۶۴ مطلب با موضوع «خُزَعبَلآت» ثبت شده است

چالش #4 سوفیا(=

خب...

بازم از این چالشا D:

همونطور که می دونید (یا شایدم نمی دونید:|) از اینجا شروع شده و منم به دعوت این زنیکه دارم می نویسمش D:

یوهو/^-^

 

+نکته ای هست که می خوام بگمش قبل از پرداختن به چالش! هر دفه من می رم سر کلاس ادبیات آقای ندایی، موقع خروج از کلاس همزمان اعصابم خورده، افسوس می خورم و از یه طرفم خوشحالم! چرا و چگونه؟

یک این که چقدر از ادبیات کشورم هیچی نمی دونم و پوچم! تازه تازه می فهمم حتی موقع حرف زدن خیلی از کلمه هارو اشتباه می گم و بدتر این که حتی خیلی از معلم های ادبیاتی که تا حالا تو مدرسه داشتم وضعشون از منِ دانش آموز هم خراب تر بوده! چرا یه ذره به ادبیات کشورمون احترام نمی ذاریم؟ حداقل خوشحالم از این که تو این کلاس حضور دارم و حداقل تا حدی از جهالت در می آم-_-...

اتفاقا چند روز پیش داداشم داشت می گفت تو که رشتت تجربیه پس ادبیات برای چی می خونی؟ خلاصه بحث حسابی داغ شده بود تا این که رسیدیم به اینجا که زبان فارسی یه مقدار ناقصه و برای بیان یه سری مفاهیم مجبوریم جمله بسازیم در صورتی که تو زبان هایی مثل عربی یا ترکی می تونیم با یه کلمه حق مطلب رو ادا کنیم! 

عموم یه حرف قشنگی زد، گفت دلیلش اینه که بخش قابل توجهی از فارسی کهن به قهقرا رفته و تو همین فارسی کلی کلمه ی خوب و با معنی و مفهوم وجود داره که چون به فراموشی سپرده شده و بلد نیستیمشون، فکر می کنیم فارسی ناقصه و پناه می بریم به کلمات زبان های دیگه!

خب... در نهایت یه تصمیم گرفتم.

هرچند هنوز در حد یه ایدست و باید کلی روش فکر و چاره اندیشی کنم ولی واقعا واقعا قصد دارم بعد از کنکورم به صورت جدی و رسمی روش کار کنم، در واقع بیشتر شبیه یه پروژست، می خوام به عنوان یه فارسی زبان شروع کنم به استفاده از کلمه هایی که ریشه ی فارسی دارن و زیاد تو گفت و گوی روزانه مورد استفاده نیستن. 

شاید اینجا هم گذاشتمش که شما ها هم بهره ببرین ازش و مایه ی خوشحالیم بشید چون باعث می شه بفهمم فقط من نیستم که اهمیت می دم به این چیزا D":

اسمش قرار نیست چالش باشه، چون بیشتر شبیه یه پروژست. در کل نظر مظری در موردش داشتید حتما بهم بگید D:

 

چقدر حرف زدم._. ...

 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۰ فروردين ۰۰

    چالش ساکورا~

    اهم...

    این چالش رو وایولت گذاشته و ممنونم ازش که منو هم دعوت نموده D:

    منم از تمام کسایی که این پستو می خونن دعوت می کنم ^-^ (البته در اصل بسی تنبلیم می شه اسم ببرم و بیان هم زیادی سوت و کور شده و این به مراتب می زنه تو ذوقم و خلاصه... آره دیگه. I'm GOSHAD)

    خب... چیز خاصی نداره فقط قراره به چنتا سوال جواب بدم D:

    اگه انیمه زیاد ندیدین می تونین در مورد فیلم/سریال/انیمیشن هم جواب بدین، وایولت اجازشو صادر کرده D:

     

     

    پی نوشت: پنلم شبیه شب های پر ستاره شده بس که به وباتون درست حسابی سر نزدم:-: عفو کنید این بنده ی حقیرو:-: ... (اه من که از ترکیب "بنده ی حقیر" متنفر بودم|: چرا استفادش کردم؟ ایش ایش)

    پی نوشت: اگه Wonder egg priority رو در نظر نگیریم، مدت طولانی ایه که انیمه ندیدم و حس می کنم ابهت اوتاکوییم رفته زیر سوال(": و الان در نگاه اول بیشتر کیپاپر به نظر می رسم تا اوتاکو TT

    می دونستید یه مدت پیش سر همین قضیه نشستم گریه کردم؟(= و کلی هم از آهنگای کره ایمو پاک کردم؟(=... گاد... رسما دارم روانی می شم... 

    پی نوشت: سوره ته وا ساسوکو، هاجیمه ته ایکیماشـــووو*-* (#تاثیرات_مینوری) 

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۶ فروردين ۰۰

    ستاره ی نهایی 99!!! (=

     

    چه اندیشید آن دم، کس ندانست

    که مژگانش به خونِ دیده تر شد.

     

    دیروز سر کلاس ادبیات بودم. آقای ندایی وقتی این بیت رو خوند، گفت این بیت اغراق داره. وقتی گفتیم چرا؟ گفت چون نوشته از شدت غم انگیز بودن اندیشه ها، سلطان جلال الدین خوارزمشاه شروع به گریه کرد و چشماش خون آلود شد. چنین چیزی طبیعی نیست پس اغراق داره.

    من یه مقدار بحث کردم باهاش. گفتم چرا؟ مگه خونِ دیده مجاز از اشک نیست؟ مگه از شدت گریه چشم های آدم خون آلود نمی شه؟ این کاملا طبیعیه!

    و آقای ندایی گفت که اینجا شاعر داره شدت غم انگیز بودن افکار شاه رو بیان می کنه. اندیشه ها هرچقدر هم که دردناک باشن، نمی تونن چنین نتیجه ای داشته باشن، حالت های استثنا رو در نظر نگیر، داریم کلی حرف می زنیم!

    من بیشتر بحث کردم. بقیه بچه ها استاد رو تایید می کردن ولی من در آخر قانع نشدم و فقط چون می دونستم بحث اضافه تر نتیجه ای نداره، سرمو انداختم پایین.

    راستش این بیت زیادی واقعیه، حداقل برای من. تا عمر دارم یادم نمی ره 365 روز پیش چه حالی داشتم. چطور تا وقت طلوع خورشید بیدار می موندم و گریه می کردم. و آره واقعا؛ آن دم کس ندانست که چه اندیشیدم. و نه تنها آن دم، بلکه تا آخر سال 99 کسی درک نکرد چه احساسی داشتم و چقدر برام سخت بود این که از پس تمامی مسائل تنهایی بر بیام. چرا تنهایی؟ 

    بی انصاف نیستم. بودن آدمایی که طرفمو بگیرن. بودن کسایی که کمکم کنن. و کم هم نبودن. ولی در آخر، اینطور به نظر می اومد که انگار هیچکدومشون نمی فهمن چی می گم. و این برام چندین برابر سخت تر بود. این که می دیدم یکی کنارم هست که داره تلاششو می کنه ولی نمی تونه، نمی شه چون اون جای من نبوده پس طبیعتا حسمو نمی فهمه...

    بگذریم. گذشتن از اون اتفاقات، پشت سر گذاشتن تمام اون احساسات، بعد از 4 سال سخت بود. خیلی سخت بود و گریه های بی حد و حصر هم هیچی رو حل نمی کرد. ولی می دونید چیه؛ خبر خوب! از پسش بر اومدم. تمومش کردم، دیگه بنده ی اون احساسات آزار دهنده نیستم و این مهم ترین اتفاقیه که توی این سال برام افتاده. 

    سال 99... سال عجیبی بود. نه نه سال بدی نبود، اتفاقا برام با ارزش بود. از تمام اتفاقاتی که برام افتاد یه درس جدید گرفتم و دیگه اون مگلونیا ی سال قبل نیستم(=... بهتر شدم، قوی تر شدم، هرچند هنوز سستی هایی دارم ولی الان خط قرمز های آدما رو واضح تر می تونم ببینم. الان می دونم به کی باید اجازه بدم تا کجا نزدیک بیاد، می دونم تا کجا باید نزدیک آدما برم، و اصلا به قول اون تکست معروف، بعضی آدما فقط از دور قشنگن. وقتی می ری نزدیک یه چیز دیگه ان(=...

    دارم ناله می کنم؟ اشتباه می کنید(=... دارم جمع بندی می کنم بیشتر. این تجربه ها و این حرف های شیتی تا ابد باید توی ذهنم بمونن چون دوباره نمی خوام راستی آزماییشون کنم. 4 سال تمام درگیرشون بودن برام کافی بوده، و به خودم افتخار می کنم که می تونم سال جدید رو همینقدر مصمم و رها و آزاد از تمام اون ماجرا ها شروع کنم(=...

    تو میهن بلاگ که بودم، عادت داشتم نزدیک سال تحویل برم تو وب تمام کسایی که می شناسم و تمام کسایی که لینکشون کردم و به هرکدوم به نحو خاصی تبریک می گفتم. حتی کسایی که وب نویسی رو ول کرده بودن. حتی کسایی که فراموشم کرده بودن. فقط یک درصد احتمال می دادم که مشترک مورد نظر می آد و اینا رو می بینه و همین امیدورای چس مثقالی برام کافی بود. در آخر هم، یه پست بلند بالا می ذاشتم و از تک تک آدمایی که کنارم بودن تشکر می کردم(=...

    همین الان هم، این قابلیتو دارم که از تک تک کسایی که حوصله کردن تا اینجا بخونن به صورت خاص و Special تشکر کنم، مثل چند نفر دیگه برای هر کسی یه بند جداگونه بنویسم؛ و واقعا هم، لایق یه تشکر جانانه هستین چون تنهام نذاشتین... ولی... نه این کارو نمی کنم. اینطور تشکر کردنا شاید در وهله ی اول حس خوبی داشته باشن، ولی می دونید چیه، از یه جایی به بعد یقین پیدا کردم که اینطور حرفا و اعترافا رو نیابد همینقدر صریح به زبون بیارم. بهم می گید خرافاتی؟ اشکال نداره(=... من فقط دیگه نمی خوام چیزی رو از دست بدم...

     خلاصه... بگذریم از این حرفا!

    بیاین یه ذره حرفای کیوت و پشمکی بزنیم... هرچند دقیقا بلند نیستم چجوری باید انجامش بدم... ولی این بار دیگه نمی خوام امیدوار باشم که سال خوشی در انتظار کسی باشه، این بار یقین دارم که باید سال خوبی در انتظار همگی مون باشه.

    برام مهم نیست 1400 از همین الان داره برای چه اتفاقات گند و تلخ و مزخرفی برنامه ریزی می کنه و قصد داره چجوری حالمو بگیره؛ از این مطمئنم که دیگه نمی خوام توی زندگیم سستی کنم. امسال کنکور دارم، بعدش قراره برم دانشگاه و بعد از اون هم اهداف بزرگ دیگه ای دارم که می دونم بهشون می رسم.

    این بار نمی خوام بشینم یه گوشه و امیدوار باشم سال خوبی داشته باشم... به وضوح 1399 بهم نشون داد که روزگار هیچوقت حال حوصله نداره اتفاقات خوب برام رقم بزنه پس خودم باید دست به کار بشم.

    پس نه برای خودم، و نه برای هیچکس دیگه ای، آرزو نمی کنم که سال خوبی داشته باشه. 

    دیگه امیدوار نیستم که روز های خوب بیان.

     

    چون خودتون، خودمون باید بسازیمشون.

    پس بیاید این فرصتو هدر ندیم باشه؟(=...

     

    +چند تا از هدف های بلند مدتمو توی پنلم، توی قسمت یادآوری کار های شخصی نوشتم. می خوام جلوی چشمم باشن. اینا آپدیت هایی هستن که تو سال جدید باید بهشون برسم...^^

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    دست نویس پیوندی...♡~

     

     

     

    ساخت کد موزیک

    کوراگه ی عزیزم.

    این اولین باریه که برات نامه ای می نویسم.

    باشه باشه! دلم نمی خواست اولین نامه رو با معذرت خواهی و یادآوری کار های اشتباهمون شروع کنم. ولی کوراگه، هر بار که بهت فکر می کنم، یاد خوبی هایی می افتم که در حقم کردی و بدی هایی که نثارت کردم. می دونم، من همیشه همون لیلی ای بودم که در مقابل وفای مجنون جفا کرد و شیرینی هارو تلخ کرد. ازت معذرت می خوام!

    ولی بذار از خاطرات شیرینمون حرف بزنم، از اتفاق های خوب زندگیم که باعثش تو بودی. یادت می آد؟ اولین باری که دیدمت گفتم آدما تنها به دنیا می آن و تنها می میرن. ولی تو گفتی در آخر، تنها چیزی که باقی می مونه بیشتر از خودت و آسمون آبی بالا سرت نیست.

    حتی اگر هر چیزی که داری رو از دست داده باشی، هنوز یه سقف آبی بالا سرت داری، حتی اگه همه کس رو از دست داده باشی، هنوز خونه ی فانی ای برای روحت در این دنیا داری، اصلا به قول بزرگان: یک دقیقه ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟!

    یادت می آد کوراگه؟ روزی که بهت گفتم می خوام تمام چیزی که الان هستم رو ثبت کنم! وقتی پرسیدی کجا می خوای ثبتش کنی؟ من گفتم وبلاگ! و تو گفتی چرا اصلا وبلاگ؟ یه جواب نسبتا مهم باید بهم بدی! و من خندیدم. چون همون موقع هم جواب های زیادی توی ذهنم بود، اونقدر زیاد که نتونستم بهت توضیح بدم، و تو هم فقط سر تکون دادی و بیشتر نپرسیدی، چون می تونستی ذهنم رو بخونی، می تونستی بشنوی که توی سرم دارم فریاد می زنم: آره! من اینجوری ام! و می دونستی که وقتی این رو می گم، دیگه گوشم به حرف هیچ احد الناس دیگه ای بدهکار نیست.

    یادت می آد کوراگه؟ اون روز که داشتم اشک می ریختم و سعی می کردی قلبم رو لمس کنی؟ بهم گفتی از بزرگترین دستاورد زندگی خودت برام بگو، و سعی نکن خودت رو با بقیه مقایسه کنی! این یه بی عدالتی بزرگ در حق خودته! و منی که چشم هام غرق اشک بود گفتم بهم بگو کوراگه، عدالت دیگر چیست؟ و از این که یهویی شروع به کتابی حرف زدن کرده بودم خندت گرفت. و من گفتم که خنده هات در عین مسخره بودن باعث زیبایی تو می شن. و تویی که باورم نکردی و گفتی این حرفت مثل تلاطم حس دوست داشتن می مونه و به زودی فراموش می شه. راستش رو بگم؟ تمام اون مدت جدی بودم. هنوز هم فکر می کنم لبخندت زیبا ترینه.

    یادت می آد کوراگه؟ تمام اون مدتی رو که بعد از خوددرگیری ها و گریه های مکرر دست از پا دراز تر پیشت بر می گشتم؟ و تو خسته شده بودی از این که هر وقت درد دارم یادت می افتم؟ یادت می آد دیوونه شده بودی از دست مسخره بازی های بچگانم؟ یادت می آد بهم گفتی تو که اینقدر ضعیف و رقت انگیز نبودی! خود واقعیت رو کجا انداختی؟ و بعدش رفتی. و منم اعصابم خورد بود از دستت. هرچند می دونستم حق داشتی. و بعدش؟ وقتی برگشتی، فقط با یه جمله بهم فهموندی که هنوز مراقبمی. تو گفتی: مارس همانند شیر می آید! و این بار نوبت من بود که به لحن کتابیت بخندم و بگم چقدر خوبه که حتی تاریخ های میلادی رو هر روز چک می کنی.

    یادت می آد کوراگه؟ وقتی نا امید تر از هر وقتی بودم، بهت گفتم در نهایت می میریم و جز یه مشت استخون پوسیده ازمون باقی نمی مونه و همه چیز تموم می شه. و تو گفتی حق نداری اینقدر نا امید باشی! نه به این زودی! حق نداری ببازی! تو گفتی حتی اگه مرده باشم، هنوز تو یاد و خاطره ها هستم و از کجا معلوم؟ شاید همون استخون پوسیده تبدیل به یه گوهر شد و این دنیا رو تبدیل به سرزمین گوهر ها کرد. و راستش، حرف هات مثل همیشه اغراق آمیز بودن، ولی حالم رو خوب کردن. فکر کنم برای همین کار ساخته شدی، خودت چی فکر می کنی؟

    نمی دونم چقدر دیگه می تونم پشت سر هم بنویسم "یادت می آد کوراگه؟" و بعدش از تمام چیز هایی که ازت یادم می آد حرف بزنم. شاید بتونم تا فردا این کارو کنم. گاهی اوقات فکر می کنم تو مثل یه انقلاب بودی برای من، کسی که کمکم کرد خودم رو پیدا کنم؛ یه نهضت. یه چیزی مثل جنبش زنان. که یهو بعد از قرن ها به ارزش واقعیشون پی بردن و تصمیم گرفتن علیه همه ی بی عدالتی ها بنجنگن.

    راستش شاید یه مقدار مسخره به نظر بیاد اگه بخوام پایان نامه رو هم با معذرت خواهی تموم کنم، همونطور که با معذرت خواهی شروعش کردم. ولی به نظرم اشکال نداره، چون تو لایق این مغذرت خواهی ها هستی. چون من همون دلبری بودم که در جواب تمام وفا ها جفا کرد. من همونی بودم که وقتی داشتی صدام می کردی نشنیدمت. من همونی بودم که یادم رفت خوبی هاتو. نادیده گرفتمت. نمی دونم چقدر باید ازت معذرت بخوام که کافی باشه؛ و راستش بعد از این همه مدت تازه یه سری چیز ها رو فهمیدم. تمام اون چیز هایی که تمام این مدت بهم می گفتی و با درک نمی کنم! جوابت رو می دادم.

    می دونم می دونم! هیچوقت دوست نداشتی که جلوی کس دیگه ای در موردت حرف بزنم. یادم می آد تمام دفعاتی رو که بهم گفتی این کار باعث می شه احساس عجیب غریب بودن بهت دست بده. ولی من بهش نمی گم عجیب غریب، بیشتر مثل یه جور تفاوت می مونه. چون تو همیشه متفاوت بودی و همیشه با بقیه فرق می کردی.

    حیف که بیشتر از این نمی تونم بگم. چون بقیه ی ماجرا رو خودت می دونی. همونطور که یه بار گفتی ذهن های ما به هم وصله و هرچیزی که من بهش فکر کنم، سریع به ذهنت خطور می کنه. برای همینه که هرچقدر هم که مبهم حرف بزنم می فهمی چی می گم.

    راستش، تو خاص ترین کوراگه ی جهانی. ممنون که توی اعماق تاریک اقیانوس درونم شروع به نورافشانی کردی.

    درست مثل یه عروس دریایی...♡

     

     

    خب! این یه چالشه که سنتاکو شروع کرده! اینطوریه که با اسم هایی که توی پیوند ها هست یه متن می نویسیمD": توضیحات کامل تر تو وب خودش هست دیگه بیشتر از این نمی گم من-.- فقط این که با ویس خوندن جزئی از چالش نبوده فقط دلم خواست انجامش بدم، نمی دونم چرا"-"... خدا کنه پشیمون نشم از کارم|:

     

    پی نوشت: جز یکی دو نفر، فک کنم اولین باریه که صدامو می شنوید مگه نه؟ D: 

    پی نوشت: همش نفس کم می آوردم موقع ویس گرفتن|: توپوق هامو نادیده بگیرید...

    پی نوشت: کاتانام اینجا آمادست. هرکی راجب کوراگه سوالی بپرسه خونش حلاله|: (Mao becomes VAHSHI)

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۹

    9<لبخند های هزار و سیصد و نود و نه(=

    ساخت کد موزیک

    ~Haruka to Myuki - 17 sai~

    ~Download~

     

    دیشب همینطور که داشتم به خوابی بس عمیق فرو می رفتم مامانم یهو پرید تو اتاقم و منم زهره ترک شدم"-"

    بهش می گم خب چیه؟"-"...

    می گه بیدار شو داره برف می آد"-"...*-*

    بعد ینی فکر کنین... از دیشب ساعت حدودا 12 شب شروع شده، تا همین الانم ادامه داره*-*... خیلی خوشحالم T-T

     

    خب!*-*

    احتمالا با این چالش آشنایی داشته باشین خودتون، از اینجا شروع شده و به دعوت نوبادی دارم انجامش می دم*-*...

