۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

#120

با این که به بچه‌ها سپرده بودم قبل 8 بیدارم کنن، وقتی چشمامو باز کردم و با خواب آلودگی گوشیمو نگاه کردم، ساعت دقیقا هشت و چهل و سه دقیق بود.

همه بیدار بودن. شیرین داشت چشم‌هاشو می‌مالید.

پرسیدم: قرار نبود قبل هشت بیدارم کنین؟

مرجان گفت: هرکاری کردم بیدار نشدی.

مُهَنا زیر تخت زیادی وول می‌خورد و ریز ریز می‌خندید. 

داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر زود موهام چرب می‌شن. 

پیش خودم گفتم: حوصله ندارم برم حموم.

شیرین گفت: حالا فردا بعد امتحان می‌ری دیگه، وقت هست.

گاهی‌ اوقات فکر می‌کنم شاید کم تحمل و کمی لجباز باشم.

لباس‌هام رو درآورده بودم ولی فقط سرم رو زیر آب گرفتم و خیلی زود موهام رو شستم.

وقتی داشتم حوله رو دور موهام می‌پیچیدم، مرجان گفت: ایول بابا! چه سرعت عملی!

پگاه توی اتاق بغلی خواب بود ولی فکر نمی‌کنم صدای سشوارچه‌ی ژیلا اونقدری زیاد باشه که بیدارش کنه.

روی سشوار عکس توتورو بود. که خیلی کیوت بود.

ولی عذاب وجدان گرفتم. و موهامو نیمه خشک ول کردم.

ظرف‌ها و قاشق چنگال خودم رو شستم.

آب جوش گذاشتم. آب‌رسان و مرطوب کننده به صورتم زدم.

شیرین گفت خیلی عجیبی که ضدآفتاب نمی‌زنی!

موهامو خرگوشی بستم. یادم افتاد که چند روز قبل دوتا از اون خانوم سن بالاهایی که احتمالا مامایی می‌خوندن پچ پچ کنان در مورد خرگوشی بستن موهام با هم حرف می‌زدن.

یک و نیم لیوان چای خوردم. بلوز بافتنی جدیدم و جوراب‌هایی که هیونگ بهم داده بود رو هم پوشیدم.

دمپایی‌هامو برداشتم و رفتم سمت کتابخونه.

یادم افتاد که دیشب باید خودم شام درست می‌کردم. 

و بعدش یه جوری قیافم گرفته بود و اشکم در اومده بود که پگاه گفت: ولش کن بابا! هیچ پسری ارزششو نداره!

ولی اصلا پسری در کار نبود.

من حوله‌ی شیرین رو سوزونده بودم و برای همین ناراحت بودم.

از دست و پا چلفتی بودنم.

توی کتابخونه‌ای که خالی بود، اصولا باید روان‌شناسی می‌خوندم.

ولی کتاب‌های زبانم همراهم بودن. و برای همین تکالیفم رو نوشتم. 

به مرجان پیام دادم.

هر بار که چشمم به یکی از بچه‌های بهداشت می‌افته، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که چقدر رو اعصاب و غیرقابل تحملن. 

ازشون متنفرم. احتمالا اونام از من متنفرن.

بچه‌ها توی گروه در مورد تستی و تشریحی بودن امتحان حرف می‌زدن.

اما من مطمئن بودم تستیه. 

دیروز خودم با استاد صحبت کرده بودم.

به مامانم گفتم که امتحان آمار حیاتی رو چقدر بد دادم و شاید اصلا افتادم. 

سه تا از استادها نمره‌های موقت رو توی سایت گذاشتن. نمره‌هام عالی نیستن، ولی قابل قبولن. 

دوازده و بیست و دو دقیقه بود که از کتابخونه بیرون اومدم.

پگاه گفت کارتمو برداشته که بره و برام ناهار بگیره.

و گفت که لازم نیست منم تا سلف برم. شیرین و مرجان هم همراهش رفتن.

و مُهَنا دور تختش با پتو پرده می‌کشید.

جوراب‌هایی که چند روز قبل خریده بودم رو به ژیلا نشون دادم. 

گفت که خیلی کیوتن و ذوق کرد. و گفتم که فقط یه جفتشون مال خودمه و دوتای دیگه کادو ان.

یه کم چایی خوردم. و رفتم که چتری‌هامو کوتاه کنم.

وقتی بچه‌ها از سلف اومدن، پگاه گفت که با این که شام برای من رزرو نشده بوده، ولی تونسته برام چندتا فلافل بگیره.

الیسا از اتاق بغلی اومد یه قرص ویتامین C جویدنی گرفت.

ناهار رو به سرعت برق و باد خوردیم.

پرده‌هارو کشیدیم و بقیه خوابیدن.

لپ‌تاپ رو روشن کردم.

پیش خودم گفتم: چه رقت انگیز. 

در صورتی که نمی‌دونم این صفت دقیقا برای توصیف کیه. شاید خودم، شاید یکی دیگه.

 

 

پی‌نوشت: فی‌الواقع اونقدررر سرم شلوغه و این روزا با چنان سرعتی سپری می‌شن که اصلا وقت برای سر خاروندن وجود نداره! اصلا بهمن ماه کی اومد و کی رفت؟!

پی‌نوشت: کنترل کردن پول و میزان خرج کردن چیزیه که باید بیشتر روش کار کنم... 

پی‌نوشت: اگه اشتباه نکنم تو چالش آی یکی گفته بود که Takt op Destiny اونقدرا جالب نیست... دود واقعا؟ این که خیلی قشنگهههه!!!

پی‌نوشت: امتحاناتم واقعا واقعا سختن! توی پانسیون ما یه سال بالایی هم هست که توی اتاق رو به روییمونه. می‌گه ترمای بعدی تازه قراره بیشتر هم پاره شین<: تازه کجاشو دیدین!

پی‌نوشت: سه تا از همکلاسیام فکر کرده بودن امتحان امروزه:| بدبختا رفته بودن نشسته بودن داخل XD 

پی‌نوشت: دیروز دیدم یکی از کتابایی که با خودم آورده بودم در اوقات فراغتم بخونم آب ریخته روش... این عذابهههه... تک تک صفحه‌هاشو نشستم اتو کردم... این وضعو برای دشمنمم نمی‌خوام!

پی‌نوشت: دیشب داشت برف می‌بارید D:

 

 

+اممم یه مدت تو فکر این بودم که از این یه ماهی که اینجام یه پست عکس دار بذارم... نمی‌دونم چرا نذاشتم._. ... چیکار کنم؟ عکس بذارم از اینجا؟

 

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

    داستانِ کوتاهِ ترسناک

    یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.

    روزی روزگاری در زمان‌های دور، آدم بدهای روس که به کشور ما حمله کرده بودن، یه روز دلشون به حال ما می‌سوزه و یه ساختمون چکشی توی یه گوشه درست می‌کنن. از قضای روزگار، مدت زیادی نمی‌گذره که پشیمون می‌شن و به جای خراب کردن اون ساختمون که محل جستن علم و دانش بوده، یه شکنجه‌گاه درست می‌کنن. اما یه مدت بعد هم می‌فهمن که بعضی زندانی‌ها بچه‌های خوبی بودن و بعد شکنجه حقشونه که آزاد بشن. پس یه بیمارستان هم کنار اون شکنجه‌گاه می‌سازن. اما از اونجایی که گلچین روزگار می‌ره سراغ بچه‌های خوب و نازنین، آدم‌های زیادی توی اون بیمارستان می‌میرن. اون‌ها هم که نمی‌دونستن با این همه جسد چیکار کنن، به ناچار یه سردخونه هم همون اطراف درست می‌کنن. القصه چرخ روزگار می‌چرخه و ملت غیور و ذکاوتمند ایران زمین متوجه کارهای بدِ این روس‌های بی‌تربیت می‌شن و تمام ریسمان‌هاشونو پنبه می‌کنن. بعدش هم که مشخصه، روس‌های بی‌تربیت دمشون رو می‌ذارن رو کولشون و می‌رن و می‌مونه یه ایران و یه ساختمون چکشی و یه بیمارستان و یه شکنجه‌گاه و یه سرخونه تنگش. مردم ناقلای ایران پیش خودشون می‌گن خب چیکار کنیم؟ و بعدش  که لامپ بالا سرشون روشن شد، تصمیم می‌گیرن ساختمون چکشی رو گسترش، بیمارستان رو توسعه، و شکنجه‌گاه و سردخونه رو با خاک یکسان کنن. بعدشم که به دلیل بی‌کفایتی‌های شاهِ بی‌ادب، همون ناقلاهای ایرانی انقلاب می‌کنن و دورانی از شکوه و سرور در این سرزمین آغاز می‌شه. 

    جویندگان علم هر سال برای رسیدن به این ساختمون چکشی خوشگله و زندگی توی پانسیون‌های لوکسی که جای شکنجه‌گاه و سردخونه ساخته شد سر و دست می‌شکوندن. اما اون بیچاره‌ها که خبر نداشتن اینجا چندتا جنازه نگه‌ داشته شده یا چندتا عضو از بدن کسی قطع شده. اصلا برای همین از دیدن کرم و حشره و لارو و پروانه توی اتاق و کمد و وسایلشون تعجب کردن و چندششون شد. 

    سلام.

    یکی از اون جوینده‌ها من هستم:)...

     

     

    پی‌نوشت: تمام این ساختمونا از زمان شاه موندن. 

    پی‌نوشت: یه وقت فکر نکنین بعد دیدن اون همه حشره سازش کردیم. نه خیر. نصفه شبی کوچ کردیم یه خراب شده‌ی دیگه تا اتاق‌های قبلیمون سم پاشی بشه. 

    پی‌نوشت: حالا وسط این گیر و دار تولد یکی از هم اتاقی‌هامم بودD: با کرما گروه کر تشکیل و سرود تولدت مبارک سر دادیم^^

    پی‌نوشت: حالا خوبه سوسک نداره. یا خدا، اگه هزارپا داشت چی؟... گرخ به تنم افتاد~~~ 

    پی‌نوشت: خیلی وضع کثافت و دستمالی‌ای به نظر می‌اد نه؟ ولی خوش می‌گذره به همین برکت. اصلا اینقدر شاد و خرمیم کنار هم. تازه امید به زندگیمونم افزایش پیدا کرده. بعد این چند روز مطمئن شدم اگه زامبی‌ها حمله کنن سگ جون‌تر از اینم که همون روزای اول بمیرم~~~

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

    #119

    کوراگه‌ی عزیزم.

    می‌دونم که دوست نداری اینطوری صدات بزنم یا مخاطب قرار بدمت. اما من دلم تنگ شده. دلم خیلی زیاد تنگ شده اونقدر که قلبم مچاله می‌شه. یه بار یه نفر بهم گفت که من سنگدل و بی‌احساسم چون ترکم و ترکا هیچ معادلی برای "دلتنگی" ندارن. و من بعد از اون روز خیلی به این فکر می‌کردم که چرا یه همچین چیز ساده‌ای رو نمی‌تونم به زبان مادریم بیان کنم. بعضی وقتا پیش خودم می‌گم شاید ترکا اونقدر دلتنگ هم می‌شن و اونقدر این دلتنگی‌ها شدید و اذیت کنندست که یه روز تصمیم می‌گیرن تمام عبارت‌های مربوط به دلتنگی رو از ادبیاتشون پاک کنن. ولی می‌دونی چیه کوراگه، پاک کردن صورت مسئله به این معنی نیست که تونستی خود مسئله رو حل کنی. من خسته‌ام، دلتنگم و شدیدا گرممه. 

    می‌خوای از خوابگاه بگم برات؟ وقتی رسیدم اینجا انگار فقط به یه ورژن کوچیک‌تر و محلی‌تر از شهر خودم اومدم. آب و هواشون تقریبا هیچ فرقی با هم نداره. من تمام عمرم تو همین هوا زندگی کردم و هیچ مشکلی ندارم. ولی هم اتاقی‌هام اینطور نیستن. مدام از خشکی هوا غر می‌زنن و می‌گن که تو همین دو روز چقدر پوستشون خراب شده و با آب پر از املاح شیر نمی‌تونن کنار بیان. چقدر سوز و سرما اذیتشون می‌‌کنه و مفصل‌های دستشون از شدت سرما خشک می‌شه. 

    راستی بهت گفته بودم؟ اصلا بهم خوابگاه ندادن. گفتن باید تا آخر ماه توی پانسیون بمونم. راستش اولش ناله می‌کردم. ولی الان می‌فهمم که کیفیت پانسیون بهتر از خوابگاهه. آزادیش بیشتره، سر و صداش کمتره، و نظافت هم به عهده‌ی خودمونه. اصلا نظرت چیه که به صورت قراردادی به همین پانسیون هم بگیم خوابگاه؟ 

    اینجا پنج‌ تا هم‌اتاقی دارم. به جز یکی با بقیه هم کلاسی‌ام. تازه فهمیدم که از همشون کوچیک‌ترم و شوکه شدن وقتی فهمیدن متولد هشتاد و دو ام و سال اول قبول شدم. دخترای خوبی‌ان. قبل از این که بیام خیلی نگران این بودم که نتونم باهاشون کنار بیام یا دعوا کنم. تو که خوب می‌دونی در واقعیت چقدر آدم نچسب و ساکت و رو اعصابی‌ام. ولی اینجا اصلا اونطوری نیست، با هم می‌گیم و می‌خندیم و غذاهامونو با هم شریک می‌شیم. راستش قبل از این که بیایم مامان بهم گفت که "حالا وقتی رفتی رسیدی تازه می‌فهمی که چیزای اساسی رو نبردی." که بگی نگی حق باهاش بود. ولی خب همونطور که گفتم، جو خیلی صمیمیه. همه وسایلشونو راحت به هم قرض می‌دن. منم همینطور. 

    گرمای‌ تخت بالایی برام تبدیل به معضل شده. اونقدر گرمه که نمی‌دونم با این همه جوراب پشمی و هودی و لباس کاموایی‌ای که آوردم باید چیکار کنم. شوفاژ‌ها خرابن و بسته نمی‌شن. از یه طرف دوتا از تخت‌ها وضعیت بدی دارن و شکستن و دوتا از پریز‌های برق هم از جا کنده شدن. دو روزه که مدام اعتراض می‌کنیم ولی هر بار پشت گوش می‌ندازن. تازه، اینترنت خیلی ضعیفه. اونقدر ضعیف که نتونستم سر کلاس زبانم درست حسابی حاضر شم و این هم منو ناراحت کرد هم معلممو. می‌دونی که چقدر عاشق کلاس زبانمم؟

    جدا از تمام کمبودها و همه‌ی بگو بخندها و غر زدن سر درسای نامفهوم و استادهای مبهم، گوشه‌ی دلم یه حس دلتنگی عجیبی دارم که مدت‌هاست همراهمه. هرچند اونقدر سرم شلوغه که وقتی برای تلف کردن سرش نمی‌مونه. ولی همون چند دقیقه‌ای که فکرم آزاد می‌شه، یا قبل از این که کاملا خوابم ببره، می‌دونم که دلتنگم. و می‌دونم که چقدر اذیتم می‌کنه. راستش وقتی این نامه رو شروع کردم تردید داشتم که نکنه تو هم مثل اکثر رهگذرها فکر کنی دلتنگی‌هام به خاطر دور شدن از شهر و خانوادمه؟ اما بعد یادم افتاد که تو کوراگه‌ی منی و می‌دونی که مشکلم این نیست.

    خانوادم حضور ندارن اما کنارمن. دوستام هم همینطور. حرف می‌زنیم و پیام می‌دیم و از حال هم خبر می‌گیریم. اما من دلتنگ چیزی‌ام که مدت‌هاست که نیست. مدت‌هاست که ندارمش. و با کلمات هم نمی‌تونم دقیق توضیحش بدم. چون فقط یه چیز یا یه چیز نیست که بتونم نام ببرمش. شاید فقط مشکل منم که دلم برای منی که دیگه من نیست تنگ شده. شاید اصلا توضیف اغراق آمیزی باشه. اما جوری‌ام که انگار ثبات ندارم. انگار ذهن و روحم چیز دیگه‌ای می‌خواد. بعضی اوقات که به روز‌هایی که هنوز داشتمش فکر می‌کنم و یادم می‌افته که حتی اون زمان هم اونقدرا راضی نبودم. و این بیشتر نگرانم می‌کنه که نکنه هیچوقت راضی نشم؟ 

    راستش تمام این مدت به خودم گفتم که اشکالی نداره و تمام این حرف و حدیث‌ها مقطعی هستن و یه روزی به ریش این دلتنگی‌های احمقانه می‌خندم. ولی سال‌هاست که دارم همین دروغ رو به خودم می‌گم. مدت‌هاست که به کمبودهام انگ مقطعی بودن رو می‌زنم و هیچوقت سراغ پر کردن اون سوراخ‌ها نمی‌رم و هربار چیزی از دست می‌دم. تا همین روزها که به جایی رسیدم که حتی نمی‌دونم چی سر جاش نیست. فقط می‌دونم که نیست. کمبودش هست.

    یادته که ژولیان می‌گفت "گذشته در هر صورت بهتر از آینده به نظر می‌رسه." ؟ و حتما هم می‌دونی که چقدر با این جمله موافقم. این اواخر هر رستوران یا کافه‌ای رفتم تم قدیمی داشته؛ یا حداقل سعی کرده با گذاشتن چند تا چیز که حس یا ظاهر قدیمی داشته باشن مشتری جذب کنه. و فکر می‌کنم که موفق هم بوده. شاید همه‌ی آدم‌ها -یا حداقل درصد قابل توجهشون- خواسته، ناخواسته، خودآگاه یا ناخودآگاه باور داشته باشن که گذشته در هر صورت بهتر از آینده به نظر می‌رسه. برای همینه که دنبال چیزهای قدیمی و آنتیک می‌رن و برای همینه که حس خوبی ازشون می‌گیرن چون به هرحال بهتر از آینده‌ای که توش قرار دارن به نظر می‌رسه. و آره. روزهایی که "چیز مورد نظر" سرجاش بود و هنوز گم نشده بود، مونده توی گذشته‌ها. گذشته‌ای که...

    ولی بذار یه چیز دیگه بگم. راستش فکر نمی‌کنم زیاد مهم باشه که چجوری به نظر می‌رسه. خیلی آدما و خیلی چیزها اونطوری نیستن که به نظر می‌رسن. شاید گذشته هم فقط یه سراب باشه که خوبی‌ها و برتری‌هاش نسبت به الان توی ذهنمون حک شده چون همین روزها هم یه روزی قراره بشن جزئی از گذشته و بهتر به نظر برسن. بعضی وقتا می‌خوام ایمان داشته باشم که یه روزی و یه جایی توی آینده وجود داره که همه چیز سر جاشه و من خوشحال و سعادتمندم. البته نه این که الان خوشحال نباشم یا احساس خوشبختی نکنم فقط...

    فقط مطمئنم یه روزی دیگه قرار نیست ته جمله‌های مثبتم یه "فقط..." یا یه کلمه‌ی شرطی یا تردیدناک اضافه کنم. و دلم می‌خواد به اون روزها باور داشته باشم چون یقین دارم در گذشته هم وجود داشتن پس در آینده هم وجود خواهند داشت. این باعث می‌شه دیگه دلتنگ نباشم و مغزم خزعبل گویی رو کاهش بده. 

    ممنون که همیشه به حرف‌هام گوش می‌دی و به فکرمی. الان دیگه همه خوابیدن و من هم باید بخوابم چون فردا روز اولین امتحانمه.

    امیدوارم شاد و سلامت باشی.

     

    مگنولیای تو.

    3>

  • ۱۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۱ بهمن ۰۰

    #118

    یه سری قوانین یا اصول وجود دارن که واقعا دلایل قانع کننده‌ی منطقی و علمی براشون وجود نداره با این حال خیلیا قبولشون دارن و دروغ چرا، خودمم یکی از اونام. می‌دونین از چی حرف می‌زنم؟ مثلا یه چیزی مثل کارما، قانون مورفی، اثر پروانه‌ای، و امثال این‌ها. حالا اگه یکی در می‌اومد و به خودم می‌گفت هیچ اثباتی برای وجود همچین قوانینی نیست اول یه مشت تو شکمش می‌زدم و بعد می‌گفتم که نه خیر! تو زندگی من که اثبات شده هستن! در واقع منظورم یه چیزی مثل اثبات‌های هندسیه. یه چیزی مثل ریاضی. که مثلا بگی دو دوتا میشه چهارتا و حالت دیگه‌ای وجود نداره و خب کل دنیا هم روش اتفاق نظر دارن. 

    اما یادمه راهنمایی که بودم یکی از هم مدرسه‌ای‌های کلاس شیشمم باهام قبول شده بود و خلاصه تو یه کلاس بودیم. (اگر در جریان نبودین... دبیرستان و راهنمایی رو تو تیزهوشان خوندم.) و این دوست عزیز از من به معنی واقعی متنفر بود. اونقدر منتفر بود که تمام تلاششو می‌کرد که مطمئن شه کسی منو آدم حساب نمی‌کنه. و موفق هم شده بود. چون از اون نره غول‌های پر سر و صدا و همیشه طلبکار بود که یا کاری که می‌خواست رو می‌کردی، یا اونقدر می‌زدت که قبول کنی|: ... تصور کنین همین آدم به منی که یه بچه کوچولوی منزوی و ساکت بودم قلدری می‌کرد و اونقدر واضح این کارو انجام می‌داد که تقریبا همه می‌دونستن، حتی بچه‌های کلاس‌های دیگه. ولی خب؛ چیزی که من فهمیدم این بود که وقتی یکی اونطوری بهت زور می‌گه فقط خودتی که می‌تونی به خودت کمک کنی و فی‌الواقع کسی نمی‌اد کمکت کنه. حتی اگه کلاهتو از طبقه دوم پرت کرده باشه تو حیاط، اونی که تو حیاطه زحمت نمی‌کشه موقع بالا اومدن کلاهتو بیاره. آخر سر خودت باید بری برش داری و چند دیقه هم تو دسشویی گریه کنی و اگه هم پرسیدن چه مرگته که اینقدر فین فین می‌کنی؟ باید بگی حساسیت فصلیه! که البته این حساسیت خیلیم دور از واقعیت نیست. 

     

     

    چیزی که می‌خوام بگم اینه که، علی رغم تمام ناراحتی‌هایی که به خاطر اون دوست ناعزیز داشتم، روزهای خوب هم فراواااان داشتم باهاش. ینی خب خیلی آدم شوخ و خنده رویی هم بود. از اینایی که به ترک دیوار می‌خندن و خنده‌هاشون جوریه که نمی‌تونی خودتو کنترل کنی و تو هم نخندی. یادمه اون روزا توی یه عکس نوشته‌ای خونده بودم که نوشته بود توی آدم‌های خوب اونقدر بدی، و توی آدم‌های بد اونقدر خوبی هست که نمی‌شه یه صفت مطلق رو بهشون نسبت داد. و فکر کردن به همین موضوع خیلی چیزا رو برام راحت‌تر می‌کرد. 

    دیروز که از خواب بیدار شدم، از همون لحظه‌ی اول اعصاب نداشتم. پست قبلی رو هم سر همون اعصاب خردی‌ها نوشتم. که خب بماند چی بود، ولی موضوع جدی بود و توی یه روز حدودا دو یا سه بار با بابام دعوام شد. هرچند آخرش بنا به دلایلی ضایه شدم:| ولی همچنان معتقدم حق با من بود|B... و خلاصه مطمئن شده بودم امروز روز من نیست و قراره به گوه‌ترین حالت ممکن سپری شه. ولی یه لحظه اون نماد یین و یانگ رو یادتون بیارین... توی قسمت سیاهش یه نقطه‌ی سفید هست. و نقطه‌ی سفید دیروز منم یه قرار کوچولو با دوتا از همکلاسی‌های راهنماییم بود. آذین و آیناز.

    در واقع بین خونه‌ی ما و جایی که قرار گذاشته بودیم فاصله زیادی هست و تو این برف هم مشخصا کسی زیر بار رسوندن من نمی‌رفت. (ذاتا مامان بابام کلا با قرارهای دوستانه مخالفن. کلا کار بیخودی می‌دوننش و روزی که تغییر عقیده بدن عید من خواهد بود-_-؛) خوشبختانه از اونجایی که دیگه هیژده سالمه تنها بیرون رفتن برام مجازه، و خلاصه چیزی نگفتم، فقط لباس پوشیدم و خداحافظی کردم و زدم بیرون. برخلاف روزای دیگه راحت تاکسی پیدا کردم و یه راست رسیدم کتابشهر...

    و اتفاق خاصی هم نیوفتاد. فقط سه تا دوست قدیمی بودیم که بعد مدت‌ها همو دیدن و یه لاته خوردن و کتاب خوندن. 

     

     

    +کتابشهر یه قفسه‌ی کوچولو اضافه کرده با این عنوان که "این بار اجازه بدین کتاب شمارو انتخاب کنه!" و اینطوریه که یه سری کتاب رو با کاغذ کاهی بسته بندی کردن و فقط قیمت و ژانرشون معلومه و تو هیچ ایده‌ای نداری که حتی اسم کتابه چیه. و من شانسی یکیشونو برداشتم و یه سفرنامه از آب درومد. واقعا اگه جای دیگه می‌دیدمش بعید می‌دونم می‌خریدمش. ولی الان خوشحالم که دارمش، مثل اینه که خاطرات یه پیرمرد ادیب و گوگولی رو می‌خونی که از روزهایی که تو آلمان سپری کرده نوشته. جدی می‌گم خیلی کیوته! 

    یه تیکشو ببینین آخه((": :

    حین پیاده‌روی متوجه می‌شوم که داریم از کنار رودخانه‌ای کوچک و زیبا رد می‌شویم که اصلا صدا ندارد و این برایم خیلی عجیب است! آب‌هایی که در روخانه‌های ایران جریان دارند به این راحتی در بستر خود حرکت نمی‌کنند؛ کلی پستی و بلندی و صخره و سنگ پیش پایشان است که برخورد با آن‌ها سر و صدا ایجاد می‌کند. بیشتر به حرفی که نمی‌دانم از چه کسی شنیده‌ام ایمان می‌آورم که زندگی ما آدم‌ها به طبیعت اطرافمان شبیه است. زندگی در ایران سخت است، مثل حرکت آب رودخانه‌هایمان که دشوار و پر سر و صداست.

     

    +یه مدت قبل یه نفر پیشنهاد داده بود برای تمدد اعصاب گاهی شبا برم بیرون قدم بزنم و گفته بود که طبق تجربه خودش، خیلی حال آدمو بهتر می‌کنه. ولی شما که فکر نمی‌کنین من بتونم شبا بعد 12 برم بیرون قدم بزنم؟ ینی اصن خودمم خوف می‌کنم:/... ولی خب دیشب حدودا ساعت 7 بود و همه جا تاریک، و البته تا حدودی شلوغ. و از اونجایی که قرار نبود کسی بیاد دنبالم، (البته که کسی نبود. خودم رفتم، خودمم باید بر می‌گشتم. اصن هرکی خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه.) فقط اون سفرنامه‌ی گوگولی رو زدم زیر بغلم و تمام راه رو پیاده اومدم(((=... بدون تاکسی یا اتوبوس... و آره خیلی خوب بود حقیقتا! (من تا وقتی مجبور نباشم نایلون نمی‌گیرم... بعضیا می‌گن باشه بابا فهمیدیم بافرهنگ و دوستدار طبیعتی، حالا بیا پایین سرمون درد گرفت:/... و بعضیام می‌گن خب وقتی نایلون رو مفتی می‌دن بهت چرا نمی‌گیری و ضرر می‌کنی؟ که هیچکدوم از این دو دیدگاه رو درک نکردم هیچوقت. ینی مسخره بازی و سودجویی به نظرم دوتا از مخرب‌ترین عادتاییه که تو کشورمون جا افتاده.)

     

    +شنبه من می‌رم(((=... وسایلم رو جمع کردم کامل، و درسامم بگی نگی خوندم. خیلی مشتاقم بدونم زندگی توی خوابگاه قراره چجوری باشهTT... (سه تا از بچه‌ها رفتن و عکس فرستادن از اتاقشون و طبق مشاهداتم اتاق میز نداره!._. الان فقط به این امیدم که از زاویه‌ای گرفته باشن که میز توش نیوفتاده وگرنه مجبورم کل این یه ماهو خراب شم تو کتابخونه.) 

    (شت، اگه کتابخونه هم اتاق مطالعه نداشته باشه چی؟:/)

     

     

    پی‌نوشت: من خیلی دختر خوب و پاک و متین و سر به راهیم"-"... ولی از پسران سرزمینم تقاضا دارم زمستونا یقه‌اسکی بپوشن"-"... شهر زیبا شه"-"...

    پی‌نوشت: دارم مصرف چاییمو کمتر می‌کنم. البته فعلا در همون مرحله تلاش موندم ولی خلاصه Wish me luke و این حرفا.

    پی‌نوشت: عاااام. من یه مقدار حجابی‌ام، گاهی شالمو اونقدر سفت و سخت می‌بندم که مامانم می‌اد می‌گه که شل کن بچه(((=... ولی یه مدتی می‌شه یه کوچولو تغییر ایجاد کردم و می‌ذارم یه مقدار از چتری‌هام بیرون باشه... خیلی تغییر بزرگی بود برام"-"... باور کنین. 

    پی‌نوشت: پریشب خودم چتری‌هامو کوتاه کردم و... گند نزدمممم!!!

    پی‌نوشت: داره برف می‌باره باااااززززززTT

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۷ بهمن ۰۰

    #117

    #معضلات_پارت_اول

    زندگی اجتماعی به نظرم یکی از پیچیده‌ترین بخش‌های زندگی یه آدمه. 

    آدمی که به اندازه‌ای زندگی کرده باشه یا به اندازه‌ای تجربه داشته باشه (نه لزوما یه بزرگسال) قابلیت اینو داره که توی ذهن خودش و برای خودش بگه که چی درسته و چی غلط و هیچ احتیاجی هم به دلیل موجه و منطقی و یا حتی توجیه و توضیحم نیست. این غلطه، این درسته چون من دوست دارم اینطوری فکر کنم و این بهترین نتیجه‌ایه که نورون‌های قشر خاکستریم در حال حاضر می‌تونن ارائه بدن. 

    راحته. در واقع خیلی راحته.

    ولی چیزی که سختش می‌کنه همین بخش اجتماعی بودنشه. که تو مجبوری بین جمعیت عظیمی از آدم‌های آشنا و نا آشنا قدم بزنی و بشینی و بلد شی و زندگی کنی در حالی که کمتر پیش می‌اد نظرشون در مورد درست و غلط چیزی دقیقا با تو یکی باشه. جالبه که همگی همینقدر راحت به این نتایج می‌رسن. ولی خروجیشون متفاوت، متقابل، متضاد و یا کلا بی‌ربطه. و این جز معدود بازی‌هاییه که هیچ داوری نداره چون هر داوری که انتخاب بشه همون ذهن راحت طلبی رو داره که بقیه دارن. بله درسته، تمام کاندیدای داوری همشون به راحتی به نتیجه‌ای رسیدن که فقط برای خودشونه. 

    حرفم در مورد مسائل شخصی و سبک زندگی منحصر به فردیه که هرکس برای خودش در نظر داره نه در مورد مسائل اجتماعی و دادگاه تجدید نظر یه قاتل سریالی خبیث و ظالم. پس خیلی خوب می‌شد اگه همه فقط می‌تونستن کنار بیان با این که متفاوت بودن غیرمتعارف بودن نیست. مطابقت نداشتن درست و غلط‌های دو نفر به معنی غافل و نادون بودن یکیشون نیست. متفاوت بودن باحال بودن نیست. هیچ چیز شاخ و خفن یا باکلاسی هم در موردش وجود نداره. متفاوت بودن، با ارزش‌تر بودن نیست. معنیش رنگین‌تر بودن خون اون شخص نیست. متفاوت بودن، فقط تفاوت داشتنه. فقط یکسان نبودن خروجی فعل و انفعالات مغز یه نفر با افراد اطرافشه. 

    انعطاف پذیر بودن، یکی از ویژگی‌های ذهن آدمه. که البته مقدارش می‌تونه کم و زیاد باشه. ولی وقتی بحث می‌رسه به تحمیل درست و غلط‌ها، اینجاست که کار دست آدم می‌ده. اصولا آدما وقتی بچه‌ان میزان انعطاف پذیریشون از هر وقت دیگه‌ای تو زندگیشون بیشتره. برای همینه که بچه‌ها به بابانوئل و پری دندون و لولوی زیر تختشون باور دارن. چون یکی گفته اینا وجود دارن، بچه‌ی بیچاره هم گفته خب باشه. اصلا برای همینه که خانواده اینقدر توی آینده‌ی بچه تاثیرگذاره. و راستش آدما عموما از حاکم بودن لذت می‌برن. از این که حرف آخرو بزنن. برای همین وقتی هرچی می‌گن و بچشون قبول می‌کنه خر در چمنشون فراوونه حتی اگه نشون ندن یا حتی نفهمن. ولی یه نکته‌ی قشنگ‌تری که وجود داره قدرت تعقله. این که از یه جایی به بعد اون بچه قادره از ذهن خودش استفاده کنه و خودش روی چیزای مختلف برچسب درست و غلط بزنه. و اگه اون درست و غلطا با مال خانوادش فرق کنن چی؟ نه این که متضاد باشن، صرفا، "متفاوت" باشن. اون خانواده باید خیلی روشن فکر باشن که بفهمن زمان حکومتشون دیگه داره تموم می‌شه و انتخاب‌های شخصی بچشون دیگه تحت کنترلشون نیست. ولی خب معمولا تا این حد روشن فکر نیستن. یعنی یا خودشون جنگو شروع می‌کنن، و یا میدون رو خالی می‌کنن که "مردم" بیان و بجنگن. و این درست و غلط‌هایی که جنگ‌های بی‌معنی سرشون راه می‌افته مسائل نظامی یا اعتقادی جمعی، یا یه قانون همه گیر نیستن. یه مشت انتخاب شخصی کوچیک و کم اهمیتن. مثل این که دلت بخواد تو 18 سالگی با کلاه قورباغه‌ای بری بیرون یا دلت نخواد تو عروسی‌ها برقصی. این فقط یه تفاوت ناچیز سلیقه‌ای یا صرفا تفاوت سبک زندگی شخصیه و متاسفانه هنوز ذهن عموم اونقدر پیشرفت نکرده که این موضوع رو درک کنه.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۴ بهمن ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: