نفسهای زمستون دیگه به شماره افتاده و دیگه چیزی نمونده که تموم شه و جای خودش رو به یه بهار جدید، و یه سال جدید بده. خوب که فکر میکنم میبینم نمیدونم باید در مورد سالی که گذشت و سالی که داره میاد چی باید بگم، جز این که چهارصد و دو -حداقل- برای من، چقدر غیرمنتظره و غیرقابل پیشبینی جلو رفت.
قطعاً فروردین سال قبل، ممکن نبود حتی به ذهنم خطور کنه که در طول این سال، چقدر قراره بشکنم، گریه کنم، ناامید شم و به فنا برم. قطعاً لحظات خوب هم بوده، خیلی هم بوده. روزهای زیادی خوشحال بودم و خیلی از ته دل خندیدم. ولی با این وجود وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم سال چهارصد و دو، بیشتر از هر چیزی، بهم بیقراری داد.
«بیقراری»...
و با این که قاعدتاً این بیقراری چیز لذتبخشی نبوده، بابتش ممنونم. اونقدر سخت و سوزناک بود که نمیخوام دوباره به اتفاقاتی که افتاده فکر کنم، ولی وقتی میبینم چقدر باعث رشد، تغییر و تکاپوی من شدن، میفهمم که باید بابتشون سپاسگزار باشم.
معمولاً نزدیک سال جدید، از برنامههام، هدفهام و لبخندهایی که در طول این سال داشتم حرف میزنم و آرزوی موفقیت و شادکامی برای بقیه میکنم، از همین چیزهای فرمالیته. ولی امسال فکر کنم باید یه کم متفاوتتر باشه.
راستش فکر میکنم واقعاً دارم بزرگ میشم. هدفها و برنامههام هرچی جلوتر میره، شخصیتر میشن و یه جورایی کمتر دلم میخواد توی فضای عمومی وبلاگ صراحتاً در موردشون صحبت کنم. اگر هم بگم یه کوچولو خرافاتی هستم و از بلند بلند اعتراف کردن بهشون میترسم، واقعاً دروغ نگفتم.
دلم برای سالی که گذشت تنگ نمیشه، چون بیشترش با بیقراری و گریه و ناامیدی گره خورده بود. تازه امسال بیست سالم شد و رسماً دیگه دوران نوجوانیم تموم شده:"| *غم*... ولی با این وجود، همین بیقراریها نهایتاً باعث شدن نه تنها *تصمیم* بگیرم که وقت تغییره، بلکه واقعاً برای این تغییرات، *قدم*های واقعی بردارم.
فکر کنم سال چهارصد و سه باید سال مهمی برای من باشه. امیدوارم همه چی به خیر بگذره و تا عید سال بعد دووم بیارم و همونطور که عدد 403 توی ذهنم انگار زرد و درخشانه و به خورشید نگاه میکنه، در واقعیت هم همینطور باشه. (بخدا توان ندارم یه سال دیگه به فنا برم ولم کنین اصن میخوام بخوابم.)
عیدتون مبارک^^