شنبه وقتی سر کلاس زبان بودم مامانم با یه چیز گنده و کادو پیچی شده اومد تو اتاقم. کاشف به عمل اومدم که رفته برای ولنتاین هرچی خوراکی شیرین که بسته بندی قرمز داشته خریده D:

خوشم می آد مامانم بیشتر از خودم برای اینجور مناسبت ها ذوق داره... البته به جز عشق و علاقه ی بی حد و حصر مادری (!) دلایل دیگه ای هم برای این کارش وجود داشت که حالا بماند ولی در کل آینده نگری هاشو می پرستم XD

 

روز بیست و دوم چالشه... چقدر دارم کشش میدم خدایا...

 

پی نوشت: امروزم اگه مامانم نمی اومد سر جام بخوابه دوباره کلاس شیمی رو به فنا می دادم|:

پی نوشت: اخیرا زیادی می خوابم... مامانم می گه یکی از نشانه های افسردگیه"-"... کم مونده ورم داره ببره پیش روانپزشک|:

پی نوشت: آناتا تو یوکو... دوننا.. تسومی مو... سه اوته آگه روو...

 

 

-کلیشه‌ای که از آن متنفرید را پیدا کنید. جوری بنویسید که معنا دست‌نخورده باقی بماند.

 

حاضرم به انجیل قسم بخورم قرار نبود این اتفاق بیوفته. فقط قرار بود به مدت نهایتا یک یا دو ساعت برم به یه کافه که تریسی بارونیمو پس بده. 

قبل از این که راه بیوفتم ناتی گیر داده بود که می خواد بیاد. ولی به هرحال من نبردمش. اصلا همین که الان بارونیم دست تریسیه تقسیر ناتیه پس نمی تونم بازم در این مورد ریسک کنم و بهش فرصت بالا آوردن یه گند خجالت آور دیگه رو بدم.

به لطف همین اتفاق مبارک بود که استخونام تمام میل و رغبتشون رو برای موندن داخل بدنم از دست داده بودن. به هرحال وقتی که تنهایی راه افتادم هوا روشن بود، آفتاب به شدت نور افشانی می کرد ولی دما واقعا پایین بود. به این فکر می کردم که کی قراره برف بیاد؟ بیشتر از یه ماه از شروع پاییز گذشته ولی همچنان بعضی از درختا برگ های سبز دارن.

وقتی به کافه رسیدم، تریسی اونجا نبود. پشت یکی از میز هایی که به در ورودی نزدیک باشه نشستم و منتظر موندم. نیومد. بیشتر هم منتظر موندم، حدود نیم ساعت گذشت. کم کم داشتم شک می کردم که نکنه کافه رو اشتباه اومدم یا تاریخ و ساعتی که مشخص کرده بودیم رو اشتباه خوندم؟

ولی همین که می خواستم از جام بلند شم و برگردم، تریسی مثل کسی که یه قاتل زنجیره ای داره دنبالش می کنه رسید و خودشو پرت کرد روی صندلی. شدیدا نفس های تند تند و پشت سر همش صدای خس خس می دادن. دستش رو گذاشته بود روی قفسه ی سینش، چند تا سرفه ی کوتاه کرد و گفت: می بخشی، الان بر می گردم!

و یه کیف خیلی کوچولو از داخل کیف بزرگش برداشت و رفت تا دنبال دستشویی بگرده. چند دیقه بعد برگشت. هنوز نفس نفس می زد ولی صدای خس خسش دیگه به گوش نمی رسید. آه بلندی کشید و گفت: سر کار بودم، فکر نمی کردم اینقدر طول بکشه.

-چه جور کاری؟

-کار پاره وقت دیگه. نمی تونم که همه هزینه هامو بذارم به عهده ی مادربزرگم. آه...

-ببینم تو حالت خوبه؟

-آره عالی ام! فقط راه زیادی رو بدو بدو اومدم... اوه...

و دوباره چنتا سرفه پشت سر هم کرد. 

-ببینم سرما خوردی؟

-حتما دیگه... بیا این مال تو عه، ممنون که اون روز بهم دادیش چون اگه نبود احتمالا زنده به خونه نمی رسیدم و سر راه قندیل می بستم.

یه کیسه ی سفید رنگ که معلوم بود بارونیمو تا کرده و گذاشته داخلش رو گذاشت جلوم. گفتم: اوم، خواهش می کنم، کار خاصی نکردم...

استخون هام باز هم می لرزیدن. همچنان سرفه می کرد. احتمالا چند تا از مشتری های کافه رو کلافه کرده بودیم. در همین حین موبایل تریسی زنگ خورد. بین سرفه هاش به سختی نفس عمیقی کشید و جواب داد. خیلی با احتیاط موبایل رو با فاصله از گوشش نگه داشته بود چون احتمالا می دونست چی در انتظارشه. خشم مادربزرگ! تمام سعیم رو کردم که به حرفاشون گوش ندم و می تونم بگم موفق هم شدم. 

بعد از این که قطع کرد به سرعت از جاش بلند شد و گفت: دنبالم بیا کلود!

جدی بود. پرسیدم: دنبالت بیام؟ چی داری می گی...

-اه چقدر سوال می پرسی راه بیوفت دیگه...

و دستمو گرفت و کشید و بدون این که اصلا چیزی بخوریم رفتیم بیرون. چند قدم از کافه دور شده بودیم که دستم رو کشیدم: معلوم هست داری چی کار می کنی؟

-می خوام به مادربزرگم معرفیت کنم.

-هاع؟!...

کاملا جدی بود. حتی اون لبخند سنجابی همیشگیش رو هم نزده بود. می تونم بگم تا حدی هم اعصابش خرد شده بود. ادامه داد: جدی دارم می گم. مادربزرگم فکر می کنه یه دختر جوون مجرد نباید همینجوری الکی الکی با این و اون حرف بزنه چون کسر شان داره و از این حرفا. از همین تفکرات مسخره ی قدیمی دیگه. که همیشه اعصاب خرد کنن. 

-باشه ولی به نظرم بهتر بود اول از خودم می پرسیدی که می خوام بیام یا نه.

-خب الان می پرسم، آقای مینگ می خوای بیای یا نه؟ به هرحال به خودت بستگی داره ولی اگه نیای فکر کنم دیگه نتونیم همو ببینیم.

سرمو تکون دادم: باشه... بریم.

مادربزرگ تریسی پیرزن با مزه ای بود. صورتش پر از چین و چروک بود و قد کوتاه و موهای فر فری و کم پشتی داشت. خونه ی کوچیک و دو طبقه ای داشتن که کاملا مشخص بود توش یه آدم پیر زندگی می کنه. کاغذ دیواری ها گل گلی بودن و همه جای خونه پر شده بود از کوسن های گلدوزی شده و روکش های قلاب بافی شده. 

تصوری که از مادربزرگ تریسی داشتم یه چیزی تو مایه های مادربزرگ غر غروی خودم بود که به زمین و زمان گیر می داد. اما کاملا برعکس، خیلی مهربون و خون گرم بود و فقط دوست نداشت تنها نوه ی عزیزش که از زمان نوزدای کنارش بوده با آدمای بیخود بگرده برای همین خواسته بود منو ببینه. 

به هرحال همه چیز خوب پیش رفت. حتی مجبور شدم چند ساعت بیشتر اونجا بمونم تا بتونم از پای سیب خونگی مادربزرگ تریسی بخورم. جالب این که حتی وقتی که مامان بهم زنگ زد که بپرسه دقیقا کدوم قبرستونی ام و دارم چی کار می کنم هم ضدحال نخوردم. چند روزی می شد که گرما و محبت عجیبی رو احساس می کردم؛ جوری که هیچ چیز نمی تونست خرابش کنه. حتی شکسته شدن یه لیوان جدید توسط مامان وقتی که داشت بهم سرکوفت می زد.

 

 

پی نوشت: دی دا دام دی دام دادام، دام دام دی دام D:

پی نوشت: عکس پست رو دارید؟ کیدو برام فرستادهD: گفت به فاز وبم خیلی میاد D:

پی نوشت: یه جورایی حس می کنم این قسمت می تونست بهتر باشه... اه.