۳ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

#162

آخر هفته‌ها رو دوست نداری؛ چون روزها زیادی ساکت، خلوت و کسل کننده‌ان. خوابگاه خالی‌تر از همیشه‌ست، اتاق تاریک‌تر، سلف خلوت‌تر و غذا هم بدمزه‌تر. 

آخر هفته‌ها از اون روزهای خالی و سردی هستن که وقتی چشم‌هات رو باز می‌کنی می‌بینی صبح زوده. به خودت می‌گی «چرا بیدار شم؟» پهلو به پهلو می‌شی. پتو رو روی بازوهات می‌کشی. دستت رو زیر گوشِت می‌ذاری که گوشواره‌های فلزی اذیتت نکنن و سعی می‌کنی بخوابی؛ اما بیشتر از یک ساعت توی تختت غلت می‌خوری. 

-«شیرین... می‌گم. واقعنی می‌خوای برگردی خونه؟»

-«آره. گفتم که باید برم پیش دکتر پوست. و خب... یکی هست که این چند روز باید پیشش باشم. ولی قول می‌دم هفته‌های بعدی بمونم.»

-«خب، امیدوارم همه چیز بهتر شه.»

-«آره. مرسی.»

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۰ مهر ۰۲

    #161

    -«الهی... تو چرا اینجوری شدی آخه؟»

    -«نمی‌دونم. فکر کنم من خیلی داغونم.»

    -«کار کیوراکاست؛ نه؟ احساس می‌کنم اون یه چیزی بهت گفته. آره؟ حرفی زده؟»

    -«نه... البته که نه. حرفی نزده. اون اصلاً حرف نمی‌زنه.»

     

    به خودم نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چقدر عجیبه. 

    زنجیره‌ی اتفاقاتی که تمام این مدت افتاده و حرف‌هایی که زدم و حرف‌هایی که شنیدم رو، هر روزی که نمی‌بینمت بیشتر و دقیق‌تر مرور می‌کنم. از خودم می‌پرسم کجای این زنجیره رو باید پاره می‌کردم که اینجوری نشه؟ 

    نه. نمی‌دونم. چندین ساعته که دارم با کلمات وَر می‌رم. این وسط حتی یه دور بسته‌ی اینترنتم تموم شد ولی من همچنان نمی‌دونم. 

     

    پی‌نوشت: از پگاه ممنونم. زیاد حرف نمی‌زنیم ولی اون شب فکر کنم واقعاً داغون بودم و حتماً باید پیش یه نفر به جز هم‌اتاقی‌هام زار می‌زدم. نمی‌دونم شاید واقعاً تحت فشار بودم. راستش حتی نفهمیدم کی شروع کردم به اشک ریختن. یه کم بچگونه به نظر می‌رسید. ولی وقتی خوب بهش فکر می‌کنم می‌بینم دلایل زیادی برای گریه کردن داشتم. (شاید اون بین به کیوراکا هم فکر می‌کردم، ولی راستش... بهونه‌های خیلی جدی‌تری توی زندگیِ یه شکست خورده وجود دارن که بخواد براشون عزا بگیره. از خودم خسته شدم.) در هر صورت ممنون. آلوها خوشمزه بودن و ماه هم زیبا بود.

  • ۲۶
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۶ مهر ۰۲

    نامه‌ی روز دهم

    مائویای عزیزم.

    سلام. مدتی می‌شه که با هم حرف نزدیم. دلیلش هم فقط یه چیزه. من از رو به رو شدن باهات می‌ترسم. می‌تونم ساعت‌ها در مورد بی‌اهمیت‌ترین و چرت و پرت‌ترین چیزهای دنیا وراجی کنم اما وقتی نوبت صحبت‌های جدی می‌رسه؟ نه ممنون. ترجیح می‌دم فرار کنم.

    این کاریه که تمام این مدت داشتم می‌کردم. "فرار"

    من از دنیای بیرون می‌ترسم. من از تو می‌ترسم. من از همه چیز می‌ترسم. چون من زیادی کوچیکم، تو زیادی گُنگی و دنیای بیرون زیادی بزرگ و پیچ در پیچ و ترسناک؛ جوری که انگار می‌خواد منو ببلعه، تیکه تیکه کنه و بعد تف کنه یه گوشه و کرم زدن و پوسیدنم رو ببینه. من نمی‌فهمم. خیلی گیج و سردرگمم. خیلی چیزها می‌خوام و در عین حال هیچکدوم رو نمی‌خوام. وقتی به خودم نگاه می‌کنم احساس می‌کنم اونقدر ضعیفم که نمی‌تونم بجنگم. انگار با اولین حرکت کاتانا قراره از پا در بیام. 

    به زندگی الانم نگاه می‌کنم، به آینده‌ای که قراره برام بسازه فکر می‌کنم، خیلی ریز و دقیق تجسمش می‌کنم؛ و بعد غصه می‌خورم. از ته دلم غصه می‌خورم. چون من اینو نمی‌خوام. این جایی نیست که من باید باشم، من برای چنین چیزی ساخته نشدم. باید عوضش کنم، باید تغییرش بدم، باید جور دیگه‌ای باشم. چطوری؟ واضحه. خیلی خیلی واضحه. ولی سخته، ترسناکه، زیادی بزرگه و من زیادی کوچیک. 

    این لقمه زیادی بزرگه. توی دستم می‌گیرمش، چپ و راست، بالا و پایین، نگاهش می‌کنم، بهش خیره می‌شم و بعد می‌بینم چقدر ازش می‌ترسم. از این که توی دهنم جا نشه می‌ترسم. از این که گوشه‌های لبم رو زخم کنه می‌ترسم. اونقدر می‌ترسم که حتی دهنم رو باز نمی‌کنم تا ببینم واقعاً بزرگه یا الکی شلوغش کردم. 

    من می‌ترسم مائویا. بزرگ شدن خیلی خیلی ترسناکه. می‌ترسم از این که هیچی نشم. می‌ترسم از این که نتونم. از این که هیچی نشم از این که نتونم از این که هیچی نشم از این که نتونم؛ من می‌ترسم می‌ترسم خیلی خیلی می‌ترسم. 

    برای همینه که فرار می‌کنم. تظاهر می‌کنم کارهای مهم‌تری دارم ولی جفتمون می‌دونیم که دارم خودم رو مسخره می‌کنم. ای کاش شجاع‌تر بودم، ای کاش برای خودم، «کافی»تر بودم. سعی می‌کنم باشم ولی همچنان احساس می‌کنم زیادی بی‌مصرفم.

    ای کاش همیشه اون بچه کوچولویی می‌موندم که بدون درس خوندن «خیلی خوب» می‌گرفت و دفتر مشقش پر از برچسب‌های ستاره‌ای و مُهرهای صدآفرین بود. 

  • ۲۸
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۴ مهر ۰۲
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: