۳۰ مطلب با موضوع «30 روز نِوِشتَن» ثبت شده است

قسمت بیستم!

 

جدیدا همش خواب میمونم... ساعت خوابم به شدت به هم ریخته. قدیما دیگه 11 ، 12 اینا میخوابیدم ولی الان زود تر از یک و نیم خوابم نمیبره|:

البته شاید اگه عین بچه ی آدم برم سر جام و چشمامو ببندم اوکی شه، ولی انگار یه چیزی درونم میگه هنوز باید بیشتر بیدار بمونی"-"... نتیجش اینه که فرداش تا لنگ ظهر میخوابم... اه چه وضعیه|:

 

روز بیستم چالشه*-*

گاااد دو سومش تموم شد...

 

پی نوشت: یه نفر باید هزینه های زندگی منو به عهده بگیره. من کلاه قورباغه ای میخوام T-T

پی نوشت: واقعا هیچکدومتون قصد نداره برای من کلاه قورباغه ای بخره؟TT لایت استیک که نخریدید...

پی نوشت: ممکنه من یه قورباغه ببینم و فک نکنم دارم به یوجین نگاه میکنم؟ 

پی نوشت: آیا یوجین زیادی قورباغه نیست؟

پی نوشت: واقعا از نود درصد مشاور های تحصیلی متنفرم. فقط بلدن چرت و پرت بگن و رو مشکلاتی که خودم هزار برابر بهتر میدونم تاکید الکی کنن. سلطان به جای بازگو کردن مشکلات یه راه حل پیشنهاد بده...

پی نوشت: دوباره کوسه شدم...

پی نوشت: آیا شما هم از کسایی هستید که فکر میکنه آمبرلا رو فراموش کردم؟ هه... کور خوندید D":

پی نوشت: تولد کیم لیپـــههه*-* لیپ لیپی لونا یه سال بزرگتر شد خادااا T-T

پی نوشت: بذارید همین جا به موضوع امروز فحش بدم|: @#$@$@$%^$%#

پی نوشت: آناتا نــو کیــــوکووو نـــیییی... واتاشــــی وا... زتــو... ایکـــیترووو....

 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۳ بهمن ۹۹

    قسمت نوزدهم!

     

    ینی اگه شما از اصحاب کهف میبودید و اواسط دی ماه از غار بیرون می اومدید و من همین الان ازتون میپرسیدم که تو چه فصلی قرار داریم احتمالا میگفتین اواخر اسفند و اوایل فروردین!

    رسما هیچ چیز زمستون امسال شبیه زمستون نبود... هوا خنکه (حتی سرد هم نیست...) و همش آفتاب وسط آسمونه|: ...

    چه وضعیتیه؟

    سر و ته دو یا سه بار برف درست حسابی اومد بعدشم که به سرعت برق و باد آب شد... حتی وقت نکردم برم یه دور برف بازی کنم"-"...

     

    روز نوزدهم چالشه*-*...

     

    پی نوشت: همچنان میگم که جاوید بهترین معلم ریاضی دنیاست...

    پی نوشت: وای امروز اینقدر خوشحال شدم کلاس فیزیکم تعطیل شدD": ... همیشه میمیرم توش...

    پی نوشت: دیروز مامانم یه بلوز کاموایی سبز روشن برام خرید و وقتی پوشیدمش داداشم گفت شبیه چو شدم T-T

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۲ بهمن ۹۹

    قسمت هیجدهم!

     

    یکشنبه خونه ی کیدو بودم! (البته فک کنم دیگه میدونستید|:)

    وقتی شنبه معلم زبانم گفت روحیم به چوخ رفته و باید یه قرار با دوستام بذارم که سرحال بیام، پیش خودم فکر کردم کلی قراره طول بکشه تا بتونم یه قرار رو هماهنگ کنم و واقعیت اینه که دیگه به کل حال و حوصله ی هماهنگ کردن رو ندارم|: خیلی رو مخمه...

    ولی یکشنبه یهو هیونگ پیام داد که میخوام برم خونه کیدو! میای؟

    -آرههههD: 

    بعدشم دست در دست هیونگ رفتیم خونشون... خب XDDD

    هیچ غلط خاصی نکردیم حقیقتا. تا ساعت 12 شب فقط داشتیم حرف میزدیم.__. و یه چیزی بگم؟ نود درصد حرفامون به بیان مربوط میشد... حتی کیدو گفت چه باحال میشه اگه یه روز یکی از همین بچه های خودمون یه کافه بزنه و اسمشو بذاره کافه بیان! و دیگه همش بتونیم همو اونجا ببینیم((":

    خلاصه که... حضور فیزیکی نداشتید دلبندانم ولی همیشه در قلب و روح ما جاری هستید... آه~

     

    روز هیجدهم چالشه! 

     

    پی نوشت: این چه آهنگ مسخره ایه آخه؟ السلام علیکم حبیبی واتس یور نیم||: ... 

    پی نوشت: راستی فونت وب کیدو و هیونگ رو عوض کردم براشون چون بلد نبودن D: به هرحال خواهش میکنم بابتشTT

    پی نوشت: دیشب بالاخره اون رازی رو که روی کتاب هیونگ نسکافه ریختم رو فاش کردم براش... پشت کیدو قایم شده بودم که نزنتم"-"...

    پی نوشت: میدونستید کیدو بلد نیست چای درست کنه؟ اف بهش... 

    پی نوشت: اون روز داشتم به این فکر میکردم که تو میهن تاکید خاصی داشتم روی این که همه ی پستام سرشار از حجم انبوهی گیف باشن. احساس میکردم اینجوری خیلی شاخ تر به نظر میام._. ... بعد الان برای اولین بار دارم تو بیان گیف میذارم سر پستم|: اصن یادم میوفته قدیما چقدر چیز میز آپلود میکردم برای یدونه پست پشمام میریزه... حوصله داشتما|:

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲۷۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۹

    قسمت هیفدهم!

     

    دیروز معلم زبانم تو کلاس بهم گفت فرق کردم.

    فک کردم منظورش دقیقا همون روزه، آخه خیلی خسته بودم، عملا داشتم سر کلاس میمردم. ولی گفتش که کلا یه مدته خیلی عوض شدم... دیگه سر کلاس اونقدر با انرژی نیستم، تکالیفمو به موقع نمیفرستم و اینجور چیزا... هعی... بهم پیشنهاد داد دوستامو ببینم یه دور، مفید واقع میشه. پیشنهاد خوبی بود هرچند مطمئن نیستم به همین زودی ها عملی بشه... عاح3/>

     

    روز هفدهم چالشه!...

    ینی من اگه با تن و جان سالم به پایان این چالشه برسم... گاد

     

    +فک کردید نفهمیدم که همتون (به جز هانی بانچ) تغییرات قالب و بک گراندشو ایگنور کردید؟]": ... خودم اونقدر ذوق زده شده بودم سرش که دم به دیقه باز میکردم نگاهش میکردم]": ... ولی نه جدا... خوب شده یا قبلش بهتر بود؟

     

    پی نوشت: یه سری از این معلما چشونه؟ دیروز سر کلاس زیست اول کلاس سلام دادیم، آخر کلاس هم گفته که با ویس اعلام حضور کنید. بعد اونایی که فقط یکی از این دوتارو انجام دادن غایب زده|: سلطان بیخیال... اتفاقا کارت که راحت تر شده... قدیما یه درسو باید به هرکلاس یه دفه میدادی، الان فقط یه بار فیلم میگیری همونو فوروارد میکنی دیگه این ادا اصولا چیه...

    پی نوشت: من هنوز دارم فکر میکنم چطوری شد که آکادمی آمبرلا اونطوری تموم شد... میمردن اون پنج دیقه ی آخرشو نشون نمیدادن؟ 

    پی نوشت: به رهی دیدم بـــرررگ خزان... پـــــژمـرررده ز دیداااار زمــاان...

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹

    قسمت شونزدهم!

     

    میدونید وقتایی که عملا از شدت به هم ریختگی حال و احوال روحیتون دارین یقین پیدا میکنین که یه بیمار اسکیزوفرنیک بدبخت هستین که چیزی با بستری شدن توی تیمارستان ندارین چی میتونه باعث شه مثل یک انسان متمدن احیا بشید و به زندگی ادامه بدید؟

    بله دوستان! آب و هوا!... امروز بعد از مدت های خیلی طولانی هوا ابریه، همونطور که همیشه دوست داشتم... نمیتونم یه روز دل انگیز با هوای ابری رو با حال ناخوش خراب کنم... خیلی جالبه ها، مردم عادی با دیدن نور خورشید و آسمون صاف و اینا سرحال میان و شاد و قبراق میشن بعد من هر وقت هوا ابری و گرفتست اونقدر انرژی پیدا میکتم که میخوام برم دنیا رو فتح کنم.__....

     

    روز شونزدهم چالشه!

    قبل شروع کردن این چالش یادمه که هی زور میزدم که یه موضوع برای پست گذاشتن پیدا کنم ولی جز چسناله چیزی نبود، الان که سرم با چالش شلوغه کلی موضوع اومد تو ذهنم.___. چرا چنین خب.___.

     

    پی نوشت: آغا کامبک اسپا رو دیدین؟ ینی برخلاف Black Mamba اونقدر سافت و زر زری بود که اگه روش نمینوشت Aespa Official MV باورم نمیشد اینا همون اسپا ان|: ...

    پی نوشت: زمستونا توی شهر ما همیشه پر از برف و کولاکه... امسال خیلی کم برف باریده تا الان... هق* دلم خیلی برای برف و سرمایی که همیشه میومد تنگ شده]": 

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۷ بهمن ۹۹

    قسمت پونزدهم!

     

     

    بیاید واقعا وانمود کنیم اتفاقی نیوفتاده^^

    ولی واقعا اگه قرار باشه من همین امسال بمیرم، قطعا روز مرگم چهارشنبه خواهد بود. ینی چهارشنبه ها جوری سرم با یه عالمه کلاس شلوغه که اصلا فرصت نفس کشیدنم ندارم اون وسط...

    این اواخر هم رفتار های Panic طورم به صورت غیرقابل توجیهی افزایش پیدا کرده... رسما عین دیوونه ها شدم و اصن به قول خواهر هیونگ "وهشی می شم و قاتی می کنم"...

     

    میدونم هی دارم توی این چالشه وقفه میندازم و هر شب به صورت مداوم نمینویسمش، ولی به هرحال امروز روز پونزدهمشه.

     

    پی نوشت: نپرسید چرا، چون منم نمیدونم چرا!

    پی نوشت: مامانم مطمئنه که داره یه روانی توی خونه نگه میداره... 

    پی نوشت: اونقدر بی اعصابم که امشب رو اصلا نمیخواستم چیزی بنویسم... ولی بعدش نظرم عوض شد... یاح

    پی نوشت: انتقام گرفتن حس باحالی داره نه؟... برای من که فقط همون لحظست. بعدش عذاب وجدان ولم نمیکنه.

    پی نوشت: یکی دیگه از بدی های عینک داشتن اینه که وقتی گریه میکنی پشت عینکت کثیف میشه...

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۹

    قسمت چهاردهم!

     

    میبینم که بیان پر از برگ و پر و پشم شده.__. ...

    شوک بزرگی بود نه؟"-"...

    همه چی گل و بلبل باشه بعد یهویی خطای 404... "-"

    حقیقتشو بخوام بگم واقعا احساس خاصی نداشتم... فقط به خودم میگفتم نمیخوام بیان مثل میهن بشه... فک کنم به باد رفتن خاطرات 5 سالم تو میهن پوست کلفتم کرده(=... 

    انی وی... فک نمیکنم هیچ سرویس دیگه ای بتونه به پای بیان و امکاناتش برسه. به قول خودش رسانه ی متخصصان و اهل قلمه! کم چیزی نیست"-"... والا(با لحن امپراطور کوزکو)

    خب... دیروز با عشق قسمت چهاردهم رو تو Word نوشتم و پس از کپی پیستی زیبا دیدم دکمه ذخیره و انتشار کار نمیکنه"-"... دومین باری بود که پستمو اولش تو ورد مینوشتم بعدش به اینجا انتقال میدادم/.__. خلاصه که هورا^^

     

    +نمیدونم شما اون زمان میهن رو دیدین یا نه، ولی سال پیش حدودا آخرای اسفند ماه قاتی کرده بود و پست هارو چرکنویس میکرد ولی ارسالشون نمیکرد.___. تازه یکی دوتا از پست های قبلی منم خود به خود حذف کرد.__. ... از اون موقع به بعد اکثرا اول تو وُرد مینویسم بعدا میارمشون اینجا که چرندیاتم به فنا نرن"-"... گفتم که بدونین"-"

     

    انی وی! امروز روز چهاردهم چالشه!

    موضوع امروزو دوست میدارم^-^

    هرچند دیروز نوشته بودمش"-"

     

    پی نوشت: دیروز تولد بلو بود TT... بهش پیام دادم ولی مثل همیشه منو به عنش گرفت و حتی سین نکرد(": هعی... فک کنم فهمیده من همون اسکلِ کله قارچیِ کوتوله ی توی کتابخونه ام که شال گردنشو میذاشت زیر نشیمنگاهش چون صندلی ها خیلی سفت بودن|: ...

    پی نوشت: دیروز خیلی روز عجیبی بود... به لحاظ درونی میگما!!!... یه مدت بود کلا چنین حسی بهم هجوم نمیاورد. فک میکردم همش مونده تو تابستون ولی مثل این که اینطور نبیده...

    پی نوشت: وای! همکار مامانم یه دختر هم سن من داره، ابتدایی یه سال همکلاسی بودیم. دیروز شنیدم که دبیرستان یه سال جهشی خونده، تو کنکور انسانی99 رتبه برتر شده تازه دو سه سال پیش ازدواج کرده و الانم بچه داره"-----"... چگونه ممکن است..."-"... من هنوز به تخم مرغ میگم توگولو"-"...

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹

    قسمت سیزدهم!

     

    تکاپو رو حس میکنم.

    انگار یه داستانیه که داره لحظات پایانیشو طی میکنه. راستش رو بگم از سست بودن تو چنین موقعیتی بیشتر از سست بودن تو هر موقعیت دیگه ای بدم میاد. گاهی اوقات که یادم می افته قبلا چطوری بودم و الان چطوری شدم یه مقداری سرخورده میشم. ولی خب کاریشم نمیشه کرد. چیزیه که شده و تنها راه حل اینه که به سر اون چند صفحه ی باقی مونده یه خاکی بریزم که به فنا نره...

     

    امروز روز سیزدهم چالشه!

     

    پی نوشت: دیروز بعد از یه مدت خیلی خیلی طولانی God of war بازی کردم. یادش به خیر، بار آخری که بازیش کرده بودم هنوز پی اس فور نداشتیم پس برمیگرده به حدودا دو سه سال قبل... هعی... دلم برای کریتوس تنگ شده بود((": کچل^^ ولی از حق نگذریم خیلی سخت شده"-"... 

    پی نوشت: پست قبلی همتون اون پی نوشتمو که میگفت آیا من آدم رو مخی هستم؟ رو ایگنور کردید... خجالت بکشید... واقعا که... من جدی ام...

    پی نوشت: تنها دو قسمت از فصل دوم آکادمی آمبرلا مونده... ای خدا... اصلا دلم نمیخواد تموم شه(":...

    پی نوشت: داداشم اونقدر رگباری چیز میز دانلود کرد که الان تا آخر هفته فقط 5 گیگ نت مونده برام|:... منی که میانگین مصرف روزانم از دو گیگ بیشتره|: 

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۱ بهمن ۹۹

    قسمت دوازدهم!

     

    ناله هام روز به روز بیشتر گر میگیرن و حقیقتا خودم رو بیشتر از کسی که باید بشینه و به حرفای تکراریم گوش بده اذیت میکنن.

    این اواخر حس میکنم اونقدر ناله هام تکراری بودن که حتی دیگه نمیتونم جوری با کلمات بازی کنم تا اینطور به نظر بیاد که انگار یه مشکل جدیده، زیبا تر این که دیگه حتی حال حوصله ندارم بهشون فکر کنم چون اونقدر پیچیده به نظر میاد که ترجیح میدم مثل گلوله کاموایی که گره خورده بیخیالش بشم تا این که تلاش بی نتیجمو برای باز کردن گره از سر بگیرم...

    به هرحال راه حل ها هم کاملا واضح و مبرهن هستن، هرچند که این وسط بازم یه سری چیزا درست نیستن ولی فقط کافیه در سدد اون راه حل ها قرار بگیرم و بعدش بـــوم!! یه سال گذشته و اگه همه چیز اونطور که پیش بینی کردم جلو بره، دیگه توی این گرداب افکار مزخرف دست و پا نمیزنم.

    بگذریم!

     

    روز دوازدهم چالشه!

    حقیقتا قرار بود زودتر بذارمش ولی اینترنتمون قطع شده بود^^

     

    پی نوشت: کامبک آیو خیلی قشنگ نیست؟(":

    پی نوشت: هرچی بیشتر میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که چقدر خوبه که نمیتونیم زمان رو کنترل کنیم|: هرچند شایدم آدمایی باشن که بتونن. به هرحال حتی اگه زمان جا به جا هم بشه، یا دنیا های موازی با هم قاتی شن، یا اصلا توی یه لحظه ده هزار بار زمان استپ شه. ما که خبردار نمیشیم. پس فکر کردن بهش بیخوده.

    پی نوشت: هلیا هنوز بلاکه. چیزی که برام جالبه اینه که تعجب کرده از این کارم. شایدم من واقعا یه آدم مزخرف اجتماع گریزم. راستشو بگین، رو مخم نه؟

    پی نوشت: میدونم جمع کثیری از شما حرف گوش نمیده ولی برای بار هزارم دارم تاکید میکنم که Universe لونا بهترین آهنگ آلبومه. میدونم که نمیرید گوش بدید... تباها...

    پی نوشت: میک ایت هپن تو یـــوووو میک ایت هپن تــووو یــــووو...

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۰ بهمن ۹۹

    قسمت یازدهم!

     

    جاوید بهترین معلم ریاضی دنیاست!

    واقعا خدا یه جاوید به تمام افسرده های دنیا که از ریاضی متنفرن بدهکاره!... من واقعا از ریاضی بدم میاد... ولی خب... جاوید باعث میشه اصلا دلم نخواد کلاس ریاضیم تموم شه D":

    امروز هم سر کلاس دوباره داشتیم مشتق میخوندیم... و درس به قسمتی رسیده بود که میخواست مفهوم هندسی مشتق رو توضیح بده... اینجوری بود که:

    جاوید: ایندی سیز فیکر ایلیوز بی گون بی یره گدیسوز اونان سورا خیاوان دا بی گوجا آرواد گلی سیز دن سوروشی گزم، ببله درس اوخیپسان منه دیه بیلرسن مشتق یانی نمنه؟ جاواب وره بیلجخسوز یا گوریپ گالاجاخسوز بوینی سنمشلار؟

    ترجمه: حالا فکر کنید یه روز دارین میرین یه جایی بعد تو خیابون یه پیرزنی میاد ازتون میپرسه دخترم این همه سال درس خوندی میتونی بهم بگی مشتق اصن ینی چی؟ میتونین جواب بدین یا خشک میشین میمونین گردن شکسته ها؟

     

    خلاصه که... مراقب پیرزن های رهگذر توی خیابونا باشین.__.!!!

    روز یازدهم چالشه^-^ که البته قرار بود دوازدهم باشه|: این ینی خاک تو سر من... عذاب وجدان دارم...

     

    پی نوشت: یادتون میاد تابستون کیدو رو به مدت یه هفته بلاک کردم چون به موقع نمیخوابید؟ امروز هم سنتاکو رو بلاک کردم D: البته به خاطر ساعت خواب نبود... خودش میدونه^-^...

    پی نوشت: حدودا شهریور ماه بود که من عینکی شدم، و باید بگم شت هنوز عادت ندارم به عینک! انگار روی دماغم به گل میشینه و نمیذاره چشمام هوا بخورن"-"... تازه وقتی ورش میدارم داداشم میگه انگار چشمام کوچیک تر شدن ._.

    پی نوشت: میدونم که میدونید که جدیدا از .___. زیاد استفاده میکنم، و باید بگم بله!!!^-^ قراره زخمیتون کنم باهاش (:<

    پی نوشت: جدیدا دوباره شروع کردم به خرگوشی بستن چار تا تار مویی که رو سرم مونده ._. چون کوتاهن راحت نمیشه بستشون... مامانم میگه شبیه 5 سالگیم شدم، مخصوصا با اون چتری هایی که دوکیلومتر بالاتر از ابرو هامه|:

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۸ بهمن ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: