اون لحظات، واقعاً شبیه یه فیلم کسل کننده‌ی قدیمی بودن که از یه تلوزیون برفکی پخش می‌شدن. سیاه و سفید، بدون رنگ، با صدای خش‌دار. اونقدر خش‌دار که باید به تک تک کلماتش دقت کنی، کنار هم بچینی تا بتونی جملاتش رو درک کنی. دهم آبان، با تک تک اشک‌هایی که می‌ریختم، به این فکر می‌کردم که اگر روی اون صندلی نمی‌نشستم، اگر اون روز توی اتاق می‌موندم، اگر هیچوقت نگاهت نمی‌کردم و نمی‌شنیدمت، اون موقع باز هم اینقدر درد داشت؟

اما الان احساس می‌کنم اشکالی نداره. غصه‌هامو خوردم. گریه‌هامو کردم. قلبم دیگه درد نمی‌کنه. منتظر دیدنت نیستم تا روزم ساخته بشه. راستش توی این مدت، تقریباً فراموش کرده بودم که بدون تو هم می‌تونم خوشحال باشم. 

نخوام دروغ بگم، شاید یه مقدار زیاده‌روی هم کردم. خیلی ولخرجی و ولگردی کردم. بیشتر از حالت نرمالم آرایش کردم. رنگ‌های غیر معمول به پشت پلکم زدم و نقطه‌ها رو بزرگ‌تر و پررنگ‌تر کردم. لباس‌های جدید خریدم، گوشواره‌های جدید، خط چشم گرون، ماسک صورت و چیزهایی مثل این. 

«چه اهمیتی داره که چه فکری می‌کنی؟ من در هر صورت خیلی خوشگلم.» 

بعد از اون با دوست‌هام بیشتر بیرون رفتم. باهاشون صمیمی‌تر شدم و بلندتر خندیدم. حتی با آدم‌های جدید آشنا شدم. کارگاه سفال رفتم. چیزهای بیشتری درست کردم. بیشتر درس خوندم، بیشتر ژاپنی خوندم، حتی بلند بلند آواز خوندم و با کفش پاشنه‌دار رقصیدم. موهامو با خودکفایی کامل توی خوابگاه رنگ کردم، چهارتا پیرسینگ جدید هم زدم. 

«می‌بینی؟ من نیازی بهت ندارم. بدون تو اتفاقاً خوشحال‌تر هم هستم.»

نمی‌دونم عزیزم، نمی‌دونم.

شاید داشتم با خودم لجبازی می‌کردم. در طول روز سعی می‌کردم اونقدر خودم رو مشغول کنم که وقتی برای یادآوری موهای سیاه و انگشتر سنگی‌ت نداشته باشم.

اما وقت غروب، وقتی آروم آروم مغزم خسته می‌شد، وقتی دیگه حروفات کانجی رو از هم تشخیص نمی‌دادم و اسم داروها روی جزوه‌هام تکون تکون می‌خوردن، وقتی سرفه می‌کردم، وقتی تب داشتم، وقتی دندونم شکست، وقتی حتی برای چای خوردن نمی‌تونستم از تختم بلند شم، وقتی بهم تهمت می‌زدن، وقتی مجبور بودم برم بین تمام اون آدم‌ها و داد و بی‌داد راه بندازم، وقتی مجبور بودم از خودم دفاع کنم، عزیزم؛ کیوراکا؛ انگار تنها کسی که ذهنم می‌تونست بهش چنگ بزنه، فقط تو بودی. 

«ای کاش می‌ذاشتی بغلت کنم. ای کاش منو می‌بوسیدی. ای کاش می‌شد به موهات دست بزنم یا بهت بگم به جای این کاپشن گوجه‌ای، اون سفیده رو بپوشی.»

من شاید تک تک حرف‌هایی که می‌زدی رو می‌بلعیدم. از دستگاه گوارشم می‌گذروندم و وارد خونم می‌کردم و سلول به سلول تو تمام بدنم می‌چرخوندم.

ولی خب. تو تهش چیکار کردی؟ وقتی ازت پرسیدم چرا این کار رو کردی چه جوابی بهم دادی؟ وقتی بهت گفتم ازت دلخورم، چرا ازم معذرت خواهی نکردی؟ چرا فقط با بند کیف و بطری آبت بازی می‌کردی و حداقل محض رضای خدا نگاهم نمی‌کردی؟ کیوراکا. اگه اینقدر ازم متنفر بودی، چرا جواب سلامم رو دادی؟ چرا کنارم نشستی؟ چرا همراهم خندیدی؟ چرا نگاهم کردی؟ 

می‌دونی؛ من فقط دوستت داشتم. از ته دلم. حقم این نبود. واقعاً حقم دیدن همچین رفتاری نبود. فقط کسی رو می‌خواستم که بشینه کنارم، باهام حرف بزنه و اجازه بده موهاش رو به هم بریزم. و بعد حفره‌های خالی وجودم رو پر کنه، مادی و معنوی. اجازه بده بهش عشق بورزم، محبتی که بهش می‌دم رو با دست‌هاش بگیره، جوری محکم فشار بده که نوک انگشت‌هاش سفید شه. 

ولی تو هیچوقت اینطوری نبودی. قرار هم نیست که باشی. 

«اگه رفتی دیگه هیچوقت برنگرد، چون پات روی تیکه‌های شکسته‌ی قلبم زخمی می‌شه.»

می‌بینی؟ این رو گفتی ولی آخرش کسی که همه چیز رو خراب کرد، تو بودی. مهم نبود چقدر تیکه‌های شکسته‌ی قلب بیچاره‌م رو بردارم و دنبالت کنم. تو دورتر و دورتر می‌شدی. خودت رو قایم می‌کردی. انگار فرار می‌کردی. نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. هنوز وقتی بهت نگاه می‌کنم انگار صورتت می‌درخشه، درست مثل روز اولی که دیدمت. هنوز خوشگلی، هنوز برق می‌زنی. روز به روز انگار لاغر مردنی‌تر می‌شی. دلم نمی‌خواد کنار بذارمت، دلم نمی‌خواد باهات خداحافظی کنم. می‌خوام هنوز توی دلم باشی، به صدات گوش بدم، پیشونی بلندت رو ببوسم. 

راستش، از این که دوستت داشتم یا دارم ناراحت یا پشیمون نیستم. نمی‌دونم اگه زمان به عقب برگرده باز هم انتخاب می‌کنم که تمام این اتفاق‌ها بیفتن یا نه. هنوز نمی‌دونم چرا وارد زندگیم شدی. نمی‌دونم چرا هر کاری می‌کنم بیرون نمی‌ری. ولی روزی که رفتی، ازت می‌خوام دیگه هیچوقت برنگردی. چون پات روی تیکه‌های شکسته‌ی قلبم زخمی می‌شه. اون وقت دل نازکم دوباره برات می‌سوزه. و بعد چسب زخم‌های طرحدارم رو برمی‌دارم و روی زخم‌هات می‌زنم. اون موقع اگه دوباره با چشم‌های گرد و سیاهت نگاهم کنی و یه باد ملایم بوزه و موهای قشنگت رو به هم بریزه، دوباره پروانه‌هام متولد می‌شن. یه بار دیگه خودم رو جمع می‌کنم و دنبالت می‌دوم. بدون این که کفش بپوشم. این بار خودم رو زخمی می‌کنم. در صورتی که چسب زخمی برام باقی نمونده. 

ولی مهم نیست، می‌دونم که دیگه وقت خداحافظی رسیده. هیچ راه دیگه‌ای درست به نظر نمی‌رسه.

کیوراکا؛ من خوب می‌شم. 

تمام اتفاقاتی که افتاد رو بالاخره یه روزی پشت سر می‌ذارم. اون روز دیگه درد ندارم. وقتی می‌بینمت پروانه‌ها دیواره‌ی معده‌مو سوراخ نمی‌کنن. ولی بهت قول می‌دم، هیچکس، هیچوقت نمی‌تونه اندازه‌ی من، یا بیشتر از من دوستت داشته باشه. هیچکس به رگ نازکی که از زیر سوراخ سمت چپ دماغت گذشته توجه نمی‌کنه. به پوسته‌های کنار ناخن شستت. به ترک کوچیک گوشه‌ی لبت. به تارهای سفید لای موهات یا جهت رویششون.

بهت قول می‌دم. هیچوقت. هیچکس.