می دونید... امروز روز خوبی بود برام(=

هرچند فکر می کردم قراره به مزخرفی روز های قبل باشه... اول این که با پدیده ی نادری مواجه شدم صبح، وقتی بیدار شدم حدودا ساعت 7 بود و داشت برف می بارید*-*

و بعدش طرفای ظهر آفتاب در اومد"-" درحالی که هنوز داشت می بارید"-"... ینی مثلا آسمونو نگاه می کردی کاملا آبی بود|: ولی داشت می بارید|: آفتاب هم بود|: خلاصه عجیب بود دیگه... هنوزم داره می باره^^

قطع نشده T-T

دوم این که خبر های خوشی از سنتاکو شنیدم D:

صرفا می خوام ثبتش کنم چون اصن یه حس سبکی عجیبی دارم...

 

روز بیست و پنجم چالشه!

داره به آخراش نزدیک می شه (=

 

پی نوشت: ببینم شما هم پشت میز خوابتون می گیره؟ 

پی نوشت: امروز مامان بابام می خواستن خونه تکونی کنن مثلا؛ زدن پوکوندن همه جارو|: الان انگار اصلا تو خونه ی خودمون نیستم...

پی نوشت: به بابام گفتم مبل رو اونجوری نذار وسط خونه|: بعد می گه عادت می کنی، بعد می گم آخه بدم می آد اصن اگه اینجا بذارین تا آخر عمرم از اتاقم بیرون نمی آم T-T بابامم با کمال مهر و محبت گفت نه که قبلش خیلی بیرون می اومدی|: ... عیح... چه ربطی داره اصنT-T آخرشم مبلو همونجایی گذاشت که گفتم نذار T-T...

 

 

-یکی از شخصیت‌هایتان را به‌جای دیگری اشتباه گرفته‌اند. بعد از آن چه می‌شود؟

 

دوست داشتم بعد از این که نتونستم روی حرف مامان و بابام در رابطه با اومدن تریسی به این خونه حرفی بزنم و منصرفشون کنم، خود تریسی بگه که وقت نداره، ولی با کمال میل قبول کرد و گفت که می تونه سریع خرید وسایل نقاشی دست دومش رو تموم کنه و یه سر بیاد خونمون.

باورم نمی شه که جدیدا همه چیز تا این حد می تونه خلاف میل باطنی من پیش بره. هرچند قدیم تر ها هم همه چیز باب میلم نبود ولی مشکلی هم نبود، می تونستم یه گوشه بخزم و نقاشی بکشم تا وقتی که آب ها از آسیاب بیوفته، ولی حالا به نظر می آد من خودم آبی هستم که باید از آسیاب بیوفته.

به هرحال، تصمیم گرفتم برای خریدن وسایل نقاشی همراهیش کنم. به این امید که بتونم حواسش رو پرت کنم تا حساب زمان از دستش در بره و دیر بشه و منصرف شه. هرچند خودمم می دونستم خیلی موفق نخواهم بود. 

چند ساعت توی مغازه های قدیمی و شلوغ پایین شهر داشتیم می گشتیم. تریسی یه لیست بلند بالا داشت و برای خریدن هر کدوم تمامی مغازه های اون اطراف رو زیر و رو می کرد و کلی هم چونه می زد و در آخر با پایین ترین قیمت ممکن چیزی که می خواست رو صاحب می شد و اسمش رو از لیست خریدش خط می زد.

-ببینم تریسی، تو همیشه برای خریدن وسایل نقاشیت اینقدر وقت صرف می کنی؟ خسته نمی شی از این همه چونه زدن؟

-راستش مدت زیادیه که این کارو انجام می دم، به علاوه مادربزرگم می گه من روابط اجتماعی خیلی خوبی دارم و فک کنم به خاطر همینه که حرف زدن با آدما اونقدرا برام سخت یا کسل کننده نیست. به هر حال بهش عادت کردم دیگه. هرچند گاهی اوقات یه مقدار عذاب وجدان می گیرم به خاطر این همه چونه زدن در مورد قیمت ها، چون خودم هم می دونم بعضی از این وسایل چقدر با ارزش هستن و واقعا هم نمی خوام ارزششون رو پایین بیارم، فقط می خوام داشته باشمشون همین...

-چطور می تونی بابت همچین چیزی عذاب وجدان بگیری آخه... 

مثل سنجاب خندید: اینجوریاست دیگه... 

کف پاهام درد می کردن چون با کفش های ال استار زیادی راه رفته بودم. در واقع هر دومون حسابی خسته شده بودیم برای همین تصمیم گرفتیم بریم و توی پارکی که همون اطراف بود یه کم بشینیم. امیدوار بودم قضیه ی اومدن به خونه ی ما رو فراموش کرده باشه. پرسیدم: تمام چیز هایی که لازم داشتی رو خریدی؟

روی چمن ها دراز کشید و گفت: تقریبا. چند ماهه که دارم دنبال رنگدونه های معدنی می گردم ولی فک نکنم بتونم حالا حالا ها پیداش کنم...

-رنگدونه معدنی؟

-آره، باهاشون رنگ درست می کنن. چون همشون وارداتی ان و اینجا اصلا تولید نمی شن خیلی گرون و کمیابن...

آه بلندی کشید و ادامه داد: ببینم خونتون خیلی از اینجا دوره؟ نمی خوام دیر کنیم، چون ممکنه مادربزرگم بازم نگرانم شه.

ابروی راستم با ضربان بالا پایین می رفت. گفتم: نه همین نزدیکی هاست...

 

ناتی در رو به رومون باز کرد. تریسی سعی می کرد خیلی مودبانه رفتار کنه ولی مامان خودمونی تر از چیزی که انتظار می رفت باهاش برخورد می کرد. تقریبا همه با دیدن اون دختر شیرینِ قد کوتاه و خون گرم حسابی خوشحال شده بودن. تریسی پالتو و بقیه وسایلش رو داخل اتاق مامان گذاشت و تا ساعت ها بعد شور و هیجان عجیبی به جو خونه حاکم بود. دسته جمعی مراسم شعر خوانی برگزار کردیم، به پیشنهاد کال پانتومیم بازی کردیم و در آخر هم توی اتاق ناتی مهمونی چای خوری گرفتیم. 

در تمام این مدت من در اتاقم رو بسته بودم و آرزو می کردم که تریسی یه وقت هوس نکنه بیاد داخل. در واقع همه چیز خوب پیش می رفت اگه بابا شروع به تعریف و تمجید های افراطی از نقاشی های من نمی کرد تا جایی که تریسی حتما بخواد ببینتشون. 

ناتی با ضرب در اتاقم رو باز کرد و به تریسی نشون داد: اینجا رو نگاه کن! شبیه اتاق خواب هاول می مونه مگه نه؟ همونقدر شلوغ پلوغه!

-وای خدا اینجارو ببین!

تریسی یکی یکی نقاشی هام رو از زیر نظرش می گذروند و در مورد هر کدوم نظر می داد ولی در آخر چشمش روی یکی از بوم هایی که روی صندلیم گذاشته بودم قفل شد: ببینم... این منم؟ تو واقعا منو کشیدی؟

در این لحظه فقط به خودم لعنت می فرستادم که چرا اون نقاشی رو یه جای دیگه نذاشتم؟ یه جایی که اینقدر توی دید نزنه؟ با تته پته و لرزش عجیبی گفتم: خب نه راستش... چیزه، ینی آره فک کنم تویی ولی این مربوط می شه به اون موقع که...

-همو کنار رودخونه دیدیم؟ ببینم بهت گفته بودم من عادت دارم از نقاشی هام عکس بگیرم؟ چون بعضی وقتا نیاز پیدا می کنم که به طرح های اولیه و نصفه نیمم نگاه کنم تا جزئیات کارم رو بهتر بتونم تصور کنم...

-خب چه ربطی داره؟

-اینو ببین...

از داخل گالری موبایلش یه عکس نشونم داد. من بودم. یه نقاشی از من بود. درست با همون منظره، کنار رودخونه. آه خفیفی از ته گلوم بیرون اومد. تریسی دیگه چیزی نگفت، فکر کنم اونم همونقدر شوکه شده بود که من شده بودم. یه جورایی تنشی که ایجاد شده بود رو می تونستم حس کنم.

ناتی هنوز توی اتاق بود. یهویی گفت: هی شوالیه شمشیر زن، تو قبلا با کلود همکلاسی بودی؟

-چی؟

ناتی بدو بدو آلبوم عکس های بچیگمونو آورد و اون عکس دسته جمعی رو نشون داد: این عکسارو دیشب داشتیم نگاه می کردیم، کلود می گه این دختره تویی!

-من همچین حرفی نزدم ناتی!

-ولی مشخصه که اینطور فکر می کنی!

تریسی چند ثانیه به عکس زل زد و بعدش سنجابی خندید و گفت: نه بابا چی دارین می گین؟ این که من نیستم! درسته خیلی شبیهمه ولی من تاحالا بیرون از مدرسه کلاس نقاشی نرفتم!

کشتی های ناتی غرق شد: ولی آخه...

-ناتی از اتاقم برو بیرون...

ناتی شونه هاشو بالا انداخت و رفت بیرون. آلبوم رو هم با خودش برد. گفتم: اون شب گفتی وقتی بچه تر بودی یه پسر غلدر نقاشی هاتو پاره می کرده.

-خب که چی؟

-هیچی هیچی... همینجوری.

خجالت آور بود. باورم نمی شد همچین اشتباهی کردم. نمی دونستم باید بابتش معذرت خواهی کنم یا نه؟ به هرحال به نظر نمی رسید تریسی مشکلی داشته باشه. هرچند یه جورایی حدس می زدم داره خالی می بنده، ولی به هرحال چیزی نگفتم. حتی نمی دونستم دلم می خواست اون دختر بچه ی عینکی توی عکس واقعا تریسی باشه یا نه.

شام رو که خوردیم تریسی وسایلش رو جمع کرد که برگرده. ولی چون هوا خیلی تاریک بود و بابا هم از شدت خستگی بدون خوردن شام گرفت خوابید و باز هم از اونجایی که من هنوز گواهینامه نگرفتم، کال گفت که تریسی رو تا خونه می رسونه.

و بعدش هم رفتن. منم سریع خداحافظی کردم و دویدم توی اتاقم. 

دوباره تا چهار صبح بیدار بودم. اصلا خوابم نمی برد. و استخون های شورشیم رو حس نمی کردم.

 

 

پی نوشت: جون دل هایی که تریسی و کال رو شیپ می کردن رو کِیفن یا نه؟ XD

پی نوشت: رنگدونه های معدنی ای که بهشون اشاره کردم چیز خیلی خفنی ان T-T اصلشون توی ژاپن تولید می شه و این سایت فروششونه D:

منم دلم می خواد T-T