اگه فقط یه چیز باشه که ازش اطمینان داشته باشم، اون اینه که بدقولی نمی کنم! 

همین... 

 

خب! 

روز بیست و نهم چالش!

محاله بذارم این چالش بره تو قرن بعدی... باور کنید -.-

 

پی نوشت: هیونگ]:

پی نوشت: گاد گاد گــااااد امروز کلا تو عجله بودم، برای همه چیز عجله داشتم... حتی خواب بعد از ظهریم که 7 دیقه طول کشید. منی که بعد از ظهر عین خرس سه ساعت می خوابم|:

پی نوشت: کنکور... ننگ به نیرنگت!

پی نوشت: اینجا 20 تا ستاره داریم! تسذت

 

 

-به بزرگ‌ترین ترس­تان فکر کنید. جوری در موردش بنویسید که دوست‌داشتنی بنظر برسد. اگر یک تجربه است، جوری بنویسید که انگار خیلی باحال است.

 

تریسی تا چند روز بعد از تولدش مدام عکس نقاشی هایی رو برام می فرستاد که با رنگ هایی که بهش هدیه داده بودم کشیده. رفت و آمدش به خونمون کمتر شده بود و نسبت به هفته های گذشته کمتر می دیدمش. برخلاف همیشه که ندیدن آدما جز مواردیه که از خدا می خوام، اینبار دلم نمی خواست کمتر دور و برم باشه. نمی دونم چرا، ولی همونقدر که نزدیک بودنش باعث می شد حس عجیبی پیدا کنم، دور بودنش هم یه جور دیگه حس عجیبی بهم می داد و این باعث می شد تصمیم گیری بین این دو حالت سخت تر بشه. هرچند که من تصمیم گیرنده نیستم. 

آخرین نقاشی ای که تریسی برام فرستاده بود مربوط به حدودا ده روز پیش می شد. از اون موقع به این ور حتی یه ایمیل ساده هم رد و بدل نکرده بودیم و از اونجایی که بار آخری که از نزدیک دیدمش دوتا از عکس های دوران بچگیشو بی اجازه برداشتم، احساس گناه می کردم و می ترسیدم که نکنه فهمیده باشه و بعدشم تصمیم گرفته باشه ارتباطمون رو برای همیشه قطع کنه؟ نکنه فکر کنه من دزدم؟

فکر ها ولم نمی کردن. شاید خلاص شدن از دستشون محرک خوبی بود برای این که بلند شم و یه تکونی به خودم بدم. نقاشی شکوفه ی بادوم رو تموم کرده بودم. نقاشی تریسی ای که کنار رودخونه نشسته رو هم همینطور. اتاقم خیلی مرتب تر از یکی دو ماه قبل بود هرچند که هنوز هم روی تخت و داخل کمد شلخته بود. 

دوباره به بی هدفی مضحکی رسیده بودم که به مراتب آزار دهنده تر از قبل بود. هرچند از همون وقتی که دبیرستان رو تموم کردم و به سن قانونی رسیدم در همین بی هدفی به سر می برم، اما احساسی که الان دارم باعث می شه این تصور توی ذهنم شکل بگیره که انگار تا چند روز پیش در آستانه ی گرفتن تصمیمی اساسی برای زندگیم بودم ولی یهویی از دستش دادم.

البته می دونم اون تصمیم اساسی ای که تمام این مدت توی ذهنم بوده چیه، همون چیزی که بعد از دیدن تریسی توی اتوبوس بیشتر و جدی تر از قبل بهش فکر کردم، ولی هنوز در موردش اونقدر ها جدی نیستم که بخوام به کسی بگمش، و مطمئن هم هستم اگه اطرافیانم خبر دار بشن، شدیدا استقبال می کنن و اگر اون موقع از تصمیمم پشیمون شدم چی؟ اگه نخواستم اون راه رو ادامه بدم چی؟ نمی خوام بیشتر از این کسی رو نا امید کنم، پس نمی تونم فعلا پل های پشت سرم رو خراب کنم. ولی از طرفی هم از این سردرگمی و بی هدفی که مثل یه چرخه ی آزاردهنده توی زندگیم شده بی نهایت تنفر دارم. به هرحال، این ها هم جزئی از افکاری هستن که مدام آزارم می دن و می دونم که تا ابد نمی تونم ازشون تفره برم. 

آخرین نقاشی ای که تریسی برام فرستاده بود، نقاشی یه هزار پا بود که بدن سیاه و پا و شاخک های قرمز-نارنجی داشت. زیرش نوشته بود:

"امروز وقتی داشتم رنگ نارنجی رو داخل پالت می ریختم مادربزرگم جیغ کشید! یه مقدار ترسناک بود، آخه جاروبرقی هم روشن بود، هیهیهی!

وقتی رفتم پایین دیدم مادربزرگم روی مبل مورد علاقش وایستاده و داره دسته ی جاروبرقی رو تو هوا تکون می ده، بیچاره خیلی ترسیده بود چون انتظار نداشت یهویی یه هزارپای خاکستریِ یه متری جلوش سبز شه! هیهیهی!

البته اون هزارپا خاکستری بود، تو هم فکر می کنی این یکی ترسناک تره؟"

 

و من همونی هستم که هیچوقت نمی تونه اولین ایمیل رو بده و مکالمه رو شروع کنه.

 

 

پی نوشت: قسمت آخرش رو هم به زودی می ذارم|:

فعلا مهمون داریم... یتباذتاذ 

بوس بایی D: