الان دقیقاً یک ماه و یک هفته از تولدم می‌گذره. دقیقاً یک ماه و یک هفته‌ست که بیست سالم شده ولی هنوز که هنوزه بهش عادت ندارم. انگار خیلی بزرگه، خیلی سنگیه و منو زیر خودش له می‌کنه. مثل یه کرم‌پودر چرب و بی‌کیفیت روی پوستم می‌مونه. یا لاکتوزی که توی دستگاه گوارشم هضم نمی‌شه و معده‌مو اذیت می‌کنه. 

ولی خب راستش همینه که هست. هرکی ازم بپرسه چند سالته باید بگم «بیست». دیگه نوجوون نیستم، دیگه بچه نیستم. 

امسال واقعاً دلم نمی‌خواست روز تولدم برسه. هر روز از خدا می‌خواستم روزها رو اونقدر کش بیاره که هیچوقت سوم آبان نیاد. دلایل زیادی هم داشتم. راستش هرچی بیشتر می‌گذره زندگی انگار سخت‌تر و پبچیده‌تر می‌شه. بقیه میگن طبیعیه که توی این دوره گیج و سر در گم باشی. طبیعیه که ندونی کجایی. نمی‌دونم شاید این قضیه به اندازه‌ی من به بقیه فشار نمی‌اره.

ولی من می‌ترسم، به معنی واقعی. یه طورایی دلم می‌خواست بیشتر توی این دورانِ «آسودگی احمقانه» بمونم. اونجوری هر وقت که به خودم و زندگیم فکر می‌کردم می‌تونستم به خودم بگم اوه بیخیال. تو هنوز یه نوجوون کله‌شقی، کسی ازت انتظار نداره عاقل باشی. هنوز کلی وقت داری. هنوز بچه‌ای. اشکال نداره اگه دیر از خواب بیدار شی. اگه آدم‌ها رو درک نکنی؛ اگه نقطه‌های روی صورتت رو مسخره کنن، اگه بهت بگن چقدر احمق و ساده‌ای. اشکالی نداره. کسی ازت انتظاری نداره.

ولی الان انگار تموم شده. الان به خودم توی آینه نگاه می‌کنم؛ عجیبه که این شکلی شدم. پوستم انگار افتاده‌تر شده، لب‌هام ترک می‌خورن، موهام رنگ نمی‌گیرن و دسته دسته می‌ریزن، وزن اضافه کردم، زخم‌های قدیمی روی ساعدم رد انداختن و کبود شدن، تتوی ماهی‌قرمزم کمرنگ‌تر شده و لاک بنفش دوست‌داشتنیم انگار دیگه به ناخن‌هام نمی‌اد. به خودم می‌گم دیگه باید بلند شی، باید یه فکری به حال زندگیت کنی، باید بگذری، فراموش کنی، بیشتر از این تحت تاثیر قرار نگیری و یه بار دیگه یادت بیاری تمام این مدت برای چه دستاوردهایی رویاپردازی می‌کردی. حالا دیگه فقط، پنج سال از زمانت باقی مونده.

در هر صورت روزهای اول بیست سالگی، و به طور خاص ساعت‌های اولش، خیلی لحظات عجیبی بودن. غیرقابل انتظار، غیرقابل توضیح. هفته‌ی اولش رو به اندازه‌ی کل نوزده سالگیم گریه کردم و غصه خوردم. احساس بیچارگی مزخرفی داشتم. ولی خب شاید لازم بود، نمی‌دونم. می‌خوام یه بار دیگه سعی کنم به جلو حرکت کنم. می‌خوام اندازه‌ی سال‌های دبیرستان و راهنماییم پر شور و فعال باشم. اینقدر به آدم‌ها اجازه ندم منو تحت تاثیر قرار بدن. 

و جدا از تمام این‌ها، فکر می‌کنم تا حد زیادی خوش شانس هم هستم. دوست‌های خوبی تونستم پیدا کنم. آدم‌هایی که وقتی احساس می‌کنم تنها و بی‌کس شدم، چهره‌ها و نگاه‌ها و صداها و حرف‌هاشون از ذهنم رد می‌شه، و می‌تونم به خودم یادآوری کنم هرچقدر هم که مزخرف و بازنده باشم، حداقل تنها نیستم.