گفته بودم این چالشو تموم می کنم D:

هعی گاد...

اونقدر ننوشتمش احساس می کنم کلا داستان یادم رفته و همه ی فانتزی هایی که براش داشتم از ذهنم پاک شدن"-"

مجبور شدم برم از اول بخونمش ببینم چی نوشتم"-"... 

خدا رحم کنه"-"

 

پی نوشت: در همین تریبون از تمامی مشاهیر پارسی زبان وطنم پوزش می طلبم، انشاالله که روحتون در آرامش باشه...

پی نوشت: هوا ابریه<= هورااا... فقط همه جا پر گرد و خاکه اینقدر باد می آد"-"

پی نوشت: بابام امروز فلاکسو برده با خودش و منم مثل ماهی ای که از دریا دور افتاده دارم پر پر می شم اینجا]=... امروز تا اینجا فقط سه لیوان چایی خوردم T-T این انصافه؟T-T

پی نوشت: سورا گا آئــــویی نــو وا... ســـورا نو سِی جانای شی...

 

 

-با دیکشنری آنلاین شعر موردعلاقه‌تان را به زبان‌های دیگر و دوباره به زبان‌اصلی ترجمه کنید. آن‌قدر این کار را ادامه دهید تا شعر دیگر قابل‌تشخیص نباشد. دوباره آن را به شعری جدید تبدیل کنید.

 

دیر وقت بود. ولی خوابم نمی برد. مدام روی تختم جا به جا می شدم و هیچ حالت خاصی رو پیدا نمی کردم که بتونم باهاش راحت بخوابم. استخون هام هنوز هم سعی می کردن فرار کنن. همین باعث می شد هر چند دقیقه یه بار موبایلم رو بردارم و صندوق ورودی ایمیلم رو چک کنم. البته که خالی بود، چرا یکی باید ساعت چهار صبح بهم ایمیل می داد؟ مدام به این فکر می کردم که ممکنه تریسی هم منو فراموش کرده باشه؟ یا وقتی که کنار رودخونه اتفاقی دیدتم فهمیده که یه زمانی همکلاسی بودیم؟

احساس می کردم این شب قرار نیست تموم شه. گذر زمان رو حس نمی کردم؛ با این حال نفهمیدم کی بالاخره تونستم پلک روی هم بذارم و نفهمیدم که چقدر تونستم بخوابم. انرژی عجیبی داشتم و برخلاف همیشه اصلا خسته نبودم. 

صبح قشنگ و شیرینی بود. پس از مدت زمانی طولانی، اعضای این خانواده بالاخره دور هم جمع شده بودن و می تونستن مثل همه ی خانواده های دیگه در کنار هم صبحانه بخورن و در مورد مسائل احمقانه مثل تموم شدن تخم مرغ های توی یخچال یا غنچه های ریز گل های داوودی همسایه ها حرف بزنن. البته، از نظر من گیر سه پیج دادنشون به تعریف کردن قضیه تریسی هم احتمالا جز همون مسائل احمقانه بود.

هیچ جوره نمی تونستم قانعشون کنم که هیچ اتفاقی بینمون رخ نداده، اصرار داشتن که چیز های خیلی بیشتری هست که بهشون نگفتم. ولی اشتباه می کردن.

-اگه تو یه بار رفتی خونه ی اون، اون هم باید یه بار بیاد خونه ی ما!

بابا این رو گفت و شیر رو داخل قهوه ـش ریخت. مامان دنباله ی حرفش رو گرفت: و نه فقط یه بار! بلکه بار ها! می خوام ببینم کسی که تونسته یه ذره یخ این پسر بدعنق منو آب کنه چجور آدمیه!

-مامان! دارید شلوغش می کنید فقط، اصلا از کی تاحالا اینقدر در مورد یه دوست معمولی حساس شدید؟

کال مثل کره اسب و خندید و قهوه ی داخل دهنش پاشید بیرون: دوست معمولی آره؟! 

چشم هامو گردوندم. یه جورایی می خواستم هرطور شده در مقابل اومدن تریسی به این خونه مقاومت کنم. حداقل فعلا. هرچند فکر کنم بدونم دلیل این مقاومت بی اساس -که شاید خیلی هم بی اساس نیست- چی می تونه باشه، خود تریسی!

با این که واقعا خیلی با هم رفت و آمد نداشتیم و مدت زیادی نیست که شناختمش -صرف نظر از کلاس نقاشی ای که هیچی ازش یادم نمی آد- از یه جایی به بعد هر دفه از مکان هایی که با هم رفته بودیم می گذشتم، یا حتی بهشون فکر می کردم یه لرز خفیف ولی عجیبی سراغم می اومد. اصطلاحا استخون هام شورش می کردن. مسخرست ولی حتی دیگه نمی تونم با خیال راحت اون بارونیمو بپوشم. 

اتاقم همیشه جایی بوده که توش احساس راحتی می کردم. اونجا می خوابم، نقاشی می کشم و هر از گاهی فیلم می بینم. انگار هر وقت که می خوام از چیزی فرار کنم اتاقم مثل یه پناهگاهه که می تونم سراغش برم و خودمو غرق نقاشی هام کنم چون نقاشی تنها چیزیه که به معنی واقعی می تونه روحم رو به یه دنیای دیگه ببره. 

دلم نمی خواست تریسی بیاد به اتاقم. دلم نمی خواست تنها پناهگاهم هم دیگه پناهگاه نباشه و لرز به تنم بندازه. 

هرچند این موضوع رو نمی تونستم به کسی توضیح بدم. و اینطور هم که بر می اومد، دست بالای دست بسیاره و چهار نفر به راحتی می تونن با یه نفر مقابله کنن و توی چنین بحثی پیروز بشن. هیچ بهونه ای نبود که بتونه منصرفشون کنه. 

بابا کت پشمیشو انداخت روی دوشش و همینطور که به سمت در خروجی می رفت بلند بلند خوند:

بادی لطیف به شیرینی گل،

گلشنی از غریبه های آشنا،

به همراه جنایتی از جنس چیدن میوه ها!

و در رو بست. کال گفت: بابا واقعا هیچ استعدادی توی ادبیات نداره. حتی یه شعر سه بیتی کوچیک هم نمی تونه بگه...

مامان لقمه ی داخل دهنشو قورت داد و گفت: همین الان می ری و از اون دختره می پرسی که کی می تونه بیاد اینجا فهمیدی آقای مینگ؟!

-مامان! شاید دلش نخواد بیاد اینجا...

-شاید تو هم دلت نمی خواست بری خونشون!

-ولی مادربزرگش می خواست منو ببینه و بفهمه چجور آدمی ام!

-خب منم می خوام ببینمش تا بدونم چجور آدمیه!

-مامان خواهش می کنم... من که واقعا نمی خواستم برم! مادربزرگش گفته بود در غیر این صورت...

-در غیر این صورت دیگه اجازه نمی ده حرف بزنین؟ خب منم همینطور مرد جوان! کال، ناتی زود باشید صبونتونو بخورید، وقتشه این طویله رو تمیز کنیم.

واقعا توی این خونه هیچکس به حرف من گوش نمی داد. در واقع نمی خواست. تصمیمشون رو گرفته بودن و نمی تونستم جلودارشون باشم. رفتم داخل اتاق و در رو پشت سرم بستم. نفس عمیقی کشیدم و همون لحظه ترکیب وصفیِ "پسره ی آسمی!" توی ذهنم اکو شد. عالیه. حالا حتی نمی تونم یه نفس عمیق هم با آرامش بکشم...!

موبایلم رو برداشتم. یه ایمیل از طرف تریسی داشتم. عکس یه نقاشی از دوتا قورباغه رو برام فرستاده بود و زیرش نوشته بود:

"بابت دیروز ممنونم ازت! درسته کار خاصی نکردی ولی خوشحال شدم از این که تونستم یه ذره در مورد احساسات منفیم با کسی حرف بزنم، الان احساس سبکی بیشتری می کنم و اینو مدیون تو هستم! 

اوه راستی این نقاشی رو برای ناتی کشیدم، بهش بگو این دوتا قورباغه همزاد های قورباغه ای ما هستن که داخل رودخونه زندگی می کنن ولی ما خودمون نمی تونیم ببینیمشون (; 

به علاوه، به وسایل نقاشی جدید نیاز دارم، ولی فکر کنم هزینشون خیلی زیاد شه پس تصمیم گرفتم دست دوم بخرمشون! تو هم می آی خرید؟"

آه کشیدم. 

هیچ وقت نمی دونستم در جواب ایمیل هاش دقیقا باید چی بگم و چجوری برای هر پاراگراف جواب بنویسم. برای همین نوشتم:

"مامانم حتما می خواد ببینتت. می تونی وقت آزاد جور کنی تا بیای خونمون؟

 

پی نوشت: ناتی از دیدن نقاشی خوشحال می شه. حتما."

با کلی تردید دکمه ی ارسال رو زدم. و به این فکر کردم که مشکلی داره که تریسی این اتاق شلخته رو ببینه یا نه؟ چون مطمئنا تا صد سال بعد هم نمی تونم مرتبش کنم.

 

 

پی نوشت: یوح...^-^

پی نوشت: واقعا از حافظ معذرت می خوام که چنین بلایی رو سر غزلش آوردم"-"... منو ببخش"-"

پی نوشت: این غزل شماره 130 کلیات حافظه اشتباه نکنم، وقتی ابتدایی بودیم توی حاشیه کتاب نوشته بودش (برای توضیح قالب های شعری و اینا) و من همون موقع خیلی ازش خوشم اومده بود و حفظش کرده بودم D:

پی نوشت: فقط ببینید گوگل ترنسلیت چه بلایی می تونه سر یه شعر بیاره"-"

 

سحر بلبل حکایت با صبا کرد         که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد      وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد

غلام همت آن نازنینم                  که کار خیر بی روی و ریا کرد

من از بیگانگان دیگر ننالم              که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم خطا بود    ور از دلبر وفا جستم جفا کرد