    نمی دونم دعوت کردن مجازه یا نه ولی به هرحال دعوت می کنم از:

    سنتاکو - هیونگ - کیدو ^-^

     

    1. اومدم بیان(=

    2. آدنیوم برای اولین بار گل داد T-T

    3. با هیونگ و کیدو رفتم دوچرخه سواری کنار دریاچه T-T

    4. یه دوست ژاپنی تو اینستا پیدا کردم... همیشه اول اون بهم صبح به خیر می گفت T-T محاسبه می کرد کی اینجا صبح می شه(": ...

    5. کامبک Why not لونا T----T + لایت استیک رسمیشون(":

    6. برای تولد سنتاکو کادوی واقعی فرستادم، اونم برای تولد من فرستاد تاسذیتاذT---T

    7. روز تولدم...! بهترین روز امسال بود(":

    8. روز تولد هیونگ... و اون دو شبی که کنار کیدو و هیونگ بودم(":

    9. عینکی شدنمT---T

    10. اون شبی که رفتیم خونه کیدو... TT

    11. پیدا کردن کوراگه(=...

    12. هر باری که مینوری ویدیو ی جدید می ذارهT-T (ینی اگه بدونید من با ویدیو های این بشر چقدر خر ذوق می شم|: اصن انگار می رم تو یه دنیای دیگه...)

    13. انیمه/سریال هایی که دیدم((": هرچند نسبت به سال های قبل خیلی کمتر بودن...

    14. این که ***** ****D: ... (این داستان: موچی الگوی من)

    15. تمام دفعاتی که لوازم تحریر/کتاب جدید خریدم T-T

    16. روز اوربیت... و دیدن کنسرت آنلاین لونا T---T...

    17. درس خوندن/فیلم دیدن/ امتحان زبان دادن با هیونگ و کیدو وقتی اومده بودن خونمون(":

    18. خوردن سهم چیپس/دلستر داداشم"-"...

    19. روزی که با مامانم و همکارش رفته بودیم مناطق بی بضائت... TT

    20. ویدیوکال گرفتن با دوستای مجازیم T-T... 

     

    +ببخشید دیگه از نه تا بیشتر شد"-" خواستم به رسم استلا رند شه "-"

     

    پی نوشت: قلمچی الان تموم شد|: یاتبذات

    پی نوشت: برف T----T

    پی نوشت: ینی امروز حین آزمون هرچیزی که فکرشو کنید لمبوندم، از چایی و کیک و خامه بگیر تا آش دوغ نیم پز|: نتونستم منتظر بمونم کامل بپزه|: ...

    پی نوشت: شیرانای شیرانای^^

     

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹

    چالش #سوم سوفیا(=

    ساخت کد موزیک

     

    *این وب قرار بود وب روزانه نویسی باشه، نه چالش نویسی|:*

     

    ینی هرچی بیشتر می گذره خواب هایی که می بینم عجق وجق تر و درب و داغون تر می شن... چیز زیادی معمولا ازشون یادم نمی مونه ولی انگار یه حس عجیب غریبی پیدا می کنم به هرچیزی که یه زمان تو خوابم دیدم|:... 

    حالا این نکته که ساعت خوابم به اندازه ی یه نوزاد هفت ماهست هم قابل چشم پوشی نیست"-"... چطور می تونم این همه بخوابم خدایا...

     

    چالش سوم سوفیه!

    از این چالشا خوشم می آد، حس می کنم یکی داره باهام مصاحبه می کنه"-"...

    سلبریتی کی بودم"-"

     

    پی نوشت: هیونگ]:

    پی نوشت: هیونگ گفت تصمیم داره بره کتابخونه روزایی که کلاس نداره... و من نمی تونم برم چون می دونم کتابخونه حس و حال قدیما رو نداره]:

    پی نوشت: یکی از بزرگترین حسرت هام در حال حاضر برای پایان سال اینه که دیگه نمی تونم از اون تقویمی که سنتاکو برای تولدم فرستاده بود استفاده کنم((": ... سر هر ماه کلی توش چیز میز می نوشتم و صفحه پر از فلش و نوشته و خط خطی می شد((":... 

     

    بعدا نوشت: آهنگی که گذاشتم اندینگ یکی از سریال های چینی مورد علاقمه (":

    خیلی چیز شاخ و خفنی نیست که بگم حتما برین نگاهش کنین، ولی خیلی حس خوبی بهم می ده مخصوصا فصل دومش^^ 

    هرچند هنوز تمومش نکردم D":

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۸ اسفند ۹۹

    چالش (های!؟) سوفیا(=

     

    اهم... 

    خیلی سست و بی حالم. کل روز عین خرس قطبی می خوابم. جالب این که پشتیبانم فکر می کنه *هفته رو با قدرت شروع کردم* و همش تحسینم می کنه در صورتی که مثل یه جلبک بی خاصیت فقط خوابم|:

    بگذریم،

    این دوتا چالش رو بیشتریاتون رفتین D":

    خواستم اول فقط به سری دوم سوالا جواب بدم ولی چن تا از سوالای سری اول رو خیلی دوست داشتم پس اونارو هم نوشتم D":

    حتما هم می دونین که از اینجا شروع شده <:

     

    +امروز سر کلاس زبان اینجوری بود که:

    تیچر: ?Hello Ava, how are you doin

    من: .I've become too tired thise days and I sleep too much

    تیچر: ...That is one of the signs of getting depressed

    من: ...Meh

     

    پی نوشت: ببینم شما هم بعد از این که یه پلی لیست شاهکار درست کردید و تازه دارید با آهنگاش خو می گیرید یهو می رید سراغ آهنگ هایی که چهار پنج سال پیش گوش می دادید و بعد دوباره رو همون آهنگ کهنه ها قفلی می زنید؟ -.- 

    پی نوشت: انصافا چه سلیقه ی کلاشینکف خورده ای داشتم در اون دوران جاهلیت|: خیلی حس ناجوری داره اینجوری سوییچ شدن از یه آهنگ جاز روی یه آهنگ راک|: ... 

    پی نوشت: گاد امسال داره تموم می شه... و کنکور از رگ گردن بهم نزدیک تره... TT

     

     

    بعدا نوشت: هانی من منتظرتم<=

    بعدا نوشت: چالش 30 روز نوشتن رو تموم می کنم، مطمئن باشیدD;

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹

    دینگ دینگ! یه ستاره اینجاست...!

     

    خب... سلام... اولش باید سلام بدم درسته؟

    البته انشاالله که نطقم کور نشده و هنوز پست گذاشتن یادم نرفته، حقیقتا غیبت صغری ای بیش نبود و قبل تر ها هم پیش اومده بود که وب رو برای مدتی وداع بگم صرفا جهت تمدد اعصاب و رسیدن به آسایش روانی ولی مطمئن باشید (و می دونم که هستید((= ) هیچوقت به این شدت نبوده. شدت نه از نظر مدت غیبت، بلکه از جهت همگانی شدن و این چیزا دیگه... خودتون می دونید چی دارم می گم... (احتمالا...) 

    نکته ی اول این که نزنیدم|: واقعا که فکر نکردید بدون وب می تونم دووم بیارم؟ فکر کردید؟ آره؟ اف بر شما... (#دو_قورت_و_نیمِ_باقی)

    خیلی حرف دارم برای زدن. منتها مشکل اینجاست که نه می دونم از کجا باید شروع کنم، و نه مطمئنم که باید بزنمشون یا نه؟!

    رفتنم بی دلیل نبود. واقعا مسخره می شه اگه همچین کاری بی دلیل بوده باشه((= ولی بذارید هرچی که تو ذهنمه رو با صداقت و درایت بیرون بریزم... چون روزی که وبو بستم، طولی نکشید که کیدو بهم گفت: فردا وبتو باز می کنی دیگه آره؟

    و همون کیدوی لجباز که تا یه چیزیو نفهمه ول کن نیست با چنان ریکشن کوبنده ای مواجه شد که خفه خون گرفت و دیگه هم اوسدون آشمادی((: 

    گفته بودم زودتر از دو هفته باز نمی کنم، ولی اینطور که بر می آد سر حرفم نموندم، احتمالا یکی دیگه از همون تصمیمات اغراق آمیز ناشی از فشار روانی بوده و برای همینه که سرش نموندم ولی بی شوخی می گم اصلا از کارم پشیمون نیستم((= شاید الان پیش خودتون فکر کنید که آخه خواهر من که چی بشه؟ چرا اینقدر چرند می گی و نمی ری سر اصل مطلب و خلاص؟ و من بهتون می گم به دو دلیل، مهم ترینش این که وظیفه ی خطیر من جفنگ گفتنه پس انتظار بیشتری ازم نمی ره((=...

    این اواخر، یعنی حدود دو الی سه ماه اخیر توی شرایط روحی روانی وحشتناکی قرار داشتم. می دونید شاید در وهله ی اول خیلی شدید به نظر نیاد، ولی دیدید وقتی یه شیشه داخلش پر از ترک باشه با یه سرد و گرم کردن کوچولو از هم می پاشه و تیکه تیکه می شه؟(=

    وضعیت منم همینجوری بود... همیشه به این فکر می کردم که مشکلاتم واقعا اونقدر ها بزرگ نیستن. برای همون همیشه Skip شون می کردم و فقط سعی می کردم بهشون فکر نکنم... ولی همین باعث شد یه گلوله ی برفی کوچولو روی زمین اونقدر قل بخوره که تبدیل به یه کوه یخی بزرگ بشه(= راستی اینجا الان داره برف می آد...

  • ۲۶
  • نظرات [ ۴۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹

    سلام، من میرای هستم!

    از اونجایی که چند روز اخیر در شرایط روحی فوق العاده شاد و سرزنده ای به سر می برم و کلا محتوای وب تبدیل به مشتی چسناله شده و عملا هیچ کار مفیدی جز نالیدن و آهنگ گذاشتن انجام نمی دم و باز هم از اونجایی که این چالش رو خیلی پسندیدم و بسیار در نظرم کیوت نمود، اومدم که شرکت کنم دیگه D:

    چالش از اینجا شروع شده و من برای بار اول اینجا دیدمش D:

    نکته ی خاصی هم نداره فقط قراره بگم که شبیه کدوم شخصیت انیمه ای هستم(":

    علت شبیه بودن و نکات مشترک و اینجور چیزا رو خاطر نشان نموده و یه مقدار هم توضیح اضافی می دم که کسایی که ندیدن و نمی شناسن، بدونن و بشناسن D":

     

    +گاد... خیلی وقته انیمه ندیدم... چه وضعیه...

     

     

  • ۲۳
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۳ اسفند ۹۹

    مگلونیا به چند سوال پاسخ میدهد.

     

    ینی من از آرامش بعد از طوفان واقعا بدم میاد.

    کافیه امروز به خاطر اون حجم از بارونی که دیروز بارید آفتاب در بیاد. سرمو میکوبم به دیوار. واقعا میگم...

    خب!

    امروز اومدم با این چالشه که تو وب سنتاکو دیدمش، اولش نمیخواستم شرکت کنم ولی بعدش حس کردم پست های وب دیگه زیادی معطوف به داستان و چسناله های بینشون شدن، برای همون گفتم تنوع لازمه دیگه D:

    هرکی برای اولین بار اینجا میبینه و خوشش اومده میتونه شرکت کنه^-^

     

     

    پی نوشت: ببینم... اینجا کسی فصل دوم آکادمی آمبرلا رو دیده؟ خواهش میکنم یکیتون دیده باشه... من یه نفرو لازم دارم که بیاد و تا صبح باهاش عر بزنم و مذاکره کنم... یکی بیاد منو توجیه کنه چرا اونطوری تموم شد... اصن تموم شد؟ تموم نشد که... مطمئنم فصل بعدی هم درکاره... وای خدا... خواهش میکنم یه نفر... فقط یه نفر فصل 2 رو کامل دیده باشه...

    پی نوشت: اسپارو آکادمی دیگه چه صیغه ایه هَ؟؟؟

    پی نوشت: هرطور فکر میکنم آخرش به این نتیجه میرسم که هر هفت تا شماره به نحو خاصی خل بودن XD یدونه عاقلشون پنج بود که اونم فصل اول با یه مانکن ریخته بود رو هم.___. گارداش آخه مانکن؟ اون یه تیکه پلاستیکه فقط.___.

    پی نوشت: نه جدا... جدا از بحث فیلم آدم گاهی اوقات یه سری حرفایی رو از یه آدمایی میشنوه که فقط میخواد بخنده. اصن اصطلاح "دیگ به دیگ میگه روت سیاه" رو دقیقا واسه این مواقع ساختن. سلطان به نظرم قبل این که به بقیه توصیه های سازنده کنی یه نگاه به خودت تو آینه بنداز|:

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۸ بهمن ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: