آخر هفتهها رو دوست نداری؛ چون روزها زیادی ساکت، خلوت و کسل کنندهان. خوابگاه خالیتر از همیشهست، اتاق تاریکتر، سلف خلوتتر و غذا هم بدمزهتر.
آخر هفتهها از اون روزهای خالی و سردی هستن که وقتی چشمهات رو باز میکنی میبینی صبح زوده. به خودت میگی «چرا بیدار شم؟» پهلو به پهلو میشی. پتو رو روی بازوهات میکشی. دستت رو زیر گوشِت میذاری که گوشوارههای فلزی اذیتت نکنن و سعی میکنی بخوابی؛ اما بیشتر از یک ساعت توی تختت غلت میخوری.
-«شیرین... میگم. واقعنی میخوای برگردی خونه؟»
-«آره. گفتم که باید برم پیش دکتر پوست. و خب... یکی هست که این چند روز باید پیشش باشم. ولی قول میدم هفتههای بعدی بمونم.»
-«خب، امیدوارم همه چیز بهتر شه.»
-«آره. مرسی.»
با خودت فکر میکنی در هر صورت هم که اتفاقی قرار نبود بیفته. کیوراکا اینجا نیست و هوا هم خیلی سرده. ما هم که کاری جز سه صبح غذا خوردن و خندیدن به سوژههای قدیمی و ارائه دادن تحلیلهای فرازمینی کار دیگهای انجام نمیدیم. ولی با این وجود باز ته دلت، میخوای هودی سیاهتو بپوشی، دمپاییهایی که نمیدونی مال کیان رو پات کنی و روی جدولهای سفید و آبیِ تازه رنگ شدهی محوطهی خوابگاه بشینی و هر هر بخندی. به مسخرهترین چیزهایی که دیدی و احمقانهترین کارهایی که انجام دادی.
-«ببخشید، آقای *پیتر* چند سالشه؟»
-«متولد هشتاد، دو ماه از من بزرگتره.»
-«شوخی میکنی؟ من فکر میکردم زن و بچه داره!»
-«به خاطر موهاش؟ خیلیها میگن. ما هم دیگه عادت کردیم.»
-«یه سوال دیگه، آقای *بدل* کسی رو مد نظر داره؟»
-«نمیدونم. فکر کنم گی باشه.»
شیرین میگه باورم نمیشه واقعاً اینها رو ازش پرسیدیم. تو هم باورت نمیشه. ولی به هرحال مهم نیست. آخر هفته رسیده و نورِ رعد و برق، صدای بارون و سرمای ریزی که از درزهای پنجرهی آلومینیمی میاد داخل، در نهایت مجبورت میکنن از جات بلند شی؛ با شیرین خداحافظی کنی، دست و صورتتو بشوری و چای بذاری و باقی روز رو سعی کنی درس بخونی و اشتباهات رژیمهایی که نوشتی رو اصلاح کنی.
-«لیست جانشینی ننوشتی؟»
-«فکر کردم نیازی نیست. آخه پونصد کالری که این حرفها رو نداره.»
-«از تو بعید بود.»
-«سمینار چی؟ هنوز نمیدونم باید چیکار کنم.»
-«هفتهی بعد خودم بهت میگم روی چی باید کار کنی.»
حوصلهت سر رفته. وقت ناهاره ولی گرسنه نیستی. مثل همیشه. یه ظرف شیشهایِ در دار به مُهَنا میدی که غذات رو از سلف بگیره. با خودت فکر میکنی روزهایی که سعی نمیکردم زمان رفتن به سلف رو جوری هماهنگ کنم که "اتفاقی" کیوراکا رو ببینم، دقیقاً با چه انگیزهای میرفتم اونجا؟ لابد غذا خوردن؟ هاهاها. بامزه بود. بچهها که رفتن بلوز بافتنی سبزی رو که روز قبل خریدی میپوشی. اونقدر سوراخ سوراخه که نیم تنهای که از زیر پوشیدی کاملاً مشخصه. پشت میز آبی رنگِ کوچولو میشینی و به جای درس خوندن، روی ناخنهات نقاشی میکشی؛ و قبل از این که کسی وارد اتاق شه، لباست رو با تیشرت راه راهیای که نزدیک یقهش یه لکهی ادکلن داره عوض میکنی.
-«یو. برگشتی خونه؟ یا این هفته خوابگاهی؟»
-«خونهام. به خاطر لاگبوک اومدم. گمش کردم.»
-«اوه. نتونستی پیداش کنی؟»
-«نه...»
یه کم میخوره تو ذوقت. دلت میخواست بری بیرون و قهوه بخوری و با ملی-شی غیبت کیوراکا رو کنی. ولی به جاش دوربینتو بر میداری. از هر چیزی که ازش "وایب" میگیری، عکس میگیری. چند قاشق غذا میخوری. یه رژیم دیگه مینویسی. چای میخوری و *حاج خانوم* برای بار هزارم میره روی اعصابت. نه حضورشو میتونی تحمل کنی، نه صداشو و نه قیافهشو. حالت ازش به هم میخوره. بعدش هم میخزی توی تحت و گنشین بازی میکنی. موهات رو میبندی، باز میکنی، دوباره میبندی و دوباره باز میکنی. مو.
-«کیوراکا موهاش رو کوتاه کرده. البته هنوز هم تو دستهی افراد مو بلند قرار میگیره ولی به هرحال از قبل کوتاهتره. بعضی وقتها فکر میکنم اگه یه سال پشت کنکور نمیموند احتمالاً موهاش اینقدر بلند نمیشد.»
-«به چیزهای عجیبی فکر میکنی.»
-«مامان گومبولی اون شب که برام فال گرفت چیزهای جالبی گفت، الان یه کم احساس بهتری دارم.»
-«اونقدری که ما اون شب جفنگ شده بودیم، به نظرم بهتره سطح انتظاراتتو خیلی بیاری پایینتر.»
درسته. شاید واقعاً هر چیزی یه دلیلی داشته باشه. حتی ممنوعیتِ رفتن به پشتبوم. خانم زیبا، ناظم جدید برای حضور غیاب میاد اتاقتون. یا الله، یا الله، آقا آقا!!! فکر میکنه خیلی بامزهست. شاید هم واقعاً هست. به هرحال جز خودت کس دیگهای رو ندیدی که از این آدم خوشش نیاد. قدش کوتاهه، لاغره و همیشه میخنده و به همه میگه «دختر زیبا». به همه، به جز الیسا.
-«تو همون بلاگرفتهای هستی که اون شب رفته بودی پشتبوم؛ آره؟»
-«بله خودم بودم.»
-«اون شب نگهبان از تو دوربین دیده بود و بهم زنگ زده بود. میدونی که برای من مسئولیت داره اگه اتفاقی بیفته. نمیتونم خودم رو تو دردسر بندازم.»
-«متوجهم.»
نه متوجه نیستم. نمیفهمم چرا هر چیزی که زورتون بهش میرسه رو ممنوع میکنید و جریمههای عجیب و غریب تعیین میکنید و مجبورمون میکنید که اون برگهی کوفتی رو امضاء کنیم تا تهش به خودمون سرکوفت بزنید و بگید که "با اختیار خودمون" قوانین مسخرهتون رو پذیرفتیم. راستش متوجه نمیشم خانم زیبا. اصلاً متوجه نمیشم. حرصت رو فرو میدی. به خودت یادآوری میکنی که نباید برای خودت دشمن تراشی کنی. میخندی و خودت رو سرگرم کم و زیاد کردن نورِ عکسهایی که گرفتی میکنی؛ و قبل از تموم شدن اولین روز از آخر هفتهی کسل کنندهت، سعی میکنی تمرینهای ژاپنیت رو بنویسی.