«خوبه پس چیزی وجود نداره.»
این حرف رو میزنی و نمیدونم توی ذهنت چی میگذره. نمیدونم دوست داری چی بشنوی، نمیدونم وقتی بعد از مدتها نوتفیکشن پیامم رو میبینی چه حسی بهت دست میده. نمیدونم پیش خودت چه فکری میکنی؛ ازت نمیپرسم چون فکر میکنم برام مهم نیست، ولی بخوام راستش رو بگم، خیلی گیجم. میترسم. ولی فکر کنم یه چیزهایی وجود داره سامورایی. هنوز هم وجود داره.
وقتی ازم میپرسی «چرا؟»، من هم همین رو از خودم میپرسم؛ واقعاً چرا؟ چرا دارم این کار رو میکنم؟ بعد از این همه مدت برای چی اینجام؟ دارم چیکار میکنم؟
نمیدونستم، هنوز هم نمیدونم.
باهام حرف میزنی، برام «داستان» تعریف میکنی، یه داستان خیلی قدیمی با جزئیات عجیب، از تاریخها و روزها و ساعتها میگی، از اتفاقاتی که افتاده، از احساساتی که از چشم من پنهون مونده، و هر چیز دیگهای که برای کامل شدن داستان لازمه. قسم میخوری، معذرت خواهی میکنی و بهم عذاب وجدان میدی. اونقدر صادق و مهربونی که دستهام میلرزه، قلبم ذوب میشه، استخون جناغمو سوراخ میکنه و هُری بیرون میریزه.
با خودم فکر میکنم چطوری باید بهت بگم این داستان یه وجه دیگه هم داره؟ چطور باید بگم من هم یه معذرتخواهی بهت بدهکارم؟ نمیدونم سامورایی. نمیدونم.
میپرسم «دوست داری چطوری باشه؟» و وقتی جواب میدی، تازه میفهمم چقدر دلم برای «ایول» گفتنت تنگ شده.
دقیقتر که فکر میکنم، میبینم صدات رو نمیتونم به ذهنم بسپرم، جزئیات کمی از صورتت یادم میمونه و وقتی میگی «زندگی خیلی عجیبه.» حتی بیشتر از قبل افسوس میخورم. ناراحتم که حتی یک بار هم سعی نکردم صورتت رو نقاشی کنم.
از خودم میپرسم چطور اینقدر بیتفاوت بودم؟ به داستانی که تعریف کردی فکر میکنم، یه بار دیگه از خودم میپرسم اگر من راوی این داستان بودم، چطوری روایتش میکردم؟ هرچی بیشتر فکر میکنم، آشفتهتر میشم. سعی میکنم خودم رو تبرئه کنم، توی ذهنم با اتفاقاتی که افتاده بازی میکنم، به در و دیوار مغزم میکوبم تا حداقل بتونم خودم رو قانع کنم. دروغ نگم یه چیزهایی به ذهنم میرسه. ولی چه فایده. واقعاً چه فایده؟ وقتی که نه میتونم چیزی رو عوض کنم، و نه میتونم بهت بگم چی تو سرم میگذره، مخصوصاً وقتی میگی «احساس میکنم حاوی پیامهای زیادی هستی ولی رو نمیکنی.»
ای کاش وقتی اینطوری با قلبم بازی میکنی از خودت بپرسی وقتی داری در مورد عجیب بودن زندگی حرف میزنی، وقتی داری بهم میگی همه چیز تموم شده، وقتی با زبون بیزبونی بهم میفهمونی تمام فرصتهامو از دست دادم، دیگه چطوری میتونم از پیامهای رو نشدهم، رونمایی کنم؟
سامورایی من حتی خودم رو نمیفهمم. نمیتونم ذهنم رو جمع کنم و به این موضوع فکر کنم، چون اشتباهه. نباید روی چیزی اسم بذارم، نباید ببینمت، نباید نگاهت کنم. نباید توی فکرم باشی و نباید برای رسوندن پیامهای رو نشده، جمله سازی کنم. این کلمات نباید به تو برسن.
عزیزم من عصبانیام، ناراحتم و از خودم بدم میاد. چون ناخواسته اوضاع رو خیلی خیلی پیچیده کردم؛ ناخواسته بود چون احمق بودم. حقیقتی که جلوی چشمم بود رو نمیخواستم ببینم. برای همین همه چیز رو خراب کردم و حالا بابت احمق بودنم از خودم عصبانی و ناراحت و متنفرم.
چیزهایی هست که درک نمیکنم. وقتی میگی «خواستم حس بدی بهت نداده باشم.» با خودم فکر میکنم نکنه تو هم حاوی پیامهای بیشتری هستی ولی رو نمیکنی؟ ولی خب حتی اگه اینطوری باشه هم، دیگه چه اهمیتی داره؟ به هرحال که چیزی قرار نیست تغییر کنه، چون میدونی چرا؟
«زندگی خیلی عجیبه.»
زندگی واقعاً خیلی عجیبه.
هنوز این ور و اون ور میبینمت. چشمهای ریزت، صورت کشیده و پیشونی بلندت. حالت راه رفتنت یه کم عجیبه و تقریباً همیشه لباسهای تیره میپوشی، با کفشهای سفید.
راستش، نمیدونم وقتی منو میبینی چه احساسی بهت دست میده. وقتی فردای اون شب جلوی نگهبانی دیدی که ساک و چمدون دستمه و دارم برمیگردم خونه، وقتی صدای تقتق بوتهای پاشنهدارم رو شنیدی و رفتی کنار، وقتی اون شب با دوستت داشتی میخندیدی و از کنارم رد شدی، وقتی جشنتون تموم شد و از آمفی تئاتر اومدی بیرون، وقتی توی راهرو سعی میکنی نگاهم نکنی یا وقتی موقع پر کردن لیوان آب اتفاقی کنار هم میایستیم؛ چی تو فکرت میگذره؟
امیدوارم که هیچی. حتی خود من هم، دارم تمام سعیم رو میکنم که برای این ماجرا یه پایان بنویسم، دیگه از پشت نگاهت نکنم و کولی بازی در نیارم. دیگه نلرزم، گریه نکنم و به عقب برنگردم.
چون خرگوش کوچولو گم شده. و منم دیگه هیچوقت موهامو خرگوشی نمیبندم.