مادربزرگم می گه موقع تحویل سال هر کاری کنی، باعث می شه تا آخر اون سال دلت بخواد همون کارو هی کنی. فک کنم یه تنه می تونم این عقیده رو ببرم زیر سوال. از اونجایی که عید سال قبل در اون شب زنده داری و نهایتا 4 ساعت در طول روز خوابیدن بودم ولی الان رسما کمتر از 12 ساعت در روز نمی خوابم... *آه عمیق*

 

این چالشو تموم می کنم... فایتینگ...

قسمت بیست و هشتم...!

 

پی نوشت: مامانم یه به آورده گذاشته رو میزم می گه باعث می شه باهوش شی"-"

پی نوشت: ببینم شما وقتی که کلی درس ریخته رو سرتون چیکار می کنید؟ برای بار هزارم اونجرز می بینید؟ فورتنایت بازی می کنید؟ تئاتر هاناکو-کون می بینید؟... من اینجا تنها عم؟...

پی نوشت: فورتنایت 31 گیگ آپدیت داده||: خدایا منو شترمرغ کن...

 

 

-شخصیت­تان جعبه­ی کوچکی را برمی‌دارد. محتوای آن و اهمیتشان را شرح دهید.

 

به لطف روابط دوستانه ی غیرمترقبه ای که ناخواسته شکل گرفت، می دونستم که چیزی به تولد تریسی نمونده. مطمئن بودم که باید براش یه چیز درست و حسابی بگیرم و از اونجایی که مطمئن نبودم دقیقا چی، خیلی طول کشید تا یه کادوی درست حسابی انتخاب کنم. هرچند اونقدر گرون بود که مجبور شدم کل پولم رو خرج کنم و حالا دیگه آه هم در بساط نداشتم.

در واقع فقط قرار بود یه قرار ساده با حضور افتخاری ناتی باشه و یه جشن تولد ساده و کوچولو توی همون کافه ای که قبلا دو دفه رفتیم. ولی بعدش نظرم عوض شد و قرار شد که جلوی همون رودخونه همو ببینیم.

ناتی یه کوله پشتی پشمالو با طرح تک شاخ برداشت و کادویی که خریده بودم رو داخلش گذاشت. 

-می گم کلود، قرار نیست کیک ببریم؟ تولد بدون کیک که نمی شه... 

-آره ناتی منم دلم می خواست برای شوالیه ی شمشیر زن یه جشن تولد با شکوه بگیرم ولی فعلا منو بابتش ببخش خب؟ برای همینم دارم از نهایت توانم مایه می ذارم.

-مایه گذاشتن ینی چی؟

-ینی... خب... بیخیال مهم نیست. زود باش کفش هاتو بپوش.

هوا برخلاف روز های قبل گرم تر شده بود و با این که هنوز گوشه و کنار خیابون ها و کوچه ها پر از برف بود، آفتاب بعد از ظهری داشت توی آسمون خودنمایی می کرد و همه جا رو طلایی و لذت بخش کرده بود. همونطور که انتظار داشتم، تریسی زودتر از ما رسیده بود و روی یکی از نیمکت های اطراف رودخونه نشسته بود. ناتی از دور براش دست تکون داد و بدو بدو رفت و نشست کنارش.

-تریســـی!!! تولدت مبارک!!!

-وای ناتی! بیا اینجا ببینم آخه!

بعد از این که مراسم بغل کردن سفت و سختشون تموم شد تریسی از داخل کیفش یه ظرف غذای شیشه ای بیرون آورد و گفت: پای سیبه! مادربزرگم امروز درستش کرده، فکر کردم شاید دلتون بخواد از این پای سیب های بی نظیر مادربزرگم یه امتحانی کنید!

ناتی جیغ کشید: نه نه شوالیه شمشیر زن صبر کن!

از داخل کوله پشتی تک شاخیش یه شمع کج و کوله بیرون آورد و گذاشت روی کیک: فقط نمی دونم چطوری باید روشنش کنیم...

تریسی سنجابی خندید: ما تصور می کنیم آتیشش مجازیه! حالا بذارین آرزو کنم!...

زیر لب چیزی گفت و شمع رو فوت کرد. هر سه تامون داشتیم می خندیدیم. ناتی کادویی که براش گرفته بودیم رو از داخل کوله پشتیش بیرون آورد و جیغ زد: تولدت مبارک شوالیه ی شمشیر زن!

-این... این... وای آره... ممنون ناتی...

تریسی کاغذ کادوی دور جعبه رو پاره کرد. یه جعبه ی سفید داخلش بود که با چند تا نوار نارنجی کاغذی بسته بندی شده بود. نوار هارو پاره کرد و وقتی دید که داخل جعبه چیه، عملا جیغ کشید.

-چطور همچین چیزی ممکنه؟... تو چطور... چطور تونستی؟... می دونی همچین چیزی چقدر گرونه؟...

-راستش آره، گرون بود، ولی فکر کردم خیلی خوشت می آد ازشون...

اسپری استنشاقیشو بیرون آورد و چند تا نفس عمیق کشید. خس خس می کرد. گفت: خوشم نمی آد... عاشقشونم... 

ناتی یکی از اون لوله های شیشه ای داخل جعبه رو برداشت و گفت: ینی این رنگی رنگیا اینقدر با ارزشن؟

تریسی داشت شیشه ی عینکش رو پاک می کرد: آره ناتی، این رنگدونه های معدنی رو از سنگ ها به دست می آرن، بعدش هم باهاشون رنگ می سازن.

به نظر می رسید ناتی کاملا متوجه موضوع نشده. ولی به جای این که سوالات بیشتری بپرسه از جاش بلند شد که مثل همیشه یه مقدار این طرف اون طرف بدوئه. این تصمیم نامیمون باعث شد پاش به بند کیف گنده و پر از خرت و پرت تریسی گیر کنه و تمام محتویات داخلش پخش زمین بشه. 

-آم... ببخشید!

-ناتی چیکار کردی!

-اهه! اشکال نداره، الان جمعش می کنم.

به یقین می تونم بگم هرچیزی توی این کیف پیدا می شه، هرچیزی! همینطور که داشتم بهش کمک می کردم وسایلش رو داخل کیفش بذاره، یه جعبه ی چوبی کوچیک دیدم، به نظر می رسید یه جعبه ی موسیقی باشه.

-ببینم این چیه؟

-اوه اون! اون یه جعبه ی موسیقیه، وقتی کوچیکتر بودم یکی از معلم هام بهم اونو جایزه داد چون نقاشی خیلی قشنگی کشیده بودم. چند وقت پیش دستگیرش خراب شد و دیگه کار نکرد، برای همون گذاشته بودمش داخل کیفم که سر فرصت ببرمش برای تعمیر.

-فک کنم خیلی برات عزیزه هوم؟

-آره احتمالا، چمیدونم. دلم نمی خواست خراب باشه.

در جعبه رو باز کردم. صدایی ازش بیرون نمی اومد. معلوم بود شکسته و جالب تر این که، علاوه بر چرخ دنده های تولید صدا، چیز های دیگه ای هم داخل جعبه پیدا می شد...

به هرحال وسایل تریسی رو جمع کردیم. از پای سیب بی نظیر مادربزرگش خوردیم و قبل تاریک شدن هوا برگشتیم خونه. 

بخوام صادق باشم، هرگز قرار نبود بدون اجازه چیزی رو از بین وسایل کسی بردارم. ولی اون دوتا قطعه عکسی که داخل جعبه ی موسیقی بودن شدیدا توجهم رو جلب کردن. حالا دیگه کاملا مطمئن شدم که وقتی کوچیک تر بودیم، به یه کلاس نقاشی می رفتیم.

 

 

دارارارااااام D: