بابا بهم میگه یه ماژیک سیاه بهم بده ولی جز اونی که نمینویسه چیزی پیدا نمیکنم. از خودم میپرسم آخرین باری که ازشون استفاده کردم کی بود؟ دیروز یا سال قبل؟ اونقدر استفاده کردم که تموم شدن یا اونقدر استفاده نکردم که خشک شدن؟ نمیدونم. یادم نمیاد. به بابا میگم برای خودش یه ماژیک سیاه بخره.
وقتی برگشتم، به اطرافم نگاه میکنم. انگار توی موزهام. انگار زمان سالهاست که وایستاده. من هم وایستادم. حتی اگر خط چشم بنفش بکشم و روی گونههام اکلیل بزنم.
روی میز هنوز یه سطل آشغال پلاستیکی کوچولو هست، با چندتا لیوان پر از قلموهای مامان و خودکارهای ژلهای و راپیدهای نمدی و رواننویسهای رنگی؛ ماژیکهای اکلیلی و هایلایترهای دوطرفهی پاستیلی. هیچکدونم نمینویسن. هیچکدوم دیگه به درد نمیخورن. فایده ندارن و فقط برای زیباییان. برای دیدن. درست مثل یه موزه.
اونقدر بهشون نور آفتاب خورده که رنگشون عوض شده. قرمز تبدیل به نارنجی شده و نارنجی هم... زرد. زرد رنگ پریده. زردی که از اومدن پاییز میترسه و پشت کلروفیل قابم میشه.
پاککن ژلهای قرمز و هلویی هنوز اونجاست. گرد و قلمبه شده، اندازهی یه فندق. ولی هنوز اونجاست. چهار ساله که اونجاست. باعث میشه از خودم بپرسم توی این مدت یعنی اونقدر اشتباه نکردم که لازم باشه پاکشون کنم؟ یا اونقدر ننوشتم که اشتباه کنم؟ یا نکنه اصلا اشتباهها رو به حال خودشون رها کردم؟ نمیدونم. یادم نمیاد.
پس چرا اون پاککن هنوز اونجاست؟ چرا تموم نشده؟ چرا گم نشده؟ نمیدونم نمیدونم نمیدونم.
خوب که نگاه میکنم میبینم همه چیز هنوز مثل قبله، ولی در واقع نیست. الان به جای کتاب تست زیست شناسی، چرخ خیاطی ژاپنی روی میزه؛ و زمین به جای این که پر شده باشه از خردههای سیاه شدهی پاککن، یه لایه خاک سرامیک روش نشسته. آدنیوم قد کشیده و بزرگ شده، ولی آفت زده و نمیتونه گل بده. آفتهای سفید و کوچیک و چسبونکی.
راستش وقتی اون آدنیوم رو خریدم هنوز راهنمایی بودم. اون زمان فکر میکردم یه جور بونسای باشه. خیلی کوچیک بود. اندازهی یه انگشت با کلی برگ، شبیه برگهای زیتون. توی یه گلدون صورتی کاشتمش. دلم میخواست بزرگ شدنش رو ببینم. خب دیدم. الان هم قد من شده. خیلی بزرگ شده. یه عالمه شاخه داره با گلهای بزرگ و قرمز. قرمز مثل نخ سرنوشت.
ولی گلهاش دیگه باز نمیشن. آفت زدن. آفتهای سفید و کوچیک و چسبونکی که با هیچ آفتکشی نمیمیرن.
بعضی وقتها با آدنیوم حرف میزنم. بهش میگم تمام گلهایی که تا حالا داده رو خشک کردم و لای کتابهام گذاشتم. کتابهای بزرگ و سنگینم. بر باد رفتهی قدیمیای که عمو بهم داد، فرهنگ لغتی که جایزهی پرسش مهر بود. دایرهالمعارف حیوانات، شاهنامه و حتی دیوان حافظ. احتمالا چندتا هم لا به لای مجموعهی شکسپیر و زندگینامهی ونگوگ.
آدنیوم جواب نمیده. آدنیوم خیلی وقته که باهام حرف نمیزنه.
از حرف زدن باهاش خسته میشم. حوصله ندارم برگهای خاک گرفتهش رو تمیز کنم. یادم میافته که گلدون سفالی صورتی رو شکوند و حتی بیشتر هم ازش دلخور میشم.
کم کم تصمیم میگیرم همه چیز رو بذارم کنار. با خودم فکر میکنم شاید لازم باشه زمان به حرکت بیفته. شاید دیگه وقتشه در این موزه رو تخته کنم. رواننویسهای جدید بخرم و ورقهای کلاسور جدید. شروع کنم به نوشتن و نوشتن و نوشتن تا جایی که مچ دستم درد بگیره، بعد بهش پماد بزنم و مچ بند ببندم و دوباره بنویسم و بنویسم و بنویسم.
مامان وقتی میفهمه میگه «لعنت بهت.»
اشکالی نداره. درکش میکنم. میدونم چرا این حرف رو میزنه ولی به هرحال عصبانی میشم. عصبانی و دل شکسته. تند تند حرف میزنم و صدام بلندتر میشه شاید دارم داد میزنم ولی بعد کلمات رو گم میکنم. یه قلپ آب انار میخورم و از سردیش موهای تنم سیخ میشه. مامان میگه منظوری نداشته و فقط مطمئن شده که بچهی خودشم. میدونم که کاملاً هم منظور داشته ولی خب چه اهمیتی داره دیگه. شاید مامان نمیدونه که چقدر دارم میجنگم. اصلاٌ با چی دارم میجنگم. فکر میکنه هنوز توی دستشویی دنبال تمساح میگردم ولی بین خودمون بمونه، اونقدر پریشونم که یادم میره برای درست کردن نیمرو، به جز تخممرغ باید روغن و نمک هم توی ماهیتابه بریزم.
شیرین بهم میگه خیلی وحشیانه ترکی حرف میزنم.
حالا دیگه قبل طلوع خورشید بیدار میشم ولی تا وقتی که شعلههای نور بدرخشن توی تخت وول میخورم. بعدش نوبت نوشیدنی سبز میرسه و خوردن جوجه کباب برای صبحونه، با سه لیوان چای خیلی خیلی کمرنگ و دارچین زیاد. گاهی هم دو حبه عناب.
یه ذره کم سن و سال به نظر میرسم؛ گاهی اوقات مردم فکر میکنن در مورد سال تولدم دروغ گفتم. راستش، یه بار این کار رو کردم. زیاد مهم نبود. چون مهم «من» بودم نه سال تولدم. اونقدر مهم بودم که دخترهای مدرسهای بهم گفتن دوستم دارن. و من تمام مسیر برگشت رو داشتم پرواز میکردم و نه فقط به گربهها، حتی به سگها هم سلام میکردم.
در هر صورت چه فرقی میکنه. تا ابد قرار نیست توی موزه زندگی کنم. یه روزی بیرون میرم و کارهای جدید میکنم، در حالی که هنوز کم سن و سال به نظر میرسم، و بالاخره میتونم جادو کنم.
- Maglonya ~♡
- جمعه ۲۰ مهر ۰۳