یه جورایی پشیمونم... هوا خیلی خوبه و بابا با مادربزرگم رفتن دریاچه. منم باید میرفتم... ولی نرفتم. چراشم نمیدونم. هعی...

 

روز بیست و یکم چالش!

یه جورایی حس پست گذاشتن این روز ها داره درونم فوران میکنه.

همش میخوام پست بذارم|:

 

پی نوشت: شاید بعد نوشتن این رفتم دوچرخه سواری...

پی نوشت: اون چالش "فلانی به چند سوال پاسخ میدهد" بود؟ توی سوال چهارمش هرکی فست فود رو انتخاب کرده دیگه با من حرف نزنهTT من نمیتونم کسی رو که سوسیس رو به کیک شکلاتی و آبنبات ترجیح داده حرف بزنمTT... تامامTT... کاملا هم جدی امTT... اگه نمیدونستید توجهتونو به این پست جلب میکنم... مرسی اهTT

پی نوشت: باید میرفتم دریاچه]]]":

پی نوشت: آیم نات کول^^

 

 

-اسکلت بدن شخصیت اصلی سعی دارد از بدنش فرار کند. آنچه اتفاق می‌افتد را توصیف کنید.

 

شانس آوردم که اون روز مراسم تاجگذاری قورموند، ولیعهد قورباغه ها بود و ناتی باید تا لحظه ای که برسیم خونه اون شعر احمقانه رو تکرار می کرد وگرنه مطمئنم که قرار بود کلی دستم بندازه. بابت این که کتمو دادم به تریسی و حالا عین بید داشتم می لرزیدم تو این سرما.

هوا تقریبا تاریک بود. اونقدر سردم شده بود که دندونام مدام به هم می خوردن و استخون های انگشتام می لرزیدن پس یه کم طول کشید تا بتونم کلید رو داخل قفل بندازم و بریم داخل. 

بخوام روراست باشم فکر میکردم لرزش کل اسکلت و اعضای داخلیم به خاطر سرمای بیرونه. یا حداقل سعی می کردم اینو به خودم بقبولونم و تلقین کنم که واقعا دلیل دیگه ای وجود نداره. ولی حتی بعد از رسیدن به خونه و پوشیدن یه لباس گرم و سر کشیدن دو لیوان شیرکاکائو ی داغ باز هم بدنم می لرزید.

اگه این وضعیت برای ناتی پیش میومد حتما می گفت که اسکلتش علیه ماهیچه هاش شورش کردن و می خوان فرار کنن به دنیای مرده ها، شاید پیش عروس مرده. یا یه همچین چیزی. اونقدر دستم می لرزید که در آخر با وجود تمام مراقبت های ویژم لیوان چلپ چلپ کرد و یه مقدار از شیرکاکائو ی لیوان سوم روی میز ریخت.

-کلود رو به راهی؟

کال در حالی که داشت یه دست از لباس هاشو از چمدون بیرون می آورد اینو گفت. ناتی به سرعت جواب داد: کال! هیچ می دونستی کلود محافظ شوالیه ی شمشیر زنه؟

-چی داری می گی ناتی.

-جدی می گم! امروز یکی از دوستاشو کنار رودخونه دیدم، با هم قورباغه گرفتیم و اون افتاد توی آب، بعدشم کلود پالتوی بارونیشو در آورد و داد بهش که شیاطین سایه ها بهش حمله نکنن!

کال عمیقا خندید. بابا هم سریع سرشو از اتاقش بیرون آورد و زل زد به من، مامان هم لپ تاپش رو یه گوشه پرت کرد. سه نفری همزمان نیشخند زدن و پرسیدن: اینجا چه خبره کلود؟

دوباره یه مقدار شیر کاکائو روی میز ریخت. گفتم: شما که حرفشو جدی نمی گیرید نه؟

کال گفت: وقتی اومدین بارونی تنت نبود و داشتی می لرزیدی!

-بس کنین!

لیوان شیرکاکائو رو با دوتا دستم گرفتم و سریع رفتم داخل اتاق و به بوم نقاشی شکوفه ی بادوم خیره شدم. استخون هام هنوز داشتن می لرزیدن. مطمئنم که می خواستن فرار کنن. اغشتشاششون برای فرار وقتی شدید تر شد که ایمیلم رو چک کردم و فهمیدم که تریسی ازم خواسته که فردا به همون کافه ای برم که دفعه ی قبل رفتیم. بعد از ظهر. که بارونیمو پس بده.

 

 

پی نوشت: یاح یاح یاح...

پی نوشت: اگه چرخ های دوچرخم باد نداشته باشن چی؟