۸ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

#83

این داستان: مامان و موهای شهلا.

 

 

*موهامو کوتاه کردم و الان تا پایین گوشم می‌رسن*

*مامانم موهاش فره و همیشه آرزو داشته که صاف باشن*

 

*دارم درس می‌خونم*

*مامانم وارد اتاقم می‌شه*

*موهامو می‌بینه و تاسف می‌خوره*

 

مامانم: نگاهش کن تورخدا... تو یه ذره عقل تو کلت داری؟

من: باز شروع شد...

مامانم: ینی اگه من این موهای تورو داشتم... تا کمرم بلندشون می‌کردم... می‌بافتمشون... فلان می‌کردم، بهمان می‌کردم...

من: نگهداری از موهای بلند سخته...

مامانم: ینی چی.:/

من: من نمی‌تونم هفته ای سه بار اون همه مو رو بشورم:/

مامانم: خب من برات می‌شورم*-*

من: ینی حاضری هفته ای سه بار بیای تو حموم موهامو بشوری و خشکشون کنی؟

مامانم: نه مگه من نوکرتم:/...

 

*درو می‌بنده*

 

پی‌نوشت: مربوط به دوران تاریک قبل از کنکور!

پی‌نوشت: مامان شما هم...؟!

 

  • ۱۸
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

    صاحب این وبلاگ فوت کرده است.

     

     

    فکر می کنم همه ی مردم دنیا حداقل یه بار مرگ خودشون رو تصور کرده باشن. احتمالا به این فکر کردن که وقتی مردن چه بلایی سر خانوادشون می‌آد؟ دوستاشون؟ آشنا هاشون؟ وقتی مردن اتاقشون چی می‌شه؟ فضا های مجازی‌ای که توش فعالیت می‌کردن؟ چقدر طول می‌کشه که فلانی بفهمه مردن؟ اگه آقای ایکس بفهمه جه فکری می‌کنه؟ خانوم ایگرگ چطور؟...

    مامانم می‌گه وقتی که خیلی کوچیک بودم بدجور مریض شدم. احتمالا دو سالم بود. اونقدر حالم بد و رو به موت بودم که حتی بابام هم می‌نشست گریه می‌کرد. دکترا هم نمی‌دونستن چه خاکی به سرم بریزن چون فقط توی خونه آروم می‌موندم و توی بیمارستان و مطب مدام جیغ و داد راه می‌انداختم. مامانم می‌گه دیگه تقریبا مطمئن بودم که قراره بمیری. حتی به این فکر می‌کردم که بعدش با لباس‌ها و اسباب بازی‌هات چیکار قراره کنم و به کی بدمشون؟ وقتی ازش پرسیدم که پس چطوری حالم خوب شد؟ گفت بابات یه هنرجو داشت که برای سنتور می‌رفت کلاسش. طرف دندون پزشک بود. بابا اونقدر حالش سر کلاس گرفته بود که شاگردش پرسید استاد چی شده؟ و وقتی بابام جریانو تعریف کرد و از وضع خرابم براش گفت، شاگردش هم گفت این که چیز مهمی نیست. فقط چند روز با قاشق دوغ خیلی شور بریزین تو گلوش. و حدس بزنید که چی؟ خوب شدم. با دوغ!

    این جریان رو حدودا چند ماه قبل مامانم برام تعریف کرد. بعد از اون تا مدت ها به این فکر می کردم که چقدر ماها شکننده خلق شدیم. مادربزرگم می‌گه جون آدم مثل بال پشه می‌مونه. حتی از اونم ظریف تره. اگه اون روز اون شاگرد بابام غیبت می‌کرد چی؟ اگه کلا تصمیم نمی‌گرفت سنتور یاد بگیره چی؟ اگه بابام اونقدر اعصابش خرد بود که کلاساشو تعطیل می‌کرد چی؟ اگه وقتی دوسالم بود می‌مردم چی؟ 

    احتمالا چیز زیادی ازم نمی‌موند. منظورم اینه که، یه بچه‌ی دوساله چیزای به یاد موندنی زیادی نداره نه؟ نهایتش چندتا عکس و فیلم و شیرین بازی های بچگونه که همه ی بچه‌ها توی اون سن دارن. 

    ولی الان هیفده سالمه. و این هیفده سالگی اتفاقا رو به پایانه و تقریبا سه ماه ازش مونده. توی این مدت کار های زیادی کردم. اونقدر که اگه الان مرده باشم، اگه هیچکس اسممو به خاطر نداشته باشه می‌شه با لفظ "همون دختره که..." ازم یاد کرد. یه بار یکی بهم گفت اگه شخصیت اصلی زندگی خودم باشم، توی زندگی یکی دیگه شخصیت فرعی‌ام. اگه قهرمان داستان خودم باشم، توی داستان یکی دیگه یه ابر شرور به تمام معناام. و راست می‌گفت. توی دفترچه یادداشت فرشته ی سمت راستم یه عالمه کار خوب نوشته شده. و یه عالمه کار بد. 

    شاید خیلی جاها می‌تونستم راه غلط رو انتخاب نکنم و کار درستو انجام بدم. شاید خیلی جاها می‌تونستم به جای کوتاهی کردن فقط به چیزی که در مقابلش مسئولم عمل کنم. شاید خیلی جاها نباید یه سری حرف هارو می‌زدم. شاید یه سری جاها باید یه سری حرف هارو می‌زدم. شاید نباید می‌ذاشتم فلانی اونجا بره. شاید نباید فلان روز فلان لباس رو می‌پوشیدم. شاید... شاید... شاید...

    خیلی طول کشید تا بتونم از ته دلم قبول کنم که آدم جایزالخطاست. اگه نخوام خیلی جانب داری خودم رو کنم، آره، بعضی جاها ازش سواستفاده هم کردم. ولی اشتباه ها و کار های غلط آدم، اون رو شکل می‌دن. پس فکر نمی‌کنم اگه زمان به عقب برگرده بخوام چیزی رو اصلاح کنم. چون از فکر کردن و گیر کردن توی گذشته ها بی‌نهایت خسته و ملولم و نمی‌خوام که آدمی به جز "آوا" باشم... 

    اگه قرار باشه الان خودم رو که از گذشته اومده ببینم، تنها حرفی که دارم تا بهش بزنم اینه که ادامه بده... تو داری کار درستو انجام می دی! و همونطور که همیشه می‌گفتم، آدما حسرت کار هایی که نکردن رو بیشتر از کار هایی که کردن می‌خورن. پس اشکالی نداره اگه دیوونگی به نظر می‌آد. مگه تو آئوکیوجین، عضو سازمان زیرزمینی چوبیس نیستی؟ یادت نمی‌آد که یه نامه برای آینده نوشته بودی؟ پیامتو گرفتم، توش نوشته بودی تفکرات بزرگسالی به ذهنم رسوخ خواهند کرد و من نباید بذارم اونا باعث شن که فکر کنم ضعیفم یا قدرتی ندارم. یادته؟ ...

    به عنوان آخرین کلماتم... تنها چیزی که می تونم به زبون بیارم اینه که زندگی خوبی داشتم. با آدم های خوب. و خب، هر زندگی ای صرف نظر از کیفیت مادیش فراز و نشیب هایی داره و مال من هم مستثنی نبوده و نیست. با این وجود، فکر نمی‌کنم می‌تونست بهتر باشه. شاید مردن توی هیفده سالگی خیلی هم بد نباشه مگه نه؟

     

     

    خب! این یه چالشه که اینجا دیدمش و از اینجا شروع شده*-*...

    دو بخش داره چالشش و توضیحات کاملش توی پست اصلیش هست^^

    دعوت می کنم از: سنتاکوی قلیل الشعور اگه قصد داشته باشه وارد پنلش شه"-" - کیدو - نوبادی - هلن - الکس *-*

     

    پی نوشت: شما هم حس می‌کنید پست شاخی بود چون نیم‌فاصله گذاشتن رو یاد گرفتم یا بیشتر توضیح بدم؟|:

     

    + جدا از اینا، یه لحظه فکر کنید واقعا مردم، اولین خاطره ای که ازم یادتونه چیه؟ یا مثلا با دیدن چی یادم می‌افتین؟ یا وقتی جایی اسممو بشنوین اولین چیزی که یادتون می‌آد چیه؟

     

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰

    #82

     

    از مایه ی تاسف واقع شدن خسته شدم.

    پیش خودم می گم حتی حوصله ی بحث کردن ندارم ولی وقتی کسی می بینه در اتاقم قفله، با تمام وجود فریاد می زنم و زیر بار هیچ چیز نمی رم.

     

     

    حالا صبح ها دیر بیدار می شم. 

    به لباس های نقاشی شده و گلدوزی های کهکشانی چشم می دوزم و دلم می خواد باکتری درست کنم. شاید هم کپک.

    بعدش دفترم رو بر می دارم، خودرکار های شب نما رو جلوم می ریزم.

    به دنبال طرح ناخون می گردم.

    ولی دفترم همچنان خالیه.

    تسلیم می شم و می بندمش. برش می گردونم داخل قفسه ای که هفته ی پیش تغییرش دادم.

     

     

    حالا اتاقم بوی مداد رنگی گرفته اما هیچ کدوم از تراش ها برای تراشیدن مداد رنگی ها مناسب نیستن.

    ویدیوی آموزشی از یوتیوب جلوم بازه و با تمام وجود رنگ هارو محو می کنم توی هم.

    بارون شروع به باریدن می کنه. بعد از مدت ها.

    و من هنوز به کتاب های هنرم دست نزدم.

    و خوشحالم از این که سه سال دبیرستانم رو صرف حفظ کردن فرمول شیمیایی و مکانیزم عمل سلول های بدن کردم.

    چون نمی خواستم سر نقاشی کشیدن سرکوفت بخورم.

    اگه غلط انجامش بدم.

    اگه انجامش ندم.

    و اگه کتاب هامو نخونم.

     

     

    دفترم پر شده از تمرین برای رنگ آمیزی پوست. ولی هیچکدوم راضی کننده نیستن.

    تمام افتخاراتم به خودم بابت رنگ آمیزی رو زیر صدف های گلدون آدنیوم دفن می کنم.

    دعا می کنم ادریسی باز هم گل بده، بارون شدید تر شده.

    حالا بوی خاک و روغن مداد رنگی با هم قاتی شدن.

    این بار خراش هایی که با کاتر روی دومین اسکچم ایجاد کردم بیشتر شبیه پوست چروکیده می مونن.

    احساس رضایت می کنم.

     

     

    فریاد می کشم، از ته دلم، آهنگ می خونم، روی جنازه ی پشه ها راه می رم.

    با مادربزرگ سبزی پاک می کنم. و خربزه می خوریم.

    دمنوش دم کرده. این بار با نبات می خورمش.

     

     

    سیر شدم، داخل دهنم هنوز مزه ی فلفل می ده. 

    بوی مداد رنگی محو شده. اما بارون همچنان می باره.

    دراز می کشم روی بالشت زمستونیم. صدای بارون رو نادیده می گیرم.

    صدای ظبط شده ی دریا رو باز می کنم و چشم هامو می بندم.

    و می ذارم صدای نمورش باعث شه بوی نمک رو بشنوم. انگار که روی شن ها خوابیدم.

     

     

    صدا که تموم شد، بیدار می شم. حالا یه پیانوی بیکلام داره پخش می شه.

    بارون بند اومده. و خاک روی زمین شکل قطره هاشو گرفته.

    هوا هنوز ابریه. اما گرم. و من جوراب نپوشیدم.

     

     

    موهام رو دم اسبی بستم و گردنبند پروانه ایم گردنمه. همونی که هدیه بود.

    و به این فکر می کنم که کی قراره از نگاه کردن به یه مشت کتاب روسی و انگلیسی که در باب نقاشی به چاپ رسیدن دست بکشم و برم سراغ کتاب های خودم؟

    چون نمی تونم بخونمشون.

    و اگه بتونم هم چیزی نمی فهمم.

    و توی هیچکدوم هم حرفی از این که چطور می تونم صف نونوایی رو به تصویر بکشم زده نشده.

     

     

    فاصله ی بین روز کنکور و اعلام نتایج آرامش جالبی داره.

    اولین حفره ایه که دلم نمی خواد به پایان برسه.

    درست وقتی که اتاقم دوباره بوی مداد رنگی گرفته.

    و بارون باریدنش رو از سر گرفته.

     

    پی نوشت: خواستم بگم که... منم چنل دیلی زدم تو تلگرام... مدت ها بود که دلم یکی می خواست، لینکشو گذاشتم اون بغل توی بخش ارتباط<:

     

  • ۲۷
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰

    #81

    این که موقع یه مکالمه ی عادی و معمولی (مثلا در مورد کتاب مورد علاقه، یا یه آهنگ ترند شده) با یه دوست کاملا معمولی یه چیزی رو اشتباه بفهمی و یه چیزی بگی، و بعدش دوستت اصلاح کنه و بگه نه، منظورم اون نبود و فلان چیز بود و بعدشم دوباره به ادامه ی مکالمه بپردازید امر عادی ایه. اونقدر عادی که شاید اون تا یه ساعت بعد یادش بره. 

    ولی من همیشه پشیمون می شم.

    پشیمون از این که چرا اشتباه فهمیدم.

    و چرا حرف اشتباه زدم. 

    نمی شد فقط خفه شم و دهنم رو ببندم؟

    و تا مدت ها فکرم درگیر چیزیه که مخاطبم تاحالا پاک یادش رفته.

     

    +همین دیروز داشتم به سنتاکو می گفتم که کمال گرایی در عین رویایی بودن چقدر مخربه. صفر یا صد بودن اگه به وقوع بپیونده نور علی نوره، ولی اگه نپیونده (که معمولا اینجوری می شه) نه تنها صدی وجود نخواهد داشت، بلکه حتی هفتاد یا هشتادی هم وجود نخواهد داشت و همه چیز توی همون صفر باقی می مونه.

    در بهترین حالت.

    اگه منفی نره.

     

    پی نوشت: کسی اینجا لوکی دیده؟ خواهش می کنم یه مارولی اینجا باشه که لوکی دیده... دوستام هنوز ندیدنش... من یکیو لازم دارم... جدی می گم...

    پی نوشت: فقط منم که می تونم برای هر تار موی تام هیدلستون فن گرلی کنم یا شما هم چشماتون به اشرف مخلوقات منور شده؟

    پی نوشت: کیا لوکی رو با خودش شیپ می کنن؟ D: (محض رضای خدا بفهمید منظورمو...)

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۵ تیر ۰۰

    Dance on my own - Loona

    ساخت کد موزیک

    ~Dance on my own - Loona~

    ~Download~

     

    I don't need nobody to move my body
    All me with no strings attached
    I don't wanna be somebody who
    Lets somebody hold me if they hold me back

     

    پی نوشت: شما هم مثل من باور دارین که لونا به دو قسمت قبل آلبوم & و بعدش تقسیم می شه؟

    پی نوشت: آیا شما هم با این آلبوم کلا ناک اوت شدین و اصلا انتظار چنین چیز مرگ آسا ای رو از دخترا نداشتین؟...

    پی نوشت: انگلیسیشون واقعا رو به پیشرفته<:

    پی نوشت: بار اول که گوش کردم یه لحظه باورم نشد اینا لونا ان<: آدم اصلا می مونه با این حجم از بی نقصی چیکار کنه...

    پی نوشت: عکس های دوازده نفره؟ فقط منم که هزار بار به بایسم خیانت کردم و رفتم سراغ لیدر؟

    پی نوشت: این آهنگ فقط به من وایب عروسک خیمه شب بازی می ده؟

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۵ تیر ۰۰

    روز های دوری!!!

     

    درود!*-*...

    چه خبرا شیطون بلاها؟*-* بلاگرای ناقلا؟*-*... (چقدر من بانمکم ایح ایح ایح؛ اتیم توکولدی)

    بالاخره بعد از چندین و چند روز کامبک دادم^-^...

    دلتون برام تنگ شده بود؟ نشده بود؟TT...

    خب بذار ببینم اینجا چی داریم... 56 تا ستاره! با این که برای خوندن همشون قراره از چندین و چند ناحیه جر بخورم ولی بازم فکر نکنم اونقدرا زیاد باشه*-*...

    اهم...

    اولا که یه ببخشید کوچولو خدمتتون عارضم به خاطر این که... خب غیبتم چند روز طولانی تر از چیزی که گفته بودم شد._. و باور کنین من اینقدر آدم خوش قولی هستم... خیلی کم پیش می آد به قولم عمل نکنم، بزرگوار باشید در حقم و سلاح های سرد و گرمتونو کنار بذارید خب(": ... من بی دفاعم کاملا... ببینید کاتانامم کنارم نیست...TT

    خب... در مدتی که نبودم، ینی از 25 فروردین که وبمو بستم تا الان کلی اتفاق افتاد، که احتمالا یه مقدارشو اینجا تعریف کنم اگه حال حوصله جفنگیاتمو داشته باشین *خنده تمساحی*

    در مورد کنکورم... خب بد نبود ینی می دونید چطوریه، هیچ حس خاصی نسبت بهش ندارم با این که می گن کلا کنکور غیر استانداردی بود و امثال این حواشی که... واقعا دیگه به بعدش اهمیت نمی دم، هرچی بود گذشت و قرار هم نیست که پشت بمونم تحت هر شرایطی، من واقعا آدمش نیستم._. ... در مورد نتایج هم اگه کسی ازم بپرسه که وعیییی عیزیزیم ریتبه کینکوریت چیند شید؟ قشنگ می زنم به دو نیمکره ی شمالی و جنوبی تقسیمش می کنم حالا هرکی می خواد باشه._. حتی شما دوست عزیز._. ... 

    خیلی خوشحالم که گذشت و رفت و الان بدون هرگونه عذاب وجدانی می شینم پشت لپ تاپ، فیلم/سریال می بینم و نقاشی می کشم^-^... آخیشTT

     

    +روز کنکورم یدونه ولاگ گرفتم! از مدت ها قبل براش برنامه داشتم و عملی کردمش^-^... از اینجا می تونید ببینیدش اگه خواستید*-*... (این چنل آپارات فک کنم اولین بخش فضای مجازی بود که خودم با دستای خودم واردش شدم و به فعالیت های مجازی پرداختم توش، هرچند در حال حاضر داخلش پر شده از ویدیو های آموزشی مامانم که برای دانشجو هاش می ذاره XD) 

     

    +موهامو دیروز رنگ کردم!*-* کل کائنات می دونن که من عاشق موهای قرمزم (قرمز طبیعی که شبیه نارنجیه نه، منظورم قرمز واقعیه، قرمز قرمززز*-*) و خب برنامه داشتم که بعد کنکور تمام موهامو قرمز کنم که نمی دونم چی شد تصمیم عوض شد و هلویی کردم^-^... البته قرار بود هلویی بشه... که اسهالی شدTT... ناراضی نیستم، انتظار بیشتری ازش نداشتم همینجوریشم خیلی روشن تر از حد انتظارم واقع شده._.

     

    +در این دوران دوری حتی یه بارم وارد پنلم نشدم و این واقعا برام یه افتخار محسوب می شه، منی که شیش سال تمام هر روز تو پنل وبلاگام به ولگردی پرداختم._. ...

     

    +یه توصیه دارم خدمت همه ی کسایی که تاحالا کنکور ندادن و قراره بدن، صبح روز کنکورتون چهار لیوان چایی نخورید. چون حکیمان گفتن عقل سالم در بدن سالمیه که مثانش خالی باشه. حالا از من گفتن بود...

     

    پی نوشت: از اونجایی که وقتی ذهنم درگیری داره حتما باید بنویسم تا بتونم تمرکز کنم یادداشت روزانه می نوشتم توی دفتر خاطراتم... شاید بعضیاشو بعدا اینجا گذاشتم^^

    پی نوشت: ادههه!!! کامبک لونا رو دیدین؟ دخترامو دیدین؟ پی تی تی رو دیدین؟ دبیو ی ژاپنیشونو دیدین؟ دیدین؟ دیدین؟ دیدینننن؟؟؟ *اوردوز*

    پی نوشت: گفتم وارد پنلم نشدم"-"(اصن کور شوم اگر دروغ بگویم"-" نخند تمساح"-")... و حقیقتا نشدم ولی از اونجایی که آدرس وب بیشتر دوستامو حفظم (یا توی حافظه ی خود لپ تاپ موجوده|:) در این روز های دوری دوتا دونه وبلاگ بودن که به صورت مدام چک می کردمشون و پستاشونو می خوندم... ولی نمی گم کدوما._. ... حتی به شما دوست عزیز._. ...

    پی نوشت: دکور اتاقمو عوض کردم. تقریبا چهار روز مداوم ازم زمان برد، باید از شر تمام کتابای کنکوری و استیک نوت ها و پوستر ها خلاص می شدم. هرچند مامانم تو اتاق داداشم هنوز ازشون نگهداری می کنه چون معتقده همچنان احتمال پشت موندن وجود داره ولی زهی خیال باطل!

    پی نوشت: اتاقم قرار بود مثلا مینیمال طوری بشه ولی... بیاین سکوت کنیمTT

    پی نوشت: دلم برای آقای جاوید تنگ شدهTT

    پی نوشت: افسانه ها می گن پی نوشت مثل مواد مخدر می مونه. هرچی بیشتر می نویسی بیشتر دلت می خواد بنویسی._.

    پی نوشت: گرممه... اه...

    پی نوشت: واقعا لازم نبود مامانم این همه به خودش زحمت بده و سعی کنه منو با استفاده از دمنوش زعفرون از چایی دور کنه. همون می فرستاد یه چند شب خونه کسی بمونم خود به خود ترک می شد اینقدر که من با همه رودربایستی دارم._.

    پی نوشت: پست نوشتن چه حس خوبی داره... دلم تنگ شده بود براش...TT 

     

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰

    #80

    -و در نهایت! من اینجام(=

    -حضورتو تبریک و تهنیت عرض می کنم! کدوم قبرستونی بودی؟ *زودی بعد کنکور* توی دایره المعارفت معنی دو هفته رو می ده؟ 

    -قرار نبود اینطوری بشه ولی زندگی همیشه اونجوری که آدم انتظار داره پیش نمی ره دیگه"-" گرفتاری داشتم یه مقدار...

    -گرفتاری هایی که طبق معمول خودت برای خودت ایجاد کردی و به راحتی می تونستی روز اول پسشون بزنی و یه نفس راحت بکشی ولی ترجیح دادی خودتو خفت کنی! 

    -خیلی به این مسئله فکر کردم، واقعیت اینه که به ظاهر اینطوری به نظر می آد که با اراده ی خودم می تونم فلان کارو کنم و فلان کارو نکنم ولی در اصل دست من نیست و یه مسئله ی درونیه و همیشه با چیزایی که از درون خودت منشا می گیرن به این راحتیا نمی تونی مبارزه کنی و پیروز شی و به مراتب از مسائل ظاهری سخت تره چون به هرحال... جنگیدن با بقیه راحت تر از جنگیدن با خودته.

    -ینی هیچکاری نمی تونستی در موردش بکنی؟ منظور من فقط وبلاگ نیست، تو حتی به دوستاتم جواب نمی دادی، خیر سرت رفته بودی به مادربزرگ و خالت سر بزنی ولی کل روز گرما رو بهونه کردی و چپیدی توی اتاق و سرتو کردی توی اون کتاب کوفتی.

    -بابتش متاسفم! من سعی می کنم که بیشتر از این با آدمای اطرافم وقت بگذرونم، ولی حقیقت اینه که من اصلا آدم اجتماعی ای نیستم. شاید پرحرف باشم و به واسطه ی همین پرحرف بودنم اینطوری به نظر بیاد که خیلی برونگرا و خوش مشربم ولی حقیقت کاملا خلاف اینه.

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰

    قاصدک ها درک نمی کنن.

    روزی بود و روزگاری.

    قاصدکی بود که از بچگی بهش گفته بودن تو قاصدک آرزو هایی. وقتی که بزرگ شدی باید بری و به داد مردم برسی، آرزو هاشونو بگیری، صداشونو بشنوی و به گوش آسمون برسونی، تو یه واسطه ای، واسطه ای که نجوا های سنگین و ته نشین شده ی موجودات زمینی رو به آسمون می رسونه، زنگ کلیسا رو به صدا در می آره و ناقوس می زنه. تو باید صداشون باشی، این چیزیه که به خاطرش خلق شدی...

    و قاصدک از همون زمانی که بچه بود و هنوز از سوراخ زیر گلبرگ ها سر بر نیاورده بود، رویای ابر و آسمون رو در ذهنش می پروروند. رگه های طلایی ابر ها و درخشش کله ی سبز غاز هایی که پرواز می کنن، و شور و شگفتی قاصدک های دیگه که همگی در دریایی از هوا و باد با چاشنی شعله های خورشید در پروازن، و دنیایی به رنگ صورتی و زرد که انتظارشو می کشه. ملتی که منتظرشن تا از خواب بیدار شه و بیاد و پروانه هارو به پرواز در بیاره و دماغ هاشونو قلقلک بده.

    روز ها و شب ها سپری شدن تا وقتی که روز موعود رسید، سپیده دمی که به دستمال چروکیده می موند، سرد، خشک، طوفانی و خاکستری. مادر به قاصدک گفت وقت رفتنه. کسی هست که از صمیم قلبت صدات می زنه و باید خودتو بهش برسونی. زنجیر های آروز های درونیشو از بند نورون ها در بیاری و پیش ستاره ها ببری. 

    قاصدک خندید.

    مو های سفید و پشم آلودشو باز کرد و سرود خداحافظی سر داد و اشک شوق ریخت. گفت من منجی کسایی می شم که شنیده نمی شن، من اون هارو خواهم شنید و پرواز خواهم کرد. و بعد از خداحافظی با قاصدک های کوچکتر راهش رو کشید و رفت. مادرش تا لحظه ی آخر نصیحتش کرد، پند و اندرز داد ولی قاصدک برای فهمشون زیادی خام بود و هنوز اعماق این دنیای سرد و توخالی رو ندیده بود.

    قاصدک نمی دونست همین زمینی که روش پوشیده از برف و یخه، درونش حتی سنگ و فلز هم ذوب می شه. 

    قاصدک نمی دونست همین زمینی که از دور آبی و سبز و سفیده، از نزدیک سیاه و قیرآلوده. 

    آب های آبی سیاهن،

    برگ های سبز قهوه ای ان،

    و رنگ های روشن دیگه پیدا نمی شن.

  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: