دیروز یه تیکه از موهامو رنگ گذاشتم... بنفش بادمجونی!

ولی نارنجی از آب درومد|: چرا خب... موهای مامانم کاملا بنفش شدن... من نارنجی"-"...

 

اهم... بیاید این چالش 30 روز نوشتن رو تمومش کنیم...

روز بیست و هفتم!

 

پی نوشت: هیونگ خوب شو]: 

پی نوشت: کیدو تو هم همینطور-.- ...

پی نوشت: چرا اینقدر همه چی گرونه... نمی فهمم چرا مایلد لاینری که 9 تومن بود الان 32 تومن باشه...

 

 

-داستان مردی را تعریف کنید که در مهمان‌خانه زندگی می‌کند.

 

خبر ها حاکی از این بود که مادربزرگ دوست داشتنیم مریض شده و نیاز به مراقبت داره و پدربزرگم به تنهایی نمی تونه از پس تمام کار ها بر بیاد پس به کمک احتیاج داره. همه چیز خوب بود تا وقتی که مامان تصمیم گرفت من و ناتی رو مجبور کنه که به عیادت مادربزرگ بریم. این بهونه ی کافی ای بود تا باقی روزم به زیبایی خراب شه.

بیرون هوا سرد و آسمون خاکستری بود. هنوز برف روی قسمت های مختلفی از زمین دیده می شد و هوا شدیدا سرد بود. و به جرئت می تونم بگم اختلاف دمای بیرون و هوای داخل خونه ی مادربزرگ قابلیت این رو داشت که باعث ترک خوردن یه سنگ بشه. به هرحال مادربزرگ تا من رو دید غر زدن رو شروع کرد و شانس آوردم که اونقدر بی حال بود که به تشبیه کردن هیکلم به در شیشه آبغوره بسنده کرد. 

ناتی سریع رفت جلو و دست مادربزرگ رو گرفت و گفت: زود خوب شو دیگه!

مادربزرگ سرفه کرد. نگاه ریزی به من انداخت و گفت: اگه یه انگل اجتماع این اطراف آفتابی نشه هرچه سریعتر حالم بهتر می شه!

چشم هام رو گردوندم و گفتم: منم دوستت دارم مادرجون!

مامان همینطور که در حال اندازه گرفتن فشار خون مادربزرگ بود با گشاده رویی گفت: هی مامان! اینقدر ها هم نباید بی رحمانه حرف بزنی، این کلود دیگه اون کلودی که توی روز تولدت دیدی نیست.

-در مورد چی حرف می زنی مامان؟ 

ناتی نخودی خندید: آره مادرجون! کلود بالاخره دوس دختر پیدا کرده!

-ناتی چی داری می گی؟ تریسی اصلا اینطوری نیست که... وای خدا... چرا از همه چیز سوءبرداشت می کنید آخه...

جریان خون توی رگ های صورتم شدید تر از حالت عادی شده بود. فقط دعا می کردم گونه هام سرخ نشده باشن. 

مادربزرگ خندید: اون دختره ببین چه کله شقیه که تورو انتخاب کرده!

مامان حرفش رو اصلاح کرد: نه اینطور نیست، دختر خوبیه، خیلی هم پرشور و انرژیه، در واقع... درست نقطه مقابل کلوده. 

-دختر خوب و پرشور و انرژی؟ خوبه خوبه... تو هم با این ادا اصول های محافظه کارانت! با همین حرف و حدیثا رفتی گول اون چلاقِ کره ایِ معتادِ بی همه چیزو خوردی و خودتو به خاک سیاه نشوندی. این شازده هم کم گله، به سبزه هم آراستش کن. ببین می تونی منو از حرص دق بدی یا نه. 

حالت چهره ی مامان کمی تغییر کرد: قرار نبود جلوی ناتی از این حرفا بزنی. 

ناتی که در تمام این مدت در حال کند و کاو کشو های تخت مادربزرگ بود، یه قاب عکس قدیمی با یه عکس سیاه و سفید رو از زیر تخت پیدا کرد و گفت: مادرجون! این دیگه چیه؟

-جوونیای منه دیگه بچه. تو چقدر فضولی می کنی تو همه چیز. اونو بذار سر جاش ببینم. 

ناتی حرف گوش نمی داد: پس ینی اینی که کنارتون وایستاده پدرجونه؟ آره؟ این جوونیای جفتتونه آره؟ آره؟!

-وای بسه دیگه بچه! چقدر حرف می زنی سرم رفت...

-مادرجون توروخدا بگو، چطوری با پدرجون آشنا شدی؟

مادربزرگ می خواست طفره بره. از مامانم پرسید: چی به خورد این بچه دادی که مغزشو معیوب کرده دم ظهری؟ 

-مامان اینقدر سخت گیر نباش، بچست دیگه. 

ناتی همچنان به اصرار کردن ادامه داد. ولی مادربزرگ زیر بار نمی رفت. نمی دونم چه فعل و انفعالاتی توی مغزم رخ داد که منم بهش پیوستم و از مادربزرگ خواستم که داستانشو تعریف کنه. یه مقدار انتظار نداشت چنین کاری کنم. برای همین در آخر تسلیم شد و خیلی خلاصه وار توضیح داد.

-دخترای خانواده ی ما نسل اندر نسل کلا خیاط بودن. لباس های خوبی هم می دوختن. منم به عنوان ته تغاریشون از این قضیه مستثنی نبودم و از همون جوونی نشسته بودم برای هیکل های زمخت مردم لباس می دوختم. یه روز بابابزرگتون اومد مغازه ی خیاطی ما. از اونجایی که از همون جوونیش هیچ کاری رو درست انجام نمی داد و توی ساده ترین چیزا هم دست و پا چلفتی بود، با کفش رفت روی پارچه های ساتن و بعدشم سر خورد و افتاد زمین و سه چهار تا سوزن رفت تو دست و پاش. منم سریع رفتم چنتا دستمال آوردم و دستاشو بستم. این بابابزرگ جنتلمنتونم نمی دونم اون موقع چه فکری پیش خودش کرد که دیگه بعد از اون هر چند روز یه بار می اومد دم مغازه و هیچ کار خاصی هم نمی کرد. خواهر بزرگتر من خدابیامرز کفری شده بود از دست این کارا و دفه ی بعدی که بابابزرگتونو دید رفت کلی باهاش دعوا کرد و سرش جیغ زد. اونم دیگه نیومد. یکی دو ماه بعدش شروع کرد نامه نوشتن. البته منم جواب هیچکدوم از نامه هاشو نمی دادم. چون اصلا نمی شناختمش. فقط می دونستم خانوادشون صاحب یه مهمون خونه توی پایین شهرن که خودشون طبقه ی بالای مهمون خونه زندگی می کنن و...

بابا بزرگ که تمام این مدت از پشت در داشت گوش می داد، بلند گفت: هیچم اینطور نیست! مادربزرگتون نامه هارو تمام و کمال جواب می داد، تازه لا به لاش گل های پارچه ای دست دوز هم می ذاشت گاهی اوقات، حتی یه بار یه دستمال گلدوزی شده بهم داد!

مادربزرگ سرفه کرد و گفت: چرا چرند تحویل نوه هات می دی مرد! من هیچوقت به خزعبلاتت که سر تا پا پر از غلط املایی بودن جوابی ندادم!

-اوه البته که دادی! و تازه کسی که املای درست کلمات رو بلند نبود خودت بودی!

-هیچ سند و مدرکی برای حرفت نداری پیرمرد، خانواده ی من آدمای متشخص و تحصیل کرده ای بودن و منم مثل تو تو اسطبل اسب های مسافر ها درس نخوندم!

-سند و مدرک لازم نیست، یه بار نامه ای که خودت نوشته بودی رو با جوهر قرمز اصلاح کردم و همراه نامه های خودم فرستادم برات، اونقدر بهت برخورده بود که نصفه شبی با چشمای گریون و عصبانی پاشدی اومدی در مسافر خونه!

-من هیچوقت برای توی نکبت نامه ننوشتم!...

و این جدال تا ساعت ها ادامه داشت...

 

 

 

وای خدا"-"...