۵۸ مطلب با موضوع «خُزَعبَلآت» ثبت شده است

چالش (های!؟) سوفیا(=

 

اهم... 

خیلی سست و بی حالم. کل روز عین خرس قطبی می خوابم. جالب این که پشتیبانم فکر می کنه *هفته رو با قدرت شروع کردم* و همش تحسینم می کنه در صورتی که مثل یه جلبک بی خاصیت فقط خوابم|:

بگذریم،

این دوتا چالش رو بیشتریاتون رفتین D":

خواستم اول فقط به سری دوم سوالا جواب بدم ولی چن تا از سوالای سری اول رو خیلی دوست داشتم پس اونارو هم نوشتم D":

حتما هم می دونین که از اینجا شروع شده <:

 

+امروز سر کلاس زبان اینجوری بود که:

تیچر: ?Hello Ava, how are you doin

من: .I've become too tired thise days and I sleep too much

تیچر: ...That is one of the signs of getting depressed

من: ...Meh

 

پی نوشت: ببینم شما هم بعد از این که یه پلی لیست شاهکار درست کردید و تازه دارید با آهنگاش خو می گیرید یهو می رید سراغ آهنگ هایی که چهار پنج سال پیش گوش می دادید و بعد دوباره رو همون آهنگ کهنه ها قفلی می زنید؟ -.- 

پی نوشت: انصافا چه سلیقه ی کلاشینکف خورده ای داشتم در اون دوران جاهلیت|: خیلی حس ناجوری داره اینجوری سوییچ شدن از یه آهنگ جاز روی یه آهنگ راک|: ... 

پی نوشت: گاد امسال داره تموم می شه... و کنکور از رگ گردن بهم نزدیک تره... TT

 

 

بعدا نوشت: هانی من منتظرتم<=

بعدا نوشت: چالش 30 روز نوشتن رو تموم می کنم، مطمئن باشیدD;

 

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹

    دینگ دینگ! یه ستاره اینجاست...!

     

    خب... سلام... اولش باید سلام بدم درسته؟

    البته انشاالله که نطقم کور نشده و هنوز پست گذاشتن یادم نرفته، حقیقتا غیبت صغری ای بیش نبود و قبل تر ها هم پیش اومده بود که وب رو برای مدتی وداع بگم صرفا جهت تمدد اعصاب و رسیدن به آسایش روانی ولی مطمئن باشید (و می دونم که هستید((= ) هیچوقت به این شدت نبوده. شدت نه از نظر مدت غیبت، بلکه از جهت همگانی شدن و این چیزا دیگه... خودتون می دونید چی دارم می گم... (احتمالا...) 

    نکته ی اول این که نزنیدم|: واقعا که فکر نکردید بدون وب می تونم دووم بیارم؟ فکر کردید؟ آره؟ اف بر شما... (#دو_قورت_و_نیمِ_باقی)

    خیلی حرف دارم برای زدن. منتها مشکل اینجاست که نه می دونم از کجا باید شروع کنم، و نه مطمئنم که باید بزنمشون یا نه؟!

    رفتنم بی دلیل نبود. واقعا مسخره می شه اگه همچین کاری بی دلیل بوده باشه((= ولی بذارید هرچی که تو ذهنمه رو با صداقت و درایت بیرون بریزم... چون روزی که وبو بستم، طولی نکشید که کیدو بهم گفت: فردا وبتو باز می کنی دیگه آره؟

    و همون کیدوی لجباز که تا یه چیزیو نفهمه ول کن نیست با چنان ریکشن کوبنده ای مواجه شد که خفه خون گرفت و دیگه هم اوسدون آشمادی((: 

    گفته بودم زودتر از دو هفته باز نمی کنم، ولی اینطور که بر می آد سر حرفم نموندم، احتمالا یکی دیگه از همون تصمیمات اغراق آمیز ناشی از فشار روانی بوده و برای همینه که سرش نموندم ولی بی شوخی می گم اصلا از کارم پشیمون نیستم((= شاید الان پیش خودتون فکر کنید که آخه خواهر من که چی بشه؟ چرا اینقدر چرند می گی و نمی ری سر اصل مطلب و خلاص؟ و من بهتون می گم به دو دلیل، مهم ترینش این که وظیفه ی خطیر من جفنگ گفتنه پس انتظار بیشتری ازم نمی ره((=...

    این اواخر، یعنی حدود دو الی سه ماه اخیر توی شرایط روحی روانی وحشتناکی قرار داشتم. می دونید شاید در وهله ی اول خیلی شدید به نظر نیاد، ولی دیدید وقتی یه شیشه داخلش پر از ترک باشه با یه سرد و گرم کردن کوچولو از هم می پاشه و تیکه تیکه می شه؟(=

    وضعیت منم همینجوری بود... همیشه به این فکر می کردم که مشکلاتم واقعا اونقدر ها بزرگ نیستن. برای همون همیشه Skip شون می کردم و فقط سعی می کردم بهشون فکر نکنم... ولی همین باعث شد یه گلوله ی برفی کوچولو روی زمین اونقدر قل بخوره که تبدیل به یه کوه یخی بزرگ بشه(= راستی اینجا الان داره برف می آد...

  • ۲۶
  • نظرات [ ۴۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹

    سلام، من میرای هستم!

    از اونجایی که چند روز اخیر در شرایط روحی فوق العاده شاد و سرزنده ای به سر می برم و کلا محتوای وب تبدیل به مشتی چسناله شده و عملا هیچ کار مفیدی جز نالیدن و آهنگ گذاشتن انجام نمی دم و باز هم از اونجایی که این چالش رو خیلی پسندیدم و بسیار در نظرم کیوت نمود، اومدم که شرکت کنم دیگه D:

    چالش از اینجا شروع شده و من برای بار اول اینجا دیدمش D:

    نکته ی خاصی هم نداره فقط قراره بگم که شبیه کدوم شخصیت انیمه ای هستم(":

    علت شبیه بودن و نکات مشترک و اینجور چیزا رو خاطر نشان نموده و یه مقدار هم توضیح اضافی می دم که کسایی که ندیدن و نمی شناسن، بدونن و بشناسن D":

     

    +گاد... خیلی وقته انیمه ندیدم... چه وضعیه...

     

     

  • ۲۳
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۳ اسفند ۹۹

    مگلونیا به چند سوال پاسخ میدهد.

     

    ینی من از آرامش بعد از طوفان واقعا بدم میاد.

    کافیه امروز به خاطر اون حجم از بارونی که دیروز بارید آفتاب در بیاد. سرمو میکوبم به دیوار. واقعا میگم...

    خب!

    امروز اومدم با این چالشه که تو وب سنتاکو دیدمش، اولش نمیخواستم شرکت کنم ولی بعدش حس کردم پست های وب دیگه زیادی معطوف به داستان و چسناله های بینشون شدن، برای همون گفتم تنوع لازمه دیگه D:

    هرکی برای اولین بار اینجا میبینه و خوشش اومده میتونه شرکت کنه^-^

     

     

    پی نوشت: ببینم... اینجا کسی فصل دوم آکادمی آمبرلا رو دیده؟ خواهش میکنم یکیتون دیده باشه... من یه نفرو لازم دارم که بیاد و تا صبح باهاش عر بزنم و مذاکره کنم... یکی بیاد منو توجیه کنه چرا اونطوری تموم شد... اصن تموم شد؟ تموم نشد که... مطمئنم فصل بعدی هم درکاره... وای خدا... خواهش میکنم یه نفر... فقط یه نفر فصل 2 رو کامل دیده باشه...

    پی نوشت: اسپارو آکادمی دیگه چه صیغه ایه هَ؟؟؟

    پی نوشت: هرطور فکر میکنم آخرش به این نتیجه میرسم که هر هفت تا شماره به نحو خاصی خل بودن XD یدونه عاقلشون پنج بود که اونم فصل اول با یه مانکن ریخته بود رو هم.___. گارداش آخه مانکن؟ اون یه تیکه پلاستیکه فقط.___.

    پی نوشت: نه جدا... جدا از بحث فیلم آدم گاهی اوقات یه سری حرفایی رو از یه آدمایی میشنوه که فقط میخواد بخنده. اصن اصطلاح "دیگ به دیگ میگه روت سیاه" رو دقیقا واسه این مواقع ساختن. سلطان به نظرم قبل این که به بقیه توصیه های سازنده کنی یه نگاه به خودت تو آینه بنداز|:

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۸ بهمن ۹۹

    Uncanny valley

     

    مغز آدمم اینجوریه که چیز های خوب و کلا خوبی هارو خیلی راحت تر از چیزای دیگه پاک میکنه و به فراموشی میسپاره. اصلا نمیخوام کسی رو متهم کنم... و حتی اگه الان بیاین و از خود من بپرسین که فلانی که بود و چه کرد؟ احتمالا در وهله ی اول کارای بد یا ناخوشایندی که در حقم کرده میاد تو ذهنم. این به معنی کینه ای بودن یا قلبی گره بودن نیست. واکنش طبیعی مغز آدمه.

    یه چیزی هست به اسم غریزه. مثلا وقتی حیوونا یه چیزی میبینن که مغزشون اون چیز رو خطرناک تفسیر میکنه، به صورت غریزی ازش دور میشن. مثل همین کفتر های بزرگواری که همه جا میبینیم. رو سیم برق نشسته باشه و از پایین پق! کنی میترسه و میپره. چرا؟ چون احتمالا خودش یا ننه باباش تجربه ی ناخوشایندی از نزدیک آدما بودن یا پق! کردن آدما دارن. در واقع غریزش اینجوریه. 

    در واقع آدما هم... جانورن دیگه. بخوان نخوان غریزه دارن. این که خاطرات بد راحت تر یادمون میمونن هم یه جور غریزست به نظرم. چون همین خاطرات بد باعث میشه یادت بیاد چقدر سر یه اتفاقی درد و بدبختی و سختی کشیدی و مغزت با یادآوری اونا میخواد تورو ازشون دور کنه... مثلا اگه یکی به من بدی کرده باشه وقتی حرفی از اون "کس" میشه اولش همون کار بدش یادم میاد. چون مغزم احتمال میده طرف دوباره دست از پا خطا کنه پس از یادآوری اینجور خاطرات به عنوان یه عامل بازدارنده استفاده میکنه. جالب نیست...؟!

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۴ دی ۹۹

    ♡ Sentaku 「さんたく」

    .ι'νє тσℓ∂ уσυ ѕσ мαиу тιмєѕ , ι'ℓℓ  тєℓℓ уσυ αgαιи:"υ му мσσи 🌙, иσт ʝυѕт α ѕтαя." 🌌

    Mgln - Ym

      + Never apart? (:

    - Never .

  • ۱۹
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۶ دی ۹۹

    بدم میاد... از همشون بدم میاد...!!!

    اه...

    این زندگی بیخود تر از این نمیشه.

     

    پی نوشت: عصبانی ام.

     

     

  • ۲۳
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱ دی ۹۹

    چند کهکشان آن ور تر...!!!

    احساس خوشبختی درونش فوران میکنه.

    و اهمیتی نمیده که این خوشبختی از نظر بقیه فقط یه زندگی معمولیه. 

    همیشه دوست داره کار های شخصیشو قبل از بیدار شدن دنیا انجام بده. پس قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار میشه و روزشو با یه لیوان چای سیب و دارچین و آهنگ مورد علاقش شروع میکنه. 

    با دیدن جوانه های یخی روی شیشه به وجد میاد. و فکر میکنه که چقدر در کنار گرگ و میش صبح که آسمون رو به رنگ بنفش درآورده قشنگ و جادویی به نظر میان. 

    ژاکت کاموایی سرمه ای رنگی رو -که احتمالا از هیونگ کش رفته!!- دور خودش میپیچه و به این فکر میکنه که بهتره چی بپوشه که سردش نشه؟

    به بونسای پیرش آب میده. بالم لب و عطر هلو میزنه. 

    و بعد از خوردن سومین لیوان چایی، یه تیکه موز خشک شده میندازه تو دهنش. پالتوی قهوه ای مورد علاقشو پوشیده. همیشه ازش حس خوبی میگیره چون کیدو گفته بهش میاد. 

    مثل همیشه اولین کسیه که چراغ محل کارشو روشن میکنه. 

    کتاب فروشی محقریه. کوچیکه. خیلی کوچیک! و بوی چوب سمباده کاری شده میده.

    کلید چراغ های رشته ای تزئینی رو میزنه و عود روشن میکنه و میره سمت طبقه ی بالا، -که حتی کوچیک تر هم هست!- 

    چند تا کارتن خیلی بزرگ اونجاست. آه میکشه و به خودش میگه: ینی کی قراره مرتب کردن اینا تموم شه؟

    چای ساز کوچیکشو روشن میکنه و دوباره چای درست میکنه. 

    قبل از این که با کاتر چسب نواری دور اولین کارتن رو ببره، براش یه پیام میاد. 

    نوبادی بهش میگه: بیداری؟ برای کتابای جدید خیلی ذوق دارم!

    جوابشو میده. قرار میشه باهم دیگه کتابارو مرتب کنن و تا وقت ناهار سرش شلوغه. هم با کتابا، هم با آدما. 

    آیامه و نیکو اولین مشتریای امروزشن. آیامه جلد جدید پنتراگون رو داخل کیف پارچه ایش میچپونه. بعدشم یه ظرف غذا میذاره جلوش و میگه: از طرف آکی سانه!

    در ظرف رو باز میکنه. داخلش پر از موچیه. و یه یادداشت کاغذی روی استیک نوتی که روش طرح شکلات داره.

    به وجد میاد و از ترکیب طعم چای ماچا و ساکورا موچی لذت میبره. 

    اون روز کلاس داره. و تا چند ماه پیش، بعد از ظهر های روز های زوج همیشه در کتاب فروشی بسته بود. تا روزی که هلن تصمیم گرفت یه شغل پاره وقت پیدا کنه. که هم با طبع ادبیش همخوانی داشته باشه، و هم  دوسش داشته باشه. 

    این دومین هفته ایه که هلن با ذوق درو باز میکنه و اون با خیال راحت میتونه بره سر کلاسش.

    اتوبوس یه مقدار تاخیر داره. پس حدودا ده دیقه دیر میکنه. البته نه برای کلاس. برای ناهاری که قراره تو دانشگاه بخوره. 

    سنتاکو دم در وایستاده و یه کیسه دستشه. به خودش میگه این دختر عجب احمقیه! چرا تو این هوا بیرون وایستاده؟ سرما میخوره که!

    ولی بعدش یادش میوفته اگه خودشم بود همین کارو میکرد. پس میخندن و وارد کافه تریا میشن.

    امروز سنتاکو ناهار آورده. اونیگیری کنجدی و میگو ی سرخ شده. همرا با ساندویچ تخم مرغ. بعد غذا از فلاکسش چایی رو سر میکشه و سنتاکو بهش میخنده.

    البته که فقط یه کلاس مشترک دارن، ولی همونم برای نامه نگاری های بچگونه و پچ پچ کردن براشون کافیه. کلاس بعدیش بیشتر صرف پروژه های گروهی میشه. و همیشه به این فکر میکنه که چقدر خوبه که با نرسیا و وایولت هم گروهیه. این باعث میشه حس غربت بهش دست نده.

    آخرین کلاسش کاملا عملیه. توی آزمایشگاه. چیزی که تمام روز براش لحظه شماری کرده بود. و چیزی که میتونه روزشو به بهترین شکل ممکن در بیاره. بهترین قسمتش اونجاییه که روپوش سفید رو از روی بلوز کاموایی خاکستریش میپوشه و دکمه ی "On" میکروسکوپ رو میزنه. بعد از تموم شدن کلاساش، تصمیم میگیره چند ساعت رو توی کتابخونه صرف کنه. و سعی کنه کمی بیشتر روی درسش تمرکز کنه. همونجاست که هیونگ و کیدو رو میبینه. که به طور موقت مسئول کتابخونه شدن. 

    وقتی که کارش تموم میشه و داره از در میاد بیرون، سنپای رو میبینه. ولی سنپای عجله داره و باید هرچه سریعتر به کار های شرکتی که توش کار میکنه رسیدگی کنه. پس وقتشو نمیگیره و سوار اتوبوس میشه. بر حسب اتفاق یا هرچیز دیگه ای، موچی اونجاست. و داره با هیجان باورنکردنی ای با استلا در مورد زندگی رویاییش حرف میزنه.

    اولش تصمیم میگیره وسط حرفشون نپره، ولی بعدش بهشون ملحق میشه.

    موچی میگه گرسنشه و استلا پیشنهاد میده یه سری به کافه ی مورد علاقش بزنن. موافقت میکنه. چون دوام ساندویچ تخم مرغ سنتاکو کمتر از چیزی بود که تصورش رو میکرد. 

    داخل کافه فقط بابل تی سفارش میده. و وقتی میان بیرون، بارون شروع شده. خوشبختانه چتر دارن. راهش از استلا و موچی جدا میشه. و طولی نمیکشه که صدای آشنایی میشنوه. وقتی میره نزدیک تر میبینه حدسش درست بوده. ناستاکا یه گربه ی مریض دیگه پیدا کرده و داره پشت تلفن با نوبادی در موردش حرف میزنه.

    چترشو بالای سر ناستاکا میگیره و میگه: چرا نباید توی فصل بارون چتر همراهت باشه؟

    به هرحال... وقتی میرسه به خونه که هوا کاملا تاریکه. و بارون هنوز ادامه داره. مرغ و نودل مورد علاقش شام امشبه. به همراه قسمت جدید سریالی که دنبال میکنه. 

    بعد از شام هنوز یه مقدار وقت داره. پس علی رغم تمام خستگیش بارونی زرد رنگش -که با پوشیدنش توهم کورالین بودن بهش دست میده!- رو میپوشه و وسایل مورد نیازشو بر میداره و میره به سمت هتل پنج ستاره ای که نزدیک خونشه. 

    چون به یه حموم درست حسابی نیاز داره و بخشی از طبقه پایین هتل به آبگرم و حموم عمومی اختصاص داده شده. از نظرش این بهترین روش برای ریلکس کردنه! و خستگی پا و عضلاتشو به طور کامل از بین میبره. 

    بعد از این که کارش تموم شد، لباسشو میپوشه و روی موهای خیسش حوله میندازه. وقتی گوشیشو چک میکنه میبینه نوتلا براش پیام گذاشته: فردا برای کارائوکه وقت داری؟

    البته که داره. جواب نوتلا رو خیلی سریع میده و فکر میکنه که شاید از چند نفر دیگه هم بخواد که بیان.

    سشوار میکشه، بارونیشو تنش میکنه که برگرده. ولی بارون دیگه قطع شده. وقتی میرسه به خونه، تصمیم میگیره قبل از خواب رنگ لاکشو عوض کنه. ولی همون لحظه ای که لاک هاشو میذاره جلوش، یکی سعی میکنه باهاش ویدیوکال بگیره. یوریه. و توی ویدیوکال دوتا بلیط کنسرت بهش نشون میده که برای دو هفته بعده. از هیجان تو پوست خودش نمیگنجه چون یکی از اون بلیط های کنسرت لونا رو یوری برای اون خریده. 

    تا وقتی که کارش با ناخوناش تموم شه با هم حرف میزنن. و بعدش قطع میکنن که برن و بخوابن.

    حالا پیژامه تنشه، دندوناشو شسته و تو رخت خوابه. و قبل از اینکه چشماش کاملا بسته بشن، مطمئن میشه که چپتر جدید مانگاشو خونده و با PSP گیم زده.

    و امیدواره که روز های بعدی هم همینطور ساده و قشنگ تموم بشن.

     

     

    خب... این چالش رو استلا شروع کرده، کمال تشکر رو از آیلین و استلا دارم که منو دعوت نمودن^^

    اینجوریه که باید خودمو توی یه کهکشان دیگه، شاید یه دنیای موازی به توصیف میکردم در حالی که بیشتر ایده آل هامو دارم["=... و خب خیلی به نظرم چالش کیوتیه T-T...

    راستش هزار دفه پاک کردم و از اول نوشتم، هنوزم اون چیزی نیست که دلم میخواد"-"...

    اولش میخواستم فقط در مورد خودم بنویسم بدون این که شخص آشنایی توش باشه، و اولین متنمم دقیقا همینجوری بود. ولی بعدش فکر کردم که اینجوری میتونه بهتر باشه "-"...

    پارت آخرش کاملا از متنی که آیلین نوشته الهام گرفته شده XD

    اینم اضافه کنم که... با چند نفر از کسایی که اسمشون اینجا بود خیلی صمیمی ترم و مسلما اگه قرار باشه واقعا یه روزی زندگیم این شکلی بشه نقش اونا پررنگ تر خواهد بود، ولی خب دیگه بیشتر از این نمیخواستم وارد جزئیات بشم برا همون دیگه اشاره ای ننموندم "-"...

    انی وی... متنی که تمام شخصیتاش به خودم محدود میشه رو انداختم توی منو ی وب که اگه دوست داشتید بخونیدش*-*...

     

    فک میکنم خیلیاتون قبلا دعوت شدین، ولی بازم. دعوت میکنم از کیدو - هلن - نوبادی - آکی سان - ایزومی مومو - آیامه 

     

    پی نوشت: به روم نیارید، حوصله نداشتم همه رو لینک کنم "-" و تبعیض هم قائل نشدم "-"

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۹

    از همراهی شما در سالهای طولانی زندگی سایت میهن بلاگ متشکریم...!!!

    دشواری نظارت بر محتوا و نظرات سایت ، قدیمی شدن نرم افزار سایت و عدم وجود توجیه کافی برای سرمایه گزاری مجدد جهت خرید سرورهای تازه و تولید نرم افزار جدید ما را مجبور به اخذ این تصمیم کرد.

    از کاربران محترم خواهشمندیم تا تاریخ ١٥ آذرماه درصورت علاقه از محتوای خود پشتیبان و یا کپی بردارند. در تاریخ ١٥ آذر سرورهای سایت خاموش خواهند شد.

    از همراهی شما در سالهای طولانی زندگی سایت میهن بلاگ متشکریم و امیدواریم سایر سرویس های ایرانی پاسخگوی نیاز کاربران عزیز ما باشند.

     

    این یه دروغ مسخرست.

    این زندگی غم انگیز تر از این نمیتونه باشه.

    میهن بلاگ برای همیشه داره میره. 

    و مگلونیای 14 ساله رو هم برای همیشه با خودش میبره.

    من اینو میدونم.

    همیشه به خودم میگفتم یکی از مزایا ی وب داشتن اینه که هیچوقت هیچوقت خاطراتی که توش داری محو نمیشن. 

    حتی به هم ریختن بخش نظرات هم باعث نشد این نظر عوض شه...

    پست آخر وب قبلیمو یادتونه؟

    گفته بودم به محض این که میهن درست شد برمیگردم...

    ولی کجا برگردم وقتی برای همیشه خاموش شده؟(=...

    برای آدمی که از تغییر متنفره... و تو گذشته هاش زندگی میکنه... و هنوز نمیخواد قبول کنه که از 14 سالگیش سه سال گذشته... این مسخره ترین اتفاق ممکنه.

    میتونید بهم بخندید بابت گریه کردن به خاطر این موضوع.

    میتونید تا فردا بخندید.

    منم اشک ریزان پا به پاتون میخندم.

    چون حتی دیگه پیدا کردن تیکه های گذشته و دوباره زندگی کردن تو دورانی که مگلونیا ملکه بود برای همیشه غیر ممکن میشه.

    و این بار چشم حقیقت بین چونیبیو هم نمیتونه کمکی کنه.

     

     

    پی نوشت: چجوری میتونم تحمل کنم... جایی که هیچ "Magical Anime" یا "سرزمین رویا های من" یا "دنیای خوب ما" یا "Lovely death" یا حتی "بهشت گمشده" ای وجود نداره؟... 

    و یا حتی خیلی چیزای دیگه...

    پی نوشت: سنتاکو یادته یه مدت میگفتی بدت میاد از این که اینقدر در دسترسی؟... 

    خب فک کنم الان میتونی از یه جهت خوشحال باشی. سرزمین رویاهات برای همیشه بسته میشه و کسی نمیدونه که تو اینجایی. خیالت راحت، همه راه های ارتباطی قطع شده.

    پی نوشت: این عکسه... هیچی مهم نیست(*:

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۵ آذر ۹۹

    برگی از تاریخ برای آینده (Covid-19)

    این از اون لحظاتیه که میدونی باید یه چیزی بگی و اتفاقا حرفای زیادی هم برای گفتن داری، ولی خب... اونقدر مغزت از زیاد بودن حرفا آماس کرده که چیزی به بیرون تراوش نمیکنه(=

    این چالش رو هلیا شروع کرده، اینجوریه که باید در مورد حس و حال روز های قرنطینه و کرونا بنویسیم. برای روز هایی که ترس از کرونا و درمان قطعی نداشتنش یه جوک مسخره به نطر میاد(=

    برای روز هایی که مردم همون حسی رو نسبت به کرونا دارن که الان ما به طاعون و وبا و سل داریم.

    میخوام یه نامه بنویسم. 

    نمیدونم برای کی، شاید برای خودم، برای آدمایی که بعد از سال ها احتمالا این پست رو میبینن، شاید برای روزی که کرونایی نیست و کسی چه میدونه، شاید حتی برای خود کرونا(=

    انی وی... چون خیلی طولانی بود انداختمش تو منو ی وبلاگ که اون گوشه میتونین ببینین! به هرحال نمیخوام تا آخر عمر این وب بین پستام گم و گور بشه^^

    دعوت میکنم از ناستاکا، وایولت، نوبادی [:

     

    پی نوشت: خیلی وقته داستان نگفتم. باید بگم چیزای زیادی تو ذهنم هستن برای نوشتن. منتها میترسن خودشونو نشون بدن. یه کم بگذره جرئتشو پیدا میکنن^^

    پی نوشت: دیروز تولد هاله بود. مطمئن نیستم که قراره به خاطرش پست بذارم یا نه چون اتفاقات دیروز تو یه پست بعید میدونم بگنجه. ولی تا این حد بدونید که چالش روح رو اجرا کردیم، بیرون از خونه^-^ و خب... شبم موندم خونشون^-^

    پی نوشت: دیدین بالاخره فونت وبمو عوض کردم؟D: *به دستبوس سنتاکو میرود*

    پی نوشت: سنتاکــــو... دلم برای سنتاکو تنگ شده ]:

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۸ آبان ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: