۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

هر قدر هم که طول بکشد، ارزشش را دارد.

نفس‌های زمستون دیگه به شماره افتاده و دیگه چیزی نمونده که تموم شه و جای خودش رو به یه بهار جدید، و یه سال جدید بده. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌دونم باید در مورد سالی که گذشت و سالی که داره می‌اد چی باید بگم، جز این که چهارصد و دو -حداقل- برای من، چقدر غیرمنتظره و غیرقابل پیش‌بینی جلو رفت. 

قطعاً فروردین سال قبل، ممکن نبود حتی به ذهنم خطور کنه که در طول این سال، چقدر قراره بشکنم، گریه کنم، ناامید شم و به فنا برم. قطعاً لحظات خوب هم بوده، خیلی هم بوده. روزهای زیادی خوشحال بودم و خیلی از ته دل خندیدم. ولی با این وجود وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم سال چهارصد و دو، بیشتر از هر چیزی، بهم بی‌قراری داد. 

«بی‌قراری»...

و با این که قاعدتاً این بی‌قراری چیز لذت‌بخشی نبوده، بابتش ممنونم. اونقدر سخت و سوزناک بود که نمی‌خوام دوباره به اتفاقاتی که افتاده فکر کنم، ولی وقتی می‌بینم چقدر باعث رشد، تغییر و تکاپوی من شدن، می‌فهمم که باید بابتشون سپاس‌گزار باشم. 

معمولاً نزدیک سال جدید، از برنامه‌هام، هدف‌هام و لبخندهایی که در طول این سال داشتم حرف می‌زنم و آرزوی موفقیت و شادکامی برای بقیه می‌کنم، از همین چیزهای فرمالیته. ولی امسال فکر کنم باید یه کم متفاوت‌تر باشه.

راستش فکر می‌کنم واقعاً دارم بزرگ می‌شم. هدف‌ها و برنامه‌هام هرچی جلوتر می‌ره، شخصی‌تر می‌شن و یه جورایی کمتر دلم می‌خواد توی فضای عمومی وبلاگ صراحتاً در موردشون صحبت کنم. اگر هم بگم یه کوچولو خرافاتی هستم و از بلند بلند اعتراف کردن بهشون می‌ترسم، واقعاً دروغ نگفتم. 

دلم برای سالی که گذشت تنگ نمی‌شه، چون بیشترش با بی‌قراری و گریه و ناامیدی گره خورده بود. تازه امسال بیست سالم شد و رسماً دیگه دوران نوجوانیم تموم شده:"| *غم*... ولی با این وجود، همین بی‌قراری‌ها نهایتاً باعث شدن نه تنها *تصمیم* بگیرم که وقت تغییره، بلکه واقعاً برای این تغییرات، *قدم*‌های واقعی بردارم.

فکر کنم سال چهارصد و سه باید سال مهمی برای من باشه. امیدوارم همه چی به خیر بگذره و تا عید سال بعد دووم بیارم و همونطور که عدد 403 توی ذهنم انگار زرد و درخشانه و به خورشید نگاه می‌کنه، در واقعیت هم همینطور باشه. (بخدا توان ندارم یه سال دیگه به فنا برم ولم کنین اصن می‌خوام بخوابم.)

عیدتون مبارک^^

  • ۱۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    #169

    «خوبه پس چیزی وجود نداره.»

    این حرف رو می‌زنی و نمی‌دونم توی ذهنت چی می‌گذره. نمی‌دونم دوست داری چی بشنوی، نمی‌دونم وقتی بعد از مدت‌ها نوتفیکشن پیامم رو می‌بینی چه حسی بهت دست می‌ده. نمی‌دونم پیش خودت چه فکری می‌کنی؛ ازت نمی‌پرسم چون فکر می‌کنم برام مهم نیست، ولی بخوام راستش رو بگم، خیلی گیجم. می‌ترسم. ولی فکر کنم یه چیزهایی وجود داره سامورایی. هنوز هم وجود داره.

    وقتی ازم می‌پرسی «چرا؟»، من هم همین رو از خودم می‌پرسم؛ واقعاً چرا؟ چرا دارم این کار رو می‌کنم؟ بعد از این همه مدت برای چی اینجام؟ دارم چیکار می‌کنم؟

    نمی‌دونستم، هنوز هم نمی‌دونم. 

    باهام حرف می‌زنی، برام «داستان» تعریف می‌کنی، یه داستان خیلی قدیمی با جزئیات عجیب، از تاریخ‌ها و روزها و ساعت‌ها می‌گی، از اتفاقاتی که افتاده، از احساساتی که از چشم من پنهون مونده، و هر چیز دیگه‌ای که برای کامل شدن داستان لازمه. قسم می‌خوری، معذرت خواهی می‌کنی و بهم عذاب وجدان می‌دی. اونقدر صادق و مهربونی که دست‌هام می‌لرزه، قلبم ذوب می‌شه، استخون جناغمو سوراخ می‌‌کنه و هُری بیرون می‌ریزه. 

    با خودم فکر می‌کنم چطوری باید بهت بگم این داستان یه وجه دیگه هم داره؟ چطور باید بگم من هم یه معذرت‌خواهی بهت بدهکارم؟ نمی‌دونم سامورایی. نمی‌دونم. 

    می‌پرسم «دوست داری چطوری باشه؟» و وقتی جواب می‌دی، تازه می‌فهمم چقدر دلم برای «ایول» گفتنت تنگ شده. 

    دقیق‌تر که فکر می‌کنم، می‌بینم صدات رو نمی‌تونم به ذهنم بسپرم، جزئیات کمی از صورتت یادم می‌مونه و وقتی می‌گی «زندگی خیلی عجیبه.» حتی بیشتر از قبل افسوس می‌خورم. ناراحتم که حتی یک بار هم سعی نکردم صورتت رو نقاشی کنم. 

    از خودم می‌پرسم چطور اینقدر بی‌تفاوت بودم؟ به داستانی که تعریف کردی فکر می‌کنم، یه بار دیگه از خودم می‌پرسم اگر من راوی این داستان بودم، چطوری روایتش می‌کردم؟ هرچی بیشتر فکر می‌کنم، آشفته‌تر می‌شم. سعی می‌کنم خودم رو تبرئه کنم، توی ذهنم با اتفاقاتی که افتاده بازی می‌کنم، به در و دیوار مغزم می‌کوبم تا حداقل بتونم خودم رو قانع کنم. دروغ نگم یه چیزهایی به ذهنم می‌رسه. ولی چه فایده. واقعاً چه فایده؟ وقتی که نه می‌تونم چیزی رو عوض کنم، و نه می‌تونم بهت بگم چی تو سرم می‌گذره، مخصوصاً وقتی می‌گی «احساس می‌کنم حاوی پیام‌های زیادی هستی ولی رو نمی‌کنی.»

    ای کاش وقتی اینطوری با قلبم بازی می‌کنی از خودت بپرسی وقتی داری در مورد عجیب بودن زندگی حرف می‌زنی، وقتی داری بهم می‌گی همه چیز تموم شده، وقتی با زبون بی‌زبونی بهم می‌فهمونی تمام فرصت‌هامو از دست دادم، دیگه چطوری می‌تونم از پیام‌های رو نشده‌م، رونمایی کنم؟ 

    سامورایی من حتی خودم رو نمی‌فهمم. نمی‌تونم ذهنم رو جمع کنم و به این موضوع فکر کنم، چون اشتباهه. نباید روی چیزی اسم بذارم، نباید ببینمت، نباید نگاهت کنم. نباید توی فکرم باشی و نباید برای رسوندن پیام‌های رو نشده، جمله سازی کنم. این کلمات نباید به تو برسن. 

    عزیزم من عصبانی‌ام، ناراحتم و از خودم بدم می‌اد. چون ناخواسته اوضاع رو خیلی خیلی پیچیده کردم؛ ناخواسته بود چون احمق بودم. حقیقتی که جلوی چشمم بود رو نمی‌خواستم ببینم. برای همین همه چیز رو خراب کردم و حالا بابت احمق بودنم از خودم عصبانی‌ و ناراحت و متنفرم. 

    چیزهایی هست که درک نمی‌کنم. وقتی می‌گی «خواستم حس بدی بهت نداده باشم.» با خودم فکر می‌کنم نکنه تو هم حاوی پیام‌های بیشتری هستی ولی رو نمی‌کنی؟ ولی خب حتی اگه اینطوری باشه هم، دیگه چه اهمیتی داره؟ به هرحال که چیزی قرار نیست تغییر کنه، چون می‌دونی چرا؟ 

    «زندگی خیلی عجیبه.»

    زندگی واقعاً خیلی عجیبه. 

    هنوز این ور و اون ور می‌بینمت. چشم‌های ریزت، صورت کشیده و پیشونی بلندت. حالت راه رفتنت یه کم عجیبه و تقریباً همیشه لباس‌های تیره می‌پوشی، با کفش‌های سفید. 

    راستش، نمی‌دونم وقتی منو می‌بینی چه احساسی بهت دست می‌ده. وقتی فردای اون شب جلوی نگهبانی دیدی که ساک و چمدون دستمه و دارم برمی‌گردم خونه، وقتی صدای تق‌تق بوت‌های پاشنه‌دارم رو شنیدی و رفتی کنار، وقتی اون شب با دوستت داشتی می‌خندیدی و از کنارم رد شدی، وقتی جشنتون تموم شد و از آمفی تئاتر اومدی بیرون، وقتی توی راهرو سعی می‌کنی نگاهم نکنی یا وقتی موقع پر کردن لیوان آب اتفاقی کنار هم می‌ایستیم؛ چی تو فکرت می‌گذره؟ 

    امیدوارم که هیچی. حتی خود من هم، دارم تمام سعیم رو می‌کنم که برای این ماجرا یه پایان بنویسم، دیگه از پشت نگاهت نکنم و کولی بازی در نیارم. دیگه نلرزم، گریه نکنم و به عقب برنگردم. 

    چون خرگوش کوچولو گم شده. و منم دیگه هیچوقت موهامو خرگوشی نمی‌بندم.

  • ۱۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۱ اسفند ۰۲

    #168

    سامورایی عزیزم.

    نه دوست دارم حاشیه برم، و نه مقدمه چینی کنم یا توضیح اضافه بدم. چون راستش زیادی خسته‌ام، قلبم خیلی تند می‌تپه و افکارم رو نمی‌تونم کنترل کنم. ولی بذار صادقانه یه چیزی رو بهت بگم. وقتی ویلی ازم پرسید «اصلاً می‌دونی رفتار درست چطوریه؟»، بهش گفتم «احتمالاً نمی‌دونم.» ولی دروغ گفتم. می‌دونستم. دیده بودم. تو همیشه همینقدر مهربون بودی.

    ای کاش نبودی. 

    ای کاش مثل بقیه‌شون اینقدر نگران نبودی که نکنه یه وقت دلم رو بشکونی؛ یه وقت ناراحتم کنی؛ یه وقت از دستت عصبانی بشم یا بخوام بهت دری وری بگم و ازت متنفر باشم. ای کاش مثل بقیه‌شون بودی. تحقیرم می‌کردی، مسخره‌م می‌کردی، بهم حس بدی می‌دادی و از حرف زدن باهات پشیمونم می‌کردی. ای کاش کاری می‌کردی که می‌تونستم ازت متنفر باشم. بهت فحش بدم و کله‌ی بزرگ و صورت درازت رو مسخره کنم. 

    اونجوری بابت اتفاقاتی که افتاد اینقدر افسوس نمی‌خوردم. 

     

    امیدوارم منو ببخشی. مسائلی بود که نتونستم بهت توضیح بدم و شاید هیچوقت متوجه‌شون نشی. چون احتمالاً همون بهتر که ندونی. ولی کاش می‌شد بهت بگم چقدر متاسفم. چقدر احساس گناه می‌کنم و چقدر از شنیدن معذرت خواهی‌هات ناراحت و شرمسار بودم؛ هستم در واقع. 

    متاسفم؛ نباید اینقدر دیر می‌کردم.

     

    پی‌نوشت: قضا و قدره به هرحال. شاید اصلاً درستش هم همینه و هنوز متوجه نیستیم. امیدوارم شاد و خوشحال باشی چون واقعاً لیاقتش رو داری.

    پی‌نوشت: حتی نمی‌تونم درست فکرمو جمع کنم و یه نامه‌ی درست حسابی برات بنویسم. این چند روز خیلی پریشونم و غم‌انگیزه که حتی نامه‌ای که برات نوشتم هم، اونقدر که باید خوب نیست. متاسفم. 

  • ۲۲
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۳ اسفند ۰۲
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: