۸ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

#113

با این که به خودم قول داده بودم سر موقع بیدار شم، باز هم برای دومین بار آلارم رو خاموش می‌کنم و چرت می‌زنم.

طبق انتظار دیرتر از چیزی که توی ژورنالم نوشتم از تخت بلند می‌شم.

و پیش خودم می‌‌‌گم:"تنبلی‌ صبحگاهیم داره واقعا تبدیل به یه معضل می‌شه."

ظرف‌هارو شستم و دوباره به جای چای قهوه خوردم. 

هرچند وقتی که پشت میز نشستم و یه کاسِت داخل دستگاه گذاشتم و ولوم صدا رو تنظیم کردم، به این نتیجه رسیدم که واقعا به یه لیوان چای احتیاج دارم.

روی کاسِت نوشته بود: "شب تنهایی"

و من داشتم کتاب می‌خوندم.

ساعت ده و نیم رو گذشته ولی یازده نشده بود.

دمای هوا رو چک کردم. "سه درجه" 

معلوم شد خورشید فقط می‌درخشه که نشون بده هنوز روزه و خبری از گرما نیست.

باید حاضر می‌شدم.

پالتوی‌ قهوه‌ای و کیف چهارخونه‌ایم رو برداشتم.

به این فکر کردم که حالا که دارم می‌رم بانک، چقدر خوب می‌شه اگه مثل این دخترای شاخِ مستقل به نظر برسم.

برای همین وقتی یقه اسکی کاموایی مامان رو پوشیدم و به جای روسری کلاه سرم گذاشتم، داداشم بهم گفت:"این استایلِ گنگ اصلا به شخصیت شنگول گاوی‌ـت نمی‌خوره!"

دهن کجی کردم و یه مقدار از چتری‌هامو از کلاه بیرون آوردم.

سرچشمه جاییه که همیشه توش اتوبوس پیدا می‌شه.

اولش به خودم گفتم حالا که هوا خوبه و لباس خوب هم پوشیدم، شاید تا بانک پیاده رفتم.

ولی نظرم عوض شد و وقتی سوار اتوبوس شدم داشتم نفس نفس می‌زدم و شیشه‌ی عینکم بخار کرده بود.

اوپس. اشتباه سوار شدم.

هرچند اشتباه بزرگی نبود.

اول به کتاب‌فروشی رفتم. آقایی که اونجا نشسته بود بهم گفت توی کدوم قفسه باید دنبال کتاب مورد نظرم بگردم.

و از این که اولین استفادم از کارت بانکی صرف کتاب می‌شد خوشحال بودم.

نوشته‌ی مخملی و قهوه‌ای "بادام" بهم چشمک می‌زد.

نایلون نگرفتم و کتاب رو داخل کیفم گذاشتم.

"فیزیولوژی گایتون"

حالا توی طبقه دوم بودم. فقط یدونه از جلد اولش باقی مونده بود.

هرچند وقتی قیمتش رو دیدم تصمیم گرفتم دست دوم بخرمش.

به خودم گفتم: "اگه بانک تعطیل شه چی؟"

و بدو بدو از پله‌ها پایین دویدم.

توی راه از خودم می‌پرسیدم:"ینی منم قراره جز اون دسته از آدمایی بشم که از کارای بانکی متنفرن؟"

آقایی که پشت باجه نشسته بود به صورت مبهم بهم توضیح داد چیکار کنم.

معلوم شد اصلا لازم نبوده بیام بانک.

بلند شدم و از زیر ماسک به درهایی که به خاطر قدِ کوتاهم باید می‌پریدم تا باز می‌شدن زبون درازی کردم.

گفتم:"جدی جدی از کارای بانکی متنفرم."

وقتی وارد کتاب فروشی شدم، داشت با یه مشتری خانوم در مورد یه موضوعی با هیجان زیاد حرف می‌زد.

بعضی وقتا از خودم می‌پرسم:"یعنی اسم خودش بهروزه که اسم کتاب فروشیشم بهروزه؟" 

و بعد فکر می‌کنم شاید اسم بابا یا بابابزرگش باشه.

مکالمه‌ـشو با اون خانوم قطع می‌کنه که به من سلام کنه و بپرسه برای چه کتابی اومدم.

لازم نیست از جاش بلند شه.

فونت عجیب غریب "قفس پادشاه" داره از قفسه‌ی کناری بهم چشمک می‌زنه.

وقتی قیمتشو نگاه می‌کنم و می‌فهمم چاپ قدیمه و حدودا بیست هزار تومن ارزون‌تره، دلم می‌خواد از خوشحالی جیغ بکشم.

یه خانوم میان سال وارد می‌شه.

دنبال یه کتاب با موضوع "موفقیت" می‌گرده.

آقای فروشنده (بهروزِ احتمالی) پا می‌شه و چندتا از کتاب‌های خودیاری مورد علاقه‌ی خودشو بهش می‌ده. 

دوباره کارت می‌کشم.

و قبل از این که خارج بشم به اون خانوم می‌گم:"اثر مرکب از همشون بهتره! جدی می‌گم! من خوندمش!"

بدو بدو اومدم بیرون.

عملا به خاطر چیزی که به اون خانوم گفتم قهقهه می‌زنم. 

چنتا از رهگذرها چپ چپ نگاهم می‌کنن.

امیدوارم صدام تا داخل نرفته باشه.

چندتا عکس از ویترین می‌گیرم.

حالا تو راه خونه هستم.

علاوه بر دوتا کتاب، سه تا خودکار هم خریدم و به چند جای دیگه هم سر زدم.

وقتی به دم در رسیدم، یادم افتاد که به جای کلید خونه‌ی خودمون، کلید خونه‌ی مادربزرگمو برداشتم.

زنگ رو دوبار پشت سر هم فشار می‌دم.

و داداشم می‌گه:"این استایلِ گنگ اصلا به شخصیت شنگول گاوی‌ـت نمی‌خوره!"

و این بار صدای گربه در می‌ارم.

 

 

پی‌نوشت: کتاب فروشی بهروز نقلی‌ترین و دوست داشتنی‌ترین کتاب فروشی‌ایه که می‌تونین توش حضور داشته باشین! تا سقف قفسه داره، همشون هم تا بیخ پرن، بقیه کتاب‌هارو هم روی زمین رو هم رو هم چیده و عملا کلی کوه کتابی ازشون ساخته!... خودشم اینقدر گوگولیههه(": ... مخصوصا وقتی می‌بینه یه نوجوون اومده کتاب بخره خیلی ذوق می‌کنه. قدیم‌ترها یه بار بهم گفت این روزا دیگه هیچکس کتاب نمی‌خونه. این ناراحت کنندست. بعضی از ناشرا واقعا ورشکسته شدن و چاپ بعضی کتابا واقعا متوقف شده. و با اون خانومه هم در همین مورد داشت حرف می‌زد. می‌گفت به ارزش چند میلیارد کتاب توی کتاب فروشیش داره. بعضی کتابا اونقدر قدیمی شدن که دیگه رنگ جلدشون عوض شده. درآمدش هم توی سال‌های اخیر کلی افت کرده. ولی خب کتاب فروختنو خیلی دوست داره(": ...

پی‌نوشت: دیروز از روی اجبار به یه مهمونی شب یلدا رفتم... نمی‌تونم احساسی که در تمام اون سه ساعت داشتم رو توصیف کنم. مدت‌ها بود اینقدر توی یه جمع عذاب نکشیده بودم. اونقد ملال آور بود که وقتی رسیدیم خونه مامانم مستقیم گرفت خوابید و منم نشستم نقاشی کشیدم. وقتی رفتم نقاشیمو به بابام نشون بدم اینطوری بود که:

-اتفاقی افتاده؟ کسی چیزی گفته؟

-چطور؟

-انگار حال نداری.

-شاید سرما خورده باشم. خودمم حس می‌کنم بی‌حالم. اونجا برای این که بادکنکا نترکن بخاری روشن نکرده بودن و هوا خیلی سرد بود. آخرش مجبور شدم پالتو بپوشم.

-نه منظورم اون نیست. اونو که بخوابی درست می‌شه. انگار روحی خسته‌ای. قبل رفتن اینطوری نبودی. مطمئنی کسی چیزی نگفته بهت؟

-آره بابا. کی‌ می‌اد با من حرف بزنه آخه.

*جدی امیدوارم از اعضای فامیل هیچکس اینجارو نخونه*

پی‌نوشت: آقا! این کتاب "بادام" خیلی قشنگه... البته هنوز فقط نصفشو خوندم. ولی تا اینجا خیلی خوشم اومده ازش(":

پی‌نوشت: 6 روز بعد امتحان بیوشیمی دارم<: بهتون اجازه می‌دم به سطح معلوماتم بخندید^^

 

  • ۲۲
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

    #112

    اممم...

    به صورت رسمی از طرف MDPI به یه وبینار دعوت شدم.

    درحالی که یادم رفته بود ایمیل‌هامو چک کنم.

    و الان حدود 6 ساعت بعد از پایان وبینار خبردار شدم.

    تف.

     

    پند: ایمیل‌هایتان را به موقع چک کنید.

    ممنون، خدافس/^^...

  • ۲۶
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

    #111

    Lend Me Your Voice

    Belle

    پلیر

    یادمه از وقتی بچه بودم خیلی فکر می‌کردم به این که اگه یه وقت رفتم بهشت از خدا باید چی بخوام؟ چی خوشحالم می‌کنه؟ 

    اولین خواستم یه خونه‌ی ژله‌ای نارنجی بود. مثل همونی که فلینت برای سم درست کرده بود. (کارتون ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی رو یادتونه دیگه؟) 

    بعدش به این فکر کردم که یه خونه‌ی بزرگ می‌خوام، همراه یه کسی که همیشه حاضر باشه باهام باربی بازی کنه و بعدش بریم پشت کامپیوتر کانتر بزنیم. (بله، از کودکی علایق ناسازگاری داشتم.)

    اون زمان روی دیوار اتاقم یه جنگل نقاشی شده بود. حتی یه قوباغه هم داشت. مامانم طرحشو داده بود. و من مدام به مامانم می‌گفتم که چرا یه چیز صورتی انتخاب نکرده؟ و مامانم گفت: اگه همه جاشو صورتی می‌کردیم که خسته می‌شدی و از صورتی بدت می‌اومد! اینجوری که نمی‌شه! و بعد از اون یادم افتاد که دختر عموی بزرگم هم خیلی وقت پیش علاقش از رنگ صورتی به سبز تغییر پیدا کرده بود. 

    بعد از اون هر بار که برای یه دنیای بهشتی رویا پردازی می‌کردم، تهش پیش خودم می‌گفتم که اگه وقتی مردم علایقم تغییر کرده باشن چی؟ اگه وقتی مردم دیگه ژله دوست نداشتم چی؟ اگه باربی دوست نداشتم چی؟ اگه کانتر بازی نکردم چی؟

    جدا از این که راه حل‌های نجومی ارائه می‌دادم برای آخرتی که معلوم نیست توش جهنمی بشم یا چی، *خنده تمشاخی* چند روز پیش توی یه وبینار شرکت کرده بودم که ارائه دهندش حرف‌های جالبی در مورد این که "چه زمانی ماهی را از آب بیرون بکشیم که تازه باشد؟"

    و جواب نهایی این بود که "ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه نیست."

    یه مثال خوب زد، می‌گفت:

    یازه سال پیش منم 18 سالم بود. تازه دیپلم گرفته بودم و مثل خیلی از همسنای خودم دلم می‌خواست بابام برام یه ماشین بخره با یه ضبط صوت خفن. منم بزنم به جاده و صدای آهنگو تا ته زیاد کنم و ویراژ بدم و برای خودم حال کنم. ولی بابام برام ماشین نخرید. پس ضبط صوتی هم در کار نبود. و من پیش خودم فکر می‌کردم چقدر خوب می‌شد اگه خودم درآمد داشتم تا می‌تونستم این فانتزی رو واقعی کنم. ولی الان یازده سال گذشته. الان هم درآمد دارم، هم ماشین، هم ضبط صوت. ولی حتی حوصله ندارم آهنگ پخش کنم حین رانندگی. تنها کاربرد ماشینمم طی کردن مسیرهای داخل شهریه. خبری از جاده و سرعت بالا هم نیست. در واقع دیگه حوصله ندارم برای این چیزا.

    و بعدش پیش خودم می‌گفتم یعنی چنتا آرزو و فانتزی توی قلب‌های کوچولومون بوده که اونقدر خفه شده که نهایتا خشک و پرپر بشه و بریزه زمین؟ چنتاشونو حتی خودمونم فراموش کردیم؟

    اون آقاهه می‌گفت فقط بشینید فکر کنید ببینید چی می‌خواید از زندگیتون! ببینید یه چیزایی هستن که دست شما نیستن درست، مثلا من 18 سالگیم خودمو می‌کشتم هم نمی‌تونستم ماشین داشته باشم! ولی یه سری چیزای دیگه که دست خودتونه نه؟ چرا حداقل برای اونا یه حرکتی نمی‌کنید؟ من یه دوستی دارم از وقتی وارد دانشگاه شده داره از رشته‌ی تحصیلیش ناله می‌کنه! الان فوق لیسانشو گرفته سرکارم می‌ره با یه حقوق خوب! بعد هنوز داره ناله می‌کنه که من می‌خوام تغییر رشته بدم برای دکترا! واقعا چرا این کارو با زندگیتون می‌کنید؟ وقتی موقعیت و تواناییشو دارید چرا فقط سراغ اون هدف دوست داشتنیتون نمی‌رید؟

    و خب... راست می‌گفت. خیلی وقتا موانع بیرونی نیستن و درونی‌ان. بیشتر وقتا این ماییم که بهونه می‌تراشیم. انگار منتظریم یه نفر بیاد و فانتزیمونو واقعی کنه در صورتی که خودمون باید یه تکونی بخوریم. گاهی اوقات اونقدر دیر می‌کنیم که دیگه اون "چیز" برامون مثل قبل هیجان انگیز و دوست داشتنی نیست... بعد از این حتی اگه بهش برسیم هم خوشحال نیستیم... و این همون فلاکت بزرگه. که به اون "چیز" رسیدی ولی اونقدر دیر کردی که دیگه از دهن افتاده. به خودت می‌گی باید خوشحال باشم! ولی نیستی. چون تاریخ مصرف اون "چیز" گذشته و دیگه خوشمزه و شیرین نیست...

    فقط ای کاش هیچوقت اینقدر دیر نکنیم...

    مثل وقتایی که از استرس درس انیمه و سریال نمی‌دیدیم و حوصله درس خوندنم نداشتیم و بعد یهو شب می‌شد و وقت خواب بود(": ...

     

     

    پی‌نوشت: من معمولا قهوه نمی‌خورم. نه که خوشم نیاد، منظورم اینه که تا چای هست چرا قهوه! ولی امشب کلا قهوه خوردم... و جالبه که اندازه چای برام لذت بخشه(": ... (نوشیدنی تلخ>)

    پی‌نوشت: انیمه‌ی Belle رو دیدین؟ من دیشب دیدمش... خدای من... فوق العاده بود! فکر کنم سه بار گریه کردم... از دست ندینش به هیچ عنوان(": ... (فقط نمی‌دونم چرا اینقدر شبیه دیو و دلبر بود:|)

    پی‌نوشت: امتحاناتم دارن نزدیک می‌شن و من کلی درسِ نخونده دارم!

    پی‌نوشت: سه شنبه یه ارائه داشتم برای کلاس ادبیات. و اونقدر که من عاشق این درسم یه عالمه توضیح اضافی نوشته بودم، تقریبا بعد از توضیح یکی دوتا بیت از گلستان سعدی استاد اینجوری بود که:«خانم مفهومی توضیحاتتون زیاد از حد کامله، این چیزا رو اصلا شما لازم نیست بدونین، مگه دانشجو ادبیاتین آخه:/» و با زبون بی زبونی داشت می‌گفت چقدر زر می‌زنی آخه:/ پیف. 

    پی‌نوشت: من بالاخره تونستم درسای فیزیولوژیمو بفهمم! هورا!

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۰۰

    #110

    این داستان: آوا و مامانِ شگفت‌انگیز

     

     

    *به مناسبت مزدوج شدن پسرخاله‌ی بزرگم خونه مادربزرگم شام دعوتیم به اتفاق عروس خانوم*

    *شام رو می‌خوریم و تموم می‌شه*

    *وقت جمع کردن سفره ـست*

    *مامانم یهو شروع می‌کنه شدیدا سرفه کردن و می‌دوئه توی اتاق*

     

    من: *یه لیوان آب بر می‌دارم و می‌رم پیشش*

    من: ماماااان"-"... چی شد یهو؟

    مامانم: هیچی بابا، کاهو پرید تو گلوم:|

    من: خوبی الان؟"-"...

    مامانم:*دراز می‌کشه روی تخت*

    مامانم: این یکی از شگردهامهD:

    من: هاع؟"-"

    مامانم: موقع سفره جمع کردن یه چیزی می‌پره تو گلوم و بقیه جمع می‌کنن^-^...

    من: خب منم اومدم ازت مراقبت کنم دیگه^-^

    مامانم: *خنده*

    من: *خنده*

     

    *صدای خنده زیاد می‌شه و خالم می‌اد ببینه چه خبره*

    *مامانم دوباره سرفه می‌کنه*

    *منم مشت می‌زنم به کمرش*

     

    D:

  • ۲۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۹ آذر ۰۰

    خرچنگ‌ها درک نمی‌کنن.

    اولین نفری که اون برگ‌های سبز رو لمس کرد، فکر نمی‌کرد بشه ازش معجون ساخت.

    اولین کسی که از برگ‌های سبز معجون ساخت، فکر نمی‌کرد بشه درمان دردهای شکمی.

    اولین کسی که برای درمان دردهای شکمی معجون برگ سبز تجویز کرد، فکر نمی‌کرد بشه همدم زخم‌های ذهنی. 

    "میم‌آ" قهرمان این داستان بود. قهرمانی که بیشتر از دوتا پا داشت. در واقع اون هزارتا پا داشت. هرچند از هزارپا ها می‌ترسید. میم‌آ توی هرپاش چندتا پاشنه‌ی آشیل داشت. میم‌آ کلی ضعف داشت. میم‌آ هر وقت می‌خواست توی آینه نگاه کنه، پیراهن قرمز بلند می‌پوشید. میم‌آ از پاهاش متنفر بود. چون از هزارپاها می‌ترسید. از پاشنه‌های آشیل بیشتر.

    یه روز میم‌آ داشت توی باغچه‌ی ممنوعه‌ی جنگل جادو پرسه می‌زد. وقتی بته‌ی برگ‌های سبز رو توی باغچه‌ی ممنوعه‌ی جنگل اسرار دید و یک سال منتظر موند تا بته‌ی برگ‌های سبز تبدیل به گل و شکوفه و میوه بشن ولی نشدن، چون بته‌ی برگ‌های سبز فقط بته‌ی برگ‌های سبز بود. میم‌آ عصبانی شد. اونقدر که برگ‌هارو از بته جدا کرد.

    وقتی برگشت خونه، فهمید که چه جنایتی مرتکب شده پس عذاب وجدان گرفت و برگ‌های سبز رو داخل قوری ریخت و جلوی آفتابی که مظهر زندگی و شادابی بود گذاشت و بعد شروع به اشک ریختن کرد. از برگ‌ها معذرت خواست. بعد به یاد غم و غصه‌های قدیمیش افتاد و غمگین‌تر شد. برگ‌ها باهاش همراه شدن و باهاش اشک ریختن. اون‌ها اونقدر گریه کردن که قوری پر از اشک شد. میم‌آ فقط یک لحظه برای برداشتن دستمال کاغذی از قوری غافل شد و توی همین یک لحظه‌ی کوتاه تمام برگ‌های سبز قهوه‌ای شده بودن و میم‌آ خوب می‌دونست قهوه‌ای شدن یه برگ فقط نشان دهنده‌ی مرگشه. 

    میم‌آ حالا یه قاتل بود. قاتلی که یه دسته‌ی کامل برگ‌ سبز بی‌گناه رو کشته. میم‌آ که فهمید اشک‌های داخل قوری هم زیر گرمای‌ خورشید رنگ مرگ برگ‌هارو گرفتن، پیش خودش فکر کرد شاید برگ‌های سبز اینجوری می‌خواستن از میم‌آ انتقام بگیرن. میم‌آ فکر کرد مایع داخل قوری یه سم مهلکه. اینجا بود که مغز کور میم‌آ همه چیز رو فهمید و به هورمون‌های خبرچین دستور بیداری داد. هورمون ها به سرعت برای خبرچینی پیش معده رفتن ولی یادشون رفته بود که معده یه کیسه‌ی ماهیچه‌ایه و کیسه‌های ماهیچه‌ای تکثیرگاه پروانه‌های اغتشاش گرن. پس پروانه‌ها شورش کردن، جنب و جوش کردن، زیاد و زیادتر شدن تاجایی که دیگه معده برای پروانه‌های بیشتر جا نداشت.

    حال میم‌آ بد بود. میم‌آ غمگین بود و فقط یه ذهن زخمی و مریض می‌تونه مغزی داشته باشه که چنین دستوری به هورمون‌های خبرچین بده. میم‌آ گیج بود، درد داشت و سرش گیج می‌رفت و انگشتاش بنفش و سرد شده بودن. قلبش از شدت سر و صدای پروانه‌ها و ناله‌های ناشی از درد معده کلافه شده بود و محکم به قفس استخونیش ضربه می‌زد و هواکش‌های اطرافش سعی می‌کردن آرومش کنن پس تندتر پر و خالی می‌شدن ولی کارساز نبود.

    ذهن میم‌آ خسته و زخمی بود و اونو یاد هزارتا پای زشت و کریهش می‌نداخت و آواز "میم‌آ یه هزارپای بی‌رحمه" رو پخش می‌کرد. میم‌آ از این آواز متنفر بود. پس تصمیم گرفت اون سم مهلک رو سر بکشه تا بمیره و از دست اعضای داخلی معترضش راحت بشه.

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۱ آذر ۰۰

    #109

    یه مریض روانی که اختلال افسردگی داره... اونقدر ناامیده از خودش، از دنیا، از آدمای اطرافش که هیچ احساس خوبی نمی‌تونه داشته باشه نسبت به هیچی... عملا همه چیزو بیخود می‌بینه... از نظرش هیچی توی این دنیا معنی نداره. نه خودش نه بقیه. احساس بی ارزشی عمیقی داره... ولی می‌دونین، همین آدم مریض و ناامید که هیچ نوری توی این دنیا نمی‌بینه... اونقدر کسل، بی انگیزه و سسته که حتی نمی‌خواد از جاش بلند شه و به زندگی بی معنیش پایان بده. حتی خودکشی رو هم بی معنی می‌دونه. 

    تا وقتی که یه روز یه فرشته‌ی -به ظاهر- نجات پیداش می‌کنه. می‌خواد درمانش کنه. بهش دارو و مشاوره‌های کلامی می‌ده. حالا مریض افسرده کم کم داره انرژی می‌گیره، کم کم داره انگیزه می‌گیره. کم کم داره حس می‌کنه واقعا پشت بعضی چیزا یه معنی‌ای وجود داره و همه چیز پوچ نیست. 

    و خب... مریضی که حتی برای خودکشی انگیزه‌ای نداشت و حتی اونم بی‌معنی می‌دید، حالا دیگه نظرش عوض شده و به جای ایمان آوردن به معنی عمیقی که پشت ستاره‌های شب مخفی شده، یه شب فقط تصمیم می‌گیره خودش بره پشت ستاره‌ها قایم بشه تا بفهمه فرشته‌ی -به ظاهر- نجاتش در مورد اون معانی راست گفته یا دروغ.

    حیف که پل‌های پشت سرشو سوزونده و دیگه راه برگشتی نداره.

    اشکی هم که از چشم بیرون اومد راه برگشت نداره. 

    راستش هدف از درمان اون مریض این نبود، ولی خط زمانی هم همیشه اونجوری که انتظار داریم پیش نمی‌ره.

    • شاید لازم باشه بعضیا هیچوقت درمان نشن. 

    اینجاست که از خودم می‌پرسم، مردن در راه گشتن به دنبال یه ستاره توی تاریکی شب بهتره یا پیر و ملول شدن توی تنهاییِ یاس و ناامیدی؟ 

    متاسفانه هیچ جوابی ندارم.

     

     

    پی‌نوشت: استعاره نبود. 

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰

    The Marvelous Mrs. Maisel

    درود^-^

    امروز اومدم در مورد سریالی که این اواخر تمومش کردم حرف بزنم چون چیزیه که شدیدا پیشنهاد می‌کنم ببینیدش!

    "خانم مِیزل شگفت انگیز - The Marvelous Mrs. Maisel" یه سریال سه فصلی (روی هم 26 قسمت) هست که پخشش توی سال 2017 شروع شده. فصل چهارم هم براش تایید شده و به زودی قراره که منتشر شهD": 

    امتیازش 8.7 بوده و تاحالا جایزه‌های زیادی رو برده و برای خیلی جایزه‌های دیگه هم نامزد شده... در کل سریال موفقی بوده^-^ (حقشه والا) 

    اول نظر کلی خودم رو در موردش می‌گم... واقعا از دیدنش خیلی لذت بردم. از لحاظ ظاهری همه چیزش با دقت و ظرافت انتخاب شده بود. یعنی از لباس و مدل مو و دکور خونه و همه چی دیگه خلاصه... (ولی جدی لباس‌هاشونو خیلی دوست داشتم، بعضی وقتا استپ می‌کردم فقط لباساشونو نگاه می‌کردم"-"...) همچنین موضوع و دیالوگ‌هاشم خیلی خوب بودن، در واقع موضوع آنچنان درگیر کننده‌ای نداره که هی بخواین برین قسمت بعدی، در عین حال کسالت آور هم نیست که کلا دیگه نخواین ببینینش... (البته سلیقه‌ایه باز... ولی فکر نکنم کسایی که بدشون بیاد زیاد باشن)

    ژانرش هم درام و کمدیه(":

     

    داستان در مورد زنیه به اسم میریام میچ مِیزل که همراه شوهرش جول مِیزل، و پدر و مادرش (اِیبراهام و رز وایزمن) و دوتا بچه‌هاش (ایثن و اَستر) زندگی می‌کنه. همه چی خیلی عالی پیش می‌ره، میچ یه زن خونه‌دار و تقریبا پولداره، یه اتاق پر از پیراهن و کلاه و کفش داره، پدر مادرش آدم های تحصیل کرده ای هستن و شوهرش توی یه شرکت معتبر یه پست و درآمد خوب داره. جول همیشه دوست داشته کمدین باشه و کمابیش از شغلش لذت نمی‌برده. برای همین شبا این زوج عاشق به کلاب های درب و داغون و کثیف نیویورک می‌رفتن که جول اجرا ببینه و اجرا کنه ولی خب... جول هیچوقت توی خندوندن آدما خوب نبود. همه چی تا اونجایی خوب و عالی پیش می‌ره که یه منشی جدید به دفتر جول می‌اد، یه دختر به اسم پنی پن (که حقیقتا اسکله. حتی بلد نیست چجوری مداد تراش کنه:/) و چند شب بعد درست قبل سالگرد ازدواج میچ و جول، جول چمدونشو می‌بنده و می‌گه که می‌خواد میچ رو ترک کنه که با پنی رو هم بریزه و این حرفا:| اون شب میچ از خود بی خود می‌شه و از شدت ناراحتیش یه عالمه نوشیدنی می‌خوره و در همین حال که مسته (با همون وضع لباس خواب و اینا) راه می‌افته به سمت اون کلابی که جول قبلا توش اجرا داشت (گس لایت) و همینجوری می‌ره بالای سن و شروع می‌کنه در مورد زندگی به فنا رفتنش حرف می‌زنه. و حقیقتا سالن منفجر می‌شه! اونجاست که یکی از کارمند های گس لایت به اسم سوزی مایرسن می‌فهمه که میچ استعداد فوق العاده ای توی استندآپ کمدی داره. اینطوری می‌شه که میچ تصمیم می‌گیره بدون حضور یه مرد توی زندگیش خودش روی پای خودش وایسته و بره سراغ استعدادش و سوزی هم به عنوان مدیر برنامه توی این راه کمکش می‌کنه...

     

    اولا، نکته‌ای که خیلی توجه منو به خودش جلب کرد توجه عمیق به استقلال زنان و نادیده گرفته شدن حقوقشون توی جامعه بود. درسته که سریال توی دهه‌ی شصت میلادی اتفاق می‌افته ولی هنوزم که هنوزه بعد از گذر این همه سال هنوز هم اون تفکرات زنگ زده و پوسیده توی جامعه وجود داره... (حالا من که تاحالا آمریکا نبودم:/ ولی توی ایران خودمون که ماشالا وضع خیلی خرابه) 

    جول، شوهر میچ، کسی بود که ترکش کرد، به همین سادگی. یه شب اومد چمدونش رو بست و گفت "اوه ما سال‌هاست که ازدواج کردیم و دوتا بچه داریم و خب به درک من می‌خوام برم با منشی اسکلم زندگی کنم و تورو برای همیشه ترک کنم" و بعدشم رفت، بدون این که میچ واقعا کار اشتباهی انجام داده باشه. در واقع این وسط مقصر یه مرده که نتونسته پای تعهدش وایسته، ولی در نهایت کسی اونقدرا به این خیانتش گیر نمی‌ده و بیشتر از میچ انتظار می‌ره که بره شوهرشو برگردونه:|

    پدر و مادر میچ، افراد تحصیل کرده‌ای بودن. پدرش استاد ریاضیات دانشگاه کلمبیا بود و مادرش توی فرانسته هنر خونده بود. در واقع این دونفر از اون آدمایی هستن که یه اتاق پر از کتاب‌ دارن و اوقات بیکاریشون رو صرف مطالعه می‌کنن. اما همین افراد تحصیل کرده هم اونقدر فکرشون باز نبود که حداقل از دختر خودشون طرفداری کنن! مخصوصا رز (مادرش) مدام به میچ می‌گفت که "چی براش کم گذاشتی که ترکت کرد؟" "میریام برو لباس مورد علاقه‌ی جول رو بپوش و برش گردون!"... حتی توی تمام دورهمی‌ها و مهمونی‌های بعد این اتفاق هم رز مدام از میچ می‌خواست که لباس های بازتری بپوشه تا بتونه حداقل توجه یه مرد دیگه رو جلب کنه و خلاصه مجرد نمونه دیگه:/... 

    یعنی مستقل بودن یه زن، طلاق گرفتنش، و یا حتی التماس نکردن به شوهری که ترکش کرده اونقدر چیز عجیبی بود که توی ذهن آدمای تحصیل کرده هم نمی‌گنجید...

    -ولی والدین من از اون دسته آدمایی هستن که از تغییر خوششون نمی‌اد. وقتی شوهرم منو ترک کرد پدرم گفت «برو برش گردون» انگار من اتفاقی در طویله رو باز گذاشتم و بسی گاوه فرار کرده و اینا همش تقصیر منه!

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۷ آذر ۰۰

    #108

    *خیلی زیاد حرف زدم. احتمالا پست حاوی مطالب ارزشمندی براتون نباشه پس اگه نخونیدش چیز زیادی رو از دست نمی‌دین*

    *گــــــوربه ای که چایی می‌خوره خیلی جذاب نیست؟*

    آبان ماه تموم شد...

    به شخصه خیلی اهل نوشتن ماهنامه و این حرفا نیستم، ولی ماهی که گذشت، (دقیق‌تر بگم، 2 ماهی که گذشت) برام خیلی پرفراز و نشیب بود، اونقدر که اصلا باورم نمی‌شه همه‌ی اینا فقط توی دو ماه اتفاق افتاده باشن... و باورم نمی‌شه که اینقدر سریع گذشتن...

    در واقع فقط می‌خوام یه جمع بندی کوچیک ازشون داشته باشم چون سرشار از موقعیت‌های جدید بودن برام... و چیزای جدیدی در مورد خودم... و اطرافیانم فهمیدم... همشون منفی نیستن، در واقع کلی نکته و تجربه‌ی مثبت بینشونه... که مهم‌ترینش -همونطور که معرف حضورتون هست- دانشگاهه. 

    در واقع هنوز باورم نمی‌شه دانشجو ام. واقعا هیچی من شبیه دانشجوها نیست. بچه که بودم تصورم از دانشجو یه شخص باکمالات و فوق‌العاده باسواد بود که دنبال ماجراجویی های هیجان انگیز با هدف اصلاح جوامع بشری و اختراعاتشه. راستش ذهنم زیادی به تخته سیاه هایی که از معادلات پیچیده‌ی گچی سفید شدن و آزمایشگاه‌های مجهز به کلی دم و دستگاه و شیشه‌های آزمایش کج و کوله محدود بود... فکر می‌کردم دانشجو ینی همین. ولی الان من اینجام، 18 سالمه، دانشجو ام و نه خبری از تخته سیاه و گچ سفید هست و نه آزمایشگاه مجهز به شیشه‌های کج و کوله. در واقع این ظاهر قضیست، می‌خوام بگم چه تصور شاخی داشتم از یه دانشجو. و الان چقدر اونطوری نیستم. چقدر پایین‌تر، کاهل‌تر، نادون‌تر و بی‌سوادتر از چیزی هستم که وقتی کوچولو بودم انتظار داشتم...

    هرچند بزرگتر که شدم تصویرم از دانشجو تغییر کرد، بیشتر فکر می‌کردم دانشجو یه آدم خوش بر و رو و تر تمیزه با کلی مهارت‌های اجتماعی و خلاصه شیرین زبون و این حرفاست... فکر می‌کردم دانشجو بودن ینی اونقدر آدم پذیرفته‌ای باشی که یه کوله پشتی لازم داشته باشی با یه جفت کتونی، یه تخته شاسی و چنتا ورق مچاله شده بزنی زیر بغلت و از خونه بزنی بیرون... بعدشم چمیدونم بری به تحقیقاتت برسی و سر جلسه کنفرانس بابت ارائه دادنش پاره شی. بعدشم به مناسبت پاره شدنت برگه های مچاله شدتو پرت کنی تو هوا و با دوستات کیک و نوشیدنی بزنی و به خودت افتخار کنی.

    ولی الان من اینجام، 18 سالمه، دانشجو ام و نه خبری از شیرین زبونی هست نه جشن بعد پاره شدگی با دوستام به صرف کیک و نوشیدنی. در واقع نه تنها مهارت های اجتماعیم توی این سال ها روز به روز تحلیل رفتن بلکه همون صحبت کردن عادی هم برام مثل شکنجه می‌مونه. می‌خوام بگم فکر می‌کردم چه انقلاب بزرگی قراره بعد 18 سالگی درونم رخ بده و بتونم با ملت کنار بیام ولی من هنوز همون منزوی درونگرای بدبختی هستم که بودم. داداش 12 سالم مسخرم می‌کنه حتی. 

    مدام به این فکر می‌کنم... که تصورم از امروزم حتی تصویر ایده‌آل و بی‌نقصی نبود... ولی مستقل بود... مدام به این فکر می‌کنم چقدر از خود امروزم انتظار داشتم مستقل‌تر و فهمیده‌تر باشم و چقدر نیستم و این سرخوردم می‌کنه. هر دفعه که قدم می‌ذارم بیرون از خونه می‌فهمم که چقدر سر در نمی‌ارم از جوری که چرخ این دنیا می‌چرخه... چقدر چیزای ساده و ابتدایی‌ای وجود دارن که هنوز بلد نیستمشون و چقدر دنیای بیرون برای مغز پاستوریزه‌ی من بزرگ و سخت و پیچیده و غیرقابل درکه. و این چقدر ترسناکش می‌کنه. مخصوصا اگه اونقدر ساکت و منزوی باشی که نتونی زبون باز کنی و به مسئول اونجا بگی شیر دستشویی خرابه. 

  • ۲۱
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱ آذر ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: