۲۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

ستاره ی نهایی 99!!! (=

 

چه اندیشید آن دم، کس ندانست

که مژگانش به خونِ دیده تر شد.

 

دیروز سر کلاس ادبیات بودم. آقای ندایی وقتی این بیت رو خوند، گفت این بیت اغراق داره. وقتی گفتیم چرا؟ گفت چون نوشته از شدت غم انگیز بودن اندیشه ها، سلطان جلال الدین خوارزمشاه شروع به گریه کرد و چشماش خون آلود شد. چنین چیزی طبیعی نیست پس اغراق داره.

من یه مقدار بحث کردم باهاش. گفتم چرا؟ مگه خونِ دیده مجاز از اشک نیست؟ مگه از شدت گریه چشم های آدم خون آلود نمی شه؟ این کاملا طبیعیه!

و آقای ندایی گفت که اینجا شاعر داره شدت غم انگیز بودن افکار شاه رو بیان می کنه. اندیشه ها هرچقدر هم که دردناک باشن، نمی تونن چنین نتیجه ای داشته باشن، حالت های استثنا رو در نظر نگیر، داریم کلی حرف می زنیم!

من بیشتر بحث کردم. بقیه بچه ها استاد رو تایید می کردن ولی من در آخر قانع نشدم و فقط چون می دونستم بحث اضافه تر نتیجه ای نداره، سرمو انداختم پایین.

راستش این بیت زیادی واقعیه، حداقل برای من. تا عمر دارم یادم نمی ره 365 روز پیش چه حالی داشتم. چطور تا وقت طلوع خورشید بیدار می موندم و گریه می کردم. و آره واقعا؛ آن دم کس ندانست که چه اندیشیدم. و نه تنها آن دم، بلکه تا آخر سال 99 کسی درک نکرد چه احساسی داشتم و چقدر برام سخت بود این که از پس تمامی مسائل تنهایی بر بیام. چرا تنهایی؟ 

بی انصاف نیستم. بودن آدمایی که طرفمو بگیرن. بودن کسایی که کمکم کنن. و کم هم نبودن. ولی در آخر، اینطور به نظر می اومد که انگار هیچکدومشون نمی فهمن چی می گم. و این برام چندین برابر سخت تر بود. این که می دیدم یکی کنارم هست که داره تلاششو می کنه ولی نمی تونه، نمی شه چون اون جای من نبوده پس طبیعتا حسمو نمی فهمه...

بگذریم. گذشتن از اون اتفاقات، پشت سر گذاشتن تمام اون احساسات، بعد از 4 سال سخت بود. خیلی سخت بود و گریه های بی حد و حصر هم هیچی رو حل نمی کرد. ولی می دونید چیه؛ خبر خوب! از پسش بر اومدم. تمومش کردم، دیگه بنده ی اون احساسات آزار دهنده نیستم و این مهم ترین اتفاقیه که توی این سال برام افتاده. 

سال 99... سال عجیبی بود. نه نه سال بدی نبود، اتفاقا برام با ارزش بود. از تمام اتفاقاتی که برام افتاد یه درس جدید گرفتم و دیگه اون مگلونیا ی سال قبل نیستم(=... بهتر شدم، قوی تر شدم، هرچند هنوز سستی هایی دارم ولی الان خط قرمز های آدما رو واضح تر می تونم ببینم. الان می دونم به کی باید اجازه بدم تا کجا نزدیک بیاد، می دونم تا کجا باید نزدیک آدما برم، و اصلا به قول اون تکست معروف، بعضی آدما فقط از دور قشنگن. وقتی می ری نزدیک یه چیز دیگه ان(=...

دارم ناله می کنم؟ اشتباه می کنید(=... دارم جمع بندی می کنم بیشتر. این تجربه ها و این حرف های شیتی تا ابد باید توی ذهنم بمونن چون دوباره نمی خوام راستی آزماییشون کنم. 4 سال تمام درگیرشون بودن برام کافی بوده، و به خودم افتخار می کنم که می تونم سال جدید رو همینقدر مصمم و رها و آزاد از تمام اون ماجرا ها شروع کنم(=...

تو میهن بلاگ که بودم، عادت داشتم نزدیک سال تحویل برم تو وب تمام کسایی که می شناسم و تمام کسایی که لینکشون کردم و به هرکدوم به نحو خاصی تبریک می گفتم. حتی کسایی که وب نویسی رو ول کرده بودن. حتی کسایی که فراموشم کرده بودن. فقط یک درصد احتمال می دادم که مشترک مورد نظر می آد و اینا رو می بینه و همین امیدورای چس مثقالی برام کافی بود. در آخر هم، یه پست بلند بالا می ذاشتم و از تک تک آدمایی که کنارم بودن تشکر می کردم(=...

همین الان هم، این قابلیتو دارم که از تک تک کسایی که حوصله کردن تا اینجا بخونن به صورت خاص و Special تشکر کنم، مثل چند نفر دیگه برای هر کسی یه بند جداگونه بنویسم؛ و واقعا هم، لایق یه تشکر جانانه هستین چون تنهام نذاشتین... ولی... نه این کارو نمی کنم. اینطور تشکر کردنا شاید در وهله ی اول حس خوبی داشته باشن، ولی می دونید چیه، از یه جایی به بعد یقین پیدا کردم که اینطور حرفا و اعترافا رو نیابد همینقدر صریح به زبون بیارم. بهم می گید خرافاتی؟ اشکال نداره(=... من فقط دیگه نمی خوام چیزی رو از دست بدم...

 خلاصه... بگذریم از این حرفا!

بیاین یه ذره حرفای کیوت و پشمکی بزنیم... هرچند دقیقا بلند نیستم چجوری باید انجامش بدم... ولی این بار دیگه نمی خوام امیدوار باشم که سال خوشی در انتظار کسی باشه، این بار یقین دارم که باید سال خوبی در انتظار همگی مون باشه.

برام مهم نیست 1400 از همین الان داره برای چه اتفاقات گند و تلخ و مزخرفی برنامه ریزی می کنه و قصد داره چجوری حالمو بگیره؛ از این مطمئنم که دیگه نمی خوام توی زندگیم سستی کنم. امسال کنکور دارم، بعدش قراره برم دانشگاه و بعد از اون هم اهداف بزرگ دیگه ای دارم که می دونم بهشون می رسم.

این بار نمی خوام بشینم یه گوشه و امیدوار باشم سال خوبی داشته باشم... به وضوح 1399 بهم نشون داد که روزگار هیچوقت حال حوصله نداره اتفاقات خوب برام رقم بزنه پس خودم باید دست به کار بشم.

پس نه برای خودم، و نه برای هیچکس دیگه ای، آرزو نمی کنم که سال خوبی داشته باشه. 

دیگه امیدوار نیستم که روز های خوب بیان.

 

چون خودتون، خودمون باید بسازیمشون.

پس بیاید این فرصتو هدر ندیم باشه؟(=...

 

+چند تا از هدف های بلند مدتمو توی پنلم، توی قسمت یادآوری کار های شخصی نوشتم. می خوام جلوی چشمم باشن. اینا آپدیت هایی هستن که تو سال جدید باید بهشون برسم...^^

 

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    قسمت سی ام!

     

    امروز/امشب قراره شور پست گذاشتنو در بیارم*-*

    #استفاده_های_فوق_مفید_از_1399!!!

     

    قسمت سی ام!!!

    و بله^-^...

    پایان این چالش*---*

     

    پی نوشت: آخیش... حس می کنم بار عظیمی از دوشم برداشته شده...

    پی نوشت: فک کنم جز فعال ترین کاربران بیان محسوب بشم با این رگباری پست گذاشتنم|: هیچ می دونستید تو وب قبلی ای که تو بیان داشتم اونقدر توی یه روز پیاپی پست گذاشتم که بیان ارور داد توی یه روز بیشتر از 20 تا نمی شه پست گذاشت؟|:

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    #73

    این داستان: آوا و روابط اجتماعی طلایی.

     

     

    *کلاس ادبیات دارم که حضوریه*

    *من تنها کسی هستم که آب می بره سر کلاس*

    *معلم تشنش می شه و لیوانشو می آره جلو که من آب بریزم براش*

    *منم کورم، تازه سرمم پایینه و از دنیای اطرافم خبر ندارم*

     

    آقای ندایی: پس هرگاه اسم خاص توی بیت یا نثر دیدیم به احتمال زیاد اون بیت یا نثر توش تلمیح داره... درسته آوا؟

     

    *لیوانشو تکون می ده*

    *همچنان نمی بینم لیوانو*

     

    بغل دستیم که نمی دونم اسمش چیه: آب...

    پشت سریم که بازم نمی دونم اسمش چیه: آوا آب...

    من:*چرا همه جا سکوت شد یهو؟*

     

    *سرم رو بلند می کنم*

    *یک ساعت به لیوان زل می زنم و تازه می فهمم جریان چیه*

    *خنده ی عصبی ای می کنم و آب می ریزم براش*

     

    آقای ندایی: حتما تو خونه بهت گفتن خاک تو سر این ندایی که همش آب دخترمون رو چپاول می کنه آره؟ آخ آخ حتما مامانت گفته خدا بکشه این نداییو!

    من:*خنده عصبی*

    آقای ندایی: آره؟ مامانت گفت خدا نداییو بکشه؟

    من: بعـــــــلهههه ^----^

    آقای ندایی:

    آقای ندایی:

    آقای ندایی:

    آقای ندایی: بله؟"-"...

    من:"-"...

     

     

    پی نوشت: همین که هنوز بلدم فارسی حرف بزنم خودش جای شکر داره"-"

     

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۹ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و نهم!

     

    اگه فقط یه چیز باشه که ازش اطمینان داشته باشم، اون اینه که بدقولی نمی کنم! 

    همین... 

     

    خب! 

    روز بیست و نهم چالش!

    محاله بذارم این چالش بره تو قرن بعدی... باور کنید -.-

     

    پی نوشت: هیونگ]:

    پی نوشت: گاد گاد گــااااد امروز کلا تو عجله بودم، برای همه چیز عجله داشتم... حتی خواب بعد از ظهریم که 7 دیقه طول کشید. منی که بعد از ظهر عین خرس سه ساعت می خوابم|:

    پی نوشت: کنکور... ننگ به نیرنگت!

    پی نوشت: اینجا 20 تا ستاره داریم! تسذت

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۹ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و هشتم!

    مادربزرگم می گه موقع تحویل سال هر کاری کنی، باعث می شه تا آخر اون سال دلت بخواد همون کارو هی کنی. فک کنم یه تنه می تونم این عقیده رو ببرم زیر سوال. از اونجایی که عید سال قبل در اون شب زنده داری و نهایتا 4 ساعت در طول روز خوابیدن بودم ولی الان رسما کمتر از 12 ساعت در روز نمی خوابم... *آه عمیق*

     

    این چالشو تموم می کنم... فایتینگ...

    قسمت بیست و هشتم...!

     

    پی نوشت: مامانم یه به آورده گذاشته رو میزم می گه باعث می شه باهوش شی"-"

    پی نوشت: ببینم شما وقتی که کلی درس ریخته رو سرتون چیکار می کنید؟ برای بار هزارم اونجرز می بینید؟ فورتنایت بازی می کنید؟ تئاتر هاناکو-کون می بینید؟... من اینجا تنها عم؟...

    پی نوشت: فورتنایت 31 گیگ آپدیت داده||: خدایا منو شترمرغ کن...

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و هفتم!

     

     

    دیروز یه تیکه از موهامو رنگ گذاشتم... بنفش بادمجونی!

    ولی نارنجی از آب درومد|: چرا خب... موهای مامانم کاملا بنفش شدن... من نارنجی"-"...

     

    اهم... بیاید این چالش 30 روز نوشتن رو تمومش کنیم...

    روز بیست و هفتم!

     

    پی نوشت: هیونگ خوب شو]: 

    پی نوشت: کیدو تو هم همینطور-.- ...

    پی نوشت: چرا اینقدر همه چی گرونه... نمی فهمم چرا مایلد لاینری که 9 تومن بود الان 32 تومن باشه...

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و شیشم!

    ینی اونقدر که سست و بی حالم این روزا... باور کنین دوران راهنمایی که موقع امتحان ترمم آنچنان درس نمی خوندم مثل الان در زمینه درس کاهل نبودم|:

    سه ماه دیگه کنکور دارم مثلا... ینی در درجه ای قرار دارم که فقط خدا می تونه نجاتم بده...

     

    خب!

    روز بیست و شیشم چالش^-^

    می خوام همت کنم و قبل عید تمومش کنم چون اصلا دلم نمی خواد بمونه برای سال بعد|: ... این چالش قرار بود تا آخر دی تموم شه... خاک تو سر من خب...

     

    پی نوشت: یه حس خاکستری عجیبی دارم راستش... احساس می کنم از یه چیز مهمی دور افتادم. هام... یه مقدار نگران پیامد هاش هستم...

    پی نوشت: می دونستم این روز قراره برسه. منتها اینقدر دور و دراز بود که فکر می کردم حالا حالا ها نمی رسه و حالا می بینم که خیلی نزدیکمه و این منو می ترسونه، چیزی که فکر می کردم سال قبل کاملا حل شد و غصشو نمی خوردم... (سنتاکو چیزی که فکر می کنی نیست(=...)

    پی نوشت: کلاس ادبیات هم ثبت نام کردم*-* هورا...

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

    دست نویس پیوندی...♡~

     

     

     

    ساخت کد موزیک

    کوراگه ی عزیزم.

    این اولین باریه که برات نامه ای می نویسم.

    باشه باشه! دلم نمی خواست اولین نامه رو با معذرت خواهی و یادآوری کار های اشتباهمون شروع کنم. ولی کوراگه، هر بار که بهت فکر می کنم، یاد خوبی هایی می افتم که در حقم کردی و بدی هایی که نثارت کردم. می دونم، من همیشه همون لیلی ای بودم که در مقابل وفای مجنون جفا کرد و شیرینی هارو تلخ کرد. ازت معذرت می خوام!

    ولی بذار از خاطرات شیرینمون حرف بزنم، از اتفاق های خوب زندگیم که باعثش تو بودی. یادت می آد؟ اولین باری که دیدمت گفتم آدما تنها به دنیا می آن و تنها می میرن. ولی تو گفتی در آخر، تنها چیزی که باقی می مونه بیشتر از خودت و آسمون آبی بالا سرت نیست.

    حتی اگر هر چیزی که داری رو از دست داده باشی، هنوز یه سقف آبی بالا سرت داری، حتی اگه همه کس رو از دست داده باشی، هنوز خونه ی فانی ای برای روحت در این دنیا داری، اصلا به قول بزرگان: یک دقیقه ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟!

    یادت می آد کوراگه؟ روزی که بهت گفتم می خوام تمام چیزی که الان هستم رو ثبت کنم! وقتی پرسیدی کجا می خوای ثبتش کنی؟ من گفتم وبلاگ! و تو گفتی چرا اصلا وبلاگ؟ یه جواب نسبتا مهم باید بهم بدی! و من خندیدم. چون همون موقع هم جواب های زیادی توی ذهنم بود، اونقدر زیاد که نتونستم بهت توضیح بدم، و تو هم فقط سر تکون دادی و بیشتر نپرسیدی، چون می تونستی ذهنم رو بخونی، می تونستی بشنوی که توی سرم دارم فریاد می زنم: آره! من اینجوری ام! و می دونستی که وقتی این رو می گم، دیگه گوشم به حرف هیچ احد الناس دیگه ای بدهکار نیست.

    یادت می آد کوراگه؟ اون روز که داشتم اشک می ریختم و سعی می کردی قلبم رو لمس کنی؟ بهم گفتی از بزرگترین دستاورد زندگی خودت برام بگو، و سعی نکن خودت رو با بقیه مقایسه کنی! این یه بی عدالتی بزرگ در حق خودته! و منی که چشم هام غرق اشک بود گفتم بهم بگو کوراگه، عدالت دیگر چیست؟ و از این که یهویی شروع به کتابی حرف زدن کرده بودم خندت گرفت. و من گفتم که خنده هات در عین مسخره بودن باعث زیبایی تو می شن. و تویی که باورم نکردی و گفتی این حرفت مثل تلاطم حس دوست داشتن می مونه و به زودی فراموش می شه. راستش رو بگم؟ تمام اون مدت جدی بودم. هنوز هم فکر می کنم لبخندت زیبا ترینه.

    یادت می آد کوراگه؟ تمام اون مدتی رو که بعد از خوددرگیری ها و گریه های مکرر دست از پا دراز تر پیشت بر می گشتم؟ و تو خسته شده بودی از این که هر وقت درد دارم یادت می افتم؟ یادت می آد دیوونه شده بودی از دست مسخره بازی های بچگانم؟ یادت می آد بهم گفتی تو که اینقدر ضعیف و رقت انگیز نبودی! خود واقعیت رو کجا انداختی؟ و بعدش رفتی. و منم اعصابم خورد بود از دستت. هرچند می دونستم حق داشتی. و بعدش؟ وقتی برگشتی، فقط با یه جمله بهم فهموندی که هنوز مراقبمی. تو گفتی: مارس همانند شیر می آید! و این بار نوبت من بود که به لحن کتابیت بخندم و بگم چقدر خوبه که حتی تاریخ های میلادی رو هر روز چک می کنی.

    یادت می آد کوراگه؟ وقتی نا امید تر از هر وقتی بودم، بهت گفتم در نهایت می میریم و جز یه مشت استخون پوسیده ازمون باقی نمی مونه و همه چیز تموم می شه. و تو گفتی حق نداری اینقدر نا امید باشی! نه به این زودی! حق نداری ببازی! تو گفتی حتی اگه مرده باشم، هنوز تو یاد و خاطره ها هستم و از کجا معلوم؟ شاید همون استخون پوسیده تبدیل به یه گوهر شد و این دنیا رو تبدیل به سرزمین گوهر ها کرد. و راستش، حرف هات مثل همیشه اغراق آمیز بودن، ولی حالم رو خوب کردن. فکر کنم برای همین کار ساخته شدی، خودت چی فکر می کنی؟

    نمی دونم چقدر دیگه می تونم پشت سر هم بنویسم "یادت می آد کوراگه؟" و بعدش از تمام چیز هایی که ازت یادم می آد حرف بزنم. شاید بتونم تا فردا این کارو کنم. گاهی اوقات فکر می کنم تو مثل یه انقلاب بودی برای من، کسی که کمکم کرد خودم رو پیدا کنم؛ یه نهضت. یه چیزی مثل جنبش زنان. که یهو بعد از قرن ها به ارزش واقعیشون پی بردن و تصمیم گرفتن علیه همه ی بی عدالتی ها بنجنگن.

    راستش شاید یه مقدار مسخره به نظر بیاد اگه بخوام پایان نامه رو هم با معذرت خواهی تموم کنم، همونطور که با معذرت خواهی شروعش کردم. ولی به نظرم اشکال نداره، چون تو لایق این مغذرت خواهی ها هستی. چون من همون دلبری بودم که در جواب تمام وفا ها جفا کرد. من همونی بودم که وقتی داشتی صدام می کردی نشنیدمت. من همونی بودم که یادم رفت خوبی هاتو. نادیده گرفتمت. نمی دونم چقدر باید ازت معذرت بخوام که کافی باشه؛ و راستش بعد از این همه مدت تازه یه سری چیز ها رو فهمیدم. تمام اون چیز هایی که تمام این مدت بهم می گفتی و با درک نمی کنم! جوابت رو می دادم.

    می دونم می دونم! هیچوقت دوست نداشتی که جلوی کس دیگه ای در موردت حرف بزنم. یادم می آد تمام دفعاتی رو که بهم گفتی این کار باعث می شه احساس عجیب غریب بودن بهت دست بده. ولی من بهش نمی گم عجیب غریب، بیشتر مثل یه جور تفاوت می مونه. چون تو همیشه متفاوت بودی و همیشه با بقیه فرق می کردی.

    حیف که بیشتر از این نمی تونم بگم. چون بقیه ی ماجرا رو خودت می دونی. همونطور که یه بار گفتی ذهن های ما به هم وصله و هرچیزی که من بهش فکر کنم، سریع به ذهنت خطور می کنه. برای همینه که هرچقدر هم که مبهم حرف بزنم می فهمی چی می گم.

    راستش، تو خاص ترین کوراگه ی جهانی. ممنون که توی اعماق تاریک اقیانوس درونم شروع به نورافشانی کردی.

    درست مثل یه عروس دریایی...♡

     

     

    خب! این یه چالشه که سنتاکو شروع کرده! اینطوریه که با اسم هایی که توی پیوند ها هست یه متن می نویسیمD": توضیحات کامل تر تو وب خودش هست دیگه بیشتر از این نمی گم من-.- فقط این که با ویس خوندن جزئی از چالش نبوده فقط دلم خواست انجامش بدم، نمی دونم چرا"-"... خدا کنه پشیمون نشم از کارم|:

     

    پی نوشت: جز یکی دو نفر، فک کنم اولین باریه که صدامو می شنوید مگه نه؟ D: 

    پی نوشت: همش نفس کم می آوردم موقع ویس گرفتن|: توپوق هامو نادیده بگیرید...

    پی نوشت: کاتانام اینجا آمادست. هرکی راجب کوراگه سوالی بپرسه خونش حلاله|: (Mao becomes VAHSHI)

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۹

    #72

    این داستان: آوا و پارتی لیدر.

     

    *به داداشم قول دادم امشب با هم بازی کنیم*

    *وقتی فیلم مادربزرگم تموم می شه شروع می کنیم*

    *قرار بود مورتال کمبت بازی کنیم ولی نشد*

    *تصمیم گرفتیم فورتنایت بازی کنیم*

     

    من: ای ای ای!!!... دیوانه زون داره می آد... اینا دیگه چی ان؟ شیلد می دن؟

    داداشم: آبجـــی!!! اسکل اونارو بذار زمین حشره ان!

    من: خب چیکار می کنن؟

    داداشم: نه نباید...

    من: چرا آتیش گرفت؟ نهههه دارم می سوزم!

    من: این چه وضعیه.__. مردم که|: بیا ری وایوم کن...

    داداشم: خودم دارم دمیج می خورم|: الان فقط سه نفر تو بازی ان بذار بکشمشون...

    من: بیا ناک شدم|: روانی...

     

    *داداشم اون سه نفر رو می کشه و ویکتوری رویال می گیریم*

    *ینی اول می شیم*

     

    داداشم: حال کردی چطوری تک نفری زدمشون؟

    من: من نمی دونستم اون حشره ها آتیش می گیرن|:

    داداشم: بیا دست بدیم همکار!

    *دست می دیم*

    داداشم: من نینجا عم و تو بوگا!

    من: چرا من بوگا ام؟ .___.

    داداشم: چون اسمش مسخره تره.__.

    من: میو]:

    داداشم: اشکال نداره... من اگه رابین اول باشم، تو رابین دومی(":

    من: نه خیر.__. من بتمنم .__.

    داداشم: بتمنی که هیچی کیل نگرفت.__.

    من: بتمن آدما رو نمی کشه._. نجاتشون می ده.__.

    داداشم: و جنگل و خودش رو آتیش می زنه.__.

    من: عام "-"...

     

     

    پی نوشت: اونقدر پاره شدم که نتونستم مقاومت کنم و ننویسمش._.

    پی نوشت: ینی خیلی وقت بود فورتنایت بازی نکرده بودم، چقدر آپشن اضافه شده بهش XD وسط مچ پاشیده بودم اونقدر که خندیده بودم"-"...

    پی نوشت: می دونستید کیم لیپ روی انگشتش تتو داره؟((""": ...

    پی نوشت: هنوز داره برف می آد._. یه دیقه رفتم بیرون دراز کشیدم روی برفا کلا آدم برف شدم._.

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹

    9<لبخند های هزار و سیصد و نود و نه(=

    ساخت کد موزیک

    ~Haruka to Myuki - 17 sai~

    ~Download~

     

    دیشب همینطور که داشتم به خوابی بس عمیق فرو می رفتم مامانم یهو پرید تو اتاقم و منم زهره ترک شدم"-"

    بهش می گم خب چیه؟"-"...

    می گه بیدار شو داره برف می آد"-"...*-*

    بعد ینی فکر کنین... از دیشب ساعت حدودا 12 شب شروع شده، تا همین الانم ادامه داره*-*... خیلی خوشحالم T-T

     

    خب!*-*

    احتمالا با این چالش آشنایی داشته باشین خودتون، از اینجا شروع شده و به دعوت نوبادی دارم انجامش می دم*-*...

    نمی دونم دعوت کردن مجازه یا نه ولی به هرحال دعوت می کنم از:

    سنتاکو - هیونگ - کیدو ^-^

     

    1. اومدم بیان(=

    2. آدنیوم برای اولین بار گل داد T-T

    3. با هیونگ و کیدو رفتم دوچرخه سواری کنار دریاچه T-T

    4. یه دوست ژاپنی تو اینستا پیدا کردم... همیشه اول اون بهم صبح به خیر می گفت T-T محاسبه می کرد کی اینجا صبح می شه(": ...

    5. کامبک Why not لونا T----T + لایت استیک رسمیشون(":

    6. برای تولد سنتاکو کادوی واقعی فرستادم، اونم برای تولد من فرستاد تاسذیتاذT---T

    7. روز تولدم...! بهترین روز امسال بود(":

    8. روز تولد هیونگ... و اون دو شبی که کنار کیدو و هیونگ بودم(":

    9. عینکی شدنمT---T

    10. اون شبی که رفتیم خونه کیدو... TT

    11. پیدا کردن کوراگه(=...

    12. هر باری که مینوری ویدیو ی جدید می ذارهT-T (ینی اگه بدونید من با ویدیو های این بشر چقدر خر ذوق می شم|: اصن انگار می رم تو یه دنیای دیگه...)

    13. انیمه/سریال هایی که دیدم((": هرچند نسبت به سال های قبل خیلی کمتر بودن...

    14. این که ***** ****D: ... (این داستان: موچی الگوی من)

    15. تمام دفعاتی که لوازم تحریر/کتاب جدید خریدم T-T

    16. روز اوربیت... و دیدن کنسرت آنلاین لونا T---T...

    17. درس خوندن/فیلم دیدن/ امتحان زبان دادن با هیونگ و کیدو وقتی اومده بودن خونمون(":

    18. خوردن سهم چیپس/دلستر داداشم"-"...

    19. روزی که با مامانم و همکارش رفته بودیم مناطق بی بضائت... TT

    20. ویدیوکال گرفتن با دوستای مجازیم T-T... 

     

    +ببخشید دیگه از نه تا بیشتر شد"-" خواستم به رسم استلا رند شه "-"

     

    پی نوشت: قلمچی الان تموم شد|: یاتبذات

    پی نوشت: برف T----T

    پی نوشت: ینی امروز حین آزمون هرچیزی که فکرشو کنید لمبوندم، از چایی و کیک و خامه بگیر تا آش دوغ نیم پز|: نتونستم منتظر بمونم کامل بپزه|: ...

    پی نوشت: شیرانای شیرانای^^

     

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: