۱۷ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات :: «این دآستآن» هآ» ثبت شده است

#127

این داستان: آوا و استاد نجم‌الدین نما.

 

*سر کلاس اپیدمیولوژی*

 

استاد: بیماری فلان از راه دهان و تنفس و چیزای دیگه می‌تونه منتقل بشه و...

قند و نبات کلاس: استاد اینایی که گفتین هفت‌تا نشدن که._.

استاد: آره، چون من سوراخ‌های بدن رو نمی‌شمرم:))))

 

استاد: فلان بیماری برای اولین بار در پرندگان وحشی دیده شد. بعدش به پرندگان اهلی منتقل شد و از اون‌ها هم به انسان...

قند و نبات مذکور: استاد ببخشید چجوری از پرنده‌ی وحشی به اهلی منتقل شد؟

استاد: نه اون نیست. خیلی ذهنت کثیفه:))) اونقدر پیر نشدم که نفهمم داری به چی فکر می‌کنی.

 

استاد: *داره در مورد یه نوع خاص از آنفولانزا حرف می‌زنه*

همچنان استاد: راستی جان اسنو رو می‌شناسید تو گِیم آف ترونز؟

ما:

استاد: بهترین سریال تاریخه:))))

 

 

پی‌نوشت: واقعا دنیای کثیفی شده:))) *قلب شکسته*

پی‌نوشت: جدی اصلا از اینجور شوخی‌ها خوشم نمی‌اد. دوستان اشاره دارن که من فقط بی‌جنبه‌ام. ولی بیشتر به نظرم هر سخن جایی و هر نکته مکانی داره.

 

  • ۲۷
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

    #110

    این داستان: آوا و مامانِ شگفت‌انگیز

     

     

    *به مناسبت مزدوج شدن پسرخاله‌ی بزرگم خونه مادربزرگم شام دعوتیم به اتفاق عروس خانوم*

    *شام رو می‌خوریم و تموم می‌شه*

    *وقت جمع کردن سفره ـست*

    *مامانم یهو شروع می‌کنه شدیدا سرفه کردن و می‌دوئه توی اتاق*

     

    من: *یه لیوان آب بر می‌دارم و می‌رم پیشش*

    من: ماماااان"-"... چی شد یهو؟

    مامانم: هیچی بابا، کاهو پرید تو گلوم:|

    من: خوبی الان؟"-"...

    مامانم:*دراز می‌کشه روی تخت*

    مامانم: این یکی از شگردهامهD:

    من: هاع؟"-"

    مامانم: موقع سفره جمع کردن یه چیزی می‌پره تو گلوم و بقیه جمع می‌کنن^-^...

    من: خب منم اومدم ازت مراقبت کنم دیگه^-^

    مامانم: *خنده*

    من: *خنده*

     

    *صدای خنده زیاد می‌شه و خالم می‌اد ببینه چه خبره*

    *مامانم دوباره سرفه می‌کنه*

    *منم مشت می‌زنم به کمرش*

     

    D:

  • ۲۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۹ آذر ۰۰

    #95

    این داستان: آوا و والدین هماهنگ

     

    *پشت لپ‌تاپ نشستم و حدودا ساعت نه شبه*

    *هیونگ زنگ می‌زنه*

     

    هیونگ: امروز کلا خونه تنهام، مامان بابام و خواهرم نیستن، شبو هم نمی‌آن خونه، می‌خوای بیای؟

    من: آره داوش، بذار به مامانم بگم...

     

    *مامانم تازه از بیرون اومده*

     

    من: مـــامـــاااان*-*

    مامانم: باز چیه؟:/ آبرنگ نمی‌دم بهت:/

    من: مامان"-"... می‌خوام برم خونه هاله"-"...

    مامانم: حتما می‌ری شبو بمونی هَ؟:/

    من: آره دیگه"-"...

    من: *با کلی آه و زار*

    من: مامان آخه نمی‌دونــیT-T... هاله الان خونه تنهاست، هیچکس نیستT-T... شبو هم قراره تنها بمونهT-T ینی نرم پیشش؟ گناه داره آخه]":

    مامانم: :|

    مامانم: به من هیچ ربطی نداره برو به بابات بگو.

    *با قدم های استوار می‌ره تو اتاقشون*

    *بابام پیش مادربزرگمه*

     

    من: بـــااابـــاااا*-*

    بابام: نَدی گینَده؟"-" (باز چیه؟)

    من: "-"...

    من: منو می‌بری خونه هاله؟"-"...

    بابام: یه کم دیر نیست به نظرت؟:|

    من: خب شبو قراره بمونم"-"...

    بابام: مامانت اجازه داد؟"-"

    من: آرهههه^----^

    بابام: من فردا نمی‌تونم برگردونمتا'-'...

    من: حالا فردا رو یه کاریش می‌کنیم'-'...

    بابام: باشه برو حاضر شو...

    من: *کف زنان و دف زنان می‌رم تو اتاقم که حاضر شم*

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰

    #92

    این داستان: آوا و دیوانگی.

     

     

    *با هیونگ و کیدو رفتیم الدورادو*

    *جایی که کتاب و لوازم تحریر می‌فروشه*

    *کلی اونجا تردد کردیم و بعد میل نمودن یک فنجان چای دل‌انگیز به اتفاق یه خانومه و صرف ساعت های متوالی بین انبوهی از تکه های بهشت بالاخره رفتیم که حساب کنیم*

     

    یه خانومه: به به! چه نوجوونای کتابخونی! 

    *می‌خندیم و از این تعریف زیبا قند تو دلمون آب می‌شه*

    کیدو:*لحظه ای غرق در غم می‌شه*

    کیدو: البته من نتونستم کتاب بردارم...

    خانومه: عه! برای چی؟...

    هیونگ: اون اقتصادی فکر می‌کنه! از ما قراره قرض بگیره!

    خانومه: کسی که کتاب نمی‌خره و قرض می‌گیره واقعا دیوونست!

    ما: 

    ما:

    ما:

    خانومه: البته اونی که کتابو قرض می‌ده دیوونه تره!

    من و هیونگ:

    من و هیونگ:

    من و هیونگ:

    خانومه: می‌دونید دیوونه تر کیه؟ اونی که کتاب قرض گرفته شده رو پس بده!

    کیدو:

    کیدو:

    کیدو:

    هیونگ: پیچیده شد...

    من: حالا مایی که دوباره همون کتابو قرض می‌دیم دقیقا چه موجودی هستیم؟

    خانومه:*می‌خنده*

    ما:*می‌خندیم*

     

    *چند ثانیه بعد*

     

    ما:*گریه می‌کنیم*

    ما:*آه در بساط نداریم*

    ما:*کل داراییمونو خرج کردیم*

     

     

    پی‌نوشت: مربوط می‌شه به پریروز! حقیقتا خیلی خوش گذشت، اولین بارم بود که می‌رفتم اونجا و باورم نمی‌شه اینقدر به خونمون نزدیک بوده و اصلا نفهمیدم چنین بهشتی وجود داره!

    پی‌نوشت: به نظرم اسم فوق‌العاده ای روش گذاشتن، الدورادو! خدایا!

    پی‌نوشت: می‌دونید چی بهتر از داشتن لوازم تحریر و کتاب در کنار همه؟ یه جای فنچول گوگولی که بری اونجا بشینی و مجانی چایی بخوری و کتاب بخونی! 

    یه اتاقک بسیار ژیگول داشت که صندلی های زرد و میز چوبی داخلش گذاشته بودن، دور تا دور اتاق با قفسه های کتاب پوشیده شده بود و یه قسمت آشپزخونه مانند هم داشت که یه خانومه (مرگ من... خیلی خوشگل بود!) مسئولش بود... اسفند دود می‌کرد، چایی هاش با نبات و قند مجانی بودن ولی بستنی و قهوه پولی بودن"^"... قیافه کیدو رو تصور کنین XD

    پی‌نوشت: اون روز واقعا حس کردم خدا منو خیلی دوست داره... چرا؟ می‌دونید توی بخش کتابای انگلیسیش چی پیدا کردم؟ ملکه‌ی سرخ! Red Queen!!! می‌تونین حدس بزنین چه جیغی زدم؟*-*... تازه هر 4 تا جلدشو داشت... ولی خب من کلیه هامو پیش فروش نکرده بودم پس... آره فقط جلد اولشو برداشتم3/>

    *صدای شکستن قلب*

     

    بعدا نوشت: از ایده ی یخ شکنی بیان خوشم اومد! درود به میخک! هرچند فکر نمی‌کنم بتونم هر روز پست بذارم ولی با دیدن اون همه ستاره ای که یهویی روشن شد تازه از سمت این همه بلاگر دوست داشتنی... یه انرژی عجیبی رو حس می‌کنم که به سمتم می‌آد... TT 

    #بیان_رو_زنده_کنیم

    بعدا نوشت: کامبک ژاپنی لونا! می‌دونید این ینی چی؟...

     

  • ۲۰
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

    #88

    این داستان: آوا و برادر شیطان‌صفت.

     

     

    *سر سفره نشستیم و داریم شام می‌خوریم*

     

    داداشم: آبجی! دیدی یه سری شیطانا هستن که می‌شه باهاشون قرارداد بست؟

    من: نَدِیسَن؟ (چی می‌گی؟)

    داداشم: مثلا نصف عمرتو می‌دی بهشون، یا مثلا روحتو می‌دی بهشون بعد اونا تا آخر عمر هرچی بخوای بهت می‌دن.

    من: خب که چی؟

    داداشم: به نظرت منم می‌تونم یه شیطان اونجوری پیدا کنم؟

    من: به نظرم حتما پیدا کن و حتما باهاش قرارداد ببند، خیلی فکر خوبیه*-*

    داداشم: نه خب اینجوری که فایده نداره. مثلا می‌شه به جای عمر خودم عمر یکی دیگه رو بدم؟

    من: مثلا کی؟

    داداشم: مثلا تو! تازه نه نصف عمرت، کل عمرت*-*... اون وقت هرچی بخوام می‌تونم داشته باشم*-*

    من: می‌دونستی وقتی هیجان زده می‌شی درخشش دُمِت بیشتر می‌شه؟

    داداشم: ازت متنفرم...

    من: منم ازت متنفرم^-^...

     

     

    پی‌نوشت: اصن شور و محبت خانوادگی توی تار و پود وجودمون موج می‌زنه^-^... *Glow*

    پی‌نوشت: اگه دیالوگ آخرو کاملا نفهمدید باید یه رازی رو بهتون بگم... داداش من در واقع آدم نیست... یه مندریل سخنگوئهTT

    پی‌نوشت: اوه! یکی از دوستای بسیار ژیگولم امروز کام‌اوت کرد<: به افتخارش^^

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۸ مرداد ۰۰

    #83

    این داستان: مامان و موهای شهلا.

     

     

    *موهامو کوتاه کردم و الان تا پایین گوشم می‌رسن*

    *مامانم موهاش فره و همیشه آرزو داشته که صاف باشن*

     

    *دارم درس می‌خونم*

    *مامانم وارد اتاقم می‌شه*

    *موهامو می‌بینه و تاسف می‌خوره*

     

    مامانم: نگاهش کن تورخدا... تو یه ذره عقل تو کلت داری؟

    من: باز شروع شد...

    مامانم: ینی اگه من این موهای تورو داشتم... تا کمرم بلندشون می‌کردم... می‌بافتمشون... فلان می‌کردم، بهمان می‌کردم...

    من: نگهداری از موهای بلند سخته...

    مامانم: ینی چی.:/

    من: من نمی‌تونم هفته ای سه بار اون همه مو رو بشورم:/

    مامانم: خب من برات می‌شورم*-*

    من: ینی حاضری هفته ای سه بار بیای تو حموم موهامو بشوری و خشکشون کنی؟

    مامانم: نه مگه من نوکرتم:/...

     

    *درو می‌بنده*

     

    پی‌نوشت: مربوط به دوران تاریک قبل از کنکور!

    پی‌نوشت: مامان شما هم...؟!

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

    #73

    این داستان: آوا و روابط اجتماعی طلایی.

     

     

    *کلاس ادبیات دارم که حضوریه*

    *من تنها کسی هستم که آب می بره سر کلاس*

    *معلم تشنش می شه و لیوانشو می آره جلو که من آب بریزم براش*

    *منم کورم، تازه سرمم پایینه و از دنیای اطرافم خبر ندارم*

     

    آقای ندایی: پس هرگاه اسم خاص توی بیت یا نثر دیدیم به احتمال زیاد اون بیت یا نثر توش تلمیح داره... درسته آوا؟

     

    *لیوانشو تکون می ده*

    *همچنان نمی بینم لیوانو*

     

    بغل دستیم که نمی دونم اسمش چیه: آب...

    پشت سریم که بازم نمی دونم اسمش چیه: آوا آب...

    من:*چرا همه جا سکوت شد یهو؟*

     

    *سرم رو بلند می کنم*

    *یک ساعت به لیوان زل می زنم و تازه می فهمم جریان چیه*

    *خنده ی عصبی ای می کنم و آب می ریزم براش*

     

    آقای ندایی: حتما تو خونه بهت گفتن خاک تو سر این ندایی که همش آب دخترمون رو چپاول می کنه آره؟ آخ آخ حتما مامانت گفته خدا بکشه این نداییو!

    من:*خنده عصبی*

    آقای ندایی: آره؟ مامانت گفت خدا نداییو بکشه؟

    من: بعـــــــلهههه ^----^

    آقای ندایی:

    آقای ندایی:

    آقای ندایی:

    آقای ندایی: بله؟"-"...

    من:"-"...

     

     

    پی نوشت: همین که هنوز بلدم فارسی حرف بزنم خودش جای شکر داره"-"

     

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۹ اسفند ۹۹

    #72

    این داستان: آوا و پارتی لیدر.

     

    *به داداشم قول دادم امشب با هم بازی کنیم*

    *وقتی فیلم مادربزرگم تموم می شه شروع می کنیم*

    *قرار بود مورتال کمبت بازی کنیم ولی نشد*

    *تصمیم گرفتیم فورتنایت بازی کنیم*

     

    من: ای ای ای!!!... دیوانه زون داره می آد... اینا دیگه چی ان؟ شیلد می دن؟

    داداشم: آبجـــی!!! اسکل اونارو بذار زمین حشره ان!

    من: خب چیکار می کنن؟

    داداشم: نه نباید...

    من: چرا آتیش گرفت؟ نهههه دارم می سوزم!

    من: این چه وضعیه.__. مردم که|: بیا ری وایوم کن...

    داداشم: خودم دارم دمیج می خورم|: الان فقط سه نفر تو بازی ان بذار بکشمشون...

    من: بیا ناک شدم|: روانی...

     

    *داداشم اون سه نفر رو می کشه و ویکتوری رویال می گیریم*

    *ینی اول می شیم*

     

    داداشم: حال کردی چطوری تک نفری زدمشون؟

    من: من نمی دونستم اون حشره ها آتیش می گیرن|:

    داداشم: بیا دست بدیم همکار!

    *دست می دیم*

    داداشم: من نینجا عم و تو بوگا!

    من: چرا من بوگا ام؟ .___.

    داداشم: چون اسمش مسخره تره.__.

    من: میو]:

    داداشم: اشکال نداره... من اگه رابین اول باشم، تو رابین دومی(":

    من: نه خیر.__. من بتمنم .__.

    داداشم: بتمنی که هیچی کیل نگرفت.__.

    من: بتمن آدما رو نمی کشه._. نجاتشون می ده.__.

    داداشم: و جنگل و خودش رو آتیش می زنه.__.

    من: عام "-"...

     

     

    پی نوشت: اونقدر پاره شدم که نتونستم مقاومت کنم و ننویسمش._.

    پی نوشت: ینی خیلی وقت بود فورتنایت بازی نکرده بودم، چقدر آپشن اضافه شده بهش XD وسط مچ پاشیده بودم اونقدر که خندیده بودم"-"...

    پی نوشت: می دونستید کیم لیپ روی انگشتش تتو داره؟((""": ...

    پی نوشت: هنوز داره برف می آد._. یه دیقه رفتم بیرون دراز کشیدم روی برفا کلا آدم برف شدم._.

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹

    #69

    این داستان: آوا و چتری های قاجاری.

     

     

    *چتری هام اونقدر بلند شدن که به دماغم رسیدن*

    *به مامانم می گم کوتاهشون کنه*

    *حالا چتری هام چند سانت بالای ابرو هامن*

     

    *سر سفره ی ناهار*

    مامانم:*رو به داداشم*

    مامانم: احساس نمی کنی آبجیت یه تغییری کرده؟

    داداشم: هممم...

    من: بهت سه تا فرصت می دم که حدس بزنی!

    داداشم: سرمه کشیدی؟*-*

    من:

    داداشم: رژلب زدی!

    من: 

    داداشم: آهان آهان فهمیدم! آرایش کردی!

    من:

    مامانم: اینا که سه تاشونم یه چیز بودن...

    همچنان من:

    من: چتری هام شبیه مینی شده...

    داداشم: *البته که نمی دونه مینی کیه*

    داداشم: *به غذا خوردن ادامه می ده*

     

    پی نوشت: آه~

    پی نوشت: چنین چیزی پدیده کاملا عادی ایه، می دونم...

    پی نوشت: امروز روز خوبیه... می دونم<=

     

  • ۲۴
  • نظرات [ ۳۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹

    #63

    این داستان: آوایی که مضحکه ی عام شد.

     

     

    *چهارشنبست و کلاس ریاضی دارم*

    آقای جاوید: وبکم هاتونو روشن کنین وگرنه پرتتون میکنم بیرون.

     

    *حوصله ندارم روسری سر کنم*

    *کلاه بلوز چهارخونمو میکشم سرم و بندشم پاپیونی میبندم*

    *همه چیز اوکی عه و وبکمم روشنه*

    *هوا رفته رفته تاریک شده و منم حوصله ندارم پاشم چراغ روشن کنم*

     

    آقای جاوید: اینجا برای به دست آوردن مشتق باید تابع رو ساده کنیم...

    آقای جاوید: میگم آوا احساس نمیکنی اتاقت یه کم تاریکه؟

    من: عام...

    آقای جاوید: چرا روشن نمیکنی؟

    من: همینجوری راحتم.

    آقای جاوید: ولی فک کنم اینطوری خوابت ببره، میخوای من بیام روشن کنم؟

    من: نه نه لازم نیست.

    آقای جاوید: خب پس بذار به بابات زنگ بزنم بیاد روشن کنه فک کنم برا خودت زحمت بشه.

    من: *جر خوردم*

    آقای جاوید: *واقعا زنگ میزنه به بابام*

    همکلاسی هام: *پاره شدن*

    آقای جاوید: آره آره... فک کنم خودش حال نداره... یه کم به این بچه رسیدگی کنین. چراغ اتاقش خاموشه...

    من:

    من:

    من:

    من: *چرا واقعا زنگ زد؟*

    من: *زیر بار نرفتم و همچنان چراغمو روشن نکردم^-^*

     

     

    پی نوشت: فک میکردم داره تهدید میکنه ولی واقعا زنگ زد به بابام XDD

    پی نوشت: آقای جاوید میدونم که اینو نمیخونی... ولی دخترت هنوز پتوی منو پس نداده... من دلتنگ پتومم...

    پی نوشت: آقای جاوید از دوستای قدیمی بابامه... و خب... تصور بقیش به عهده خودتون XD

    پی نوشت: نیهاهاهاهاهاهااااا داره برف میاد *-*

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: