۵ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات :: روز هآیِ مَلیح» ثبت شده است

#120

با این که به بچه‌ها سپرده بودم قبل 8 بیدارم کنن، وقتی چشمامو باز کردم و با خواب آلودگی گوشیمو نگاه کردم، ساعت دقیقا هشت و چهل و سه دقیق بود.

همه بیدار بودن. شیرین داشت چشم‌هاشو می‌مالید.

پرسیدم: قرار نبود قبل هشت بیدارم کنین؟

مرجان گفت: هرکاری کردم بیدار نشدی.

مُهَنا زیر تخت زیادی وول می‌خورد و ریز ریز می‌خندید. 

داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر زود موهام چرب می‌شن. 

پیش خودم گفتم: حوصله ندارم برم حموم.

شیرین گفت: حالا فردا بعد امتحان می‌ری دیگه، وقت هست.

گاهی‌ اوقات فکر می‌کنم شاید کم تحمل و کمی لجباز باشم.

لباس‌هام رو درآورده بودم ولی فقط سرم رو زیر آب گرفتم و خیلی زود موهام رو شستم.

وقتی داشتم حوله رو دور موهام می‌پیچیدم، مرجان گفت: ایول بابا! چه سرعت عملی!

پگاه توی اتاق بغلی خواب بود ولی فکر نمی‌کنم صدای سشوارچه‌ی ژیلا اونقدری زیاد باشه که بیدارش کنه.

روی سشوار عکس توتورو بود. که خیلی کیوت بود.

ولی عذاب وجدان گرفتم. و موهامو نیمه خشک ول کردم.

ظرف‌ها و قاشق چنگال خودم رو شستم.

آب جوش گذاشتم. آب‌رسان و مرطوب کننده به صورتم زدم.

شیرین گفت خیلی عجیبی که ضدآفتاب نمی‌زنی!

موهامو خرگوشی بستم. یادم افتاد که چند روز قبل دوتا از اون خانوم سن بالاهایی که احتمالا مامایی می‌خوندن پچ پچ کنان در مورد خرگوشی بستن موهام با هم حرف می‌زدن.

یک و نیم لیوان چای خوردم. بلوز بافتنی جدیدم و جوراب‌هایی که هیونگ بهم داده بود رو هم پوشیدم.

دمپایی‌هامو برداشتم و رفتم سمت کتابخونه.

یادم افتاد که دیشب باید خودم شام درست می‌کردم. 

و بعدش یه جوری قیافم گرفته بود و اشکم در اومده بود که پگاه گفت: ولش کن بابا! هیچ پسری ارزششو نداره!

ولی اصلا پسری در کار نبود.

من حوله‌ی شیرین رو سوزونده بودم و برای همین ناراحت بودم.

از دست و پا چلفتی بودنم.

توی کتابخونه‌ای که خالی بود، اصولا باید روان‌شناسی می‌خوندم.

ولی کتاب‌های زبانم همراهم بودن. و برای همین تکالیفم رو نوشتم. 

به مرجان پیام دادم.

هر بار که چشمم به یکی از بچه‌های بهداشت می‌افته، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که چقدر رو اعصاب و غیرقابل تحملن. 

ازشون متنفرم. احتمالا اونام از من متنفرن.

بچه‌ها توی گروه در مورد تستی و تشریحی بودن امتحان حرف می‌زدن.

اما من مطمئن بودم تستیه. 

دیروز خودم با استاد صحبت کرده بودم.

به مامانم گفتم که امتحان آمار حیاتی رو چقدر بد دادم و شاید اصلا افتادم. 

سه تا از استادها نمره‌های موقت رو توی سایت گذاشتن. نمره‌هام عالی نیستن، ولی قابل قبولن. 

دوازده و بیست و دو دقیقه بود که از کتابخونه بیرون اومدم.

پگاه گفت کارتمو برداشته که بره و برام ناهار بگیره.

و گفت که لازم نیست منم تا سلف برم. شیرین و مرجان هم همراهش رفتن.

و مُهَنا دور تختش با پتو پرده می‌کشید.

جوراب‌هایی که چند روز قبل خریده بودم رو به ژیلا نشون دادم. 

گفت که خیلی کیوتن و ذوق کرد. و گفتم که فقط یه جفتشون مال خودمه و دوتای دیگه کادو ان.

یه کم چایی خوردم. و رفتم که چتری‌هامو کوتاه کنم.

وقتی بچه‌ها از سلف اومدن، پگاه گفت که با این که شام برای من رزرو نشده بوده، ولی تونسته برام چندتا فلافل بگیره.

الیسا از اتاق بغلی اومد یه قرص ویتامین C جویدنی گرفت.

ناهار رو به سرعت برق و باد خوردیم.

پرده‌هارو کشیدیم و بقیه خوابیدن.

لپ‌تاپ رو روشن کردم.

پیش خودم گفتم: چه رقت انگیز. 

در صورتی که نمی‌دونم این صفت دقیقا برای توصیف کیه. شاید خودم، شاید یکی دیگه.

 

 

پی‌نوشت: فی‌الواقع اونقدررر سرم شلوغه و این روزا با چنان سرعتی سپری می‌شن که اصلا وقت برای سر خاروندن وجود نداره! اصلا بهمن ماه کی اومد و کی رفت؟!

پی‌نوشت: کنترل کردن پول و میزان خرج کردن چیزیه که باید بیشتر روش کار کنم... 

پی‌نوشت: اگه اشتباه نکنم تو چالش آی یکی گفته بود که Takt op Destiny اونقدرا جالب نیست... دود واقعا؟ این که خیلی قشنگهههه!!!

پی‌نوشت: امتحاناتم واقعا واقعا سختن! توی پانسیون ما یه سال بالایی هم هست که توی اتاق رو به روییمونه. می‌گه ترمای بعدی تازه قراره بیشتر هم پاره شین<: تازه کجاشو دیدین!

پی‌نوشت: سه تا از همکلاسیام فکر کرده بودن امتحان امروزه:| بدبختا رفته بودن نشسته بودن داخل XD 

پی‌نوشت: دیروز دیدم یکی از کتابایی که با خودم آورده بودم در اوقات فراغتم بخونم آب ریخته روش... این عذابهههه... تک تک صفحه‌هاشو نشستم اتو کردم... این وضعو برای دشمنمم نمی‌خوام!

پی‌نوشت: دیشب داشت برف می‌بارید D:

 

 

+اممم یه مدت تو فکر این بودم که از این یه ماهی که اینجام یه پست عکس دار بذارم... نمی‌دونم چرا نذاشتم._. ... چیکار کنم؟ عکس بذارم از اینجا؟

 

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

    #113

    با این که به خودم قول داده بودم سر موقع بیدار شم، باز هم برای دومین بار آلارم رو خاموش می‌کنم و چرت می‌زنم.

    طبق انتظار دیرتر از چیزی که توی ژورنالم نوشتم از تخت بلند می‌شم.

    و پیش خودم می‌‌‌گم:"تنبلی‌ صبحگاهیم داره واقعا تبدیل به یه معضل می‌شه."

    ظرف‌هارو شستم و دوباره به جای چای قهوه خوردم. 

    هرچند وقتی که پشت میز نشستم و یه کاسِت داخل دستگاه گذاشتم و ولوم صدا رو تنظیم کردم، به این نتیجه رسیدم که واقعا به یه لیوان چای احتیاج دارم.

    روی کاسِت نوشته بود: "شب تنهایی"

    و من داشتم کتاب می‌خوندم.

    ساعت ده و نیم رو گذشته ولی یازده نشده بود.

    دمای هوا رو چک کردم. "سه درجه" 

    معلوم شد خورشید فقط می‌درخشه که نشون بده هنوز روزه و خبری از گرما نیست.

    باید حاضر می‌شدم.

    پالتوی‌ قهوه‌ای و کیف چهارخونه‌ایم رو برداشتم.

    به این فکر کردم که حالا که دارم می‌رم بانک، چقدر خوب می‌شه اگه مثل این دخترای شاخِ مستقل به نظر برسم.

    برای همین وقتی یقه اسکی کاموایی مامان رو پوشیدم و به جای روسری کلاه سرم گذاشتم، داداشم بهم گفت:"این استایلِ گنگ اصلا به شخصیت شنگول گاوی‌ـت نمی‌خوره!"

    دهن کجی کردم و یه مقدار از چتری‌هامو از کلاه بیرون آوردم.

    سرچشمه جاییه که همیشه توش اتوبوس پیدا می‌شه.

    اولش به خودم گفتم حالا که هوا خوبه و لباس خوب هم پوشیدم، شاید تا بانک پیاده رفتم.

    ولی نظرم عوض شد و وقتی سوار اتوبوس شدم داشتم نفس نفس می‌زدم و شیشه‌ی عینکم بخار کرده بود.

    اوپس. اشتباه سوار شدم.

    هرچند اشتباه بزرگی نبود.

    اول به کتاب‌فروشی رفتم. آقایی که اونجا نشسته بود بهم گفت توی کدوم قفسه باید دنبال کتاب مورد نظرم بگردم.

    و از این که اولین استفادم از کارت بانکی صرف کتاب می‌شد خوشحال بودم.

    نوشته‌ی مخملی و قهوه‌ای "بادام" بهم چشمک می‌زد.

    نایلون نگرفتم و کتاب رو داخل کیفم گذاشتم.

    "فیزیولوژی گایتون"

    حالا توی طبقه دوم بودم. فقط یدونه از جلد اولش باقی مونده بود.

    هرچند وقتی قیمتش رو دیدم تصمیم گرفتم دست دوم بخرمش.

    به خودم گفتم: "اگه بانک تعطیل شه چی؟"

    و بدو بدو از پله‌ها پایین دویدم.

    توی راه از خودم می‌پرسیدم:"ینی منم قراره جز اون دسته از آدمایی بشم که از کارای بانکی متنفرن؟"

    آقایی که پشت باجه نشسته بود به صورت مبهم بهم توضیح داد چیکار کنم.

    معلوم شد اصلا لازم نبوده بیام بانک.

    بلند شدم و از زیر ماسک به درهایی که به خاطر قدِ کوتاهم باید می‌پریدم تا باز می‌شدن زبون درازی کردم.

    گفتم:"جدی جدی از کارای بانکی متنفرم."

    وقتی وارد کتاب فروشی شدم، داشت با یه مشتری خانوم در مورد یه موضوعی با هیجان زیاد حرف می‌زد.

    بعضی وقتا از خودم می‌پرسم:"یعنی اسم خودش بهروزه که اسم کتاب فروشیشم بهروزه؟" 

    و بعد فکر می‌کنم شاید اسم بابا یا بابابزرگش باشه.

    مکالمه‌ـشو با اون خانوم قطع می‌کنه که به من سلام کنه و بپرسه برای چه کتابی اومدم.

    لازم نیست از جاش بلند شه.

    فونت عجیب غریب "قفس پادشاه" داره از قفسه‌ی کناری بهم چشمک می‌زنه.

    وقتی قیمتشو نگاه می‌کنم و می‌فهمم چاپ قدیمه و حدودا بیست هزار تومن ارزون‌تره، دلم می‌خواد از خوشحالی جیغ بکشم.

    یه خانوم میان سال وارد می‌شه.

    دنبال یه کتاب با موضوع "موفقیت" می‌گرده.

    آقای فروشنده (بهروزِ احتمالی) پا می‌شه و چندتا از کتاب‌های خودیاری مورد علاقه‌ی خودشو بهش می‌ده. 

    دوباره کارت می‌کشم.

    و قبل از این که خارج بشم به اون خانوم می‌گم:"اثر مرکب از همشون بهتره! جدی می‌گم! من خوندمش!"

    بدو بدو اومدم بیرون.

    عملا به خاطر چیزی که به اون خانوم گفتم قهقهه می‌زنم. 

    چنتا از رهگذرها چپ چپ نگاهم می‌کنن.

    امیدوارم صدام تا داخل نرفته باشه.

    چندتا عکس از ویترین می‌گیرم.

    حالا تو راه خونه هستم.

    علاوه بر دوتا کتاب، سه تا خودکار هم خریدم و به چند جای دیگه هم سر زدم.

    وقتی به دم در رسیدم، یادم افتاد که به جای کلید خونه‌ی خودمون، کلید خونه‌ی مادربزرگمو برداشتم.

    زنگ رو دوبار پشت سر هم فشار می‌دم.

    و داداشم می‌گه:"این استایلِ گنگ اصلا به شخصیت شنگول گاوی‌ـت نمی‌خوره!"

    و این بار صدای گربه در می‌ارم.

     

     

    پی‌نوشت: کتاب فروشی بهروز نقلی‌ترین و دوست داشتنی‌ترین کتاب فروشی‌ایه که می‌تونین توش حضور داشته باشین! تا سقف قفسه داره، همشون هم تا بیخ پرن، بقیه کتاب‌هارو هم روی زمین رو هم رو هم چیده و عملا کلی کوه کتابی ازشون ساخته!... خودشم اینقدر گوگولیههه(": ... مخصوصا وقتی می‌بینه یه نوجوون اومده کتاب بخره خیلی ذوق می‌کنه. قدیم‌ترها یه بار بهم گفت این روزا دیگه هیچکس کتاب نمی‌خونه. این ناراحت کنندست. بعضی از ناشرا واقعا ورشکسته شدن و چاپ بعضی کتابا واقعا متوقف شده. و با اون خانومه هم در همین مورد داشت حرف می‌زد. می‌گفت به ارزش چند میلیارد کتاب توی کتاب فروشیش داره. بعضی کتابا اونقدر قدیمی شدن که دیگه رنگ جلدشون عوض شده. درآمدش هم توی سال‌های اخیر کلی افت کرده. ولی خب کتاب فروختنو خیلی دوست داره(": ...

    پی‌نوشت: دیروز از روی اجبار به یه مهمونی شب یلدا رفتم... نمی‌تونم احساسی که در تمام اون سه ساعت داشتم رو توصیف کنم. مدت‌ها بود اینقدر توی یه جمع عذاب نکشیده بودم. اونقد ملال آور بود که وقتی رسیدیم خونه مامانم مستقیم گرفت خوابید و منم نشستم نقاشی کشیدم. وقتی رفتم نقاشیمو به بابام نشون بدم اینطوری بود که:

    -اتفاقی افتاده؟ کسی چیزی گفته؟

    -چطور؟

    -انگار حال نداری.

    -شاید سرما خورده باشم. خودمم حس می‌کنم بی‌حالم. اونجا برای این که بادکنکا نترکن بخاری روشن نکرده بودن و هوا خیلی سرد بود. آخرش مجبور شدم پالتو بپوشم.

    -نه منظورم اون نیست. اونو که بخوابی درست می‌شه. انگار روحی خسته‌ای. قبل رفتن اینطوری نبودی. مطمئنی کسی چیزی نگفته بهت؟

    -آره بابا. کی‌ می‌اد با من حرف بزنه آخه.

    *جدی امیدوارم از اعضای فامیل هیچکس اینجارو نخونه*

    پی‌نوشت: آقا! این کتاب "بادام" خیلی قشنگه... البته هنوز فقط نصفشو خوندم. ولی تا اینجا خیلی خوشم اومده ازش(":

    پی‌نوشت: 6 روز بعد امتحان بیوشیمی دارم<: بهتون اجازه می‌دم به سطح معلوماتم بخندید^^

     

  • ۲۲
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

    #105

    ساعت شیش صبحه و آلارممو خاموش می‌کنم. 

    یادم می‌افته دیشب به خودم قول دادم اگه زود بیدار شم حق دارم برم حموم. 

    همین که می‌خوام از جام بلند شم، چشمامو برای یه لحظه می‌بندم و تنها چیزی که بعدش حس می‌کنم، گرمای پتو ایه که روی موهای سیخ شده‌ی دست‌هام -از شدت سرما- کشیده می‌شه.

    به خودم می‌گم: باز دیشب بابا یادش رفته پکیج رو زیاد کنه.

     

     

    وقتی دوباره چشم هامو باز می‌کنم ساعت هشت رو گذشته.

    حالا مامان بابا سر کارن و باید داداشم رو بیدار کنم که بره سر کلاسش.

    ولی این کارو نمی‌کنم چون می‌دونم قراره دوباره برگرده توی تختش و بگه: هنوز که ساعت نه نشده!

    و به جاش می‌رم توی حموم و در رو قفل می‌کنم.

     

     

    همینطور که شیر رو توی کاسه می‌ریزم، به این فکر می‌کنم که رشته‌ی تغذیه می‌خونم ولی تاحالا تنها چیزی که در مورد تغذیه خوندم، اینه که نباید به عسل حرارت داد، حتی داخل چای هم نباید حلش کرد چون هیدروکسی متیل فورفورال تولید می‌کنه که یه ترکیب موتاژنه. 

    ینی توی مقادیر خاصی سرطان زاست. که البته هنوز مشخص نیست دقیقا چه مقادیری و تحت چه شرایطی.

    و یادم می‌افته که بابا هیچوقت قرار نیست به حرفم گوش کنه و با یاد آوری شیشه‌ی عسل شکرک زده‌ی روی شوفاژ خونه‌ی مادربزرگم، آه می‌کشم.

     

     

    تازگی‌ها فهمیدم اگه موهای خیسم رو با کش ببندم و وقتی که نمور هستن سشوار بکشم، دیگه وز وزی نمی‌شن. 

    اما صدای سشوار نمی‌ذاره بشنوم آقای مهرآیین چی می‌گه. 

    سشوار رو که خاموش می‌کنم، می‌فهمم داره در مورد خوابگاه پسران حرف می‌زنه.

    دوباره سشوار رو روشن می‌کنم.

     

     

    حالا چتری‌هام مرتب هستن. یه لبخند به کله‌ی نیمه نارنجیِ هایسه ساساکی طورم توی آینه‌ی دسشویی می‌ندازم.

    می‌شنوم که رئیس دانشگاه می‌گه: بعله دیگه خانوم فلانی! از 22 آبان قراره حضوری بشین! 

    یه جیغ از روی خوشحالی می‌کشم.

    وقتی می‌خوام گوشی رو به خاطر شنیدن این خبر فرخنده بغل کنم، نگاهم به کامنت‌ها می‌افته و می‌فهمم این خبر فقط برای رشته‌ی پرستاری صادقه.

    سرخورده می‌شم.

    داداشم بدتر از من. 

     

     

    وقتی مانتوی‌ چهارخونه‌ی قرمزم رو تنم می‌کنم، به نظرم حتی از قبل هم بزرگتر می‌رسه.

    می‌ذارمش سر جاش و دوباره همون بارونی خال خالیمو می‌پوشم. 

    و شال سیاه جدیدمو سر می‌کنم.

    و به این فکر می‌کنم که باید سر راه یه بسته ماسک جدید بخرم.

    با این که هوا بارونی نیست.

     

     

    دقیقا شونزده ثانیه بعد از این که از خونه بیرون اومدم پشیمون می‌شم که چرا یه چیز گرم‌تر نپوشیدم.

    و بعد می‌فهمم که به جای ساعت سیاهم، ساعت زرشکیمو دستم کردم.

    به راهم ادامه می‌دم.

    منظره‌ی شهر واقعا شبیه پاییز شده.

    ولی توی هیچکدوم از عکس‌ها قشنگ نمی‌افته.

    حتی اون بچه گربه هم فرار کرد و نتونستم ازش عکس بگیرم.

     

     

    وقتی پیرمردِ لاغرِ دماغ گنده رو از پشت شیشه‌ی مغازه می‌بینم، خیلی خوشحال می‌شم و به این فکر می‌کنم که اگه پسرش بود، احتمالا راهمو می‌کشیدم و برمی‌گشتم و به مامان می‌گفتم که اسم چیزی که می‌خواستم بخرم دوباره یادم رفت.

    خرازی پیرمردِ لاغرِ دماغ گنده خیلی کوچیکه. اونقدر کوچیک که بیشتر از سه نفر توش جا نمی‌شن.

    موقع برگشت هم، به تمام داروخونه‌های سر راهم سر می‌زنم. 

    هیچکدوم اون روغن لبی که می‌خوام رو ندارن. 

    یه بسته ماسک می‌خرم.

     

     

    وقتی می‌خوام از درخت‌های پاییزی جلوی حموم عمومی -که دیگه باز نیست- عکس بگیرم، می‌فهمم مامان داشته بهم زنگ می‌زده.

    به خودم می‌گم مشکلی نیست و نزدیک خونه ام. 

    اما دور تر از خونه می‌رم تا روغن لب بخرم.

     

     

    داداشم درو باز می‌کنه. 

    تازه می‌فهمم مامان چرا داشت بهم زنگ می‌زد.

    استاد روان‌شناسی سرخود کلاس برگزار کرده.

    و من فقط به چهار دیقه آخر کلاس می‌رسم.

     

     

    بابت بی‌برنامگی استاد هام حسابی اعصابم خرده. 

    اونقدر که حتی بعد از ناهار هم حوصله درس خوندن ندارم.

    حتی با این که جلسات جدید آمارحیاتی و فیزیولوژی هنوز دارن توی سامانه نوید برام چشمک می‌زنن. 

    به هیونگ پیام می‌دم: امروز نمی‌تونم بیام کتابخونه.

    و به تیکه پارچه‌هایی فکر می‌کنم که از پروژه‌ی دیشبم باقی موندن و هنوز داخل نایلون ان. 

     

     

    "کمی به جلو خم می‌شود، و لب‌هایش عقب می‌روند تا دندان‌های سفید و مرتبش را نمایان کنند. آن‌قدر حالت وحشی و حیوانی دارد که توقع دارم دندان‌های نیشش بلنداز از بقیه دندان‌هایش باشند." 

    این تیکه رو بارها می‌خونم و به این فکر می‌کنم که چقدر خوب توصیف شده.

    هرچند اشباه‌های تایپی ناامیدم می‌کنن چون دوست ندارم توی یه کتاب ببینمشون.

    و وقتی کمی بیشتر فکر می‌کنم؛ حتی غمگین هم می‌شم چون احتمالا به خاطر نرخ پایین کتاب‌خوانی توی کشورمون حقوق خوبی نمی‌گیرن. 

    بقیه داستان رو می‌خونم.

     

     

    ساعت پنج رو گذشته.

    چرخ خیاطی دیگه کار نمی‌کنه.

    مامان تمام تلاششو می‌کنه که درستش کنه ولی موفق نمی‌شه.

    زیرلب می‌گه: شکسته. باید بدم درستش کنن، یه سرویس اساسی لازم داره.

     

     

    بهشون زنگ می‌زنم.

    جواب نمی‌دن. بار دوم و سوم هم همینطور.

    بیخیال می‌شم.

    بین خودمون باشه، در مورد چیزایی که دوست دارم زیادی حساسم. 

    و بابت حرفی که مامان زد گریم گرفت.

     

     

    یادم می‌افته که گلدوزیمو تموم کردم و باید به خودم افتخار کنم.

    صورتمو تمیز می‌کنم، موهامو می‌بندم و چتری هامو مرتب می‌کنم.

    مرددم که برای بار چهارم زنگ بزنم یا نه؟ 

    تلفن زنگ می‌خوره.

     

     

    پی‌نوشت: چرا کره‌ایا به وینچنزو می‌گن بینچنجو؟

    پی‌نوشت: گلدوزیمو تموم کردم؟ بله! یه پروژه‌ی خیاطی شروع کردم؟ بله! تازه بیشتر از یدونه^-^ اسپویلرش توی استوری‌هام بود "^"... بعد تکمیل شدن عکسشونو اینجا هم بذارم؟

     

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

    #90

    وقتی چشم هام رو باز کردم، ساعت دقیقا هفت بود. نه یه دیقه دیر، نه یه دیقه زود.

    موهام بوی شامپوی چای سبز می‌دن. 

    و رنگشون نارنجی تر از همیشه به نظر می‌رسه.

    و یادم می‌افته که داداشم گفته بود شبیه ویزلی ها شدم.

     

     

    صدای آب می‌آد.

    مامانم داره به آفتاب گردون‌ها و درخت هلو انجیری که دیروز میوه هاشو چیدم آب می‌ده و ساعت تقریبا هشته.

    هنوز از روی تختم بلند نشدم.

    و دارم فکر می‌کنم که بیشتر از بیست و چهار ساعت از روش گذشته.

     

     

    حالا مامانم رفته مدرسه و داداشم توی تختش خوابیده.

    ولی آب داخل کتری هنوز نجوشیده.

    لیوان گل گلیمو می‌شورم.

    تختمو مرتب می‌کنم.

    و برای صبونه حلوا سیاه می‌خورم.

    با نسکافه.

    نه، هنوز جوابشو ندادم.

     

    دست هام بدجور زخم و زیلی ان.

    یادمه دیشب توی حموم وقتی شامپو بهشون خورد کل شب گزگز می‌کردن و می‌سوختن.

    حالا یادم افتاد.

    دیروز یه بلاگ انگلیسی خوندم، در مورد ناخن های ترند سال دو هزار و بیست و یک.

    امتحانشون می‌کنم.

    با رنگ بنفش و آبی.

    و این بار شوپن گوش نمی‌دم.

    آذین گفته بود چلو صدای قشنگی داره.

     

     

    نه، هنوز هم جوابی ندادم.

    کتاب کهنه و کاهی‌ای که دیروز یا شاید هم پریروز شروع کرده بودم رو بر می‌دارم.

    آفتاب می‌زنه پس سرم.

    هدبندم رو در می‌آرم و موهامو با کش موی هیونگ می‌بندم.

    حالا پنکه ی پارس خزر رو هم روشن کردم.

     

     

    نخ های رنگیمو جلوم می‌ریزم.

    سعی می‌کنم فکرمو روی تیکه پارچه ای که دستمه متمرکز کنم.

    به خودم می‌گم یعنی این کافیه؟

    دارم به حرف هاش فکر می‌کنم.

    هنوز هم هیچ جوابی ندادم.

    و اونقدر فکرم مشغوله که صدای زنگ و اومدن مامان رو نمی‌فهمم.

     

     

    تکالیف زبانمو ننوشتم.

    فکر نکنم وقت برسونم. 

    و به بهونه ی گرمای هوا، دوباره خودمو توی خونه ی قبلیمون حبس کردم.

    تا جایی که داداشم بیاد و برای ناهار صدام بزنه.

    در حالی که دارم می‌گم:"Darenimo ienai imitsu ga aru"

     

     

    برخلاف هشدار های مامان، ترشی رو با قاشق فلزی از داخل شیشه بیرون می‌کشم. 

    جمع کردن نخ و قیچی و باقی چیزایی که روی میزم ریختم هم زمان زیادی می‌کشه.

    پس علی‌رغم این که لپ‌تاپ رو روشن کردم، هنوز هم جوابی بهش ندادم.

    کلاس زبانم شروع شده.

     

     

    لیس زدن لب هام به طور مداوم کار قشنگی نیست.

    نه وقتی که پنکه روشنه.

    نه وقتی که دستام می‌لرزه.

    و نه وقتی که زخم های انگشت‌هام هنوز سوزش دارن.

    کی قراره اون جواب کوفتی رو بنویسم؟

     

     

    امروز شنبست.

    و طالعم می‌گه ممکنه باعث شم کسی احساس خفگی کنه.

    پس باید مراقب حرف هام باشم.

    اون عنکبوت کوفتی رو که از صبح کنار در اتاقم کز کرده نمی‌کشم.

    و به جاش دارم با خودم حرف می‌زنم.

     

     

    پی‌نوشت: دلم یه کار جالب می‌خواد.

    احساس می‌کنم همه چیز خیلی یکنواخت شده، و حتی از فیلم و سریال دیدنم چندان لذت نمی‌برم و این عجیبه.

    پی‌نوشت: مامانم مدادرنگی هایی رو که ازش دزدیده بودم رو ازم دزدید:[ و منم با جیغ و داد پس گرفتمشون^-^ 

    پی‌نوشت: خانواده‌ی حنا از کیدو خواستن عکسشو نشونشون بده چون خیلی کنجکاون بدونن دخترشون ساعت پنج صبح با کی چت می‌کنه(:< خواستم بگم از الان لباس مناسب انتخاب کنین و حتما وقت آرایشگاه گرفته باشین(:<... ما قرار نیست جلو فک و فامیل حنا کم بیاریم/"-"

    #ناخدا

     

  • ۲۳
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۶ شهریور ۰۰

    #82

     

    از مایه ی تاسف واقع شدن خسته شدم.

    پیش خودم می گم حتی حوصله ی بحث کردن ندارم ولی وقتی کسی می بینه در اتاقم قفله، با تمام وجود فریاد می زنم و زیر بار هیچ چیز نمی رم.

     

     

    حالا صبح ها دیر بیدار می شم. 

    به لباس های نقاشی شده و گلدوزی های کهکشانی چشم می دوزم و دلم می خواد باکتری درست کنم. شاید هم کپک.

    بعدش دفترم رو بر می دارم، خودرکار های شب نما رو جلوم می ریزم.

    به دنبال طرح ناخون می گردم.

    ولی دفترم همچنان خالیه.

    تسلیم می شم و می بندمش. برش می گردونم داخل قفسه ای که هفته ی پیش تغییرش دادم.

     

     

    حالا اتاقم بوی مداد رنگی گرفته اما هیچ کدوم از تراش ها برای تراشیدن مداد رنگی ها مناسب نیستن.

    ویدیوی آموزشی از یوتیوب جلوم بازه و با تمام وجود رنگ هارو محو می کنم توی هم.

    بارون شروع به باریدن می کنه. بعد از مدت ها.

    و من هنوز به کتاب های هنرم دست نزدم.

    و خوشحالم از این که سه سال دبیرستانم رو صرف حفظ کردن فرمول شیمیایی و مکانیزم عمل سلول های بدن کردم.

    چون نمی خواستم سر نقاشی کشیدن سرکوفت بخورم.

    اگه غلط انجامش بدم.

    اگه انجامش ندم.

    و اگه کتاب هامو نخونم.

     

     

    دفترم پر شده از تمرین برای رنگ آمیزی پوست. ولی هیچکدوم راضی کننده نیستن.

    تمام افتخاراتم به خودم بابت رنگ آمیزی رو زیر صدف های گلدون آدنیوم دفن می کنم.

    دعا می کنم ادریسی باز هم گل بده، بارون شدید تر شده.

    حالا بوی خاک و روغن مداد رنگی با هم قاتی شدن.

    این بار خراش هایی که با کاتر روی دومین اسکچم ایجاد کردم بیشتر شبیه پوست چروکیده می مونن.

    احساس رضایت می کنم.

     

     

    فریاد می کشم، از ته دلم، آهنگ می خونم، روی جنازه ی پشه ها راه می رم.

    با مادربزرگ سبزی پاک می کنم. و خربزه می خوریم.

    دمنوش دم کرده. این بار با نبات می خورمش.

     

     

    سیر شدم، داخل دهنم هنوز مزه ی فلفل می ده. 

    بوی مداد رنگی محو شده. اما بارون همچنان می باره.

    دراز می کشم روی بالشت زمستونیم. صدای بارون رو نادیده می گیرم.

    صدای ظبط شده ی دریا رو باز می کنم و چشم هامو می بندم.

    و می ذارم صدای نمورش باعث شه بوی نمک رو بشنوم. انگار که روی شن ها خوابیدم.

     

     

    صدا که تموم شد، بیدار می شم. حالا یه پیانوی بیکلام داره پخش می شه.

    بارون بند اومده. و خاک روی زمین شکل قطره هاشو گرفته.

    هوا هنوز ابریه. اما گرم. و من جوراب نپوشیدم.

     

     

    موهام رو دم اسبی بستم و گردنبند پروانه ایم گردنمه. همونی که هدیه بود.

    و به این فکر می کنم که کی قراره از نگاه کردن به یه مشت کتاب روسی و انگلیسی که در باب نقاشی به چاپ رسیدن دست بکشم و برم سراغ کتاب های خودم؟

    چون نمی تونم بخونمشون.

    و اگه بتونم هم چیزی نمی فهمم.

    و توی هیچکدوم هم حرفی از این که چطور می تونم صف نونوایی رو به تصویر بکشم زده نشده.

     

     

    فاصله ی بین روز کنکور و اعلام نتایج آرامش جالبی داره.

    اولین حفره ایه که دلم نمی خواد به پایان برسه.

    درست وقتی که اتاقم دوباره بوی مداد رنگی گرفته.

    و بارون باریدنش رو از سر گرفته.

     

    پی نوشت: خواستم بگم که... منم چنل دیلی زدم تو تلگرام... مدت ها بود که دلم یکی می خواست، لینکشو گذاشتم اون بغل توی بخش ارتباط<:

     

  • ۲۷
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: