۱۴ مطلب با موضوع «قِصِه هآیِ کَذآیی» ثبت شده است

شمعدونی‌ها درک نمی‌کنن.

شاید آدم‌ها گل‌های شمعدونی باشن. 

همون‌هایی که از یه ساقه‌ی سبز که توی خاکِ سیاهِ گلدونِ سفالی فرو رفته، متولد می‌شن. همون‌هایی که برگ‌های گرد و مخملی دارن. همون‌هایی که بوی خونه‌ می‌دن.

شاید آدم‌ها همون گل‌های شمعدونی‌ای باشن که به سرخ‌ پوست‌ها چپ نگاه می‌کنن چون نمی‌فهمن چرا تا وقتی آب هست باید دور آتیش رقصید. آبی که داخل حوضه، حوضی که توی حیاطه، حیاطی که مال خونه‌ی باباست و همون که توش ماهی داره و درخت گلابی روش سایه انداخته. 

درست مثل یه گل شمعدونی که به جای بند ناف، یه ساقه‌ی سبز و مخملی و معطر از مادرش قرض می‌گیره. قرضی که هیچوقت نمی‌تونه به خودش برش گردونه. چون ازش رشد میکنه، بزرگ می‌شه، برگ می‌ده، غنچه‌ می‌ده، شکوفا می‌شه و در اوج خودشه و گلبرگ‌های سرخ و آتشینش به ماهی‌هایی که در اصل نارنجی‌ رنگن و نه قرمز، فخر می‌فروشه. اما گل شمعدونی نمی‌دونه، نمی‌دونه که خزان می‌رسه و سرخ تبدیل می‌شه صورتی و صورتی می‌شه قهوه‌ای و قهوه‌ای حتی بیشتر از سیاه یعنی مرگ.

  • ۲۲
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۹ ارديبهشت ۰۱

    خرچنگ‌ها درک نمی‌کنن.

    اولین نفری که اون برگ‌های سبز رو لمس کرد، فکر نمی‌کرد بشه ازش معجون ساخت.

    اولین کسی که از برگ‌های سبز معجون ساخت، فکر نمی‌کرد بشه درمان دردهای شکمی.

    اولین کسی که برای درمان دردهای شکمی معجون برگ سبز تجویز کرد، فکر نمی‌کرد بشه همدم زخم‌های ذهنی. 

    "میم‌آ" قهرمان این داستان بود. قهرمانی که بیشتر از دوتا پا داشت. در واقع اون هزارتا پا داشت. هرچند از هزارپا ها می‌ترسید. میم‌آ توی هرپاش چندتا پاشنه‌ی آشیل داشت. میم‌آ کلی ضعف داشت. میم‌آ هر وقت می‌خواست توی آینه نگاه کنه، پیراهن قرمز بلند می‌پوشید. میم‌آ از پاهاش متنفر بود. چون از هزارپاها می‌ترسید. از پاشنه‌های آشیل بیشتر.

    یه روز میم‌آ داشت توی باغچه‌ی ممنوعه‌ی جنگل جادو پرسه می‌زد. وقتی بته‌ی برگ‌های سبز رو توی باغچه‌ی ممنوعه‌ی جنگل اسرار دید و یک سال منتظر موند تا بته‌ی برگ‌های سبز تبدیل به گل و شکوفه و میوه بشن ولی نشدن، چون بته‌ی برگ‌های سبز فقط بته‌ی برگ‌های سبز بود. میم‌آ عصبانی شد. اونقدر که برگ‌هارو از بته جدا کرد.

    وقتی برگشت خونه، فهمید که چه جنایتی مرتکب شده پس عذاب وجدان گرفت و برگ‌های سبز رو داخل قوری ریخت و جلوی آفتابی که مظهر زندگی و شادابی بود گذاشت و بعد شروع به اشک ریختن کرد. از برگ‌ها معذرت خواست. بعد به یاد غم و غصه‌های قدیمیش افتاد و غمگین‌تر شد. برگ‌ها باهاش همراه شدن و باهاش اشک ریختن. اون‌ها اونقدر گریه کردن که قوری پر از اشک شد. میم‌آ فقط یک لحظه برای برداشتن دستمال کاغذی از قوری غافل شد و توی همین یک لحظه‌ی کوتاه تمام برگ‌های سبز قهوه‌ای شده بودن و میم‌آ خوب می‌دونست قهوه‌ای شدن یه برگ فقط نشان دهنده‌ی مرگشه. 

    میم‌آ حالا یه قاتل بود. قاتلی که یه دسته‌ی کامل برگ‌ سبز بی‌گناه رو کشته. میم‌آ که فهمید اشک‌های داخل قوری هم زیر گرمای‌ خورشید رنگ مرگ برگ‌هارو گرفتن، پیش خودش فکر کرد شاید برگ‌های سبز اینجوری می‌خواستن از میم‌آ انتقام بگیرن. میم‌آ فکر کرد مایع داخل قوری یه سم مهلکه. اینجا بود که مغز کور میم‌آ همه چیز رو فهمید و به هورمون‌های خبرچین دستور بیداری داد. هورمون ها به سرعت برای خبرچینی پیش معده رفتن ولی یادشون رفته بود که معده یه کیسه‌ی ماهیچه‌ایه و کیسه‌های ماهیچه‌ای تکثیرگاه پروانه‌های اغتشاش گرن. پس پروانه‌ها شورش کردن، جنب و جوش کردن، زیاد و زیادتر شدن تاجایی که دیگه معده برای پروانه‌های بیشتر جا نداشت.

    حال میم‌آ بد بود. میم‌آ غمگین بود و فقط یه ذهن زخمی و مریض می‌تونه مغزی داشته باشه که چنین دستوری به هورمون‌های خبرچین بده. میم‌آ گیج بود، درد داشت و سرش گیج می‌رفت و انگشتاش بنفش و سرد شده بودن. قلبش از شدت سر و صدای پروانه‌ها و ناله‌های ناشی از درد معده کلافه شده بود و محکم به قفس استخونیش ضربه می‌زد و هواکش‌های اطرافش سعی می‌کردن آرومش کنن پس تندتر پر و خالی می‌شدن ولی کارساز نبود.

    ذهن میم‌آ خسته و زخمی بود و اونو یاد هزارتا پای زشت و کریهش می‌نداخت و آواز "میم‌آ یه هزارپای بی‌رحمه" رو پخش می‌کرد. میم‌آ از این آواز متنفر بود. پس تصمیم گرفت اون سم مهلک رو سر بکشه تا بمیره و از دست اعضای داخلی معترضش راحت بشه.

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۱ آذر ۰۰

    نهنگ ها درک نمی‌کنن.

    بعضی از احساسات هستن که مثل پاک کن خمیری می‌مونن.

    نرم، پیوسته، چسبنده و حالت پذیرن.

    تیکه تیکه کنده می‌شن، روی کاغذ می‌افتن، روی اشتباهات گرافیتی مالیده می‌شن و تیکه تیکه کربن اتم های کربن رو به خودشون می‌چسبونن.

    کربن هایی که سیاهن، پودری ان، و اونقدر سخت سعی کردن خودشون رو لای الیاف کاغذ فرو ببرن که بعد از پاک شدنشون هم ردشون باقیه.

    کربن هایی که دور هم جمع شدن، شیش تا شیش تا دستشونو به هم دادن، طبقه ساختن، بین طبقه ها جاذبه برقرار کردن. طبقه ها بیشتر و بیشتر شدن، لایه هاشون زیاد شد، حجم شدن، رشد کردن و زنده شدن. بعدش گفتن حالا چیکار کنیم؟ اسم خودشون رو گذاشتن گرافیت. نه اهل تحمل درد و رنج بیشتری بودن، و نه اهل یه جا نشتن. مثل دود بودن، نه توی سوراخ یه لوله ی چوبی آروم می‌گرفتن و نه روی کاغذ. مثل دود، مثل دوده. پخش می‌شدن و روی همه چیز یه طبقه جا می‌ذاشتن.

    اونا دشمن پاک کن ها بودن.

    پاک کن هایی که سیاه یا سفید، رنگی یا شفاف با تمام وجود از اصطکاکشون مایه می‌ذاشتن، به کاغذ می‌گفتن ببخشید! ببخشید که اونقدر پوستتو می‌سابیم که داغ رو دلت بشینه! ببخشید که معشوقه ی دروغینتو، گرافت های خیانت کارتو داریم ازت می‌گیریم و این کارو با بالا بردن دما انجام می‌دیم!...

    کاغذ زجه می‌زد. خودش رو به هر سمتی می‌کوبید، به هر دری می‌زد، از لایه های گرافیتی خواهش می‌کرد، تمنا می‌کرد، التماس می‌کرد که یه جا بمونن، اینقدر وول نخورن و خودشون رو به هر بشر یا نابشری نچسبونن. کاغذ می‌خواست بهشون نجیب بودن رو یاد بده، کاغذ می‌خواست بگه مهم اصالته نه زادگاه و عنصر تشکیل دهنده. کاغذ خودش رو برای گرافیت مثال می‌زد، کاغذ می‌گفت من از چوب ساخته شدم و چوب هم از کربن ساخته شده. اصلا هرچیزی که توی این دنیا جون و احساس داره از کربن ساخته شده.

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰

    قاصدک ها درک نمی کنن.

    روزی بود و روزگاری.

    قاصدکی بود که از بچگی بهش گفته بودن تو قاصدک آرزو هایی. وقتی که بزرگ شدی باید بری و به داد مردم برسی، آرزو هاشونو بگیری، صداشونو بشنوی و به گوش آسمون برسونی، تو یه واسطه ای، واسطه ای که نجوا های سنگین و ته نشین شده ی موجودات زمینی رو به آسمون می رسونه، زنگ کلیسا رو به صدا در می آره و ناقوس می زنه. تو باید صداشون باشی، این چیزیه که به خاطرش خلق شدی...

    و قاصدک از همون زمانی که بچه بود و هنوز از سوراخ زیر گلبرگ ها سر بر نیاورده بود، رویای ابر و آسمون رو در ذهنش می پروروند. رگه های طلایی ابر ها و درخشش کله ی سبز غاز هایی که پرواز می کنن، و شور و شگفتی قاصدک های دیگه که همگی در دریایی از هوا و باد با چاشنی شعله های خورشید در پروازن، و دنیایی به رنگ صورتی و زرد که انتظارشو می کشه. ملتی که منتظرشن تا از خواب بیدار شه و بیاد و پروانه هارو به پرواز در بیاره و دماغ هاشونو قلقلک بده.

    روز ها و شب ها سپری شدن تا وقتی که روز موعود رسید، سپیده دمی که به دستمال چروکیده می موند، سرد، خشک، طوفانی و خاکستری. مادر به قاصدک گفت وقت رفتنه. کسی هست که از صمیم قلبت صدات می زنه و باید خودتو بهش برسونی. زنجیر های آروز های درونیشو از بند نورون ها در بیاری و پیش ستاره ها ببری. 

    قاصدک خندید.

    مو های سفید و پشم آلودشو باز کرد و سرود خداحافظی سر داد و اشک شوق ریخت. گفت من منجی کسایی می شم که شنیده نمی شن، من اون هارو خواهم شنید و پرواز خواهم کرد. و بعد از خداحافظی با قاصدک های کوچکتر راهش رو کشید و رفت. مادرش تا لحظه ی آخر نصیحتش کرد، پند و اندرز داد ولی قاصدک برای فهمشون زیادی خام بود و هنوز اعماق این دنیای سرد و توخالی رو ندیده بود.

    قاصدک نمی دونست همین زمینی که روش پوشیده از برف و یخه، درونش حتی سنگ و فلز هم ذوب می شه. 

    قاصدک نمی دونست همین زمینی که از دور آبی و سبز و سفیده، از نزدیک سیاه و قیرآلوده. 

    آب های آبی سیاهن،

    برگ های سبز قهوه ای ان،

    و رنگ های روشن دیگه پیدا نمی شن.

  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰

    مِه ها درک نمی کنن.

     

    من زال رو خیلی دوست داشتم. مهم نبود اگه بقیه می گفتن زال خرافاتیه.

    مهم نبود اگه بقیه صداشو دوست نداشتن، مهم نبود اگه از رنگش خوششون نمی اومد. من زال رو دوست داشتم.

    اولین روزی که زال رو دیدم پنجشنبه بود. یه گوشه برای خودش کز کرده بود و لباس های کاموایی کهنه ای سفید رنگی رو دور خودش پیجیده بود و زیر لب چیزی می گفت. حواس کسی بهش نبود، اونم حواسش به کسی نبود. حتی وقتی که رفتم جلوش وایستادم و صداش کردم هم حواسش نبود. 

    اون زمان فکر می کردم زال خیلی حواس پرته. بعدا فهمیدم فقط پنجشنبه ها اینطوریه. و بعدش فهمیدم پنجشنبه ها کار های مهم تری برای انجام دادن داره و حواسش به اون هاست.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۵ فروردين ۰۰

    ستاره ها درک نمی کنن.

     

     

    موهاش طلایی رنگ و براق بودن.

    حالا نیستن. خاکستری ان و گرد و غبار گرفته.

    کک مکی هاش قرمز و دوست داشتنی بودن. 

    دیگه نیستن. پوستش مرده و مثل گچ سفیده.

    درخشندگی و ابهت داشت، امید و حیات بخش بود و زندگی رو به روح مرده ی شکوفه های خفته بر می گردوند.

    دیگه نه. اونی که روح رو به بدن های مرده بر می گردوند، حالا خودش به خواب ابدی رفته.

    تا وقتی که بود، همه جا غرق در نور و درخشندگی بود.

    ولی حالا که رفته، سیاهی و تاریکی همه جارو دچار خفقان کرده. 

  • ۲۳
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱ اسفند ۹۹

    نوشته ها درک نمیکنن.

     

    پری های دریایی و آواز قو ها. دشت های اکلیلی و نهنگ های پرنده. 

    این دنیا جای عجیبیه.

    خستگی و درد و غم یه روز یهویی اومدن سراغم، اولش گفتن بیا جلو کاری به کارت نداریم. این شکلات تلخ رو ببین، خوشمزه به نظر میاد درسته؟ 

    و من هم ساده بودم. گفتم آره من شکلات تلخ دوست دارم!

    تو تله افتادم، زندانی از جنس شکلات تلخ. درست مثل موشی که به خاطر یه تیکه پنیر دمش بریده میشه. 

    غم بهم خندید، درد درو پشت سرم قفل کرد.

    به غم گفتم چرا میخندی؟ اصلا چطور میتونی بخندی؟

    بحث رو عوض کرد. بهم گفت نچ نج تو دیگه زندانی شدی. توی یه اتاق تاریک با بوی شکلات تلخ فاسد شده. میتونی تلاشت رو بکنی که بیای بیرون، ولی بهت قول میدم موفق نمیشی.

    بهش گفتم من هرکاری میتونم بکنم، خواستن توانستنه.

    دوباره خندید. بهم گفت نه وقتی که درد درو به روت بسته. گیرنده های دردتو یادت بیار، سازش پیدا نمیکردن درسته؟ 

    من مونده بودم و اتاقک تاریک داخل ذهنم، داخل جمجمم. شاید هم داخل مغزم.

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹

    عروسک ها درک نمیکنن.

     

    میخوام یه قصه تعریف کنم.

    یه قصه که یا خیلی خیلی دردناکه، یا خیلی خیلی خوشحال کننده!

    این یه قصه ی قدیمیه. اونقدر قدیمی که خود نویسنده هم دیگه حال حوصله ی تعریف کردنشو نداره. 

    من نویسنده ی این قصه رو میشناختم، از اون قصه گو های دوره گرد بود. این ور میرفت، اون ور میرفت، وقتی کسی رو پیدا میکرد که بخواد قصه بشنوه، براش تعریف میکرد. کاری به این نداشت که کی چقدر پول میده، اصن پول میده یا نه، اون فقط برای کسی قصه میگفت که قصشو به چشم یه سرگرمی نبینه. به چشم یه لالایی نبینه و وسط قصه خوابش نبره. 

  • ۲۱
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۳۰ آذر ۹۹

    کوسه ها درک نمیکنن.

     

    سالانه حدود 6 نفر آدم به خاطر حمله ی کوسه میمیرن.

    شاید به نظر خیلی آمار شاخی نیاد و احتمالا هم در وهله ی اول این به ذهن آدم بیاد که واقعا اون موجودات وحشی سالانه 6 نفرو میخورن؟ این که خوبه!! فکر میکردم کوسه ها هر وقت بیکار شدن تصمیم میگیرن برن آدم بخورن!

    ولی اگه از من بپرسید... میگم اتفاقا خیلیم آمار شاخیه.

    کوسه ها دوست ندارن آدم بخورن. از مزه ی گوشت و خون آدم خوششون نمیاد و تازه با دستگاه گوارششونم سازگار نیست.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۴ آذر ۹۹

    ایکس ها درک نمیکنن.

     

    دارم به این فکر میکنم... که  حد واقعا ینی چی.

    وقتی میگن حد خودتو بدون دقیقا دارن از چی حرف میزنن.

    وقتی تو واژه نامه های فارسی دنبالش میگردم، میبینم حد فقط پنج تا معنی داره:

    1- فاصله میان دو چیز. (اینو دهخدا میگه)

    2- انتها؛ کرانه.

    3- اندازه.

    4- تیزی.

    5- کیفر و مجازات شرعی. (اینم چیزیه که تو کتاب ادبیاتمون نوشته شده.)

    وقتی یه نفر موقع تو حالت عادی میگه حد... معمولا منظورش اندازست...

    ولی یه حد دیگه تو ریاضی داریم... که جز هیچکدوم از این پنج تا نیست.

    وقتی میگیم این متغیر به این عدد میل میکنه، ینی اون عدد حدشه. 

    نه فاصلست، نه انتهاست، نه اندازست، نه تیزیه، و نه مجازات.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۶ آبان ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: