امروز/امشب قراره شور پست گذاشتنو در بیارم*-*

#استفاده_های_فوق_مفید_از_1399!!!

 

قسمت سی ام!!!

و بله^-^...

پایان این چالش*---*

 

پی نوشت: آخیش... حس می کنم بار عظیمی از دوشم برداشته شده...

پی نوشت: فک کنم جز فعال ترین کاربران بیان محسوب بشم با این رگباری پست گذاشتنم|: هیچ می دونستید تو وب قبلی ای که تو بیان داشتم اونقدر توی یه روز پیاپی پست گذاشتم که بیان ارور داد توی یه روز بیشتر از 20 تا نمی شه پست گذاشت؟|:

 

 

-داستانی را با این خط به پایان برسانید “گفتن هیچ‌چیز تابه‌حال به این آسانی نبود”.

 

من هیچوقت آدم خرافاتی ای نبودم. و اگه کسی تا قبل از روزی که یه مقدار اعتماد به نفس بگیرم و در مورد احساساتم مطمئن بشم، -یا ساده تر بگم، وقتی که هنوز یه نوجوون بی هدف بودم- در مورد سرنوشت یا تقدیر چیزی ازم می پرسید، پوزخندی می زدم و می گفتم که این چیزا همش خرافاته و وجود خارجی نداره.

نمی دونم دنیا رو روی چه اساسی می دیدم. اگه تقدیر نه پس چی؟ اگه سرنوشت نه پس چی؟ یه اتفاق تصادفی؟ چیزی که تو یکی از روز های ساده و معمولی زندگیت اتفاق می افته و وقتی به خودت می آی، می بینی که همه چیز زیر و رو شده؟ شاید... یه معجزه؟

اعتقاد دارم یه معجزه ی نامحسوس توی زندگی هر آدمی وجود داره. یا هنوز تاثیرش اونقدر ها واضح نیست که قابل تشخیص باشه، یا هنوز اتفاق نیوفتاده و یه روزی به حقیقت بدل می شه. چون معجزه ها همه جا هستن، فقط باید بهشون توجه کرد. 

اون معجزه برای من تریسی بود. روزی که اتفاقی کنار رودخونه دیدمش، اصلا فکر نمی کردم بتونه چنین تحولی توی زندگیم ایجاد کنه. حتی فکر نمی کردم بتونم برای بار دوم ببینمش. ولی دیدم. و چیزی که اتفاق افتاد، قطعا بیشتر از یه ملاقات مجدد بود. الان سال ها از روی اون روز ها می گذره. روز هایی که هر دومون دوتا نوجوون کله شق بودیم که دنیا هامون با هم فرق می کرد اما همیشه چیزی بود که بتونه با وجود تمامی تفاوت هامون به هم وصلمون کنه. مهم نبود دنیای درون ذهن من خاکستریه و مهم نبود اون چقدر دنیا رو زرد و نارنجی می بینه. حتی اگه هرکدوممون از یه سیاره ی دیگه اومده باشیم، باز هم مهم نیست، و جالب این که حتی بعد این همه مدت هنوز هم نمی دونم چی مهمه. چی اینقدر مهمه که باعث شده اینقدر توی زندگی هم پررنگ بشیم. به هرحال جوابش اهمیتی هم نداره. چون این چیز مهم تاثیرش رو گذاشته و همین برای من کافیه.

همین که دیگه یه آدم منزوی و بی هدف نیستم، همین که تحصیل کردم، همین که شغل و درآمد ثابت دارم و همین که دیگه همراه خانوادم زندگی نمی کنم و روی پای خودم وایستادم برام کافیه. اما چیزی که در مورد زندگی الانم دوست دارم، اینه که گاهی اوقات همه چیز خیلی فراتر از "کافی" می ره. و این باعث می شه فکر کنم چه زندگی خوبی دارم. 

شاید در نگاه اول هیچ چیز خاص به نظر نیاد، نه در مورد من و نه در مورد تریسی. ولی این نگاه سطحی و کوته نظرانه اهمیتی نداره. چون هیچوقت قرار نیست توی زندگی آدم ها اتفاقات جادویی و آشکار بیوفته. به قول یه نفر، زیبایی ها زیر کلوخه ها قایم شدن. باید پیداشون کرد تا خوشبخت بود. راستش، ناتی بزرگ شده، امسال وارد راهنمایی شده و درست مثل بچگی هاش، عجیب غریب ترین بچه ی کلاسشونه. کال هنوز تو آمریکاست و برای خودش زندگی پر شور و شوقی به هم زده. بابا بازنشسته شده ولی مامان همچنان از فروش آنلاین دست بر نداشته. و اما... تریسی. تریسی هنوز هم همین اطرافه. هنوز پیش مادربزرگش زندگی می کنه. هنوز نقاشی می کشه و مدام برام ایمیل های احمقانه می فرسته. گاهی اوقات با هم می ریم سینما، گاهی با هم روی یه پروژه ی نقاشی کار می کنیم. حتی یه بار با هم مسافرت رفتیم. کاری که تمام جوون های هم سن و سالمون انجام می دن. 

دلم می خواد تا ابد با همین حس زندگی کنم، هرچند گفتن هیچ چیز تاحالا به این راحتی ها نبود.

 

 

پـــایـــان^-^