ینی اونقدر که سست و بی حالم این روزا... باور کنین دوران راهنمایی که موقع امتحان ترمم آنچنان درس نمی خوندم مثل الان در زمینه درس کاهل نبودم|:

سه ماه دیگه کنکور دارم مثلا... ینی در درجه ای قرار دارم که فقط خدا می تونه نجاتم بده...

 

خب!

روز بیست و شیشم چالش^-^

می خوام همت کنم و قبل عید تمومش کنم چون اصلا دلم نمی خواد بمونه برای سال بعد|: ... این چالش قرار بود تا آخر دی تموم شه... خاک تو سر من خب...

 

پی نوشت: یه حس خاکستری عجیبی دارم راستش... احساس می کنم از یه چیز مهمی دور افتادم. هام... یه مقدار نگران پیامد هاش هستم...

پی نوشت: می دونستم این روز قراره برسه. منتها اینقدر دور و دراز بود که فکر می کردم حالا حالا ها نمی رسه و حالا می بینم که خیلی نزدیکمه و این منو می ترسونه، چیزی که فکر می کردم سال قبل کاملا حل شد و غصشو نمی خوردم... (سنتاکو چیزی که فکر می کنی نیست(=...)

پی نوشت: کلاس ادبیات هم ثبت نام کردم*-* هورا...

 

 

-یک مستندنمای کوتاه بنویسید.

 

همونطور که مامان گفت، تریسی نه تنها یه بار، بلکه به دفعات خیلی بیشتری اومد خونمون. همون طور که منم همین کار رو کردم و به نظر می رسید این دوستی داره هر روز شدید تر از قبل می شه و بیشتر گر می گیره. نمی تونم بگم از این بابت خوشحالم یا نه، چون احساسی که نسبت بهش دارم هم لذت بخشه هم آزار دهنده. و این باعث می شه دلم نخواد زیاد بهش فکر کنم؛ و وقتی بهش فکر نمی کنم نتیجه این می شه که ازش سر در نمی آرم و نمی فهممش.

دو روز بود که کال برگشته بود آمریکا و بابا هم رفته بود سراغ یه ماموریت جدید. اولین برف سال اواخر پاییز بارید و با این که همه چیز افتاده بود روی یه چرخه ی تکراری و روزمره، هیچ چیز تکراری و روزمره نبود. چون از همون زمانی که بابای واقعیم هر روز با مصرف بیشتر مواد بیشتر از قبل تحلیل رفت و در آخر باعث شد خانوادمون از هم بپاشه، تمام زندگی من رنگ خاکستری به خودش گرفت. خواسته یا ناخواسته این اتفاقی بود که برای من افتاد و باعث شد که تبدیل به یه پسربچه ی بی عرضه بشم که تکلیفش با خودش مشخص نیست. چه زمانی که هنوز دانش آموز بودم، چه الان که فارغ التحصیل شدم و هیچ راه مشخصی رو تو زندگیم دنبال نمی کنم. 

تمام این سال ها زندگیم روی یه روزمرگی تکرار شونده و کسالت آور بود. و این قضیه حتی با ازدواج مامان و به دنیا اومدن ناتی هم عوض نشد. نه کاملا. اما نکته ای که این روز ها توجهم رو جلب می کرد این بود که اینبار روزمرگی هام خاکستری و کسالت آور نیستن و انگار یه چاشنی توشونه. یه چیز اضافی که قبلا نبود. یه مقدار خجالت آوره گفتنش، ولی تنها چیز متفاوت این روز ها تریسیه. و نمی دونم، این تغییرات لذت بخش به خاطر اونه؟

این همون سوال و همون حسیه که نمی تونم بیشتر از این بهش فکر کنم. مخصوصا وقت هایی که خنده ی سنجابی تریسی رو توی ذهنم می بینم و ترکیب "پسره ی آسمی!" توی مغزم طنین می اندازه. و رفت و آمد های مکرر تریسی به این خونه هم هیچ چیز رو بهتر نمی کنه.

به هرحال، تریسی باز هم خونه ی ما بود. ناتی برای یه ماموریت جدید از طرف سرزمین عجایب مامور شده بود و برای به ثمر رسوندنش به شوالیه ی شمشیر زنش نیاز داشت. پس وقتی که مامان برای خرید و ارسال مرسوله و سفارش های مشتری هاش به اداره ی پست رفت، ناتی و تریسی رفتن به اتاق زیر شیروونی و مشغول کاری شدن که اصلا ازش سر در نمی آوردم. 

جیغ و ویغ راه انداخته بودن و صدای خنده هاشون شدیدا بالا بود. هرچند نمی تونستم کلماتشون رو از هم تشخیص بدم و بفهمم که چی می گن برای همین تمام تمرکزم رو روی آخرین جزئیات نقاشی شکوفه ی بادوم گذاشته بودم. تا وقتی که تریسی نفس نفس زنان خودش رو به اتاقم رسوند و گفت: اضافه خان!

-اضافه خان؟

-اه کلود، زود باش بیا!

-کجا بیام؟

-من و تریسی یه چیزی داریم که می خوایم تو ببینیش! 

و یه عینک دست ساز احمقانه بهم داد که یکی از شیشه هاش با طلق آبی ساخته شده بود و اون یکی با طلق قرمز. عینک رو به چشمم زدم و دنبالش رفتم به اتاق زیر شیروونی. 

چراغ ها خاموش بودن. ناتی گفت که یه نمایش خیمه شب بازی قراره بهم نشون بده برای همین همه جا باید تاریک باشه تا تریسی بتونه چراغ قوه رو روی صحنه بندازه. ناتی نمایش بچگونش رو با عروسک هایی که از کاغذ ساخته شده بودن شروع کرد.

داستان از این قرار بود که شاهزاده قورموند، که شاهزاده ی قورباغه ها بود، به سلطنت رسیده بود و به سرزمین قورباغه ها حکومت می کرد. ولی یه روز یه شیطان اومد و پادشاه قورموند رو طلسم کرد و به چشم هاش دکمه دوخت. قورموندی که طلسم شده بود به سرزمین آدم ها حمله کرد و خونه هاشون رو خراب کرد و نقاشی هاشون رو پاره کرد و سی دی هاشون رو شکوند. هیچکس نمی تونست جلوی قورموند طلسم شده رو بگیره چون اون خیلی قوی بود. اما در میان تمام آدم هایی که نتونسته بودن جلوی قورموند طلسم شده قد عَلَم کنن، یه قهرمان بود که پیش اژدهای تخم طلا بزرگ شده بود و قدرت های جادویی داشت. ولی هنوز قدرت درونش رو کشف نکرده بود. تا این که یه روز یه دختر جادویی از سرزمین عجایب به دنیای آدم ها اومد و فهمید که قهرمان قدرت های ویژه داره. پس یه معجون سری که از عصاره ی بلوبری ساخته شده بود رو به قهرمان داد و بهش گفت که این معجون قدرت هات رو بیدار می کنه. قهرمان معجون رو سر کشید و قدرتمند شد. ولی هنوز اسلحه نداشت. همونجا بود که صدایی از سمت آب شنید. وقتی به سمت آب رفت، یه شوالیه ی شمشیر زن از داخل آب بیرون اومد و شمشیر امپراطور دریا ها و اقیانوس هارو به قهرمان داد. حالا قهرمان آماده ی نبرد بود. پس دوستان و یارانش رو خبر کرد و به جنگ با قورموند طلسم شده رفت. قهرمان فهمید که نباید قورموند رو بکشه، چون قورموند بی گناهه و فقط طلسم شده و این طلسم، اون رو از یه پادشاه خردمند به یه شیطان تبدیل کرده. پس قهرمان که شخص با درایتی بود، وارد مغز قورموند شد و با جادوی خارق العادش طلسم رو از بین برد و همه ی مردمی که توی سرزمین آدم ها زندگی می کردن رو نجات داد.

ناتی در آخر یه مشت اکلیل پرت کرد توی هوا و گفت: پــااایــااان!!! 

هنوز تحت تاثیر داستانش قرار گرفته بودم. نمی دونستم از چه وجهی باید بهش نگاه کنم. گفتم: ناتی، این سناریو رو خودت نوشتی؟

-هممم منظورت داستان تئاترمه؟ خب آره خودم درستش کردم، ولی تریسی هم کمکم کرد. من فکر می کردم قورموند طلسم شده باید آخرش بمیره ولی تریسی بهم گفت که اشتباه می کنم.

تریسی سنجابی خندید. پرسیدم: ینی می خوای بگی اون قهرمان در واقع خودتی ناتی؟

-نه قهرمان من نبودم کلود! من اون دختر جادویی ای بودم که از سرزمین عجایب اومد. ببین، حتی موهاشم مثل خودم طلایی و خرگوشیه!

-پس قهرمان کیه؟

تریسی سریع چراغ هارو روشن کرد و گفت: یکی داره زنگ درو می زنه، حتما مامانتون برگشته!

و بعدش به همراه تریسی از پله ها رفتن پایین.

 

 

^-^