۲ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

#166

بیاید در مورد تغییر فصل‌ها حرف بزنیم.

فکر می‌کنم بار اولیه که همچین احساسی رو تجربه می‌کنم، شاید هم مغز تنبلم دنبال یه بهونه می‌گرده تا بتونه تمام این تغییرات جدید و اتفاقات ناشناخته رو گردنش بندازه. به خودش بگه «من یه درختم.» و از پیچیدگی‌های «بزرگ شدن» شونه خالی کنه.

راستش انگار واقعاً شبیه یه درختم. با این فرق که ساکن نیستم و حرکت می‌کنم. ولی شاخ و برگ جدید در می‌ارم، شکوفه می‌دم و بعد خزان می‌شم و اجازه می‌دم دونه‌های سرد و یخ زده‌ی برف روم بشینه. می‌شکنم، دوباره رشد می‌کنم، دوباره می‌شکنم و دوباره رشد می‌کنم. 

زمستون سال قبل، همین موقع‌ها، شاید برای من شروع یه انقلاب بزرگ بود. چیزی که اون زمان، نمی‌تونستم تصور کنم چقدر قراره غیرقابل پیش‌بینی جلو بره. انگار زمستون دست‌های سردش رو گرفت جلوم، گفت می‌خوام یه چیزی نشونت بدم، بعد یه گوهر تمیز و نورانی رو انداخت تو دامنم. ولی من صداش رو نشنیدم که گفت «بده بغلی.»

راستش تمام اون روزها یه حالت آشفته و پر شور و شعف عجیبی داشتم. به هم ریخته بودم ولی می‌خندیدم. انگار درد داشتم ولی قلقلکم می‌اومد. مثل شکوفه‌های درخت هلو. که امسال زیر برف موندن و دونه دونه زمین ریختن. ولی هنوز صورتی و شاداب بودن. 

 

وقتی به روزهایی که گذشته فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که روزهای گرم تابستونی که گذشت، شاید بهترین روزهای سالی بودن که حالا فقط دو ماه و اندی ازش باقی مونده.

تابستون گرم، جوون، سبز و پر جنب و جوش بود. انگار به هر زبونی می‌خواست بهم نشون بده راهی که انتخاب کردم درست نیست. 

راستش بهترین تابستون عمرم بود. اوایلش هیونگ یک هفته‌ی کامل اومده بود، و ما تمام اون هفته رو بیرون بودیم و توی سوراخ سنبه‌های شهر رو می‌گشتیم. شب خونه‌ی همدیگه می‌رفتیم، آرایش می‌کردیم، لباس می‌پوشیدیم، دوست‌های قدیمی‌مون رو می‌دیدیم و شب‌ها با ماشین دور دریاچه می‌چرخیدیم و چای می‌خوردیم.

می‌بینی؟ آدم‌هایی که بهت اهمیت می‌دن این شکلی‌ان. این‌ها کسایی‌ان که ارزشش رو دارن.

بعد، به طور کاملاً اتفاقی و برنامه‌ریزی نشده، رفتم کارگاه سفال؛ که یکی از قشنگ‌ترین تجربه‌های زندگیم بود. و تقریباً تمام اون دو ماه رو، صبح‌ها بعد از خوردن یه صبحونه‌ی نصفه و نیمه، حاضر می‌شدم، آرایش می‌کردم و موهام رو از بالا می‌بستم و بدو بدو می‌رفتم کارگاه. و تا وقتی که شکمم از گرسنگی صدا بده و استادم با نگاه‌های چپ چپ بهم بگه دیگه وقت رفتنه، پشت میز می‌نشستم. گِل برمی‌داشتم، ورز می‌دادم، بهش شکل می‌دادم، نگاهش می‌کردم، ازش متنفر بودم. خرابش می‌کردم و اونقدر این پروسه رو تکرار می‌کردم که بالاخره از چیزی که درست کردم راضی باشم.

آدم‌های زیادی نیستن که این کار رو بلد باشن یا فرصتش رو داشته باشن نه؟ فکر کنم باید به خودت افتخار کنی؛ شاید؟

و مهم‌تر از اون، بالاخره مدرکی که از سال قبل براش برنامه داشتم رو تونستم بگیرم، پروسه‌ی درس خوندن توی تابستون هم جالب بود. چون این بار بعد از مدت‌ها، دیگه نه فشار امتحانی روم بود، و نه ترس از قضاوت. تابستونی‌ترین و خنک‌ترین لباس‌هام رو می‌پوشیدم، کیف و کتاب‌هام رو بر می‌داشتم و... حقیقتش... بله. خوشحالم که تونستم به دستش بیارم. بعد از اون از دوتا آموزشگاه بهم کار پیشنهاد شد. حقوقشون هم بدک نبود. ولی متاسفانه، با شرایط رفت و آمدم به خوابگاه هماهنگ نمی‌شد.

شاید بعد از این همه چیز تغییر کنه.

ولی بعد، پاییز شد. جدا از وجود و حضور تمام اون آدم‌های ارزشمندی که بالاتر گفتم، انگار این بار، پاییز تصمیم گرفته بود هر چیزی که با چنگ و دندون نگهش داشته بودم رو ازم بگیره. صادق باشیم، واقعاً انگار یه درخت بودم که مجبور بود یه گوشه بشینه، سرد شدن هوا رو حس کنه، و بعد زرد و قهوه‌ای شدن برگ‌هاشو، و کنده شدنشون، و ریختن و رفتنشون رو نگاه کنه. بدون این که کاری از دستش بر بیاد.

گند زدی آوا، گند زدی. 

جالب‌تر از همه، آبان ماه بود. از روز اولش، تا هفته‌ی آخرش. گریه گریه گریه. واقعاً هیچ چیز حتی شبیه چیزی که تصورش رو می‌کردم نبود. این وسط وارد دهه‌ی دوم زندگیم هم شدم که رسماً قوز بالا قوز بود. و بعد پاییز هرچی جلوتر می‌رفت، همه چیز بدتر و بدتر می‌شد. شاید باورتون نشه ولی یه روز به قدری بهم فشار وارد شد که وسط دانشگاه دعوا راه انداختم و آخر سر یکی از پسرا رو قشنگ کتک زدم:)))... (حقش بود البته. ایح ایح.)

تموم شده‌ست. همه چی تموم شده‌ست.

فکر می‌کردم دیگه که دیگه همینه. باید اجازه بدم زمان بگذره. ولی بعد، وقتی زمستون اومد، انگار می‌خواست مسئولیت کاری که سال پیش کرده بود رو گردن بگیره. انگار آروم آروم دستش رو روی سرم می‌کشید و می‌گفت اشکالی نداره. درست می‌شه درست می‌شه. موقعیت‌های جدید، با آدم‌هایی که... کم و بیش جدید محسوب می‌شدن؟

صمیمی‌تر شدن با کسی که خیلی وقت بود می‌شناختمش، ولی تمام این مدت اون دور دورا بود. همو نگاه می‌‌کردیم، قضاوت می‌کردیم، بدون این که کلمه‌ای بینمون رد و بدل شه. ولی بعد به طور نانوشته‌ای، همه چی عوض شد. و توی روزهایی که نمی‌دونستم باید چطوری شرایط رو یه جوری هندل کنم، شاید تنها کسی بود که اینقدر راحت تونستم «هرچی» بگم و هر قدر که خواستم گریه کنم. 

ممنونم. هیچوقت تا حالا بهش فکر نکرده بودم.

 

خلاصه... این زمستون اتفاقات جالبی دارن می‌افتن که بیشتر لازمه در موردشون حرف بزنم. چون یه طورایی انگار، اگر تابستون اونقدر لجبازی نمی‌کردم و پاییز اینقدر گریه، شاید الان متوجه یه سری چیزها نبودم.

 

 

پی‌نوشت: داداشیا. اگه پیج آبنبارت رو فالو ندارین، خیلی خیلی خوشحال می‌شم اگه یه نگاهی بهش بندازین:*)

  • ۱۴
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۸ دی ۰۲

    #165

    اون لحظات، واقعاً شبیه یه فیلم کسل کننده‌ی قدیمی بودن که از یه تلوزیون برفکی پخش می‌شدن. سیاه و سفید، بدون رنگ، با صدای خش‌دار. اونقدر خش‌دار که باید به تک تک کلماتش دقت کنی، کنار هم بچینی تا بتونی جملاتش رو درک کنی. دهم آبان، با تک تک اشک‌هایی که می‌ریختم، به این فکر می‌کردم که اگر روی اون صندلی نمی‌نشستم، اگر اون روز توی اتاق می‌موندم، اگر هیچوقت نگاهت نمی‌کردم و نمی‌شنیدمت، اون موقع باز هم اینقدر درد داشت؟

    اما الان احساس می‌کنم اشکالی نداره. غصه‌هامو خوردم. گریه‌هامو کردم. قلبم دیگه درد نمی‌کنه. منتظر دیدنت نیستم تا روزم ساخته بشه. راستش توی این مدت، تقریباً فراموش کرده بودم که بدون تو هم می‌تونم خوشحال باشم. 

    نخوام دروغ بگم، شاید یه مقدار زیاده‌روی هم کردم. خیلی ولخرجی و ولگردی کردم. بیشتر از حالت نرمالم آرایش کردم. رنگ‌های غیر معمول به پشت پلکم زدم و نقطه‌ها رو بزرگ‌تر و پررنگ‌تر کردم. لباس‌های جدید خریدم، گوشواره‌های جدید، خط چشم گرون، ماسک صورت و چیزهایی مثل این. 

    «چه اهمیتی داره که چه فکری می‌کنی؟ من در هر صورت خیلی خوشگلم.» 

    بعد از اون با دوست‌هام بیشتر بیرون رفتم. باهاشون صمیمی‌تر شدم و بلندتر خندیدم. حتی با آدم‌های جدید آشنا شدم. کارگاه سفال رفتم. چیزهای بیشتری درست کردم. بیشتر درس خوندم، بیشتر ژاپنی خوندم، حتی بلند بلند آواز خوندم و با کفش پاشنه‌دار رقصیدم. موهامو با خودکفایی کامل توی خوابگاه رنگ کردم، چهارتا پیرسینگ جدید هم زدم. 

    «می‌بینی؟ من نیازی بهت ندارم. بدون تو اتفاقاً خوشحال‌تر هم هستم.»

    نمی‌دونم عزیزم، نمی‌دونم.

    شاید داشتم با خودم لجبازی می‌کردم. در طول روز سعی می‌کردم اونقدر خودم رو مشغول کنم که وقتی برای یادآوری موهای سیاه و انگشتر سنگی‌ت نداشته باشم.

    اما وقت غروب، وقتی آروم آروم مغزم خسته می‌شد، وقتی دیگه حروفات کانجی رو از هم تشخیص نمی‌دادم و اسم داروها روی جزوه‌هام تکون تکون می‌خوردن، وقتی سرفه می‌کردم، وقتی تب داشتم، وقتی دندونم شکست، وقتی حتی برای چای خوردن نمی‌تونستم از تختم بلند شم، وقتی بهم تهمت می‌زدن، وقتی مجبور بودم برم بین تمام اون آدم‌ها و داد و بی‌داد راه بندازم، وقتی مجبور بودم از خودم دفاع کنم، عزیزم؛ کیوراکا؛ انگار تنها کسی که ذهنم می‌تونست بهش چنگ بزنه، فقط تو بودی. 

    «ای کاش می‌ذاشتی بغلت کنم. ای کاش منو می‌بوسیدی. ای کاش می‌شد به موهات دست بزنم یا بهت بگم به جای این کاپشن گوجه‌ای، اون سفیده رو بپوشی.»

    من شاید تک تک حرف‌هایی که می‌زدی رو می‌بلعیدم. از دستگاه گوارشم می‌گذروندم و وارد خونم می‌کردم و سلول به سلول تو تمام بدنم می‌چرخوندم.

    ولی خب. تو تهش چیکار کردی؟ وقتی ازت پرسیدم چرا این کار رو کردی چه جوابی بهم دادی؟ وقتی بهت گفتم ازت دلخورم، چرا ازم معذرت خواهی نکردی؟ چرا فقط با بند کیف و بطری آبت بازی می‌کردی و حداقل محض رضای خدا نگاهم نمی‌کردی؟ کیوراکا. اگه اینقدر ازم متنفر بودی، چرا جواب سلامم رو دادی؟ چرا کنارم نشستی؟ چرا همراهم خندیدی؟ چرا نگاهم کردی؟ 

    می‌دونی؛ من فقط دوستت داشتم. از ته دلم. حقم این نبود. واقعاً حقم دیدن همچین رفتاری نبود. فقط کسی رو می‌خواستم که بشینه کنارم، باهام حرف بزنه و اجازه بده موهاش رو به هم بریزم. و بعد حفره‌های خالی وجودم رو پر کنه، مادی و معنوی. اجازه بده بهش عشق بورزم، محبتی که بهش می‌دم رو با دست‌هاش بگیره، جوری محکم فشار بده که نوک انگشت‌هاش سفید شه. 

    ولی تو هیچوقت اینطوری نبودی. قرار هم نیست که باشی. 

    «اگه رفتی دیگه هیچوقت برنگرد، چون پات روی تیکه‌های شکسته‌ی قلبم زخمی می‌شه.»

    می‌بینی؟ این رو گفتی ولی آخرش کسی که همه چیز رو خراب کرد، تو بودی. مهم نبود چقدر تیکه‌های شکسته‌ی قلب بیچاره‌م رو بردارم و دنبالت کنم. تو دورتر و دورتر می‌شدی. خودت رو قایم می‌کردی. انگار فرار می‌کردی. نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. هنوز وقتی بهت نگاه می‌کنم انگار صورتت می‌درخشه، درست مثل روز اولی که دیدمت. هنوز خوشگلی، هنوز برق می‌زنی. روز به روز انگار لاغر مردنی‌تر می‌شی. دلم نمی‌خواد کنار بذارمت، دلم نمی‌خواد باهات خداحافظی کنم. می‌خوام هنوز توی دلم باشی، به صدات گوش بدم، پیشونی بلندت رو ببوسم. 

    راستش، از این که دوستت داشتم یا دارم ناراحت یا پشیمون نیستم. نمی‌دونم اگه زمان به عقب برگرده باز هم انتخاب می‌کنم که تمام این اتفاق‌ها بیفتن یا نه. هنوز نمی‌دونم چرا وارد زندگیم شدی. نمی‌دونم چرا هر کاری می‌کنم بیرون نمی‌ری. ولی روزی که رفتی، ازت می‌خوام دیگه هیچوقت برنگردی. چون پات روی تیکه‌های شکسته‌ی قلبم زخمی می‌شه. اون وقت دل نازکم دوباره برات می‌سوزه. و بعد چسب زخم‌های طرحدارم رو برمی‌دارم و روی زخم‌هات می‌زنم. اون موقع اگه دوباره با چشم‌های گرد و سیاهت نگاهم کنی و یه باد ملایم بوزه و موهای قشنگت رو به هم بریزه، دوباره پروانه‌هام متولد می‌شن. یه بار دیگه خودم رو جمع می‌کنم و دنبالت می‌دوم. بدون این که کفش بپوشم. این بار خودم رو زخمی می‌کنم. در صورتی که چسب زخمی برام باقی نمونده. 

    ولی مهم نیست، می‌دونم که دیگه وقت خداحافظی رسیده. هیچ راه دیگه‌ای درست به نظر نمی‌رسه.

    کیوراکا؛ من خوب می‌شم. 

    تمام اتفاقاتی که افتاد رو بالاخره یه روزی پشت سر می‌ذارم. اون روز دیگه درد ندارم. وقتی می‌بینمت پروانه‌ها دیواره‌ی معده‌مو سوراخ نمی‌کنن. ولی بهت قول می‌دم، هیچکس، هیچوقت نمی‌تونه اندازه‌ی من، یا بیشتر از من دوستت داشته باشه. هیچکس به رگ نازکی که از زیر سوراخ سمت چپ دماغت گذشته توجه نمی‌کنه. به پوسته‌های کنار ناخن شستت. به ترک کوچیک گوشه‌ی لبت. به تارهای سفید لای موهات یا جهت رویششون.

    بهت قول می‌دم. هیچوقت. هیچکس.

  • ۲۷
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۶ دی ۰۲
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: