۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

#33

خب... مگلونیایی که هر روز پست میذاشت، یهو قریب به یه ماه غیبش زد!!((=

اتفاقاتی که در اطرافم در حال وقوعن، چنان با موج پیوسته ای در جریانن که بعضی وقتا خودمو حس نمیکنم. همونطور که همین دوسال دبیرستان، یا سه سال راهنماییم مثل برق و باد  گذشتن هم برام چندان قابل هضم نیستن.

من حتی هنوز خودمو یه دوزادهمی نمیدونم.

نمیتونم باور کنم داره تموم میشه، مدرسه رو میگم. با این که هنوز نه ماه مونده، ولی احساس غریبی میکنم. با خودم، با این احساسی که دارم مخصوصا با این وضع کرونایی!

یادم میاد سال دهم به خاطر یه سری دردسرا نتونستم تقویتی برم. و خب وقتی هاله با ذوق و شوق اومد و برام از مدرسه جدید گفت و حسابی تو ذوقم خورد، ... هی... حتی نمیتونم جمله رو تموم کنم.

هاله میگفت مدرسمون شبیه نمازخونست!

و راست میگفت. مدرسه واقعا واقعا شبیه جاییه که توش تکیه و مراسم عزا و قرآن خوانی برگزار میکنن. ولی میدونین... مدرسه ی خالی یه حس دیگه ای داره...

من قدیما با دختر عموم یه رمان میخوندم که اسمش قرن بود. 

یادم میاد اولای داستان اینجوری بود که مرسی میتونست روحای داخل خونشونو ببینه و میدید که اونا از دیوارا رد میشن. 

مدرسه ی قبلی هر وقت راهرو ها خالی میشد بدو بدو کل راهرو رو طی میکردم و سعی میکردم مثل روحا از دیوار رد بشم. شاید مسخره به نظر میومد. حتی آذین توی انشای آخر سالش نوشته بود که آوا و هاله پشت دیوارای مدرسه دنبال یه غول بی شاخ و دم میگردن که از خونش اکسیر جادویی بسازن. 

شاید همچین بیراهم نمیگفت. نمیدونم پشت دیوار مدرسه دنبال چی میگشتم. شاید انتظار یه خونه ی آرمانی با یه مادر فولادزره با چشمای دکمه ای رو داشتم، شایدم یه فضای خالی، پر از ابرای پشمکی جایی که جاذبه ای وجود نداره. شاید دنبال کفشای یاقوتی یا کاخ زمردین میگشتم.

نمیدونم.

من حتی زیر تختم دایره ی جادویی کشیده بودم. 

یادمه یه شب رفتم تو حیاط و پشت ماشین مامانم میخواستم قرارداد جادویی ببندم. اونقدر خلال دندون رو رو انگشتم فشار دادم که خونش بیاد. ولی دردم اومد و حتی نوک انگشتم زخمی هم نشد. برای همین با رنگ قرمز قرارداد رو نوشتم... حتی یادمه که سر همین قرارداد های جادویی گوشه ی فرش خونه رو سوزوندم و بعدش با قیچی قسمت های سوخته رو برداشتم و کمد رو کشیدم روش. و هیچوقت کسی نفهمید که من فرش رو سوزوندم.

من همه ی دندونای خودم و داداشم و مامانم رو نگه داشتم چون یه جا خونده بودم که یه عجوزه ی انگلیسی دندون عقل شوهرشو تبدیل به حلقه ی ازدواج کرده.

حرفام پر از استعاره و مجازن؟ آره میدونم.

شایدم هیچی ازشون نفهمید.

نمیخواستم کلیشه ای حرف بزنم. حالا که دارم از سال آخرم و احساس مسخره ای که دارم حرف میزنم، نمیخوام چیزایی بگم که خودتونم میدونین. نمیخوام از خاطراتم با دوستام بگم. نمیخوام از معلما و مدیر و درسا بگم. 

میخوام در مورد خودم بگم.

منی که همیشه و همشه آرزوم عینکی شدن بود، حتی شبا با چراغ خاموش با تبلت کار میکردم که چشمام ضعیف شن. و الان به آرزوم رسیدم، عینکی شدم بالاخره... فردا... تقریبا یه هفته میشه که عینکی شدم.

دم به دیقه کثیف شدنش و عرق کردنش با وجود ماسک واقعا ملال آوره. اینم از معضلاتشه دیگه... 

 

نمیدونم هدفم از این همه زر زدن چی بود. 

ولی دیروز وقتی با اسرا رفته بودیم آیندگان و اون دوتا دختر یازدهم که فکر میکردن ما هشتم هستیم... باعث شدن فک کنم شاید واقعا من هنوز همون بچه ی دماغو ی کلاس هشتمیم، منتها با یه مقدار دک و پز اضافی!

دوست ندارم دوازدهمی صدام کنن. نمیخوام قبول کنم سال آخرمه. از تغییر متنفرم.

 

پی نوشت: این پست قرار بود مربوط به چهارمین سوال چالش ده سواله ی وبلاگی باشه. ولی خب میدونم و میدونید که تا همین جاشم زیادی گزافه گویی کردم. پس بمونه برای بعد^^....

پی نوشت: تقریبا چهار روز پیش بود که یه ایده ی خفن به ذهنم رسید. البته شاید از نظر شما خیلی کار خفنی نباشه ولی چون برای اولین بار دارم به صورت جدی بهش فکر میکنم و وارد عمل شدم... خب خیلی هیجان انگیزه! حتی باعث میشه دست و پام بلزرن... اینو یادتون داشته باشین. چن روز بعد قشنگ میفهمین این حرفم ینی چی!!!

پی نوشت: من بهتون نگفتم کامبک لونا از رگ گردن بهتون نزدیک تره؟؟!! قسم خورده بودم قبل 1 مهر تیزر میاد. آیا ایمان نمی آورید؟

پی نوشت: Wanna be myself مامامو رو گوش دادین؟ خیلی خوبه.... اصن آی ریسپکت مای سلف^^

پی نوشت: من بازم سوتی دادم. تیچر گفت برین سه دیقه رست کنین منم باز یادم رفت میکروفونمو خاموش کنم و یهو جیــــغ زدم: لایک عـــه فلامینگو فلالالالــــــــــاااای ^---^ .... و بعدش فهمیدم که اوه... ولی دیگه کار از کار گذشته بود...

پی نوشت: حالا من یادم میره میکروفونو خاموش کنم، معلم داداشم یادش رفته دوربین و میکروفونو روشن کنه|: بعد یه ساعت و نیم به دیوار درس داده. زیبا نیست؟

پی نوشت: هاله هم عینکی شد، هورااا^-^ به قول اسرا قراره کور شدنمونو جشن بگیریم^^

پی نوشت: رتبه یک کنکور از اردبیله و این ینی آیم دان.....

 

بعدا نوشت: حس میکنم دارم رو معلم زیست جدیدمون کراش میزنم... 

بعدا نوشت: دستگاه گردش خون من یه موردی داره. چرا کل بدنم داغه ولی پام و انگشتای کوچیک دستم یخ زدن؟ یه جا خونده بودم اگه دستات همیشه سردن ینی یه مشکل مادرزادی داری که رگ های دستت کمتر از حد لازمن. فک کنم این اختلالو دارم... حالا از نوع خفیفش...

 

 

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹

    سوال سوم

     

    بله همونطور که میتونید حدس بزنید دیروز خواب موندم سو... پستی در کار نبود(("=

    نمیدونم منی که میخواستم ساعت 5 از خواب بیدار شم چجوری تا ساعت 9 خوابیدم... شایدم همین مسئله باعث شد به خودم بگم که حالا که 4 ساعت وقت تلف کردم، پس باید بقیه روزمو عالی بگذرونم و خب... حداقل تونستم انتظارات خودمو براورده کنم و این خوبه!

    امروز با این که ساعت 6 از خواب بیدار شدم اصلا خسته یا خموده نبودم، چون من همونم که بعد از بیداری قشنگ تا سه ساعت بعد رو حالت لودینگم و اصلا نمیفهمم دارم چیکار میکنم|:

    ولی امروز میفهمیدم^-^

    احتمالا دارم عادت میکنم به این ساعت بیدار شدن...^-^

    امروز آزمون داشتم و از فصل تقسیم سلولی و تولید مثل زیست یازدهم هم قرار بود بیاد.

    امروز صبح قبل از شروع آزمون که داشتم مرور میکردم یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید که خب... باعث شد یه مقدار تو فکر فرو برم((=

    میتوکندری های سلول اسپرم توی بخش میانیشه، که موقع لقاح وارد تخمک نمیشه. این یعنی تمام میتوکندری هایی که سلول تخم داره منشاشون از سلول تخمکه. بخوام ساده تر بگم، میتوکندری یه اندامک سلولیه که انرژی تولید میکنه و تمامی میتوکندری هایی که تو تک تک سلول های بدن ما هستن از مامانمون به ارث رسیدن(("=

    ولی چیزی که باعث شد به فکر فرو برم اینه که... تمامی میتوکندری های بدن من از مامانم سرچشمه گرفتن. میتوکندری های مامانم از مادربزرگم، میتوکندری های مادربزرگم از مامانش و...!!!

    فکرشو کنین چه قدمتی دارن(("=...

    همین دیگه... به شگفت آمدم. و الانم اینجام تا به سومین سوال جواب بدم^-^

  • ۱۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۱ شهریور ۹۹

    سوال دوم

    امروز هم ساعت پنج صبح پاشدم((((=

    هرچند چون بعد از ظهر کلاس داشتم و باید لپ تاپو روشن میکردم صبح گشادیسمم امون نداد پست بذارم "-"

    دیروز توی مدرسه اتفاق جالبی افتاد. وقتی وارد کلاس شدم دیدم اسرا اومده! تونسته بود با بهونه های فضایی فنچ رو راضی کنه که اجازه بده کلاسشو عوض کنه، و خب قیافه ی من و هاله هم به شدت بهت زده و خوشحال بود وقتی دیدیمش((=

    یکشنبه که اسرا تو کلاس ما نبود خیلی مزخرف گذشت. اصلا من و هاله هیچ حرفی برای زدن نداشتیم ولی دیروز سر و صدامون کل حیاط مدرسه رو برداشته بود D=

    نکته ای که وجود داره اینه که زین پس دیگه قرار نیست پیاده برگردم، اولش فکر میکردم چقدر بد شد، چون دلم نمیخواست فاضله تنها بمونه. ولی سه شنبه فهمیدم یه دختره که نمیدونم اسمش چی بید|:... مسیرش تا یه جایی با فاضله یکیه و خب... خیالم راحت شد((=

    دیروز امتحان میان ترم زبانم داشتم.

    راستش از وقتی دوازدهم شدم همش مشاور و پشتیبان و... بهم میگن که باید کلاس زبانمو ول کنم چون وقتمو میگیره. احتمالا فکر میکنن من سر کلاس گل لگد میکنم و زبانی که اونجا میخونم تو کنکور نمیاد^^ 

    ولی خب من زیر بار نمیرم. 

    معلممو خیلی دوس دارم، همکلاسیامم همینطور. 

    از اونجایی که خیلی به شدت آدم درون گراییم معمولا با بچه های کلاس و معلما و... خیلی گرم نمیگیرم، ولی کلاس زبانم نه فقط روی انگلیسیم، بلکه به شدت روی روحیم تاثیر میذاره و در گوه ترین شرایط حالمو خوب میکنه. 

    منم نمیخوام ولش کنم. همین. تازه دیروز معلمم گفت که خیلی پیشرفت کردم و اگه با همین فرمون برم ممکنه که آیلتس نه بگیرم"-"

    اغراق میکردااا... خودمم میدونم... ولی مهم اون حس شور و شعفناکی بود که بهم داد(("=...

    هق...

    خب برای سوال دوم چالش ده سوال وبلاگی اینجا بیدم^^

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۹ شهریور ۹۹

    سوال اول

     

    سعلام((=

    امسال دیگه کنکوریم.

    با توجه به ناله هایی که تاحالا از کنکور کردم باید بدونید جقدر برام مهمه... حداقل اگه نتیجه ای که میگیرم هیچوقت اون چیزی نباشه که دوس دارم بازم ترجیح میدم جون بکنم براش، به قول اون تکسته:"ممکنه سخت کار کردن همیشه نتیجش موفقیت نباشه، ولی هرگز حسرت نیست!"...

    و خب میخوم موافقتمو با این جمله جیغ بزنم.

    میخوام بگم... اگه تعداد پستام کم تر شده تعجب نکنید(:

    به خودم قول دادم اگه قراره به بیان سر بزنم باید صبح خیلی زود بیدار شم. امروزم ساعت پنج و ربع صبح بیدار شدم و همین الان که دارم اینو مینویسم لباس فرم مدرسه تنمه.

    هیع مدرسه. 

    مدرسه ی حضوری! 

    باورم نمیشه سال آخر تحصیلم داره اینجوری میگذره و با همین فرمون قراره فارغ التحصیل بشم.

    کلی حرف دارم در مورد چیزای مختلف. در مورد داداشم که بالاخره بعد از یه سال موهاشو کوتاه کرد یا یکشنبه که با هاله رفته بودم مدرسه و عین دوتا بزمجه زل زده بودیم به نوشته های نستعلیق روی دیوار حیاط و خیلی چیزای دیگه! 

    بعضی وقتا حس میکنم دلم میخواد حتی از کرم دست و صورتی که استفاده میکنم هم حرف بزنم.

    به قول هلیا خیلی دلم میخواست یه پست مفصل و کامل و جامع در مورد یومِنو-چان بذارم. ولی خب فعلا میخوام کار مهم تری انجام بدم((=

    میخوام توی چالش ده سوال وبلاگی شرکت کنم که از اینجا استارت خورده و به مناسبت روز وبلاگ نویسی ایجاد شده و ممنونم از رفیق نیمه راه - آیلی و نوتلا که منم دعوت کردن!^^

    در حقیقت اصل چالش اینجوریه که باید به ده تا سوال جواب بدم.

    ولی از اونجایی که میدونم و میدونید که من همیشه یه تافته ی جدا بافته بودم، میخوام تو ده تا پست جداگونه به این ده تا جواب بدم. 

    خب نمیدونم کار درستیه یا غلط، ولی بذارید بگم که همین الان وقت زیادی برای نوشتن ندارم و به زودی باید مرخص بشم(:

    به علاوه. 

    همونطور که گفتم به خودم قول دادم فقط روزایی اجازه دارم بیام بیان که صبح طرفای ساعت 5 بیدار بشم.

    خب این به سحر خیزیمم کمک میکنه مگه نه؟((=

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۹

    #32

    اگه امسالو در نظر نگیریم، دوساله که موقع باز شدن مدرسه ها افسردگی میگیرم. دو سال گذشته هر بار به یه بهونه ای دوماه اول پاییز افسرده بودم که البته دلایل خوبی هم برای اون احساسات دارم، ولی امسال جوریه که حتی نمیتونم رو احساسی که دارم اسم بذارم و طبیعتا نمیدونم دلیلش چیه.

    به سادگی میتونم توضیح بدم که چرا دلیلشو نمیدونم، چون ده ها دلیل وجود داره برای این که امسال هم طبق روال دو سال گذشته افسردگی بگیرم و از اقسا موجودات زنده ی اطرافم در شعاع سه متری حالم به هم بخوره.

    قضیه اونجایی وخیم تر میشه که این دلایل اونقدر با هم قاتی پاتی میشن و اونقدر مسائل به هم پیچ میخورن که حتی خودم سردرگم میشم که الان دقیقا باید چه احساس یا مودی داشته باشم؟

    میدونید دارم در مورد درون گرایی حرف میزنم. 

    من آدم به شدت درون گرایی هستم. خیلی. 

    یه زمان بود که حداقل میتونستم با آدمای جدید مثل یک انسان متمدن حرف بزنم ولی الان حتی یدونه سلام رو هم به زور به زبون میارم. من از بین آدما بودن خوشم نمیاد ولی متاسفانه اطرافیانم فکر میکنن که من یه منزوی بدبختم که از زندگیش هیچ لذتی نمیبره.

    من برخلاف جمع کثیری از هم سن و سال های خودم از درسم و مدرسم خیلی خوشم میاد. سال پیش وقتی توی تعطیلات پاییز خانواده ی عموم از تهران اومدن خونه ی ما و چند هفته موندن، به این نتیجه رسیدم که درس خوندن واقعا چقدر میتونه برای آدمی مثل من لذت بخش باشه.

    یکی از بزرگترین لذت های من و خانواده ی پدریم کارت بازیه. من عاشق کارت بازی ام. 

    ولی اون سال بنا به دلایلی دلم نمیخواست بازی کنم. بعدش که فقط بنا به اصول اخلاقی مهمون داری و میزبانی اومدم یه دست هفت خبیث بازی کنم، دختر عموم که 23 سالشه نشست کلی بهم موعظه داد که درس خوندن اصلا چیز مهمی نیست و منم وقتی هم سن تو بودم به شدت عمرمو پای درسم هدر دادم و الان میفهمم کار اشتباهی بوده.

    نمیخوام جاج کنم. ولی اگه اونقدر به درسش اهمیت میداد حداقل از یه دانشگاه دولتی قبول میشد و در مورد قبولیش از تیزهوشان این همه دروغ و چرند تحویل من نمیداد که مبادا به نظر بیاد من از اون سر ترم.

    اون حرفش اون روز خیلی به من برخورد چون حتی اجازه نداد جوابشو بدم و سریع روشو اونطرف برد.

    ملت فکر میکنن من از لذت های دنیوی مثل کارت بازی کردن با آدمایی که میدونم ازم بدشون میاد رو کنار میذارم که درس بخونم. در حالی که:

    1. من نه خیلی درس میخونم.

    2. درس خوندن رو به بودن کنار اونا ترجیح میدم. 

    نمیدونم چرا دارم این حرفا رو میزنم. 

    حتی به خودم قول داده بودم که دلخوری هامو از اون دختر عموم بذارم کنار. هرچند میدونم ازم متنفره.

    امسال برخلاف سال های قبل حس مسخره ای نسبت به شروع مدرسه ها دارم. هرسال با رسیدن مدرسه ها خوشحال تر میشم حتی اگه بدونم دارم به کنکورمم نزدیک تر میشم، ولی امسال جوریه که نه من میدونم چه خبره، نه مدیر نه اداره نه بالاترش. 

    کلاسامون دو دسته شدن.

    یک در میون قراره حضوری بریم مدرسه.

    لازم به ذکره اون اراجیف "سلامت و بهداشت" و "مدیریت خانواده" و "علوم اجتماعی" رو هم قراره بخونیم.

    و نکته ی داغون ماجرا اینجاست که من و هاله تو یه گروهیم، ولی اسرا با ما نیست و این غم انگیزه.

     

    همونطور که گفتم دارم به لحظات ملکوتی افسردگی پاییزی نزدیک میشم. چند روز پیش با هلیا دوباره داشتیم بحث میکردیم. و باورمون نمیشد که واقعا یه سال گذشته. و این همه تغییر اتفاق افتاده. و هنوزم باور نمیکنیم که خونی ریخته شده باشه((=

     

    پی نوشت: به نظرتون اگه یه نفر به شدت بره رو اعصابتون ممکنه خون دماغ بشین یا این فقط یه سناریو ی احمقانه برای طبیعی جلوه کردن ماجرا بوده؟

    پی نوشت: من عاشق کفش نو عم، به نظرم میتونه نشون دهنده ی سلیقه و شخصیت یه آدم باشه. ولی فکر میکنم خریدن سه جفت کفش نو در این مدت کوتاه واقعا زیاده روی بود. تازه من که بیرون نمیرم. این کفشا رو کی قراره بپوشم؟

    پی نوشت: سه شنبه رفتم پیش مشاور. اونقدر برام مفید واقع شد که سه روزه میانگین درس خوندنم به بالای ده ساعت در روز رسیده. نمیخواید بهم تبریک بگید؟

    پی نوشت: به قول هاله، ببین ما چقدر ساده بودیم که داشتیم به حال هلیا تاسف میخوردیم که مدرسشون حضوریه((=

    پی نوشت: رسما قراره چه خاکی به سر دوازدهم بریزم؟ من هنوز منتظرم معلم شیمی مدرسه بیاد و فصل سوم شیمی یازدهمو تدریس کنه|:

    پی نوشت: چند روز پیش که رفته بودم بیرون کلی چیز میز خریدم که خیلی حالمو خوب کرد(("= منظورم از کلی چیز میز، خودکار و هایلایت و دفتر ژورنال و استیک نوت و این جور چیزاست. تازه به اون کلاسور A5 ای که همیشه براش فنگرلی میکردم و جایی پیدا نمیکردم هم رسیدم^^

    پی نوشت: من واقعا به چن تا رنگ جدید مایلد لاین نیاز دارم... 

    پی نوشت: میدونم، پی نوشت حرمت داره نه لذت. ولی بذارین شورشو در بیارم. مثل همیشه^^

     

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۵ شهریور ۹۹

    #31

     

    یکی از موهبت های کلاس آنلاین اینه که میتونی پشت لپ تاپ هرچی میخوای کوفت کنی بدون این که معلمت بفهمه!

    دوشنبه ها میتونن با اختلاف جز مزخرف ترین روز های هفته ی من باشن. ولی همین دوشنبه وقتی مزخرف تر از همیشه میشه که یادت بره میکروفونتو خاموش کنی!

    امروز از کله ی سحر کلاس داشتم. الانم که میبینین دارم چرند میگم مال وقت استراحت بین دوتا کلاسمه و فقط اومدم از شدت بی همه چیز بازی امروزم سر کلاس ریاضی بهتون بگم^^

    حقیقت اینه که تنفر من نسبت به ریاضی رفته رفته داره کمرنگ تر میشه و پیشرفت های ژذابی رو در این درس شاهد هستم^^ بماند که به همون میزان که ریاضیم رو به بهبوده فیزیکم قهوه ای شده^^

    معلم کلاس ریاضیم از دوستای خیلی قدیمی بابامه. امروز هم ساعت 8 صبح کلاس داشتم باهاش.

    و چون دیر بیدار شدم،

    و نتونستم به موقع صبونه بخورم،

    و من اگه صبونه نخورم فرق آبی و نارنجی رو نمیفهمم چه برسه به این که بخوام ریاضی بخونم،

    و کسی هم صبونه آماده نکرده بود،

    و منم بدون چایی میرم تو حالت پلاسمولیز،

    هیچی دیگه.

    همینطور که جاوید در حال درس دادن بود... منم داشتم میلمبوندم.

    که ناگهان جاوید گفت که دلبندم! صدای های عجیب غریب از میکروفونت میاد! درحالی که من به خیال خودم میکروفون رو خاموش کرده بودم. ببینید این خیلی حس مزخرفیه که معلمی که هیچ امیدی بهت نداره موقع درس دادن ببینه داری صبونه کوفت میکنی. امیدوارم فک کنه اون صدای ملچ ملوچ به علت نقص فنی و سخت افزاری میکروفون بوده... آه

     

     

    پی نوشت: ماه محرم میتونه یکی از عذابناک ترین ماه ها باشه، برای کسی که خونش جلوی مسجده...

    پی نوشت: دیروز از حدود ساعت 8، 9 صبح تا طرفای 1 شب داشتم نوحه ای رو گوش میدادم که پنجره های عایق صدا و دوجداره رو رسما به سخره گرفته بود^^

    پی نوشت: دیروز از این جهت که بالاخره تونستم 200 تا تست رو تو یه روز بزنم روز خوبی بود هیهی^^

    پی نوشت: شما هم با دوستتون ویدیوکال میگیرید که نفس کشیدن همو نگاه کنید و ندونید برای چی زنگ زدید و چی قراره بگید و 2 ساعت ارزشمند زندگیتونو همینجوری میگذرونید؟!

    پی نوشت: ممنونم از کسی که ذره بین رو اختراع کرد. درود بهت قهرمان^^

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۰ شهریور ۹۹

    #30

    *به سی امین پست جفتگیاتم خوش اومدید*

     

    دیروز با هاله و اسرا رفتیم دوچرخه سواری D:

    من به این نتیجه رسیدم که ما آدمایی هستیم که هرچقدر بیشتر برای یه قرار هماهنگ کنیم، همونقدر احتمال کنسل شدنش بیشتره!

    این یکی از یهویی ترین قرار هامون بود، به صورتی که بابام گفت بریم و منم به اون دوتا قلیل الشعور (بله. تیکه کلام جدیدمه^^) گفتم و هیچی دیگه... قرار شد بریم دوچرخه سواری دور دریاچه.

    به قول هاله فقط دعا میکنم آشنایی اون بیرون مارو ندیده باشه... ادایی نموند که در نیاریم XD

    فک کنم اینقدر همو ندیده بودیم عقده ای شده بودیم و خب... نتایج غیرمترقبه ای برامون داشت"-"

    اون دوتا دوچرخه کرایه کرده بودن، وسطای راه هاله به این نتیجه رسید که نمیتونه ادامه بده چون دوچرخه به طرز ناجوری سنگینه و این اصلا در حد کسی که 8 ماه تنها ورزشش رفتن به دسشویی بوده مناسب نیست. 

    خب حدس بزنید چی؟

    دوباره همه ی اون راه رو برگشتیم تا دوچرخه رو عوض کنیم"-"...

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۸ شهریور ۹۹

    #29

    امروز 5 شهریوره ینی روز رسمی بزرگداشت زکریای رازی((=

    و روز داروسازیه T-T...

    چی میشه اگه بتونم سال بعد این موقع این روز رو به خودم تبریک بگم؟...

     

     

    پی نوشت: حس کردم بدون پی نوشت پستم لخت به نظر میاد"-" 

    پی نوشت: امروز کتابای قدیمی عموم رو که تو خونه مادربزرگم بود پیدا کردم((= اونقدر قدیمی هستن که ورقاشون پوسیده طور شده و بوی خاک میدن. دوسشون دارم(("=

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹

    قاب دلخواه خانه من

     

    اهم... 

    خب اومدم به چالش قاب دلخواه خانه من بپردازم که بلاگردون شروعش کرده و ممنونم از گربه که منو دعوت کرد((=...

    فک میکنم به یکی از چالش های مورد علاقم تبدیل بشه چون به نظرم فضایی که آدم توش زندگی میکنه خیلی رو روحیه و به اصطلاح مود ـش تاثیر میذاره، مخصوصا اگه مثل من از سلاطین مودیت باشین"-"

    انی وی...

    این خیلی خوبه که یه جایی تو خونه باشه که آدم همیشه از فضاش لذت ببره و باعث شه روحیش بهتر شه، مخصوصا در این دوران ملکوتی قرنطینه که اکثرمون قرنطینه هستیم.

    اگه قراره سه نفر رو به این چالش دعوت کنم، دعوت میکنم از: یومیکو - بهار - نوتلا *-*...

    دلم میخواست آدمای بیشتری رو دعوت کنم، برای همون هرکی این پستو میبینه و خوشش میاد انجامش بده(("=

    انی وی... (دقت کردین جدیدا چقد انی وی انی وی میکنم؟|: خدا بوین هلیایی رو سیندرماخ بکنه که اینو انداخت تو دهن من|:)...

    عکس رو تو ادامه گذاشتم به علاوه یه سری چیزای دیگه... که واقعا مهم نیست بخونینشون یا نه"-"...

     

     

    پی نوشت: این هلیا ی کم شعور به دستای اون دخترای کره ای میگه مدل و کلی غبطه میخوره برا دستای خوشگلشون، گول این ناله هاشو نخورین خودش صد برابر دستاش مدل ترن"-"

    پی نوشت: حالا من اونقدرا هم تو عکاسی خوب نیستم"-"... هرچی بود همین بود دیگه... همین در حد و توانم بود^^

    پی نوشت: چرا برای یه چالش به این سادگی هم اینقدر مزخرف میگم... چرا واقعا...

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ شهریور ۹۹

    #28

    مامانم همیشه بهم میگه مهم نیست اگه آدمای اطرافت فک کنن که کار خیلی جالب یا خفنی انجام ندادی. 

    اگه خودت از عملکرد خودت راضی بودی و همش به این فک نکردی که اگه فلان کارو میکردم بهتر میشد، دیگه بقیش مهم نیست، حتی مهم نیست خانواده ی خودت چی فکر میکنن. مهم چیزیه که خودت در مورد خودت فکر میکنی.

    این مورد با این که همیشه بهم قوت قلب داده، این اواخر به شدت داره آزارم میده. 

    مسئله اینجاست که اکثر آدمای دور و برم فک میکنن من خیلی بچه خفنیم! 

    فک میکنن خیلی درس میخونم، خیلی با استعدادم و تو خیلی چیزا خیلی خوبم... ولی حقیقت اینه که اینطور نیست... واقعا اینطور نیست. دوس ندارم در موردم اینجوری فک کنن. من نه اونقدرا درسم خوبه، نه اونقدرا با استعدادم... نمیخوام فروتن بازی در بیارم و بگم "نه بابا اختیار دارید! لایق این همه تعریف نیستم!"

    و مثل یه عده فقط این حرفا رو بزنم که بیشتر متواضع به نظر برسم تا بقیه بیشتر ازم تعریف کنن... اینطور نیست، من فقط واقعیتی رو به زبون میارم که واقعا واقعا در مورد خودم فکر میکنم!

    معلم فیزیکم فک میکنه من فیزیکم خیلی خوبه... این در حالیه که من واقعا هیچی از فیزیک حالیم نمیشه... حتی سر این مسئله چندین بار تو مدرسه گریه کردم، شاید یه سوالی رو درست حل کنم ولی اگه یه نفر ازم بخواد بهش توضیح بدم عصبی میشم، چون درکش نمیکنم... نمیفهمم و نکته ی بدتر  اینه که گاهی اوقات فک میکنن شاخ شدم!...

    عموم از همین الان منو خانوم دکتر صدا میکنه"-"...

    فقط چون میرفتم کتابخونه، به خاطر این که همیشه این کمه کتاب کت و کلفت و قطور میریزم جلوم. 

    نمیخوام بگم دارم ادا در میارم، ولی اونقدرا که ازم انتظار میره و بقیه منو بالا میگیرن نیستم.

    دیشب قرار بود رکورد تستمو بشکونم، ولی خب این پریود مسخره کل احوالاتمو قهوه ای کرد و بعدشم اونقدر خسته بودم که فقط خوابیدم، وقتی اینو به اسرا گفتم گفت بهم افتخار میکنه.

    ولی من چیز قابل افتخاری تو وجود خودم نمیبینم. 

    نمیخوام بحثو به حاشیه بکشم، فقط میخوام بگم هنوز به اون درجه ای نرسیدم که از خودم راضی باشم، هنوز به اون درجه نرسیدم که بگم من از خودم راضیم پس حرف بقیه مهم نیست!...

    فک میکنم که واقعا میتونم بهتر از اینا باشم، نه فقط در مورد درسم... در مورد هرچی...

    چند وقت پیش یادتونه تو یه چالش 5 روزه ی نقاشی شرکت کرده بودم؟

    در واقع فقط دوتا از اون نقاشیامو خیلی دوس داشتم، و به سه تای دیگه حس خیلی خیلی گوهی داشتم و دارم... شاید از نظر مامانم که معلم هنر و گرافیکه، یا حتی از نظر جمع کثیری از فالوورام و دوستام خیلی خوب به نظر میومدن، ولی من دوسشون نداشتم. 

    چون به وضوح دارم افت کردنمو حس میکنم.

    اون نقاشیا مال سبک من نبودن، شاید اون سبک قدیمیم از طرف خیلیا تحقیر میشد، ولی من بعد از امتحان کردن چیزای مختلف به اون سبک رسیده بودم و خیلی دوسش داشتم!... حتی آذین میگفت که من چهره رو خیلی خاص طراحی میکنم، برای همون بود که سفارش یه نقاشی خیلی خیلی سختو بهم داد... و از نتیجه هم خیلی راضی بود... هرچند هنوز رنگش نکردم. 

    انی وی... 

    قرار نبود اینقدر چسناله کنم. 

    فقط فک میکنم خیلی چیزا هست که باید اصلاحشون کنم، و این اصلاح کردن اصلا کار ساده ای نیست... 

     

    این دو سه روز حس میکنم کلی چیز بود که میخواستم بیام و اینجا بنویسم، ولی خب خیلی تنبل تر و گشاد تر از اون بودم که لپ تاپو روشن کنم و نتیجشم شد همین حس مسخره ای که الان به خودم دارم...

    بیشتر از این نمیخوام ناله کنم چون طبیعتا چیزی رو حل نمیکنه، الانم به جای وقت تلف کردن باید برم سراغ کارای عقب افتادم. 

     

    پی نوشت: امروز یه پست دیگه میذارم^^

    پی نوشت: میخوام یه خسته نباشید هم بگم به اون دسته از عزیزان کنکوری که شرکت کردن، خصوصا سحر((=... که خیلی سختی کشید تو این راه ولی کم نیاورد(("=...

    پی نوشت: کلاس دوم که بودم اصلا نمیدونستم چیزی به نام پریود وجود داره. بعد یه بار دوستم که اونم از دو جهان فارغ بود اومد بهم گفت تو دسشویی آدم کشتن!!!! منم گفتم از کجا فهمیدی؟ اونم گفت تو دسشویی پر از خونه! منم رفتم به چهار نفر غافل دیگه گفتم دسته جمعی رفتیم زیارت یه نوار بهداشتی استفاده شده که تو سطل آشغال دسشویی بود و جالبه باورمون شده بود که واقعا اینجا آدم کشتن و رفتیم به ناظم گفتیم|||:

    یهو یادم افتاد پاره شدم...

    پی نوشت: لایت استیک لونا رسید دست فنا. اونقدر با ابهته که خشتک دریدن کافی نیست، رسما باید دل و روده بدرم^^... اندازش تقریبا دو برابر یه لایت استیک معمولیه، تازه هه جین و هیجو هم تو دیزاینش کمک کردن؟... آه... خوش سلیقه های من^^

    پی نوشت: آیا چان من منتظرتم، راحت باش و به خودت برس(("=

     

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ شهریور ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: