۳ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات :: مآجَرآ هآیِ مَن وَ مآئویآ» ثبت شده است

#80

-و در نهایت! من اینجام(=

-حضورتو تبریک و تهنیت عرض می کنم! کدوم قبرستونی بودی؟ *زودی بعد کنکور* توی دایره المعارفت معنی دو هفته رو می ده؟ 

-قرار نبود اینطوری بشه ولی زندگی همیشه اونجوری که آدم انتظار داره پیش نمی ره دیگه"-" گرفتاری داشتم یه مقدار...

-گرفتاری هایی که طبق معمول خودت برای خودت ایجاد کردی و به راحتی می تونستی روز اول پسشون بزنی و یه نفس راحت بکشی ولی ترجیح دادی خودتو خفت کنی! 

-خیلی به این مسئله فکر کردم، واقعیت اینه که به ظاهر اینطوری به نظر می آد که با اراده ی خودم می تونم فلان کارو کنم و فلان کارو نکنم ولی در اصل دست من نیست و یه مسئله ی درونیه و همیشه با چیزایی که از درون خودت منشا می گیرن به این راحتیا نمی تونی مبارزه کنی و پیروز شی و به مراتب از مسائل ظاهری سخت تره چون به هرحال... جنگیدن با بقیه راحت تر از جنگیدن با خودته.

-ینی هیچکاری نمی تونستی در موردش بکنی؟ منظور من فقط وبلاگ نیست، تو حتی به دوستاتم جواب نمی دادی، خیر سرت رفته بودی به مادربزرگ و خالت سر بزنی ولی کل روز گرما رو بهونه کردی و چپیدی توی اتاق و سرتو کردی توی اون کتاب کوفتی.

-بابتش متاسفم! من سعی می کنم که بیشتر از این با آدمای اطرافم وقت بگذرونم، ولی حقیقت اینه که من اصلا آدم اجتماعی ای نیستم. شاید پرحرف باشم و به واسطه ی همین پرحرف بودنم اینطوری به نظر بیاد که خیلی برونگرا و خوش مشربم ولی حقیقت کاملا خلاف اینه.

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰

    #79

     

    -بسمه واقعا. خسته شدم. واقعا خسته شدم. حتی از این که بگم خسته شدم هم خسته شدم و هر بار که می گمش بیشتر از دفه ی قبلی خسته می شم. این چرخه ی لنتی پس کی قراره تموم شه؟ چرا هر بار به خودم می گم خب این بار دیگه تموم شد! و دوباره چند روز بعدش همون عصبانیتا و اعصاب خوردیا می آن سمتم؟ متنفرم از این که نمی تونم هیچی رو عوض کنم و فقط نشستم یه گوشه و دارم حرص می خورم.

    -بازم همون داستان همیشگی؟ بیخیال دیگه! مگه نگفته بودی دیگه برات مهم نیست؟ 

    -آره، گفته بودم دیگه برام مهم نیست. و واقعیت هم همینه، اون موضوع خودش به خودی خود کوچکترین اهمیتی برام نداره و به هیچ کجام نیست، این پیامد هاشه که عذابم می ده و لحظه به لحظه ضربان قلب و تعداد تنفس در دقیقم رو می بره بالا. شناختن آدما واقعا کار سختیه مگه نه؟

    -بستگی داره چجور آدمی مد نظرت باشه.

    -آره خب، اگه اونی که جلو رومه یه عوضی و لاشی تمام عیار باشه که ماسک خوشرویی به صورتش زده حتما کارم سخت خواهد بود، ولی می دونی، دیگه گول نمی خورم، از آخرین باری هم که به کسی فرصت برگشت داشتم خیلی می گذره و حالا توی جزیره ای وایستادم که هیچ احد الناسی نمی تونه واردش شه. خوب خودمو زندانی کردم و دورم حصار کشیدم، و واقعا هم این بار مشکل من نیستم چون می دونم چجوری باید کسی رو بشناسم.

     

     

    -پس مشکل چیه؟ هنوز قلبت داره تند می زنه.

    -آره تند می زنه چون عصبانی ام. عصبانی ام از این که نمی تونم چیزی رو عوض کنم. عصبانی ام از این که نمی تونم چیزی رو که خودم به چشم دیدم رو به اطرافیانم بفهمونم. متنفرم از این که دارن همون اشتباهی رو می کنن که مدت ها پیش کردم و 4 سال تموم چوب سادگی اون موقعمو خوردم. متنفرم از این که ورودی عروسک ها بسته نشده و هر روز تیکه های چینی جدیدی داره بهمون اضافه می شه. متنفرم. واقعا متنفرم از این که نمی تونم اون طینت پست یه سریا رو نشون بدم چون متاسفانه بازیگر های خوبی هستن. 

  • ۲۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۴ فروردين ۰۰

    #75

    -مبارز راه روشنایی می گه بعضی لحظات واقعا توی زندگی آدم تکرار می شن. یهو به خودش می آد و می بینه داره با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنه که قبلا یه بار ازشون گذشته. بعدشم فکر می کنه که هیچ پیشرفت خاصی توی زندگیش نداشته چون دوباره همون بدبختیا اومدن سمتش. بعدشم افسرده می شه.

    -می فهمم مبارز راه روشنایی چی می گه. راستش من و مبارز راه روشنایی هرچقدر هم که با هم فرق داشته باشیم تو این یه مورد عین همیم، حداقل تا اینجاش. باورم نمی شه که همه ی این چیزا رو قبلا یه بار تجربه کردم و ازشون بیرون اومدم و حالا دوباره افتادم توشون. چطور ممکنه مشکلات یه نفر تا این حد شبیه هم باشن؟ جالبه حتی بعد از تمام این دفعات بازم نمی دونم باید چجوری برخورد کنم باهاش. هر دفه سعی می کنم نسبت به دفه ی قبلی واکنش متفاوت تری نشون بدم، ولی راستش همه چی بدتر می شه. مبارز راه روشنایی تو اینجور موقعیتا چی کار می کنه؟ 

    -اصلا بگو ببینم مبارز راه روشنایی از نظر تو چیه؟ 

    -نمی خوام بحثو قاتی پاتی کنم. حاشیه نرو. خودت می دونی دارم در مورد چی حرف می زنم. چند سال قبل با یکی از همکلاسی هام اونقدر بدجور دعوا کردم که کل مسیر خونه رو گریه کردم. حتی وقتی رسیدم خونه بازم گریه کردم. سر سفره، توی اتاقم، موقع خواب، تو دسشویی، تو حموم جلوی کس و ناکس مدام گریه می کردم و جیغ می زدم. تازه بعدش اون همکلاسیم طلبکارم بود، زنگ انشا خیلی نامحسوس یه انشا نوشته بود که همه تقصیرارو گردن من می انداخت. تا جایی که یکی دیگه برگشت بهم گفت: ببینم فلانی اون انشا رو در مورد تو نوشته؟ تا این حد واضح و مبرهن بود. اون موقع فکر می کردم از اون همکلاسیم ناراحتم. بعد تر ها مامانم شیرفهمم کرد که در واقع از اون ناراحت نبودم، از دست یکی دیگه ناراحت بودم.

    -آره درک می کنم، شاعر می گه:

    "هر دوستی که کردم تاثیر دشمنی داد/هر خون دل که خوردم از دیده ام روان شد"

    -شاعر خوب می گه. شاعرا خیلی ماهرانه بلدن با کلمات بازی کنن. بهشون حسودیم می شه. منی که حتی بلد نیستم یه شعر کوتاه بگم که یه معنی و مفهومی در بر داشته باشه. 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۷ فروردين ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: