کون بود... آخرین باری که سریال دیدمم احتمالا برمیگرده به دو ماه قبل... حتی هنوز نوولند رو تموم نکردم و قسمت 5 فصل 2 آخرین قسمتی بود که دیدم... بورد پروژه های پینترستم هر روز داره پربار تر میشه و نمیدونم که کی قراره به این همه کار نکرده... این همه چیز ندیده و این همه کتاب نخونده جامه ی عمل بپوشونم. 

    میدونین ترسم از چیه؟

    به قول هلیا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه نیست.

    از کجا معلوم بعد از کنکورمم دلم بخواد نوولند ببینم؟

    از کجا معلوم بعد از کنکورمم هرمولوژی دوست داشته باشم و بخوام مجموعه ی حشرات خشک شدمو گسترش بدم؟ 

    یا کاغذ بازیافت کنم؟ یا گل خشک کنم؟ یا آبرنگ رو از مامانم یاد بگیرم؟ یا دلم بخواد شمشیر شیشه ای یا حتی جلد دوم دربار درخشان رو بخونم؟ هنوز دلم بخواد تضاد سیرک رو ادامه بدم؟ دلم بخواد رو جین هام نقاشی بکشم؟ گلدوزی کنم؟ ژورنال درست کنم؟ آرایش به سبک کره ای رو یاد بگیرم؟ و بلا بلا...

    بریم برای سوال چهارم چالش ده سوال وبلاگی.

    میدونم خیلی گذشته. ولی دلم میخواد تمومش کنم... 

  • ۸
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۴ مهر ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: