۱۰ مطلب با موضوع «چآلِشِ هَرزصَد» ثبت شده است

هرزصد: پرده ی پایانی، آسمان آبی گنداره

 

بالاخره این طلسم شکست و من به پایان هرزصد رسیدم XDD تبریک عرض کنید^^

اهم... انیمه ای که برای روز آخر چالش هلن میخوام در موردش حرف بزنم، "آسمان آبی او - Her blue sky" هست. محصول سال 2020 به کارگردانی تتسویوگی ناگای هست. ناگفته نمونه که نویسنده ی این انیمه، ماری اوکاداست! 

ببینید این یه شاهکاره... وقتی میگم ماری اوکادا... ینی رسما برید خشتک بدرید خب؟ به اندازه ی ماکوتو بهش ایمان آوردم... باور کنین... خیلی دوسش دارم و در این مرحله فقط یه اشاره ی ریز میکنم که ماکیا و سرود قلب و A whisker away هم از آثار ماری اوکادا هستن. حتی خادم سیاه هم از آثارشه... حالا هرجور میخواین در موردش فکر کنین...

بذارین اولش از گرافیکش بگم، خب گرافیک معمولی ای داشت ولی منو به شدت یاد دارلینگ در فرنکس مینداخت. حتی شخصیتاشونم یه جورایی شبیه بودن. مثلا آکانه شبیه کوکورو بود، آئویی به شدت شبیه ایچیگو بود (هرچند که منو یاد میونا از نسیمی از فردا هم مینداخت^^) و شینو هم کمی تا حدودی شبیه زورومه بود D=...

 

آئویی آیویی دختریه که با خواهرش، آکانه آیویی زندگی میکنه. آکانه و دوستاش در واقع یه بند مدرسه ای بودن که میخواستن بعد از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان به توکیو برن و موزیسین بشن. ولی وقتی آئویی یه بچه ی کوچیک بوده و آکانه هم سال سوم دبیرستان بوده، طی یه حادثه، پدر و مادرشون توی یه تصادف میمیرن. و آکانه برای مراقبت از خواهرش، مجبور میشه دور یه سری از رویا ها و اهدافشو خط بکشه و برای همون نمیتونه به توکیو بره. سر همین موضوع بقیه ی بچه ها از جمله شینوسکی کانومورا روحیه شونو از دست میدن و خلاصه هرکی میره پی زندگی خودش. 13 سال بعد، آئویی یه دختر دبیرستانی شده و در تمام این مدت با گیتار برقی بیس میزده و توی این کار پیشرفت خوبی داشته. آئویی اصلا نمیخواسته بره دانشگاه و فقط میخواسته به توکیو بره و با همین گیتارش یه کاری برای خودش جور کنه تا  سر بار خواهرش نباشه. یه شب که برای تمرین به معبد قدیمی (که پاتوق قدیمی اکیپ خواهرش بوده) میره، شینو رو اونجا میبینه! نکته اینجاست که شینو هنوز همون بچه ی دبیرستانی مونده و اصلا تغییر نکرده! و خب... اون نمیتونه از معبد بیرون بیاد. شینو میگه آرزو داشته تو توکیو یه موزیسین بزرگ و معروف بشه تا آکانه دوباره ردش نکنه((=...

 

من واقعا واقعا واقعا دوسش داشتم! 

وقتی شینو ی 31 ساله و شینو ی 18 ساله رو کنار هم نشون داد و عملا دیدیم که یه آدم در طول 13 سال چقدر میتونه تغییر کنه، برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که چقدر دلم نمیخواد عوض بشم! مخصوصا این که منم الان سال آخر دبیرستانمم... و سیزده سال قراره بگذره پس... منِ سیزده سال بعد چجور آدمی قراره باشه؟((=

حالا درسته من به اندازه ی شینو خل و چل و بیخیال نیستم... و رویا هایی که دارمم اصلا شبیه اون نیست... میخوام بگم شینو خیلی برای رسیدن به رویاهاش مصمم بود! حتی وقتی فهمید آکانه ی 31 ساله هنوز مجرده داشت خشتک میدرید(((=...

و فقط میخوام بدونم... منم 13 سال بعد... مثل شینوسکی میشم؟ با وجود این که تو دوران نوجوونیش این همه کنه و سیریش بود بازم تو این 13 سال به یه بی همه چیز واقعی تبدیل شد... فقط امیدوارم 13 سال بعد اینجوری بیخیال رویا هام نشده باشم((=

یه نکته ی مشترک بین من و چنتا از شخصیتای این انیمه این بود که اونا فک میکردن «توکیو شهریه که توش همه ی رویا ها براورده میشه» و خب... منم تا حد زیادی اینطور فک میکنم! حداقل در مورد رویا های خودم...

داخل پرانتز هم اشاره کنم این شعارشون منو یاد زوتوپیا مینداخت XD...

خلاصه... با این که امتیاز خیلی بالایی نداشت... ولی بدجور به دلم نشست... مخصوصا اون تیکه ای که دوتا شینوسکه ها داشتن با هم دعوا میکردن... هر دوشون فک میکردن اون یکی خیلی بی همه چیزه و هیچی حالیش نیست... نمیدونم منظورمو میفهمید یا نه ولی کلا انیمش زیادی حرف زدل منو میزد((=

 

پی نوشت: من عاشق تیپ آئویی بودم.... هق...

پی نوشت: به شخصه اینو تو نماوا با زیرنویس دیدم.... همینجوری گفتم که گفته باشمD=

پی نوشت: راستی کارگردانش با تورادورا و موشیشی و آنوهانا یکیه D;

پی نوشت: بله... به روم نیارید امروز حوصله نداشتم ازش دیالوگ بذارم. به بزرگواری خودتون گذشت بنمائید^^

پی نوشت: میخواید از انیمه های دیگه ای که نویسندشون ماری اوکادا بوده رونمایی کنم تا ایما بیارید؟ 

The lost village | Kizunaiver | Nagi no asukara | The pet girl of sakurasou | Blast of tempest | Black rock shooter | Hanasaku iroha | Gosick | Darker than black | Vampire knight ...

پی نوشت: میدونم ربطی نداره ولی چرا اسم یه نفر باید جیشو باشه؟ مثلا خیلی سخت تو بحر سریال فرو رفتم یهو "جیشو..." تازه با اون لهجه چینیا|: 

 

 

 

  • ۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی نهم، تو فقط گرگ نیستی!

     

    این روزا به طرز شگفت انگیزی روی مودم و روزامو خیلی بهتر از چیزی که از خودم انتظار دارم میگذرونم... هرچند به نظرم هنوز جا دارم بهتر از این بشم... سو، برام دعا کنید دوباره خودمو گم نکنم((=...

    انیمه ای که برای روز نهم چالش هلن میخوام در موردش حرف بزنم رو به احتمال زیاد دیدین، حداقل اسمشو شنیدین و عکساشو دیدین((=... انیمه ی "فرزندان گرگ - Wolf children" که اثر مامورو هوسودا و محصول سال 2012 هست((=

    خب من دقیقا تیکه های وسط این انیمه رو در دوران قدیم دیده بودم و هیچوقت قسمت نشده بود که کامل از اول تا آخر بشینم ببینمش. و خب از اون انیمه هایی بود که بنا به دلیل قابل قبولی برای مدت طولانی ای با هلیا براش عر زدیم((=... در حدی که اصلا اسم این انیمه میاد قیافه ی هلیا و اون چتای اون دورانمون میاد جلو چشمم و مثل همیشه دنبال وجه اشتراک های احمقانه ای میگردم که شاید به من هیچ ربطی نداره... 

    ولی خب همیشه تو ربط دادن چیزای بی ربط تبحر خاصی داشتم... انی وی! به اندازه ی کافی حاشیه رفتم((=

    از گرافیک این انیمه براتون بگم... راستش به نظرم چهره هاشون میتونست بهتر از این طراحی بشه، مخصوصا هانا((= در حقیقت این یه نقطه ی ضعف نیست،فقط فک میکردم میتونست قشنگ تر باشه. بقیه ی قسمتا با توجه به سال ساخت و انیمه های هم رده ی خودش خیلی قشنگ و نرمه و فضا ها، مخصوصا گلا و جنگل خیلی خوب طراحی شدن. کلا گرافیکش معمولی اما دوست داشتنیه((=

     

    هانا دختریه که با یه گرگینه ازدواج میکنه! اونو برای اولین بار توی دانشگاه میبینه و بعدش رفته رفته بیشتر با هم وقت میگذرونن و در آخر، ازدواج می کنن و صاحب دوتا بچه به اسمای آمه و یوکی میشن. پدر بچه ها توی یه روز بارونی، وقتی که آمه هنوز نوزاد بوده میره بیرون و هیچوقت برنمیگرده، ساده تر بگم، غرق میشه و میمیره((= بعدش هانا میمونه و دوتا بچه گرگ که نمیدونه چجوری باید بزرگشون کنه. به خاطر مراقبت از بچه ها مجبور میشه حتی کارش و تحصیلشو ول کنه و از پس اندازشون برای زندگی استفاده کنه. بعد از مدتی متوجه میشه که نمیتونه دوتا گرگ رو تو شهر بزرگ کنه برای همون به روستایی نزدیک کوهستان که از قضا محل زندگی پدر بچه ها در زمان های قدیم بوده میره. با این که مشکلات روستا خیلی زیاد بودن، هانا تونست باهاشون کنار بیاد و با همسایه ها هم خوب گرم گرفت و بعد از مدتی که رو غلتک افتاد زندگی خیلی برای خودش و بچه هاش راحت شد. ولی زمان میگذره، بچه ها بزرگ میشن و وقتش میرسه که خودشون انتخاب کنن میخوان گرگ باشن یا آدم((=

     

    خب یه نکته در مورد هانا بود که خیلی دوسش داشتم... حتی اون دیالوگشم خیلی خوشم اومد و اون قسمتایی که آدمای دور و ورش همش میگفتن چه مرگته که اینجوری میخندی همش یه تلخند مسخره میفتاد گوشه لبم((= موقع دیدنش همش به خودم میگفتم چقدر خوبه که آدم بتونه اینجوری باشه، اونقدر تلاش و پشتکار داشته باشه که بتونه از پس تمام بدبختیاش بر بیاد. هرچند به نظرم یکی دوجا کارای احمقانه کرد... ولی در کل روحیش برام قابل ستایش بود((=

     

    من موقعی به دنیا اومده بودم که گلای حیاطمون باز شده بودن. کسی نکاشته بودتشون، همینجوری خودشون رشد کرده بود. دیدن اونا باعث شد پدرم به این فکر بیوفته که اسم منو بذاره هانا. به این امید که باعث بشه من همیشه بخندم. بهم گفت همیشه باید لبخند بزنی! حتی وقتی مرد توی مراسم خاکسپاریش همش داشتم لبخند میزدم و فامیلا بهم گفتن چه دختر بی مهری هستی!

     

    تبدیل شدن به گرگ توی شب ماه کامل و حمله کردن به آدما همش افسانست و دنیا پر از چیزاییه که نمیدونم.

     

    اون برگای تازه ی سر راه، اون تار عنکبوت های خیس و اون آسمون بعد از بارون؛ هرچیزی رو که نگاه میکردی توی نور خورشید میدرخشید و برای مادرم، دنیا شده بود یه دنیای دیگه!

     

    کلا من خیلی دوسش داشتم... نمیدونم حسی که داشتم موقع دیدنش رو چجوری توصیف کنم، خصوصا این که با بابام داشتم میدیدم!!((=...

    کلا حرفم اینه که اگه ندیدین از دستش ندین... خیلی خوبه هق(("=

    چقدر گریه کردم...

    و اون قسمتی که آمه و یوکی تو حالت گرگی افتادن به جون هم و کل خونه رو منفجر کردن به این فک کردم که اگه من و داداشمم گرگ بودیم چی میشد... بعدش فهمیدم بهتره از این فکرا نکنم^^.... اصن راس میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیس|:

    ولی خودمونیم... اصلا تو کتم نمیره آمه ده سالشه... چطور ممکنه داداش من و آمه هم سن باشن آخه... تازه تو حالت گرگیش زیادی کراش بود... عیح... *به یاد تفکرات سه نفره مبنی بر نگه داری یک عدد هاسکی در عمارت واقع در بوستون افتاده و خشتک میدرد*

     

    پی نوشت: این همه کچلم کرده بودین برای چپتر شیش تضاد سیرک|: استقبالتون پودرم کرد ک... حداقل بگین تو وب قبلیمم بذارمش یا نه؟

    پی نوشت: همچنان دنبال انسانی خیر و نیکوکار میگردم که در امر تغییر فونت وب به دادم برسه...

    پی نوشت: من کلا انسان بی جنبه ای ام... امروز یه سریال چینی دیگه شروع کردم، خیر سرم باید درس بخونم ولی با لودر از رو هرچی انیمه و فیلم و سریاله رد میشم|: 

    به حدی که معلم زبانم امروز به جای این که حالمو بپرسه برگشته میگه امروزم سریال جدید شروع کردی؟ XDDD...

    خدایا منو گاو کن...

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۴ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی هشتم، دنیای ناشناخته

     

    بذایرین همین اول پست اشاره کنم... بیاین اصلا بهاین فک نکنین که چقدر وسط این چالش فاصله افتاد... اصن کیپ گویینگ اومدم که هرزصدو کامل کنم^^

    خب انیمه ای که برای روز هشتم (بله... الان مثلا روز هشتمه) چالش هلن میخوام در موردش حرف بزنم، انیمه ی "سلام دنیا - Hello world" هست. که محصول سال 2019 و اثر توموهیکو ایتو هست.

    کلا انیمه های سه بعدی زیاد جا نیوفتادن، و خب به نظرم واضحه که اینجوری بشه چون اون قشنگی انیمه های دو بعدی رو ندارن مگر یه سری موارد خاص! که یقینا هلو ورلد جز اون موارد نیست.

    به جرئت میتونم بگم به جز Houseki no kuni هرچی انیمه ی سه بعدی دیدم آنچنان از گرافیکش لذا نبردم.

    حتی همین MMD هم خیلی جاها میره رو اعصابم. و باید بگم بیشتر انیمه های سریالی سه بعدی رو که شروع کردم تا آخر ندیدم حتی اگه موضوعشون خیلی خفن باشه...

    هلو ورلد هم... خیلی گرافیک خاص و خفنی نداشت ولی خوبیش این بود که قیافه هاشون طراحی خوبی داشت و نسبت به انیمه سه بعدی های قدیمی تر پیشرفت قابل توجهی داشته، ولی هنوزم از نظر من لذت بخش نیست... یه جوریه انگار شخصیتا رو هوا ان|: 

    خیلی خوب میشد اگه میتونستن به خوبی کارتون های سه بعدی بسازنش، هرچند که هزینه ی خیلی بیشتری می طلبه.

     

    داستان در مورد پسریه به اسم نائومی کاتاگاکی که یه خوره ی کتابه و کلا توی برقراری ارتباط با اطرافیانش خیلی ضعیفه و هیچ دوستی نداره. نمیتونه حرفشو بزنه، نمیتونه نه بگه، کلا خیلی بدبخته|: در مقابل روری ایچیگیو دختریه که خیلی قاتع و جدیه ینی دقیقا نقطه ی مقابل نائومی. علاوه بر این، داستان توی آینده ی نه چندان دور اتفاق میوفته، زمانی که تکنولوژی اونقدری پیشرفت کرده که دستگاهی به اسم آل تِیل ساخته شده که حافظه ی خیلی زیادی داره در حد نامحدود و در طول دوران تمامی تغییرات و اتفاقات رو ثبت کرده. از تغییرات نقشه ها و ساختمون ها تا اتفاقایی که برای آدما میوفته. که این در واقع باعث شده بخش قابل توجهی از دنیایی که آدما توش زندگی میکنن ساختگی باشه. به هرحال یه روز که نائومی داشته از کتابخونه برمیگشته، یه اتفاق عجیب تو خیابون میوفته و در طی اون، نائومی خودشو میبینه که از ده سال آینده به شکل یه آواتار اومده! و ازش میخواد که روری رو نجات بده...

     

    خب... یه تئوری هست که میگه امکان داره تمامی چیزایی که اطرافمونه مثل یه هولوگرام باشه و یه کسی برنامه ریزیش کرده باشه، یه تئوری دیگه هم هست که میگه ممکنه دنیای ما چیزی شبیه یه بازی کامپیوتری باشه و همه چیز مثل یه کد نوشته شده باشه، یه تئوری دیگه هم هست که میگه امکان داره دنیای اطرافمون فقط تشتعاتی باشن که مغزمون اونارو به این صورت پردازش میکنه، شاید حتی هیچکدوم واقعی نباشن!

    انی وی... نمیخوام ماجرا رو فلسفی و پیچیده کنم ولی داستان کلی انیمه منو یاد این تئوری ها انداخت برای همون گفتم که گفته باشم"-"...

     

    تو خودت گفتی من باید خودمو باور داشته باشم و بعدش هرکاری میتونم انجام بدم... پس همین کارو میکنم و جفتمون زنده میمونیم!

    درسته... اگه باور داشته باشی هرکاری از دستت بر میاد.

     

    قیافه ی ایچیگیو خبه نظرم ترکیبی از قیافه ی اومی از انیمه ی love live و ناتسومی از انیمه ی Kyoukai no kanata و در نگاه اول، ینی فقط در نگاه اول نائومی هم منو یاد هوتارو از انیمه ی هیوکا انداختD":

    کسی که اینو بهم معرفی کرده بود خیلی خوشش اومده بود ولی بخوام روراست باشم اونقدرا ازش لذت نبردم. چون موضوعش یه جورایی در مورد سفر در زمانه انتظار بیشتری داشتم ازش. شایدم من خیلی انیمه های خفن تو این ژانر دیدم و انتظار دارم همشون مثل دروازه استینس باشن|:

    در کل میخوام بگم داستان خیلی قوی ای نداشت و شاید میتونست خیلی خیلی بهتر باشه. قسمت های غیرمنطقی خیلی داشت و چند جا هم یه جوری بود که انگار شخصیتا راحت ترین و پیش پا افتاده ترین راه حل اصلا به ذهنشون خطور نمیکرد|:

    و توی چندین جا هم احساس کردم که داره از انیمه های دیگه تقلید میکنه. چه صحنه ها و چه اتفاقا...

    کلا اونجور که ازش انتظار داشتم و شنیده بودم واقع نشد...

     

    پی نوشت: کسی میتونه کمکم کنه فونت وبو عوض کنم؟ از آموزش های عرفان سر در نمیارم ._.

     

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۳ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی هفتم، آدم یا گربه؟

     

    میدونم دیر وقته و احتمالا الان دیگه فردا محسوب میشه... ولی به هرحال اومدم!

    برای روز هفتم چالش هلن میخوام در مورد انیمه ی "A whisker away" حرف بزنم!... دقیقا نمیدونم به فارسی چی میشه... جایی هم ندیدم... به هرحال! این انیمه اثر جونیچی ساتو و محصول سال 2020 عه! ینی خیلی جدید محسوب میشه دیگه D=

    در وهله ی اول باید اشاره کنم که گرافیکش خیلی حرف خاصی برای گفتن نداشت، با این که طراحی هاش خیلی قشنگ بودن و شخصیت هاشم خوشگل طراحی شده بودن، کاملا معمولی بود، فقط رنگ هایی که توش استفاده شده بود خیلی لایت و روشن بودن و همین باعث شد جذبش بشم((= 

    در واقع گرافیکش به شدت منو یاد انیمه ی فردایی تازه در دنیای رنگ شده مینداخت((=... حتی به نظرم یویتو و هینوده شباهت های ظاهری زیادی داشتن((=...

    اگر انیمه شوجو زیاد دیده باشین، داستان کلی ممکنه یه جورایی به نظرتون کلیشه ای بیاد((= ینی همیشه تو انیمه های شوجو باید یه دختره شخصیت اصلی باشه که نمیتونه احساساتشو بگه"-" و از اونجایی که اینم تقریبا در مورد احساسات دوتا دانش آموز بود، تقریبا همین حس و حال رو داشت، منتها به یه روش متفاوت تر که مطمئنم باعث میشه حوصلتون سر نره (;

     

    میو ساساکی دختریه که با نامادری و پدرش زندگی میکنه. نامادریش آدم خیلی خوبیه، ولی میو اصلا نمیتونه با این قضیه کنار بیاد برای همون فک میکنه که برای خانوادش اهمیتی نداره و عشقی از طرف اونا دریافت نمیکنه. یه دفه که با مامان واقعیش به فستیوال تابستونی رفته بود، یه گربه ی خیلی بزرگ رو دید و اون گربه هه به میو یه ماسک داد. از اون به بعد هر وقت میو اون ماسک رو میزد میتونست برای مدت مشخصی تبدیل به گربه بشه! توی همون فستیوال وقتی که برای اولین بار تبدیل به گربه شد، پسری رو دید به اسم کنتو هینوده. اونجا بود که به شدت شیفته ی هینوده شد و از اونجایی که کلا یه مقدار خل و چل تشریف داشت همش توی مدرسه دیوونه بازی در میاورد و سعی میکرد خودشو به هینوده نزدیک کنه ولی خب... هینوده اصلا محل سگم بهش نمیذاشت XD... و میو برای این که توجه هینوده رو جلب کنه، بعد از مدرسه تبدیل به گربه می شد و به کارگاه سفالگری هینوده میرفت چون هینوده عاشق گربه ها بود((= حالا چی میشه اگه میو یهو تصمیم بگیره که برای همیشه تبدیل به گربه بشه تا هینوده دوسش داشته باشه؟...

     

    همونطور که گفتم... با این که بخش عاشقانه ی داستان خیلی کلیشه ایه، سایر قسمت ها خیلی جذابه و تازگی داره و این باعث میشه خیلی ازش خوشم بیاد((=

    حقیقتا من عاشق میو ام XDDD ینی رسما دیوونه ی به تمام معناست... یه اختراعی داره به اسم "هینوده سانرایز جامپ!" توضیحش سخته... نمیدونم چجوری بگم ولی در همین حد بدونین که یه نوع خاصی از پرشه XDDD 

    یه جورایی دیوونه بازیاش منو یاد انیمه ی عشق، چونیبیو و دیگر توهمات! مینداخت XDD من و هاله هم یه زمانی همینجوری بودیم، تا جایی که حتی یه بار یکی از بچه ها فکر میکرد که ما پشت دیوار مدرسه دنبال یه غول میگردیم XDDD ولی درواقع ما تو چاه توالت دنبال کروکودیل میگشتیم D"=...

     

    دنیا پر از چیزاییه که ازشون بیزارم و لازمشون ندارم. ولی اگه وقتی پامو از اینجا میذارم بیرون هیچی اونجا نباشه،... همچین چیزی نمیخوام.

     

    من در قلبم رو به روی همه بسته بودم. کائورو سان، بابام، مامانم... میگفتم هیچکدومشونو لازم ندارم و مثل مترسکن و تو زندگیم هیچ نقشی ندارن. ولی الان میبینم که اشتباه میکردم. 

     

    شاید خودت خبر نداشته باشی، ولی خیلیا هستن که بهت اهمیت میدن!

     

    خب میدونین چیه... داستانش با یه عاشقانه ی -تا حدودی- احمقانه شروع شد. و انتظار داشتم همینجوری هم تموم شه. ولی کلا چیزی که در موردش توجهمو جلب کرد... این بود که اصرار داشت هرچقدرم که  آدم مزخرفی باشی کسایی هستن که دوست داشته باشن((= میدونم شاید به نظر یه مفهوم ساده و واضح بیاد، ولی به شخصه خیلی وقتا این حسو پیدا میکنم که برای کسی مهم نیستم((=... و دفعاتی هم که این حس بهم دست میده کم نبوده و نیست... تا جایی که یادمه چن وقت پیش از ته دلم آرزو کردم که تو زندگی بعدیم یه عروس دریایی باشم...((=... یا یه حلزون دریایی... 

    شاید این مورد به نظرتون خنده دار بیاد... شایدم واقعا خنده دار باشه... ولی همیشه فک میکردم آدم بودن چقدر سخته. واسه همون شاید بعضی وقتا آرزو میکنم که ای کاش آدم نبودم. نمیدونم شما هم تاحالا این حسو داشتین یا نه... ولی اینجا به وضوح نشون داده بود که نمیتونی با تبدیل شدن به یه گربه از مشکلاتت فرار کنی...

    کلا میخوام بگم... خیلی الهام بخش بود برام! خوشحالم از این که دیدمش، و به شدت هم پیشنهادش میکنم... آهنگشم که هیچی... خیلی قشنگه(("=

     

    پی نوشت: آخ که من چقدر عاشق یوری ام... ینی نمونه ی یه دوست بارزه... اصن عالیه XD مخصوصا وقتایی که از دست میو کلافه میشه D:

    پی نوشت: میبخشین که کامنتاتونو جواب ندادم و به وباتون سر نزدم... واقعا ببخشید!!!((= یه مقدار خسته ام... فردا حتما ردیفش میکنم!

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی ششم، دریاچه ی نور

     

    قبل از این که اینو ببینم، همش حس میکردم تنها کسی هستم که اینقدر تحت تاثیر آب و هوا و آسمون قرار میگیره!

    برای روز شیشم چالش هلن میخوام در مورد انیمه ی "آب و هوا با تو - Weathering with you" یا نمد دختر آب و هوا یا فرزندان آب و هوا حرف بزنم! ماشالا هرجا یه جور معنیش کردن... آخرشم هیچکدوم از اسمای فارسیش به دلم نمیشینه|:

    بگذریم...

    با این که به اندازه ی اسم تو معروف نشد، ولی باز هم تو نوع خودش خیلی غوغا به پا کرد((= 

    همونطور که میدونین محصول سال 2019 و از آثار ماکوتو شینکای هست...

    ینی من برم بمیرم براش... تمامی صحنه ها... تک تک قطره های بارون... چتر هاشون... لباس هاشون... خونه ی هینا... اون شیشه های رنگی... حتی لاک و طراحی ناخوناشون!!... همگی یه جوری با جزئیات و دقت و ظرافت طراحی شده بودن که باعث میشد وسطا یه لحظه استپ کنم فقط به جزئیات بنگرم((=...

    به نظرم از لحاظ گرافیک از یور نیم پیشرفته تره...

    یکی از چیزایی که همیشه توی گرافیک انیمه ها خیلی توجهمو به خودش جلب میکنه،... آبه!... یه جورایی یکی از فاکتور هام برای قضاوت گرافیک یه انیمست((=... و خب... چون سر تا پای این انیمه همش بارون و آب و اینا بود واقعا پسندیدمش((=...

     

    داستان در مورد پسریه به اسم هوداکا موریشیما که شونزده سالشه و چون با پدر و مادرش خیلی نمیساخته فرار می کنه و به توکیو میره. توی توکیو مدام دنبال جایی میگرده که استخدام بشه و بتونه پول دربیاره ولی جایی قبولش نمیکنن. تا وقتی که با مردی به اسم کیوسکه سوگا آشنا میشه و پیش اون برای مجلات چیز میز مینویسه. همینجوری که خیلی خوب و عالی داره روزاشو میگذرونه بدون این که نگران چیزی باشه، یه روز بارونی توی خیابون دختری رو میبینه که داره همراه دوتا مردک گنده یه جایی میره. پیش خودش حس میکنه این دختره احتیاج به کمک داره برای همین فراریش میده. اسم اون دختر هینا آمانو عه و دختر آفتابه. ینی توی هوای بارونی، وقتی که از ته دل دعا می کنه آفتاب در میاد. این در حالیه که بارندگی توی ژاپن خیلی زیاد شده به طوری که سابقه نداشته این همه بباره! پس دختر آفتاب به نجات آدمایی میره که دلشون لک زده برای خورشید... براشون دعا میکنه تا آفتاب بیرون بیاد ولی نمیدونه که یه سرنوشت غمگین در انتظارشه((=...

     

    خب من دقیقا سه بار گریه کردم... میتونم به وضوح اشاره کنم کجا ها ولی ترجیح میدم نگم تا برای تعداد معدود کسایی که ندیدن اسپویل نشه((;

    راستش رو بگم، این حس و حال جادویی طور توی اکثر آثار ماکوتو دیده میشه... اولش که انیمه شروع شد انتظار نداشتم هینا واقعا دختر آفتاب باشه... ولی بود((=...

    موقع دیدنش هم... مدام پیش خودم فکر می کردم چقدر خوبه که تو ژاپن میتونی یه روز خیلی راحت از خونت فرار کنی و بری یه جا کار پیدا کنی در حالی که حتی به سن قانونی هم نرسیدی!... مسلما آسون نیست... ولی شدنیه! که بعید میدونم اینجا شدنی باشه((=

    تیکه های باحال خیلی داشت... و اونجایی که وسط تابستون شروع کرد برف بارید بازم یاد نسیمی از فردا افتادم((=... اونام کل تابستونشون برفناک بود^-^

     

    احساسات آدمیزاد خیلی عجیبه. مثلا صبحی که زا خواب پا میشه با یه آفتاب ساده که از پنجره می بینه، سرحال میاد. با دیدن آسمون آبی به خودش میگه چه زندگی خوبی دارم. و به اون شخصی که پیششه بیشتر عشق می ورزه. 

     

    خدایا... اگه وجود داری التماست میکنم. دیگه کافیه! دیگه بیشتر از این نمیخوایم! خودمون یه کاریش میکنیم... پس دیگه بیشتر از این ازت چیزی نمیخوایم... و دیگه چیزی ازمون نگیر!

     

    یکی از نکات جذابی که باعث شد ناگهان جیغ بزنم حضور میتسوها و تاکی بودXDDD با این که بار ها شنیده بودم و عکساشونو دیده بودم بازم خیلی جو گیر شدم وقتی دیدمشونD=... 

    نکته ی دیگه ای که باید عرض کنم در مورد ناتسومیه XDDD اولین سکانسی که ازش نشون داد باعث شد کلا یه حس ناجوری بهش پیدا کنم"-"... ولی بعدش... بذارین نگم چقدر اون لباس کاری و موهای مرتب بهش میومد مخصوصا وقتی که جیغ میزد: شما اولین شرکتی هستین که یهشون درخواست میدم!... XDDD

    فقط این وسط یه سوالی ذهنمو شدیدا مشغول کرده... اونم اینه که اینا سردشون نمیشه؟|: مخصوصا هینا که کلا شلوارک و آستین کوتاه میپوشید همش... باور کنین اینجا بارون که میاد من باید ده لایه لباس روی هم بپوشم نمیدونم اینا چجوری با اون لباسا خیس خیس این ور اون ور میرفتن ککشونم نمیگزید|:

     

    +آهنگاش... ولم کنین برم عر بزنم... بای^^

    +هنوز صدای هینا تو گوشمه وقتی که میگفت: ایما کارا هاره رو یو...!!!!! ((""""=

     

     

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی پنجم، شعر سنگفرش

     

    امروز واقعا حرف زیادی برای گفتن ندارم. خیلی خسته ام و انیمه ای هم که میخوام در موردش حرف بزنم، چیز زیادی برای گفتن نداره.

    برای روز پنجم چالش هلن، میخوام در مورد انیمه ی "زمزمه ی قلب - Whispers of the heart" حرف بزنم.

    همونطور که مشخصه، از آثار هایائو میازاکی هست و محصول سال 1995.

    با این که خیلی قدیمی عه، گرافیک قابل تحسینی داره، یه جورایی دلم برای گرافیک کار های میازاکی تنگ شده بود، شخصیت ها خیلی گرد و نرم طراحی شدن و جزئیات توی تک تک مکان ها با یه ظرافت خیلی خاصی دیده میشه که خیلی مورد توجهمه. 

    نمیشه گفت به اندازه ی گرافیک پاپریکا جذبش شدم، ولی دوسش دارم((= یه حالت آئستیک خاصی داشت... آه

    شاید چون خیلی قدیمیه فکر کنید که خیلی مالی نیست ولی باید بگم سخت در اشتباهید^^

     

    داستان در مورد دختریه به اسم شیزوکو تسوکیشیما که به معنی واقعی یه کرم کتابه و تصمیم گرفته توی تعطیلات بیست تا کتاب بخونه. نکته ی جالبی که توی تمامی کتاب هایی که شیزوکو از کتابخونه قرض گرفته جالبه، اینه که تمامی اون کتابا رو پسری به اسم سیجی آماساوا قبل از شیزوکو قرض گرفته و خونده! و شیزوکو هم پیش خودش میگه واو این سیجی حتما یه جنتلمنه((= به هرحال امتحانات نزدیک هستن و خیلی زود مدرسه ها باز میشن. شیزوکو شعر می نویسه و یه روز که با دوستش یوکو هارادا رفته بوده مدرسه، کتاب ها و شعرش توی مدرسه جا میمونه و یه پسره ی غریبه اونا رو میخونه و حسابی شیزوکو رو مسخره میکنه. بعدش رفته رفته برخورد های شیزوکو با این پسر بیشتر میشه تا این که شیزوکو میفهمه این پسر همون سیجی آماساوا عه و بلده ویولن بسازه و رویاش اینه که توی این کار حرفه ای بشه، در صورتی که شیزوکو هنوز هیچ برنامه ای برای آیندش نداره و حتی مطمئن نیست که بره دبیرستان یا نه...

     

    خب اولا که اسم شیزوکو به شدت منو یاد شیزوکو ی انیمه ی همسایه ی من، آقای هیولا! مینداخت XDD کلا تصورم از شیزوکو یه دختر به شدت خر خونه"-" هق... ای کاش منم مثل اینا همینقدر مصمم و تلاشگر بودم(("=...

    نکته ای که در مورد شیزوکو خیلی برام جالب بود وجه اشتراک هاش با زندگی خیلی هامون بود، ینی یکی که به گفته ی بزرگترا بهتره کار مورد علاقشو ول کنه و درس بخونه تا بره دبیرستان، یکی که اینقدر خودشو غرق گذروندن روز هاش کرده که اصلا نمیدونه بعد از دبیرستان قراره چه خاکی به سرش بریزه((=

    آشنا نیست؟...

     

    بارون خیلی غمگین به نظر میرسید و من از صاحبش خواستم که اونو به من بفروشه. اما اون گفت که نمیتونه این کارو کنه. چون بارون یه جفت داره و اون نمیتونه اونارو از هم جدا کنه. 

     

    تو و سیجی مثل همین سنگ هستین. سخت، ناصاف، اما پاک و بی آلایش. من از اینجور سنگ ها خیلی خوشم میاد. تو باید جواهر دورنتو پیدا کنی و اونو سیقل بدی.

     

    خب...

    من کلا دوسش داشتم((=

    مثل تمامی آثار میازاکی و استودیو جیبلی، زندگی روتین وار یه دختری رو نشون میداد که در عمل اتفاق خیلی هیجان انگیزی براش نمی افته. یه جورایی از اینطور انیمه ها خوشم میاد، چن به زندگی واقعیمون نزدیک تره و خیلی جالبه وقتی بعضی حرفا و حرکات زندگی خودتو تو زندگی یه شخصیت انیمه ای میبینی((=

    در کل... به شدت پیشنهاد میشه!!!

     

    پی نوشت: جدیدا از پنکه پارس خزرم به عنوان سیسم خشک کننده استفاده می کنم|:

    پی نوشت: یا شیزوکو موقع درس خوندن منه، یا من موقع درس خوندن شیزوکو ام^^ 

     

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳۰ تیر ۹۹

    هرزصد: پرده ی چهارم، رویا حد و مرزی نداره

     

    بدون هیچ مقدمه چینی خاصی میرم سراغ اصل مطلب!

    برای روز چهارم چالش هلن میخوام در مورد انیمه ی "پاپریکا - Paprika" حرف بزنم!

    در زمان های خیلی دور یادمه که هاله گفته بود یه مقدار از اولای این انیمه رو دیده و هیچی نفهمیده پس ولش کرده و تا آخر ندیده. و بهم گفت اگر یه روزی پاپریکا رو دیدم، حتما از ابهام خارجش کنم!

    در وهله اول میخوام اشاره کنم که فیلم " تلقین - Inception"  با هنرنمایی دیکاپریو از این انیمه الهام گرفته شده! قبل از این که پاپریکا رو ببینم، پیش خودم میگفتم امکان نداره شباهت زیادی بین اینسپشن و پاپریکا وجود داشته باشه، ولی حالا که هر دوتاشونو دیدم نظرم کاملا عوض شده!

    این انیمه محصول سال 2006 و از آثار ساتوشی کن هست، ینی همون کارگردان انیمه ی "آبی بی نقص - Perfect blue" و "پدر خوانده های توکیو - Tokyo godfothers" !!!!

    خب من قبل از این که بدونم کارگردان این دوتا یکیه، موقع دیدن پاپریکا همش به این فک میکردم که گرافیکش چقدر شبیه پرفکت بلو عه! در واقع گرافیک پاپریکا مثل نسخه ی مدرن شده ی پرفکت بلو و یه سری تغییرات جزئی توی طراحی چهره ها -مخصوصا چشما- بود.

    من همیشه این گرافیک رو خیلی خیلی دوس داشتم، یه حالت قدیمی طور داره ولی اونجوری نیست که قدیمی بودنش رو حس کنین یا رو مختون بره! و از طرفی، یه جورایی آرتش به سبک نقاشی های خودم نزدیک تره... ینی خودم اینطور حس میکنم!

    *امیدوارم فهمیده باشید چقدر از گرافیکش خوشم اومده!*

    و اما برسیم به داستانش...

     

    داستان در زمانی اتفاق میوفته که دستگاهی به اسم دی سی مینی اختراع شده و قادره که رویا های افراد رو ببینه و ضبط کنه. از این طریق هم محقق ها برای درمان افرادی که مشکلات روانی دارن استفاده میکنن، ینی با دیدن و تفسیر رویا هاشون به مشکلات اونا پی میبرن و از طریق ضمیر ناخودآگاه به درمان مریضشون می پردازن. داستان در مورد زنیه به اسم چیبا آتسوکو که یه محقق درجه یک و سرگروه تحقیق روی دی سی مینی هست، دختری به اسم پاپریکا، که قادره وارد رویا های افراد بشه و در عین حال توی واقعیت هم ملاقاتشون کنه، بخشی از ضمیر چیباست. به هرحال تحقیقات روی دی سی مینی همچنان ادامه داشت که در اثر یه اتفاق ناگوار، دی سی مینی به سرقت میره و دست نا اهلش میوفته. دزده با استفاده از دی سی مینی به اطلاعات تمامی دستگاه های روانسنج دسترسی پیدا میکنه و از سریق استفاده ی دی سی مینی و ورود به رویا های افراد، باعث میشه رویا ها با هم قاتی بشن و ضمیر ناخوآگاه شخص از کنترل خارج بشه که این باعث میشه طرف به کل رد بده. حالا این که کی دی سی مینی رو دزدیده و میخواد باهاش چیکار کنه و چه بلایی سر کسایی که قاتی کردن میاد... دیگه اینو باید تو انیمه ببینین((=

     

    بخوام صادق باشم، اولش واقعا گیج کننده بود پس شاید حق داشته باشید اگر تا یه ربع اول اون ضربدر کوچولوی اون گوشه رو بزنید و هیچوقت پاپریکا رو تا آخر نگاه نکنید، به نظرم صبور باشین و اولاشو تحمل کنین، رفته رفته کاملا در جریا قرار میگیرین((=...

    راستی! آخرش یه تیکه هست که پوستر پرفکت بلو رو نشون میده XDD گفتم که گفته باشم*-*

     

    توی دنیای واقعیت های غیر انسانی فقط یک پناهگاه واقعی وجود داره. و اون پناهگاه در واقع جاییه که یه رویا ایجاد میکنه.

     

    هر چیزی یه متضادی داره. نور، تاریکی... واقعیت، رویا... مرگ، زندگی... مرد، زن! و واسه این که مزه دارش کنی بهش چی اضافه میکنی؟ پاپریکا!

     

    یه نکته ای هست که باید بگم، اولا که آتسوکو به شدت منو یاد ری ال تو انیمه ی "ارگو پروکسی - Ergo proxy" مینداخت، و توکیتا، همون چاقالوی اسکل هم کاملا شبیه هاشیدا از انیمه ی "دروازه ی استینس - Steins gate" بود!... واقعا شبیه بودن... جدی میگم...

    به علاوه، از همون اولین لحظات به شدت جذب پاپریکا شدم((= واقعا از شخصیتش و ظاهرش خیلی خیلی خوشم اومد! 

    و  در آخر... راستش با این که من به شخصه واقعا واقعا پسندیدمش و خیلی دوسش داشتم، این انیمه رو به هرکسی پیشنهاد نمیدم((= درواقع تمامی انیمه هایی که توی این پست اسمشونو بردم رو به "همه" توصیه نمیکنم. فقط و فقط به این دلیل که اینجور انیمه ها یه جورایی... چطور بگم، انگار مخاطب خاص دارن! و اینجوری نیست که هر کسی خوشش بیاد، در کل توصیه نمیکنم که حتما حتما ببینیدش، چون اگه جز اون به اصطلاح " مخاطب خاص" ها نباشین احتمالا براتون کسالت آور میشه. 

    با توجه به شباهت های فاحشی که فیلم اینسپشن به پاپریکا داشت، میتونم به جزئت بگم اینسپشن یه کپی مسخره و ناشیانه از پاپریکا بوده. چند تا از صحنه ها عینا توی فیلم تکرار شدن((= 

    اگه میخواین بدونین که قراره از اینجور انیمه ها خوشتون بیاد یا نه،... ترجیحا اول اینسپشن رو ببینین! اگه دوسش داشتین، مطمئن باشین از پاپریکا هم خوشتون میاد((=

     

    پی نوشت: من اینو خودم دوبله فارسی و سانسور شده دیدم، هیچ ایده ای ندارم که تو نسخه ی بدون سانسورش چی داره پس اگه به این چیزا حساسین سانسور شده ببینین((;

    پی نوشت: خونه ی هیمورو منو کمی تا حدودی یاد اتاق هاول مینداخت XD

    پی نوشت: چیبا بیش از اندازه جذاب بود... خیلی دوسش میداشتم]"=

     

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۹ تیر ۹۹

    هرزصد: پرده ی سوم، اونا مارو میبینن

     

    امروز واقعا روز مفیدی داشتم و از این جهت به خودم افتخار میکنم((= هرچند چسناله زیاد داشتم که دلم میخواست همشو بنویسم،ولی تصمیم گرفتم بیخیال بشم و به چالش بچسبم! 

    برای سومین روز چالش هلن میخوام در مورد انیمه ی "نامه ای به مومو - A letter to Momo" حرف بزنم((=

    که یکی از معروف ترین انیمه های سینماییه و اثر هیرویوکی اوکیورا و محصول سال 2012((=...

    در مواقع هیچ ایده ای ندارم که چرا تا حالا ندیده بودمش، اولین بار که پوسترشو دیدم و چشمم به اون دوتا هیولا ی چشم ورقلمبیده و یه دختر ریز اندام افتاد، حدس زدم که از آثار میازاکی باشه، هرچند که اشتباه می کردم و حتی گرافیک انیمه هم کلی با گرافیک آثار میازاکی فرق میکرد((=

    یه نکته خیلی در مورد طراحی این انیمه توجهمو جلب کرد و اونم طراحی چهره ها و مخصوصا نیم رخشون بود! این مورد بیشتر در مورد انیمه های سریالی صادقه، ولی اکثرا توی انیمه ها اینجوریه که شخصیتا چشمای خیلی بزرگ و دهن خیلی کوچیکی دارن. در صورتی که ژاپنی های واقعی چشماشون خیلی کوچیکه و معمولا دهن بزرگی دارن.

    و خب چهره ی شخصیتای نامه ای به مومو به ژاپنی های دنیا ی واقعی خیلی خیلی نزدیک بود! مخصوصا نیم رخشون، اگه ببینین - یا دیده باشین- احتمالا متوجه منظورم میشین!... 

    نکته ی دیگه ای که وجود داره اینه که اون الهه یا به عبارتی دیو یا هیولا -یا اصن هر کوفتی|:- منو به شدت یاد انیمه ی شهر اشباح میندازن که به جرئت میتونم بگم معروف ترین اثر میازاکیه و امکان نداره ندیده باشین، حداقل شخصیتاش -مخوصوصا اون روحه*-*- رو حتما دیدین!

    با این که از اون موجودات عجیب غریب شهر اشباح توی نامه ای به مومو وجود داشت -و کلا داستان در مورد اینا بود|:- به نظرم به خوبی شهر اشباح طراحی نشده بودن و از جزئیات کمتری برخوردار بودن، که البته این مورد چیزی از جذابیت انیمه کم نمیکنه((=

     

    داستان در مورد دختریه به اسم مومو که توی یه سانحه ی دریایی پدرشو از دست میده. به خاطر یه سری مشکلات مثل اجازه ی خونه و از این قبیل، مومو و مامانش مجبور میشن که به یه جزیره مهاجرت کنن. خونه ی جدیدشون خیلی قدیمی بود و حالت سنتی داشت و مومو اولش از بودن تو همچین جایی ناراضی بود چون حوصلش به شدت سر میرفت. ولی وقتی یه کتابچه ی قدیمی تو طبقه ی بالا ی خونه پیدا کرد و بعدش متوجه صدا ها و اتفاق های عجیبی شد که توی خونه میوفتن، نظرش عوض شد. سه تا موجود هیولا طور توی اون خونه بودن که مومو اولش مثل سگ ازشون میترسیدXD ولی بعدش فهمید که اونا هیچ خطری ندارن و نکته ی جالب اینجا بود که فقط مومو میتونست ببینتشون!...

     

    نکته ی دیگه ای که باید خاطر نشان کنم تا یادم نرفته! اینه که این انیمه ساخت استودیو .Prodoction I. G هست، ینی استودیوی محبوب من ((= و باورتون نمیشه وقتی اون نوشته ی .Prodoction I. G رو دیدم چجوری با هیجان جیغ زدم XDDD

    در کل، انیمه ی خیلی خیلی قشنگیه، اگه ندیدین نمیدونم باید با چه زبونی بگم که برین و ببینین چون مطمئنم ازش لذت میبرین! علاوه بر حالت کمدی و فانی که داره، یه سری تیکه های غمگین و عرناک هم داره که تا مرز گریه رفتم باهاشون(("=... بهتون قول میدم از دیدنش پشیمون نمیشین((=

     

    گوش کن مومو، حقیقت اینه که آدما بعد از مرگ سریعا بالا نمیرن. مثل یه دوره ی انتظار میمونه و تو اون مدت ارواح درگذشته همینجوری دور زمین پرسه میزنن. و بعد منتقل میشن اون بالا و دیگه نمیتونن مراقب عزیزانشون باشن. ما این کارو براشون انجام میدیم! 

     

    و این که... XDDD خب من عاشق اون سه تا موجود اسکل و کله پوک بودم XDDD مخصوصا اونی که شبیه قورباغه بود"-" نمد چرا اسماشونو یادم نمیاد ولی کلا اینا یه سری رقص و حرکات باحال داشتن... و بعد از این که تموم شد من و داداشم دقیقا یه ساعت سعی کردیم با اجرای حرکات اونا نامرئی بشیم XD... 

     

    پی نوشت: باورم نمیشه که اینقدر فرومایه ام که یادم رفته تا حالا اینو بگم! اینو قرار بود تو اولین روز چالش هرزصد بگم ولی یادم رفت، ممنونم از همه کسایی که به فکرم بودن((= بابت درد مچ دستم منظورمه! چنتایی تون پیشنهاد های خوبی بهم دادین و کمکم کردین، مچم الان عالیه و امروز درد نگرفته((= دوستون دارم، مرسی که به فکرمین ^-^ بوس بهتون^^

    پی نوشت: حس میکنم عکسای این پست خیلی بیکیفیت شدن...

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۹ تیر ۹۹

    هرزصد: پرده ی دوم، این یه رویاست؟

     

    نمیدونم چرا اینقدر دیر این پستو گذاشتم، ولی دیروز هلیا نفرینم کرد و من بعدش فهمیدم که گرفتار این نفرینش شدم|"":

    به هرحال، برای روز دوم چالش هلن، میخوام در مورد انیمه ی "سرزمین موعود دوران کودکی - The place promised in our early days" حرف بزنم که یکی از آثار ماکوتو شینکای هست((=

    راستش جز چیزایی بود که از وقتی که اومده همش میخواستم ببینمش ولی پشت گوش مینداختم و خب... در آخر موفق به دیدنش شدم! به نظرم وقتی که اسم ماکوتو رو آوردم خودتون باید بفهمید چجور انیمه ایه.

    طبق سنت دیرینه ای که دارم اول میخوام در مورد گرافیکش حرف بزنم. با این که اسمش رفته تو لیست انیمه سینمایی هایی که چشم نواز ترین گرافیک رو دارن، به نظر من گرافیک معمولی ای داشت. در واقع به نظرم حتی خیلی گرافیک و آرت قوی یا فوق العاده ای نداره، اما چیزی که باعث میشه آدم جذب گرافیکش بشه رنگ های خاصیه که توی طراحی فضا ها استفاده شده((=...

    که یه مقدار منو یاد "5 سانتی متر در ثانیه" مینداخت ولی بهتون قول میدم خیلی شبیه نیستن، رنگ های طیف آبی، نارنجی و سرخابی به شدت توش دیده میشه و از نظرم خیلی جذابه((=... 

     

    داستان زمانی اتفاق میوفته که در اثر جنگ، ژاپن به دو بخش تصمیم شده و هنوز کشمکش هایی در این مورد دیده میشه. برج خیلی بلندی توی منطقه ی هوکایدو ساخته شده که اونقدر بلنده که حتی از توکیو هم قابل دیدنه! در همین حین سایوری، هیروکی و تاکویا که سه تا دانش آموز راهنمایی هستن و تعطلات تابستونیشون شروع شده تصمیم میگیرن هواپیمایی درست کنن و به کمک اون به بالای برج برن. چن روز از شروع پروژه شون میگذشت و همه چی داشت خوب پیش میرفت که سایوری به صورت ناگهانی رفت و تا چندین روز ازش خبری نشد. بعد ها فهمیدن که سایوری از لحاظ جسمی به مشکل برخورده و تو بیمارستان بستریه. سایوری حدود سه سال توی خواب میمونه (بدنش رشد نمیکنه) و تاکویا این سه سال رو صرف تحقیق در این مورد میکنه. مشخص میشه که برج روسا در واقع این قابلیت رو داره که بین جهان های موازی و زمان های متفاوت ارتباط برقرار کنه و این به نوعی به سایوری مربوط میشه چون پدربزرگ سایوری اون برج رو طراحی کرده و ساخته...

     

    حقیقتش نمیدونم چقدر از داستان رو اسپویل کردم، ولی برخلاف چیزی که توی خلاصه هاش خونده بودم، اونقدرا هیجان انگیز یا غافلگیر کننده نبود. معمولا وقت صحبت از جهان های موازی میشه انتظار چیز های هیجان انگیزی رو دارم ولی داستان این انیمه خیلی آروم و با سر بالایی ها و سراشیبی های ملایمی جلو میره و پایانشم دوست داشتنیه[=...

     

    همونطور که ما خواب و رویا میبینیم، جهان هم رویای خودشو داره. جهان هم مثل افراد خواب میبینه و محتوای خواب و رویا هاشو پنهان میکنه. خواب های پنهان این جهان همون خواب هاییه که بهش میگیم جهان موازی.

     

    در تنهایی انگار شب ها تمومی ندارن. یادمه تو دبیرستان دوستایی داشتم که نمیتونستم باهاشون وقت بگذرونم. حتی وقتی یونیفرم مدرسه تنم بود؛ اما توی این شهر با سی میلیون جمعیت یه نفرم نیست که دلم بخواد باهاش صحبت کنم یا ببینمش.

     

    در کل انیمه ی جالبی بود و نمیشه گفت که اصلا خوشم نیومد، ولی اگه قرار باشه برای کسی از آثار ماکوتو چیزی رو پیشنهاد بدم، سرزمین موعود دوران کودکی جز اولین گزینه هام نیست((=

     

    پی نوشت: بازم تو ادامه فقط چنتا اسکرین گذاشتم، فک کنم تا آخر این چالش به این سنت پایبند بمونم((=

     

     

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۷ تیر ۹۹

    هرزصد: پرده ی اول، نهنگ ها آواز میخونن

     

    این پست رو قرار بود دیشب بذارم ولی واقعیتش خیلی خسته بودم -.-........

    خب این یه چالشه که هلن شروعش کرده((= اینجوریه که به مدت ده روز یه انیمه ی سینمایی زیر 120 دیقه میبینیم و میایم در مورد یه یادداشت مینویسیم. ممنون از این که دعوتم کردی ((;

    خب انیمه ای که میخوام در موردش صحبت کنم، "بچه های دریا -  Children of the sea" هست که ذیشب با مامانم دیدم((=

    این انیمه سال 2019 به کارگردانی آیومی واتانابه منتشر شده که یه جورایی به ارتباط بین آدما و طبیعت و کلا جهان هستی میپردازه.

    قبل از هرچیزی میخوام توجهتونو به گرافیک جذابش جلب کنم((=...

    من واقعا گرافیکش رو دوس داشتم، انگار یه نفر شخصیت هارو با آبرنگ و ماژیک طراحی کرده بود و با روان نویس سیاه دورگیری کرده بود((=... یه جورایی منو یاد انیمه ی "بچه نهنگ ها آواز میخوانند" مینداخت. 

    هرچند مامانم گفت که گرافیک ضعیفی داره، ولی به نظر من یه چیز خاص بود و اولش هم گرافیکش جذبم کرد نه موضوعش!

    داستان در مورد دختریه به اسم روکا که پدر و مادرش از هم جدا شدن. پدر روکا توی یه آکواریوم کار میکنه، روکا هم تو تعطیلات تابستون دنبال یه سرگرمی جدید میگرده ولی وقتی موفق نمیشه، میره پیش پدرش. توی محل کار پدرش با یه پسر آشنا میشه به اسم اومی. اومی یه پسر عادی نبود، چون اومی و برادرش سورا پیش گاو های دریایی بزرگ شده بودن، میتونستن توی آب زندگی کنن. در واقع توی خشکی خیلی دووم نمیاوردن. اومی در نهایت میتونه خودشو با شرایط خشکی وفق بده و مدت بیشتری بدون اب سپری کنه. ولی سورا که برادرشه از این بابت خیلی به مشکل بر میخوره. تست ها و آزمایش ها نشون دادن که وقتی این دوتا روی خشکی میمونن، از طول عمرشون کم میشه، و حالا دانشمندا دنبال راهی هستن که جلوی این اتفاق رو بگیرن. این هم زمان با وقتی اتفاق میوفته که نهنگ ها آواز میخونن و یه مراسم خیلی مهم توی دریا آغاز میشه و روکا میفهمه که اونم ارتباط عجیبی با طبیعت داره((=

    شاید یکی از ایراد های انیمه این باشه که یه جورایی سر و تهش معلوم نبود. شاید مخاطب داستان کلی رو متوجه بشه، ولی حین دیدن انیمه اگه ازش بپرسی الان داره چه اتفاقی میوفته؟ به احتمال زیاد نتونه جواب خوبی بده((=...

    راستش رو بگم داستانش رو خیلی نپسندیدم  و به نظرم یه مقدار قر و قاتی بود، ولی اگه این مورد رو در نظر نگیریم، طراحی ها، جزئیات و ریزه کاری صحنه ها اونقدر قشنگ و گیرا بود که عاشقش شدم. یه جورایی منو یاد انیمه ی نسیمی از فردا مینداخت، زندگیشون خیلی شبیه اونا بود، "آدمایی که تو آب زندگی میکنن و تو خشکی خیلی دووم نمیارن مگر این که پوستشون تن تن مرطوب شه" این یکی از فاحش ترین شباهت هاشون بود. 

     

    این که خیلی میدرخشن، به این معنیه که میخوان توجه مارو جلب کنن. حشرات و بقیه موجودات هم اگه بخوان پیداشون کنیم، میدرخشن.

     

    اون صدای نهنگ هایی بود که داشتن زیر آب آواز میخوندن. صدا ها توی آب خیلی بیشتر از هوا پخش میشن. اونا میتونن با وجود صد ها کیلومتر فاصله با هم ارتباط برقرار کنن. آواز نهنگ ها شامل انبوهی از اطلاعات بسیار پیچیدست، ما انسان ها به سختی از طریق کلمات صحبت میکنیم، ما فقط میتونیم بخشی از افکارمونو بیان کنیم. اما نهنگ ها میتونن هرچیزی که دیدن یا حس کردن رو دقیق به هم متنقل کنن.

     

    نور قشنگی هست که باعث میشه احساس تنهایی کنم. خیلی ناراحت کنندست. شاید چون داره از بین میره میدرخشه. میدرخشه اما از بین میره.

     

    در هر صورت انیمه قشنگی بود، به نظرم ارزش یه بار دیدن رو داره، چون حتی اگه از داستانش لذت نبرین مطمئن باشین عاشق فضای انیمه میشین((=

    این انیمه دوبله فارسی هم داره، و من حقیقتا دوبله شو پسندیدم! خودم خیلی از اون آدمایی نیستم که با انیمه دوبله شده حال کنم، ولی اینو قشنگ دوبله کرده بودن، اگر قصد دارین دوبله شده ببینین، سانسور نشده ببینین چون چن تا از قسمت های مهم انیمه رو تو سانسور حذف کردن((=

     

    پی نوشت: ادامه مطلب فقط چن تا از اسکرین شات های حقیرانمو گذاشتم((=

    چیز خاصی نداره...

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۶ تیر ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: