هام...

هیچ حرفی برای زدن ندارم چرا... یاح...

اهن راستی دوباره بک گراندمو عوض کردم، عکسشو کیدو دادهD: البته کلی تغییرش دادم ولی به هرحال...

 

روز بیست و سوم چالشه^-^

 

پی نوشت: از شاد متنفرم.

پی نوشت: فردا چهارشنبست آره؟ تبریک می گم. جسد منو قراره تحویل بگیرید^^

پی نوشت: هنوز پشیمونم از این که اون روز با بابام نرفتم دریاچه...

پی نوشت: بعضی مانهوا ها چرا اینجوری ان؟ داداش حداقل تو معرفیش بنویس این چه خبره توش|: ینی چی خب|:

پی نوشت: کندمشون. چون رو مخم بودن. همین. 

پی نوشت: فک کنم قصد دارم کچل کنم خودموD:

 

 

-شخصیت قهرمان اصلی را با ایجاد یک تغییر به یک ضد فرد شرور تبدیل کنید. کمی در مورد داستان او بنویسید.

 

وقتی که بالاخره مادربزرگ تریسی راضی شد که برگردم خونه، هوا تاریک و ابری بود و صدای رعد و برق می اومد. به نظر می رسید تریسی از رعد و برق می ترسه چون می تونستم حس کنم که چطور با شنیدنِ صداش مظطرب می شه. با این حال وقتی که بارونیمو -که به طرز خجالت آوری بوی عطر دخترونه می داد- رو پوشیدم و خداحافظی کردم، تریسی گفت که تا دم در بدرقم می کنه.

حیاط خونه واقعا بزرگ بود و چند تا درخت داشت. چند قدم به در خروجی مونده بودیم که یه رعد و برق شدید زد. همزمان با صدای غرش تندر تریسی جیغ کشید و دستاشو گذاشت روی گوشش و ناگهانی نشست روی زمین. 

-هی چی شد؟

جواب نداد. فقط دست هاشو بیشتر روی سرش فشار می داد.

-تریسی حالت خوبه؟

باز هم جواب نداد. با تمام توانی که در ریه هاش بود نفس نفس می زد ولی کاری از پیش نمی برد. انگار هوا وارد شش هاش نمی شد. صدای خس خس از ته گلوش می اومد و همزمان چند تا سرفه ی ریز کرد. رعد و برق همچنان می زد و این هیچ چیز رو بهتر نمی کرد. 

نمی دونستم چیکار می تونم کنم، دست هاشو که محکم روی سرش فشار می داد رو گرفتم و کشیدم و گفتم: تـو چـت شـده؟!

اصلا حواسم نبود که صدام چقدر بالا رفته. اونقدر که مادربزرگش از پشت دری که نیمه باز بود صدام رو شنید و بدو بدو خودش رو رسوند. یه کیف دستی کوچیک با خودش آورده بود. از داخلش یه شی تقریبا لوله مانند رو بیرون آورد. اسپری استنشاقی بود. 

تریسی چند بار مثل دیوونه ها هوا رو از داخل اسپری داخل ریه هاش کشید و بیرون داد تا این که حالش سر جاش اومد. همچنان خس خس می کرد و قفسه ی سینش وحشیانه بالا پایین می رفت. دوباره چند تا سرفه کرد. و یه بار دیگه رعد و برق زد. دوباره سرش رو بین دستاش گرفته بود. 

مادربزرگش سریع دستاشو گرفت و گفت: بیا بریم داخل. بدو...

از جاش بلد شد و به قیافه ی بهت زدم نگاه کرد. قبل از این که بخواد چیزی بگه یه سرفه ی دیگه کرد و راه افتاد.

 

حالا یه بار دیگه داخل اتاق نشیمن بودم. نمی دونستم دقیقا به چی فکر کنم. فقط منتظر موندم تا تریسی موهاشو خشک کنه و لباس درست بپوشه. ازم خواست برم توی اتاقش که طبقه ی بالا بود. به جرئت می تونم بگم اگه خودم از پله ها بالا نمی رفتم باورم نمی شد که دوتا طبقه ی یه خونه اینقدر می تونن متفاوت باشن. چون برخلاف چیزی که انتظار داشتم زیادی مرتب بود. با یه عالمه نقاشی که دور دیوار ها چسبونده بود و یه بوم نیمه کاره از نقاشی شکوفه ی بادوم که جلوی پنجره گذاشته بود. 

-بشین روی اون صندلیه. 

-آم... باشه...

خودش روی تخت نشست و درحالی که با انگشت هاش بازی می کرد به دستاش خیره شد. چیزی نمی گفت. فقط هر چند ثانیه یه بار عینکش رو صاف می کرد. اینبار من شروع به حرف زدن کردم: الان حالت خو...

-می شه لطفا هرچی که اتفاق افتاد رو فراموش کنی؟ قرار نبود اینجوری بشه...

-از رعد و برق می ترسی؟

از بالای عینکش نگاهم کرد. دوباره به دستاش خیره شد و گفت: شبی که والدینم تنها ولم کردن مثل همین شب بود. قرار بود بعد از این که مادربزرگم بیاد دنبالم فرار کنن. ولی زودتر رفتن. خیلی زود. یه نوزاد رو تنها کف اتاق ول کردن و در هارو هم باز گذاشتن. وقتی مادربزرگم سر رسید وضعم اونقدر خراب بود که سریع منو رسوند به بیمارستان. معلوم شد آسم دارم. به سختی نفس می کشیدم. به خاطر شوک عصبی ای هم که اون شب بهم وارد شد خیلی دیر و سخت زبون باز کردم. 

-اوه... 

ادامه داد: از اون وقتا هیچی یادم نمی آد. ولی اون احساس ترس و حمله ی پانیک هنوز توی ذهنمه. هر دفه رعد و برق می زنه همینجوری می شه...

اشک هاش گلوله گلوله بیرون ریختن. حتی دستشو نمی برد سمت صورتش که پاکشون کنه. بغض جلوی گلوشو گرفته بود و به سختی می تونست حرف بزنه: چرا باید همچین کاری می کردن... چطور اینقدر ظالم بودن... 

هق هق می کرد. نمی دونستم چه کاری از دستم بر می آد. دستمو گذاشتم روی سرش و انگشت هامو لای موهاش فرو کردم. استخون هام واقعا می خواستن فرار کنن.

-داری چیکار می کنی؟

-نمی دونم. فکر نمی کنم کار خاصی از دستم بر بیاد. 

دماغشو بالا کشید. اشک هاشو پاک کرد و عینکشو پرت کرد روی میز کنار تختش. گفت: نباید اینارو می گفتم. دلم نمی خواست بدونی مریضم.

-تقصیر تو نبوده.

-بوده. اگه به دنیا نمی اومدم همه چیز ساده تر بود. هم اون دوتا راحت بودن و هم یه پیرزن مجبور نبود نوزده سال با یه بچه ی مریض ترسو زندگی کنه، توهم این وقت شب خونتون بودی!

-تو مریض و ترسو نیستی...

-چرت و پرت نگو. خودت همه چیزو دیدی!

-گریه نکن...

-دستتو بکش بابا...

دوباره توی سکوت فرو رفتیم. تا وقتی که نفسش یه بار دیگه سر جاش بیاد و بتونه حرف بزنه: توی تمام این سال ها... هر وقت صدای رعد و برق رو می شنیدم حس می کردم دوباره همه چیز قراره برام تکرار بشه. توی یه شب، ناگهانی، سریع بدون این که بفهمم دوباره قراره همه چیزمو ببازم. همیشه سعی می کردم مستقل تر باشم... سریع تر بزرگ شم و جوری باشم که اگه کسی به خاطر مشکلاتم ازم متنفر شد، حداقل از اخلاقم متنفر نباشه. ولی نمی شه... وقتی ابتدایی بودم هیچ دوستی نداشتم. سال های راهنماییم هم همینطور گذشت. همیشه بچه ها بعد از این که می فهمیدن یا ازم فاصله می گرفتن یا سعی می کردن اذیتم کنن... حتی یه بار سر کلاس نقاشی یه پسر غلدر تمام نقاشی هامو پاره کرد...

-باشه، ادامه نده دیگه. لازم نیست همشو دوباره یاد آوردی کنی.

-چه فرقی می کنه...

-فرق می کنه. یادآوری کردنشون فقط باعث می شه ناراحت تر شی...

پوزخند زد: ببین کی داره این حرفو می زنه. 

راست می گفت. شرایط خودم بدتر بود. حتی با وجود این که مشکلات من به اندازه ی اون نبودن، همچنان توی گذشته ی خودم غرق شده بودم جوری که نمی تونستم به جلو حرکت کنم. اون قوی تر از چیزی بود که فکر می کردم. 

 

وقتی رسیدم خونه که همه شام خورده بودن. با توجه به اوضاع خراب آب هوا پرواز کال دوباره به تاخیر افتاده بود از این بابت هم خوشحال بود هم ناراحت. 

ناتی جیغ زد: کلـــود! بالاخره اومدی! 

ابروی راست مامان بالا پایین می رفت: امیدوارم بهونه ی خوبی داشته باشی مرد جوان...!!!

به احتمال زیاد تو دردسر افتاده بودم. هرچند نه به اندازه ی لیوان ها. گفتم: توضیحش سخته...

مامان می خواست چیزی بگه که ناتی سریعا کتابچه ای که جلوش بود رو برداشت و دوید سمتم: داشتیم با کال عکس های بچگیتونو نگاه می کردیم! اینجارو ببین...!!!

یکی از عکس هارو نشون داد. من بودم. گوشه ی لپم بنفش بود و از دماغم خون می اومد. ناتی هر هر کنان پرسید: نمی دونستم وقتی بچه بودی اهل دعوا بودی کلود!

-این عکس ماله کِیه؟ همچین چیزی رو یادم نمی آد...

نشستم روی زمین کنار کال و به بقیه ی آلبوم ها نگاه کردم. کال یه عکس دسته جمعی از کلاس نقاشی ای که وقتی کوچیک تر بودم می رفتم نشونم داد و گفت: چطور یادت نمی آد؟ با این پسر چاقه کلی دعوا کردی. اگه معلما نمی رسیدن حتما یه بلایی سرت می اومد.

-واقعا یادم نمی آد. اصلا من چرا باید با یه غولتشن که دو برابر من حجم داره دعوا کنم؟

ناتی یکی از بچه هارو توی عکس دسته جمعی نشون داد: مامان می گه اون روز اون پسر چاقه نقاشی اینو پاره کرده بود و تو هم عصبانی شدی و سرش داد زدی. اونم کتکت زده!

چشمم روی بچه ای که ناتی نشون داد قفل شد. 

یه دختر عینکی با موهای قهوه ای بلند. و چتری های به هم ریخته.

 

 

پی نوشت: دی دا دام دی دام دادام دام دام دی دااام D:

پی نوشت: شما هم احساس می کنین داستان داره لوس می شه؟"-"