۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

#156

می‌خوام در مورد یک نظریه‌ی کم‌طرفدار حرف بزنم.

یکی از چیزهای ارزشمندی که در طول سال 1401 یاد گرفتم، در مورد "قضاوت کردن آدم‌ها" بود. این بار نه همون کلیشه‌های تکراری در مورد قضاوت "نکردن"، اتفاقاً در مورد قضاوت "کردن". 

راستش نمی‌دونم این موجِ «دیگران رو قضاوت نکنیم» دقیقاً از کجا شروع شد یا دقیقاً کی شروعش کرد. ولی اون زمان، خیلی منطقی به نظر می‌رسید. بله زندگی بقیه به ما ربطی نداره. این که چی می‌پوشن و چی می‌خورن و با کی می‌گردن و چیکار می‌کنن کوچکترین ارتباطی به ما نداره. پس اصلاً کی باشیم که «قضاوت» کنیمشون؟ و تصمیم بگیریم چجور آدم‌هایی هستن؟

خب... حداقل من یکی نتونستم اینطوری زندگی کنم. و فکر می‌کنم واقعاً نمی‌شه آدم‌ها رو قضاوت نکرد. چون به هرحال، هرکسی باید بتونه تصمیم بگیره آدمی که جلو روشه برای معاشرت باهاش مناسبه یا نه؟ لزوماً به این معنی نیست که روی هر کس و ناکسی برچسب خوب یا بد بزنیم. 

چون آدمی که توی داستان من یه ابر شروره، توی داستان یکی دیگه یه قهرمانه. 

چیزی که ازش حرف می‌زنم قضاوت در مورد خوب یا بد بودن کسی نیست. در مورد مناسب یا نامناسب بودنشه. بله سبک زندگی و طرز تفکر یه آدم دیگه تا وقتی به کسی آسیب نزنه قابل احترامه، حتی اگر از نظر ما اشتباه باشه. ولی واقعاً معنیش اینه که حق نداریم توی ذهنمون در موردش تصمیم بگیریم؟ من فکر می‌کنم که... چرا حق داریم. 

این حق داشتن به این معنی نیست که برای کسی تعیین تکلیف کنیم، به این معنیه که به خودمون اجازه بدیم از یه سری افراد بدمون بیاد. و این افراد رو بذاریم توی دسته‌ی افرادی که تا حد امکان باید ازشون دوری کنیم. 

راستش سال قبل این موقع خیلی به اون اصلِ «هرگز کسی رو مورد قضاوت قرار نده چون تو نمی‌دونی تو زندگیش چی گذشته.» معتقد بودم. و این باعث شده بود بتونم تقریباً با هرچیزی که از هرکسی می‌دیدم کنار بیام. سازش پذیری‌ای که اون زمان داشتم مثال زدنی بود. باعث شده بود بتونم به راحتی هر رفتار سمی و تاکسیکی رو نادیده بگیرم. و حتی بیشتر اوقات روی خودم عیب بذارم. و فکر کنم که چقدر «زود رنج» و «بی‌جنبه» هستم. اما این قضیه باعث نشد بتونم زندگی اجتماعیمو بهتر کنم یا با آدم‌ها خوب باشم. صرفاً فرصت «سوءاستفاده کردن» رو به راحتی در اختیارشون قرار داده بودم. و خب مشخصه که بعدش چه اتفاقی می‌افتاد.

چیزی که سعی دارم بگم اینه که آدم باید بتونه در مورد رفتارهایی که از بقیه می‌بینه تصمیم بگیره. و بتونه توی ذهن خودش تصمیم بگیره که از نظرش رفتارهای این آدم درست هست یا نه؟ و از روی همین درست و غلط‌هایی که طبق استانداردهای خودش تعیین کرده به این نتیجه برسه که چقدر باید به این آدم نزدیک شه؟ چقدر باید باهاش هم صحبت شه؟ شاید اصلاً لازم باشه دورش رو خط بکشه و حذفش کنه؟

این اون قضاوتیه که در موردش حرف می‌زنم. این که بتونی در مورد حضور کسی توی زندگیت قاطعانه تصمیم بگیری. 

فکر می‌کنم حتی اشکالی نداره که پیش خودت بگی «فلانی آدم مزخرفیه.» چون به هرحال اینجوری نیست که همه‌ی آدم‌ها از نظرت نازنین باشن. مشخصاً عده‌ای هستن که استانداردهای برعکس متفاوتی دارن و نمی‌تونی باهاشون کنار بیای. پس اشکالی نداره ازشون بدت بیاد یا حتی متنفر باشی.

 

 

پی‌نوشت: بله سال جدید داره شروع می‌شه و من نشستم یه گوشه و دلم می‌خواد تا صبح غر بزنم. 

پی‌نوشت: رنگ کنونی موهامو زیاد دوست ندارم، تقریباً سبز زیتونی شده. دلم می‌خواد باز رنگ کنم ولی خب تاحالا اونقدرررر موهامو رنگ کردم که الان شبیه دسته جارو شدن و خیلی آسیب دیدنTT...

پی‌نوشت: قالب جدید چطوره؟<": ...

  • ۲۲
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    #155

    شاید اگه اسم اون بیست و چهار ساعت تنهایی (یا کمتر) رو «رویایی» بذارم، یه مقدار زیاده روی به نظر برسه. ولی واقعاً هیچ کلمه‌ی بهتری برای توصیفش پیدا نمی‌کنم. حتی شاید اگه به مامان قول نداده بودم، یه روز بیشتر تو خوابگاه می‌موندم. به هرحال توی این مدت، اونقدر روی «ارتباط گرفتن با آدم‌ها» تمرکز کرده بودم که فکر نمی‌کردم بتونم تنهایی دووم بیارم. و حقیقتش، تا لحظه‌ای که ناظم خوابگاه برای حضور غیاب بیاد زیادی غر زده بودم. 

    احتمالاً اگر برای جمع کردن وسایلم مجبور نبودم از جام بلند شم، دوباره می‌خزیدم زیر پتو، بدون این که لباسم رو عوض کنم یا حتی مسواک بزنم، منتظر می‌شدم خورشید طلوع کنه تا با اولین ماشین برگردم خونه.

    ولی از تختم پایین اومدم (تخت بالا می‌خوابم بله)، چای درست کردم و راستش، جمع کردن همه‌ی لباس‌هام، مرتب کردن کمدم، تمیز کردن شیشه‌ها، شستن ظرف‌ها، جاروبرقی کشیدن و مرتب کردن کفش‌ها زیاد سخت نبود. اتفاقاً، خیلی کمتر از چیزی که فکر می‌کردم زمان برد. حقیقتش فکر می‌کردم راهرو‌های خالی و تاریک خوابگاه باید خیلی برام دلگیر باشه. ولی نبود. بیشتر احساس یه شخصیت فانتزی رو داشتم که تصمیم گرفته یه جایی دور از هیاهو و آشفتگی زندگی کنه.

    و بعدش، بارون شدید‌تر شد. هوا سرد بود و لباس خوابم خیلی نازک بود. ولی فکر کردم «این اصلاً بهونه‌ی خوبی نیست. چون این فرصت دیگه پیش نمی‌اد. اگه بچه‌ها اینجا بودن، امکان نداشت بتونم پنجره رو باز کنم.» پس بازش کردم، پرده رو کشیدم چون بیدار شدن با نور خورشید جالب به نظر می‌رسید. و بعد تشکم رو پایین آوردم. دلم می‌خواست رو زمین بخوابم. و خب نمی‌دونم حرف زدن در موردش درسته یا نه. ولی اون شب دقیقاً ساعت دوازده و نیم پیام دادی. و تا دو ساعت بعد هنوز داشتیم حرف می‌زدیم. چیزهای جالبی گفتی، هرچند نتونستم بفهمم چرا این‌ها رو داری برای من تعریف می‌کنی. به قول هیونگ «من که نفهمیدم، ولی انشالله که می‌فهمم.» و بعد از اون یه بار دیگه، اون احساسِ «به درد نخور و حال به هم زن بودن» سراغم اومد، چون انگار دوباره داشتم چرت و پرت می‌گفتم. «شکل یه احمق به نظر می‌رسم؟ یه لطیفه‌ی کسل کننده‌ام؟»

    بعدش هم خوابم نبرد. البته شاید هم به خاطر سرما بود ولی به هرحال صدای بارون ارزشش رو داشت. 

     

     

    پی‌نوشت: روز بعدش با صدای زنگ مامانم بیدار شدم. ساعت نزدیک دوازده بود و من هنوز زیر پتو بودم. بعدش اونقدر هول هولکی پا شدم و جهیدم که نه فرصت شد ناهار بخورم، و نه برگه‌ی خروجمو تحویل نگهبان بدم.

    پی‌نوشت: الان که بهش فکر می‌کنم یه سیب چلوسیده و یه پرتقال رو یادم رفت بخورم و موندن توی یخچال. وای خدا. 

    پی‌نوشت: کم کم می‌خوام از تو غار بیرون بیام. اونقدر کند که نور تند آفتاب چشممو کور نکنه. 

    پی‌نوشت: عید داره می‌اد... و برای سال جدید... به برنامه‌های جدید نیاز دارم. و صد البته یه ماتحت تنگ‌تر.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

    #154

    از آخرین باری که پست گذاشتم بیشتر از یه ماه می‌گذره. *هه‌هه*

    یادمه اوایل که اومده بودم بیان هر روز پست می‌ذاشتم، گاهی روزی بیشتر از یه دونه. الان تقریباً یادم نمی‌اد اون موقع زندگی چجوری بود، روزهامو چجوری می‌گذروندم یا به چیا فکر می‌کردم و اصلاً دغدغه‌هام چیا بودن. راستش فقط دوسال از اون موقع می‌گذره، و قطعاً توی این دو سال خیلی چیزها عوض شده. اونقدری که اصلاً یادم نمی‌اد روزهایی که به خودم قول داده بودم تغییر نکنم چجور آدمی بودم.

    راستش من همیشه در مقابل "تغییر کردن" گارد می‌گرفتم. و وقتی حتی یه چیز کوچیک و احمقانه عوض می‌شد واقعاً واقعاً عصبانی و ناراحت می‌شدم. دلیلش هم فقط یه چیز بود، من از خودم راضی بودم و نمی‌خواستم کس دیگه‌ای باشم. و فکر می‌کردم اگر چیزی در موردم تغییر کنه من دیگه خودم نیستم. و این خیلی خیلی ناراحتم می‌کرد. 

    شاید به خاطر این بود که از عوض شدن آدم‌های اطرافم ضربه دیده بودم. و واقعاً متوجه این واقعیت نبودم که نمی‌‌شه جلوی این سیر رو گرفت. و همینه که مسیر آدم‌ها رو از هم جدا می‌کنه یا به هم وصل می‌کنه. علاوه بر این که هیچکس نمی‌تونه فقط با یه عده‌ی محدود زندگی کنه و به آدم‌های بیشتر و متفاوتی نیاز داره. 

    در هر صورت من الان اینجام، و خب تقریباً هیچ چیز اونطوری که تصور می‌کردم پیش نرفته. و گاهی اوقات به خودم می‌گم شاید باید دست از این همه فکر کردن در مورد «همه چیز» بردارم. چون واقعاً هیچوقت نه اتفاقات طبق تصوراتم پیش می‌رن و نه مکالمات و نه هیچ چیز دیگه‌ای. تنها نتیجه‌ی تمام این‌ها، زندانی کردن خودم داخل یه حباب متشکل از یه مشت فکر و خیاله که از ترس ترکیدن این حباب هیچوقت جلو نمی‌رم. اینجوریه که از خودم یه ترسو ساختم. 

    شیرین امشب گفت که «چرا امروز اینقدر ساکت شدی؟ همیشه کلی چرت و پرت می‌گی.» 

    حالا کار ندارم حرفش تایید بود یا تخریب، *تمشاخ* ولی چطوریه که چرت و پرت گفتن با بعضیا اونقدر راحته و حتی نیاز به فکر کردن هم نداره اما بعضیای دیگه نه؟

    نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم، فاز «من به هیچ دردی نمی‌خورم»؟ یا همچین چیزی. مال وقت‌هاییه که یهو به این فکر می‌کنم «اگه واقعاً به درد نخور و رو اعصاب باشم چی؟» و برای این که کمتر رو مخ بقیه باشم خودم رو از همه هی دورتر و دورتر می‌کنم. گاهی گریه می‌کنم، گاهی هم برای چند ساعت گم و گور می‌شم. و راستش هیچوقت نفهمیدم همه‌ی اینا واقعاً فقط تصورات مسموم خودمه یا حتی درصدی واقعیت داره. 

    دو ماه آخر سال رو رسماً به هیچ کاری نکردن پرداختم و برگه‌های بولت ژورنال نازنینم رو صرف جزوه‌های درب و داغون میکروب شناسی، بهداشت عمومی، محاسبات پخش و پلای برنامه‌ی غذایی، مشق‌های ژاپنی و نقاشی‌های کج و کوله کردم. راستش عمیقاً احساس می‌کردم لازمه که به خودم استراحت بدم، انگار واقعاً به یه دوره‌ی بیکاری و بی‌عاری لازم داشتم تا از خودم بیرون بیام و ببینم توی دنیای اطرافم چی می‌گذره. برای همین بود که اینجا هم زیاد نمی‌نوشتم، شاید هنوز هم نیاز دارم این دوره یه کم بیشتر ادامه پیدا کنه. نمی‌دونم، ولی به هرحال انگار تا یه نقطه‌ای زیادی خودم رو منقبض کرده بودم و دیگه نمی‌تونستم نفس بکشم. و خب با این که این روزها رو هدر دادم، زیاد از دست خودم عصبانی نیستم. احتمالاً بهش نیاز داشتم. و می‌خوام تا عید به این روند ادامه بدم. انگار هنوز خستگیم در نشده و برای بغل کردن بالشتم و خزیدن زیر پتو، غر زدن در مورد صورت و بدنم، مرور کردن چت‌های قدیمی برای بار هزارم، بیدار موندن تا چهار صبح، درس نخوندن و پشت گوش انداختن تکالیفم، ول گشتن توی سالن و قربون صدقه‌ی کراشم رفتن *تمشاخ*... بازم زمان می‌خوام. 

    (هرچند که حس می‌کنم مدتیه که آدم "سطحی"ای شدم. از اونایی که همیشه بهشون چشم‌غره می‌رفتم. اما... نمی‌دونم. درست می‌شم. نه؟)

     

     

    پی‌نوشت: دلم واقعاً برای نوشتن تنگ شده بود. ای کاش مثل قبلاً بتونم بنویسم. 

    پی‌نوشت: موهامو دوباره آبی رنگ کردم. بچه‌ها طوطی صدام می‌کنن. *تمساخ*

    پی‌نوشت: هر وقت اینجا یه چیزایی می‌نویسم و بعد مثلاً جلوی دوستام مزحرف می‌گم با خودم فکر می‌کنم کسی که فقط وبلاگمو خونده باشه احتمالاً اصلاً باورش نشه همچین آدمی باشم. *تمشاخ* نمی‌دونم انگار اینجا یه کم متفاوتم؟ نمی‌دونم.

     

    بعداً نوشت: ایهیهیهی.

  • ۲۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: