روز خیلی خیلی شلوغی بود. پر سر و صدا، رقص، آهنگ، برو و بیا. 

یه صندلی خالی پیدا کردم. نشستم. تنها بودم. بلند شدم. در رو باز کردی. درست جلوی صورتم بودی. موهای سیاهت رو عقب دادی. احتمالاً اصلاً منو ندیدی. راهت رو کشیدی و رفتی.  

من هم رفتم. توی جهت مخالفت. از دور با انگشت نشونت دادم.

«هی بچه‌ها! اون یارو رو ببینید چقدر تمیزه!»

 

الان دقیقاً یک سال گذشته. 

و تو هنوز سفید، لاغر مردنی و تمیزی.

با موهای بلند.