کاهوکو پدربزرگی داشت که همه‌ی کارهاشو «فردا» انجام می‌داد. فردایی که هیچوقت نمی‌اومد، فردایی که همیشه «فردا» بود و نه امروز. انگار کوچیکترین و کم اهمیت‌ترین چیزها مثل «مربای فردا»ی آلیس در سرزمین عجایب بودن. البته اگه درست گفته باشم.

خب، پریروز به قدری عصبانی و ناراحت بودم که تصمیم گرفتم موهامو کوتاه کنم. همینقدر سریع و انتحاری. و اونقدر بدعنق و بداخلاق شده بودم که مامان حتی نتونست مخالفت کنه و بابت این که قدر موهای صافم (که البته به خاطر کم‌اشتهایی عصبی و احتمالاً سوتغذیه شدیداً ریختن) رو نمی‌دونم، دعوا راه بندازه. 

اولش سبک بودم، ولی بعد پشیمون شدم. احساس کردم از همیشه بچه‌تر به نظر می‌رسم. تقریباً هیچکس باور نمی‌کنه بچه‌ مدرسه‌ای نباشم. ولی خب مهم نیست. صبح امروز که از خواب بیدار شدم و از ته مونده‌های تینت قرمزم به لبم مالیدم، حس کردم خیلی هم زشت نشدم. خب. من این شکلی‌ام به هرحال. لاغر و قد کوتاه، انگار 14 سالمه. 

نکته اینجاست که... خب، شنیدید می‌گن نجات دهنده توی آینه‌ست؟ من توی آینه یه آدم ناامید و بی‌عرضه و شاید کمی تا حدودی افسرده می‌بینم. گفتم «مربای فردای آلیس در سرزمین عجایب». من توی آینه آدمی رو می‌بینم که همیشه «فردا» می‌خواد مربا بخوره. چون امروز هوا مناسب مربا خوردن نیست، خورشید خیلی زیاد نور می‌ده، ابرها شبیه کاغذ دیواری اتاق اندی نیستن، لباس قرمز چهارخونه‌م دوخته نشده، چتری‌هام فر خورده، پوست کنار ناخنم کنده شده، روی لپم یه جوش زیرپوستی داره ظاهر می‌شه، شکمم می‌خاره، آهنگی که دوست ندارم افتاده تو مغزم، اوه تازه نتونستم پنج صبح بیدار شم، توی حسابم پول نیست، منشی آموزشگاه بهم زنگ نزده، گل سرامیکم تموم شده، نقاشی‌ای که دیروز کشیدم خوشگل نبود، سامورایی بلاکم کرده، این هفته ژاپنی نخوندم، پاورپوینت سمینار ناقصه، کفش‌هایی که می‌خواستم بخرم خیلی گرون بودن و کتابی که باید هفته‌ی قبل خوندنش تموم می‌شد هنوز نصف نشده. تازه لباسم رو هم دوس ندارم. 

تمام این بهونه‌ها فقط برای... خوردن یه مربا؟

 

امیدوارم متوجه منظورم بشید. خیلی وقته که انگار شور زندگی ندارم. هیجان ندارم. هیچی برام الهام بخش نیست. هیچی خوشحالم نمی‌کنه. هیچی رو دوست ندارم. جذب هیچ کتابی نمی‌شم. نمی‌تونم اونقدر جذب فیلم یا سریال یا انیمه‌ای بشم که تمومش کنم و تا آخر ببینمش. آهنگ جدید دانلود کردن معنی نمی‌ده. از درس خوندن لذت نمی‌برم. حتی هایلایتر پاستیلی هم چشم‌هامو برق نمی‌ندازه.

انگار هیچی دیگه اونقدر جالب نیست که به خاطرش گوشیمو بذارم کنار و از تختم بلند شم و چهار قطره کلروفیل توی آب بریزم و ناشتا بخورم. 

انگار حتی خودم هم اونقدر جالب نیستم که بخوام ورزش کنم یا به خودم نگاه کنم یا حتی غذا بخورم. (اوه البته احساس می‌کنم بعد از یک هفته‌ی پرتکاپو توی بیمارستان، الان اشتهام بهتر شده ولی خب.)

 

می‌خوام بگم شاید وقتی توی آینه خودم رو می‌بینم، احساس کنم شبیه 14 ساله‌ها شدم، ولی وقتی دقیق‌تر به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم اون تو یه پیرمرد نشسته. پدربزرگ کاهوکو. 

 

پی‌نوشت: صورتم که با این وضع جوش به دوران راهنمایی برگشته. لطفاً روحیه‌مو هم برگردونید چون واقعاً دلم اشتیاق و هیجان می‌خواد. یه جرقه برای شروع. جرقه‌ای که خاموش نشه. جرقه‌ای که از درون خودم باشه.