۶۲ مطلب با موضوع «خُزَعبَلآت» ثبت شده است

روز وبلاگستان فارسی~

۱.وبلاگ‌نویسی را چه زمانی، چگونه آغاز کرده‌اید. چگونه آشنا شدید. از حال و هوایتان بنویسید؟

من اون زمان بچه بودم. احتمالاً 12 سالم بود. شاید هم 11. یه سری شخصیت ابرقهرمانی توی ذهنم برای خودم ساخته بودم که هرکدوم داستان خودشون رو داشتن و خیلی دلم می‌خواست این داستان‌ها رو یه جا بنویسم. و اینطوری شد که برای اولین بار وبلاگ نوشتن رو شروع کردم. هرچند که در ادامه فضای وبلاگ و آدم‌هایی که اطرافم بودن باعث شد اینجا برام فقط یه پلتفرم برای نوشتن داستان‌های احمقانه نباشه. و درکل، وبلاگ جز چیزهای ارزشمند زندگیمه.

۲. آیا وبلاگ‌نویسی چارچوب و قوانین خاصی داره؟ منظور نوشتن است. آیا باید به قواعدی پایبند بود؟ نظر شخصی خودتون رو بگین؟

بله. هر چیزی نیاز به چهارچوب داره. چهارچوب نه به معنی محدودیت، به معنی خط و خطوطی که باعث می‌شه از حدت خارج نشی و توی مسیر مشخصی حرکت کنی. 

نکته‌ای که هست اینه که وبلاگ حتی اگر شخصی هم باشه، به هرحال یه فضای عمومیه و هر کسی می‌تونه این نوشته‌ها رو بخونه. پس یه جورایی هر چیزی رو نمی‌شه نوشت. این که زندگی هر کسی به خودش مربوطه و هیچکس حق قضاوت نداره و این "فرهنگ‌نمایی‌های اینستاگرامی" درست، ولی آدم به عنوان یه موجود اجتماعی که همراه بقیه داره زندگی می‌کنه و خواه ناخواه روی رفتار و طرز تفکر بقیه اثر می‌ذاره، گاهی باید خیلی مواظب باشه که چی می‌نویسه. به نظر من یه جورایی مسئولیت محسوب می‌شه. 

۳. برای چه کسی یا چه کسانی می‌نویسید‌؟

خب من نمی‌تونم انتخاب کنم کی اینجا رو بخونهD": ...

من به خاطر این نمی‌نویسم که شخص یا اشخاص خاصی بخونن، من فقط یه چیزایی می‌نویسم و پرت می‌کنم، کسی که خوشش بیاد، خودش می‌گیرتش.

۴. وضعیف فعلی وبلاگستان و وبلاگ‌های فارسی را چگونه می‌بینید؟

چیز زیادی نیست که بخوام بگم، فقط خوشحالم که وجود داره. خوشحالم که می‌تونم آدم‌هایی رو پیدا کنم که شبیه خودم باشن و هنوز نوشتن و این احساسات کوچیکِ قشنگ رو بی‌ارزش‌تر داشتن پنجاه‌کا فالوور و ممبر ندونن. 

۵. گمان می‌کنید برای کپی نشدن باید چه کار کرد؟ آیا خودتان درگیر این مساله شدید؟ چه راه‌حلی را انجام داده‌اید؟ بنظرتان کپی کردن خوب است؟

خب بله درگیرش که شدم بارها. و اتفاقاً خیلی برام جالب بوده چون هیچوقت نوشته‌هامو اونقدر شگفت‌انگیز ندونستم که کسی بخواد بیاد کپیشون کنه، ولی خب اتفاق افتاده. 

در مورد این که چه کاری می‌شه کرد... قبلا فکر می‌کردم شاید قفل کردن کلیک راست بهترین راه حلش باشه، ولی واقعیت اینه که کسی که کپی می‌کنه، نمی‌تونه واقعاً همرنگ اون نوشته‌ای بشه که از ته دل یه نفر دیگه در اومده. مثل اینه که اون آدم داره خودشو گول می‌زنه. به نظرم اکثراً خودشون متوجه می‌شن که کارشون احمقانست.

کپی کردن جدی به نظرم کار قشنگی نیست، مگر این که کسی برای شروع از نوشته‌های یکی دیگه استفاده کنه تا خودش راه بیفته. که در این حالت هم نمی‌تونه چیزی رو که مال کس دیگه‌ای بوده به اسم خودش بزنه:))) 

(و درکل، مرز خیلی باریکی بین کپی کردن و ایده گرفتن وجود داره.)

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱

    نوزده سوال مرینا~

    ۱. خودت را معرفی کن.

    به نام خداوند منان، 

    اسمم آواست، اینجا اکثراً مائو صدام می‌کنن، در حال حاضر 18 سالمه، یه داداش کوچیکتر از خودم دارم، به چای معتادم، عاشق بوی هلوئم، جلوی پنجره‌ی اتاقم پنج‌تا گلدون بزرگ دارم، دانشگاه می‌رم، علوم تغذیه می‌خونم، پنج‌تا هم‌اتاقی دارم، عکاسی رو تازه شروع کردم، دوختن رو خیلی دوست دارم، انیمه زیاد می‌بینم و اوتاکو هستم، قد کوتاهم و روی صورتم کک مکی و توی دهنم یه دندون کج دارم، دوتا تتو روی انگشت‌هام دارم، موهام سبز رنگه، (تا حالا چهار تا رنگ مختلف رو امتحان کردم. قرمز، نارنجی، آبی و الانم سبز.) و این کههه... رنگ مورد علاقم خاکستریه.

     

    (جدیدا انقدر یه سری‌ها به واسطه تایپ شخصیتی یا گرایششون حس شاخ و برتر بودن پیدا کردن که جدی دیگه خوشم نمی‌اد موقع معرفی کردن خودم بهشون اشاره کنم. وای خیلی رو مخه.)

    ۲. یک چیزی را نام ببر که در آن خوب هستی.

    هممم...

    نمی‌دونم راستش... 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۳۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۴ شهریور ۰۱

    به دنبال گمشده~

    1- می‌تونی تضمین کنی آدم هایی که می‌گی بهت نزدیک‌ترینن اگر اینا رو درباره خودتون ازشون بپرسی جوابشون باهات شما یکیه؟ ( شما رو انقدر به ریز و جزئیات می‌شناسن و احساسات واقعی شما رو می‌دونن)

    خب راستش فکر نمی‌کنم. منظور بدی ندارم، نمی‌خوام بگم آره اون‌ها منو نشناختن فلان بسار.

    دوتا دلیل داره، اول این که ما خواسته یا ناخواسته با همه یکسان رفتار نمی‌کنیم. و حتی اگر هم یکسان باشه طرز برخوردمون، اون آدم‌ها می‌تونن برداشت‌های متفاوتی داشته باشن؛ و خب اینجوری می‌شه که افرادی که به خودم نزدیک می‍دونمشون، شناخت‌های متفاوتی ازم دارن و جواب‌هاشون به این سوالا... طبق اون وجهی از شخصیت من خواهد بود که بهشون نشون دادم، می‌خوام بگم قطعاً چیزی که مامانم ازم دیده با چیزی که دوست صمیمیم دیده یکی نیستن.

    و دلیل دوم... خب آدم تغییر می‌کنه. شاید اگه چند سال بعد بیام و دوباره به همین سوال‌ها جواب بدم، جوابم فرق کنه.

    و خب وقتی بحث در مورد "احساسات واقعی" ـئه... در مورد من، همیشه موضوع "درک نشدن" مطرحه. و خب مدت طولانی‌ای می‌شه که در مورد احساسات واقعیم زیاد با کسی حرف نزدم. شاید به خاطر ترس از درک نشدن.

  • ۹
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲ شهریور ۰۱

    به هم پیوسته~

    غرق در جریان باریک کلمات

    من مست و تو دیوانه

    ناتانائیل عزیزم

    انقلاب کبیر فرانسه

    تولدی دوباره

    نور

    نامه‌ای برای هاله

    شعرهای نورانی

    من متاسفم

    دلتنگی یک دلتنگ

    و باز هم سوال

    کجایی؟

    پایانی شورانگیز

    توخالی بودن

    این من هستم.

     

    ---

     

    خبD': ... منم بالاخره نوشتمش، خیلی چالش کیوتی بود، ممنونم از استلا که دعوتم کرد، و اینجایی که چالش ازش شروع شده^^

    و خیلی نوشتنشو به تاخیر انداختم، و پست‌های یه سریاتون که نوشته بودید رو دیدم و قلبم ذوب شد جدی، خیلی قشنگ بودنTT

     

    پی‌نوشت: به صورت تئوری، ایده‌های زیادی برای نوشتن دارم ولی توی مغرم نگهشون می‌دارم و اجازه می‌دم در ناتوان‌ترین حالت ممکن وول بخورن ولی نمی‌نویسمشون چون مریضم- (و هوا خیلی بده وای خدا، کی می‌خواد خنک شهTT)... و جدی فکر نمی‌کردم یه روز به درجه‌ای برسم که کل روز غر بزنم و چرت و پرت بگم ولی چیزی که به وضوح تو ذهنمه رو انجام ندم. چه مرگمه-

    پی‌نوشت: نمی‌دونم چی بگم، ولی خوشحالم که وبلاگ می‌نویسم. شاید اون روزی که به عنوان یه کودک جاهل و نادانِ یازده ساله "چگونه وبلاگ بسازیم؟" رو گوگل کردم، هیچ ایده‌ای نداشتم که خود هیجده سالم قراره ازم تشکر کنهTT 

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱

    دَه لَبخَندِ هِزآر وَ چهآرصَد~

     

    هر کسی لایق درد کشیدن نیست. برای همین خیلیا با درد سقوط می‌کنن و تا آخر عمر با یه مشت برچسب که رو خودشون چسبوندن زندگی می‌کنن و همه چیز رو محدود به همونا می‌کنن. چندتا بت ساختن و اسمشو گذاشتن ارزش و باور! پس یه زندگی نباتی نساز. نگو قبلا این بوده، رفتار آدما این بوده، خانواده‌ی من این بودن؛ پس منم اینم و تموم شد و دیگه نمی‌تونم چیز دیگه‌ای باشم. اینا موثره من نمی‌گم نیست. ولی تعیین کننده هم نیست. هیتلر می‌خواست بره دانشکده‌ی هنر ولی پذیرفته نشد. بعدش چیکار کرد؟ زندگی مردم همون دانشکده رو به خاک و خون کشید. درونت اونقدر عمیق هست که با هزارتا احساس خوب دیگه هم پر بشه. اگه نبود این دردا هم توش جا نمی‌شد. برای همینه که هر کسی لایق درد کشیدن نیست.

    این حرفا رو سنتاکو چند شب قبل بهم زد. الان دیگه چیزی به سال تحویل و تموم شدن این هزار و چهارصد کذایی نمونده. نه این که سال بدی بوده باشه، فقط جوری نبود که دوسش داشته باشم. پر از تردید، سردرگمی، لرز و ناتمامی. انگار اون چیزی نبود که باید می‌بود. اون چیزی نبود که انتظار می‌رفت. مثل تمام وقتایی که یه کارمند سطح پایین باید توهین و تحقیر رو تحمل کنه که بالاخره بتونه ترفیع بگیره و بزنه تو سر تمام کسایی که یه روزی مسخره کرده بودنش. و من خیلی به این فکر کردم، که وقتی یه فصل جدید از زندگی شروع می‌شه، شاید واقعا روش‌های قدیمی چاره نباشن. وقتی بر می‌گردم و به عقب نگاه می‌کنم، احساس نمی‌کنم که از خودم راضی باشم. انگار باید خیلی بهتر می‌بودم. انگار اصلا قرار نبود اینطوری بشه، اینقدر سست، بی‌حال و افسار گسیخته. برای همینه که از شروع سال جدید بی‌اندازه خوشحالم. از این که امسال با تمام خوبی‌ها و بدی‌هاش داره تموم می‌شه و می‌تونم یه شروع جدید داشته باشم. و اینبار به خودم برچسب نزنم و همه چیز رو تا این حد جبری ندونم. امسال باعث شد بفهمم می‌تونم یه چیزی فراتر و پیچیده‌تر از یه مشت صفت که به خودم نسبت می‌دم باشم. وقتی خودم رو گول می‌زنم، فقط به ظاهر قبولش می‌کنم. به خودم می‌گم همینه که هست. ولی نیست. ما می‌تونیم خیلی فراتر از این حرفا باشیم. و برای همینه که می‌خوام ناحیه‌ی امنمو انعطاف بدم. نه این که لزوما ازش بیرون بیام. فقط مرز‌هاشو با رنگ‌های قشنگ‌تری مشخص کنم و باغ‌های داخلشو خوب آبیاری کنم و به ماهی‌هاش غذا بدم. مثل این که کمتر ماهیچه‌های بدنمو منقبض کنم تا شاید تونستم راحت‌تر نفس بکشم.

    بذارین به ده لبخند هزار و چهارصد اشاره کنم.

    1- از شر کنکور خلاص شدم.

    2- یه رشته درست درمون قبول شدم.

    3- خوابگاه رفتم.

    4- امتحان عملی هنر دادم.

    5- روز تولدم، که با هیونگ و کیدو و دختر عموهام گرفتیم.

    6- اون روزی که با دختر عموی کوچیکم رفتیم شمال.

    7- اولین لباس و کیفی که برای خودم دوختم.

    8- معلم زبانم. (اون یه فرشتست به همین برکت.)

    9- تک تک قرارهایی که با دوستام گذاشتم.

    10- روزی که ویکتوریا کامنتمو جواب داد. (عررررTT)

    10 (+1)- روزی که میخک رو دیدم.

    10 (+2)- دو باری که موهامو رنگ کردم.

    10 (+3)- تمام دفعاتی که تنهایی بیرون رفتم.

    10 (+4)- بسته‌ای که حدود 5 ماه بعد از تولدم از سنتاکو گرفتم. *تمشاخ*

    10 (+5)- وقتی با هیونگ و کیدو مسافرت رفتیم.

    و خیلی اتفاقای جدید دیگه، همراه با تجربه کردن خیلی چیزا برای اولین بار. اما سال بعد می‌خوام که بهتر باشه. و از خودم راضی‌تر باشم. و بتونم بزنم رو شونه‌ی خودم و یه آفرین به خودم بگم.

    عیدتون مبارک3>

    «بادا» مباد گشت و «مباد» به باد رفت

    «آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

     

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۹ اسفند ۰۰

    داستانِ کوتاهِ ترسناک

    یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.

    روزی روزگاری در زمان‌های دور، آدم بدهای روس که به کشور ما حمله کرده بودن، یه روز دلشون به حال ما می‌سوزه و یه ساختمون چکشی توی یه گوشه درست می‌کنن. از قضای روزگار، مدت زیادی نمی‌گذره که پشیمون می‌شن و به جای خراب کردن اون ساختمون که محل جستن علم و دانش بوده، یه شکنجه‌گاه درست می‌کنن. اما یه مدت بعد هم می‌فهمن که بعضی زندانی‌ها بچه‌های خوبی بودن و بعد شکنجه حقشونه که آزاد بشن. پس یه بیمارستان هم کنار اون شکنجه‌گاه می‌سازن. اما از اونجایی که گلچین روزگار می‌ره سراغ بچه‌های خوب و نازنین، آدم‌های زیادی توی اون بیمارستان می‌میرن. اون‌ها هم که نمی‌دونستن با این همه جسد چیکار کنن، به ناچار یه سردخونه هم همون اطراف درست می‌کنن. القصه چرخ روزگار می‌چرخه و ملت غیور و ذکاوتمند ایران زمین متوجه کارهای بدِ این روس‌های بی‌تربیت می‌شن و تمام ریسمان‌هاشونو پنبه می‌کنن. بعدش هم که مشخصه، روس‌های بی‌تربیت دمشون رو می‌ذارن رو کولشون و می‌رن و می‌مونه یه ایران و یه ساختمون چکشی و یه بیمارستان و یه شکنجه‌گاه و یه سرخونه تنگش. مردم ناقلای ایران پیش خودشون می‌گن خب چیکار کنیم؟ و بعدش  که لامپ بالا سرشون روشن شد، تصمیم می‌گیرن ساختمون چکشی رو گسترش، بیمارستان رو توسعه، و شکنجه‌گاه و سردخونه رو با خاک یکسان کنن. بعدشم که به دلیل بی‌کفایتی‌های شاهِ بی‌ادب، همون ناقلاهای ایرانی انقلاب می‌کنن و دورانی از شکوه و سرور در این سرزمین آغاز می‌شه. 

    جویندگان علم هر سال برای رسیدن به این ساختمون چکشی خوشگله و زندگی توی پانسیون‌های لوکسی که جای شکنجه‌گاه و سردخونه ساخته شد سر و دست می‌شکوندن. اما اون بیچاره‌ها که خبر نداشتن اینجا چندتا جنازه نگه‌ داشته شده یا چندتا عضو از بدن کسی قطع شده. اصلا برای همین از دیدن کرم و حشره و لارو و پروانه توی اتاق و کمد و وسایلشون تعجب کردن و چندششون شد. 

    سلام.

    یکی از اون جوینده‌ها من هستم:)...

     

     

    پی‌نوشت: تمام این ساختمونا از زمان شاه موندن. 

    پی‌نوشت: یه وقت فکر نکنین بعد دیدن اون همه حشره سازش کردیم. نه خیر. نصفه شبی کوچ کردیم یه خراب شده‌ی دیگه تا اتاق‌های قبلیمون سم پاشی بشه. 

    پی‌نوشت: حالا وسط این گیر و دار تولد یکی از هم اتاقی‌هامم بودD: با کرما گروه کر تشکیل و سرود تولدت مبارک سر دادیم^^

    پی‌نوشت: حالا خوبه سوسک نداره. یا خدا، اگه هزارپا داشت چی؟... گرخ به تنم افتاد~~~ 

    پی‌نوشت: خیلی وضع کثافت و دستمالی‌ای به نظر می‌اد نه؟ ولی خوش می‌گذره به همین برکت. اصلا اینقدر شاد و خرمیم کنار هم. تازه امید به زندگیمونم افزایش پیدا کرده. بعد این چند روز مطمئن شدم اگه زامبی‌ها حمله کنن سگ جون‌تر از اینم که همون روزای اول بمیرم~~~

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

    AI Challenge

     

    1- تجربه‌تون درباره‌ی یه انیمه و مانگا توی 2021 رو بنویسید. می‌تونید اثرها رو معرفی کنید و هرچی دل تنگتون می‌خواد بگین.

    هممم خب. 2021 من بیشتر با کنکور درگیر بود. چون دوازدهم بودم و خیلی وقت برای انیمه دیدن پیدا نمی‌شد و کلا از اون روزایی که عین لودر انیمه می‌دیدم خیلی گذشته الان"-"... ولی بیاین به چندتا از اونایی که دوسشون داشتم و چیزایی بودن که بخوام پیشنهاد بدم اشاره کنم نه تمام چیزایی که این سال دیدم...

    86 - هشتاد و شش:

    از علاقه‌ی عمیقم به چیزای بزن بزن و جنگی و خونریزی و رباتی اینا فاکتور می‌گیرم، به نظرم تو نوع خودش پایان متفاوتی داشت و همین برام جذابش کرد. از جوری که به اختلاف نژادی و طبقاتی پرداخته بود هم خوشم اومد. هرچند به نظرم شخصیت پردازیش می‌تونست بهتر باشه. منظورم اینه که اونقدری که راضیم کنه در مورد احساسات شخصیتاش حرف نمی‌زد و بیشتر به آرمان‌ها و هدف‌هاشون تاکید داشت و این یه کوچولو باعث می‌شد خشک به نظر برسن. (می‌دونین منظورم چیه؟ مثلا اتک رو در نظر بگیرین، ارن هدفش اینه که همه‌ی تایتان‌هارو بکشه. چرا؟ به کدوم دلیل احساسی؟ خب چون تایتانا اومدن مامانشو کشتن و زار و زندگیشو نابود کردن. من فکر می‌کنم توی 86 به سوال دوم به اندازه‌ی کافی پرداخته نشده. شاید به این دلیل باشه که انتظار داشتن با توجه به سبک زندگیشون مخاطب خودش برداشت کنه... ولی بازم"-")

    Wonder egg priority - اولویت تخم مرغ شگفت انگیز:

    اینو فکر کنم خیلیاتون دیده باشین پس در موردش پرحرفی نمی‌کنم. اولا که گرافیکش فوق‌العاده بود و خیلی دوسش داشتم. دوم، شخصیت‌های قشنگی داشت. مخصوصا 4 شخصیت اصلی زمین تا آسمون با هم فرق داشتن. طرز لباس پوشیدن، وضع خانواده و خیلی چیزای دیگه. ولی خب علی رغم تمام اینا دوستای خوبی بودن و از این وجهش خوشم می‌اومد، سوم این که از توجه واقع بینانش به مشکلات ظالمانه‌ای که برای نوجوونا (مخصوصا دخترا) پیش می‌اد، خوشم اومد. جذاب بود در کلD:

    B: The beginning - بی: سرآغاز:

    خب... اینو حدودا دوسال پیش نصفه دیده بودم و چند ماه قبل دوباره از اول دیدمش. حرف زیادی برای زدن نداره، فقط این که یه جورایی غافلگیرانه پیش می‌ره به نظرم. ینی اول انیمه خیلی ساده و معمولی با یه پرونده‌ی قتل و یکی دوتا کاراگاه شروع می‌شه و بعد می‌ره می‌رسه به ماجراهای اساطیری و افسانه‌ای و این چیزا._. درکل دوسش داشتم. شخصیت‌های باحالی داشت، کمدیشم خوب بودD: قشنگ و هیجان انگیز بود^^

    (این دختره هم شدیدا منو یاد ساشا می‌نداخت XD)

    Blue period - عصر آبی:

    کی بود می‌گفت انیمه‌ خودش توی وقت مناسبش پیدات می‌کنه؟ این انیمه برای من همینطور بود. اولا اینو بگم خدمت کسایی که در شرف انتخاب رشته‌ان، لطفا ببینیدش! یه جورایی مرتبطه. 

    داستان در مورد پسریه که درسش خیلی خیلی خوبه و کلا هنر و نقاشی رو چیز بیخودی می‌دونه. ولی بعد که متوجه علاقه‌ی بی حد و حصرش به هنر می‌شه به صورت ریسکی‌ای مسیرشو عوض می‌کنه. به نظرم تردید و سردرگمی‌هایی که برای نوجوونا در مورد تحصیلشون و تصمیم گیری در مورد آینده و دانشگاهشون پیش می‌اد رو خیلی خوب به تصویر کشیده. یه جورایی مشوقه، عملا تاکید می‌کنه که تلاش کردن چقدر مهم‌تر از متولد شدن توی یه خانواده‌ی با استعداده. 

    این وسط یه اشاره‌ای هم بکنم به تلاشش برای تابوشکنی مخصوصا در امر لباس پوشیدن یا مدل مو و این حرفا. و این که گیر دادن به همچین چیزای بدیهی‌ای چقدر می‌تونه مسیر و آینده‌ی یه آدمو عوض کنه، نابودش کنه. درکل، این انیمه رو بیشتر از بقیه‌ی چیزایی که نام بردم توصیه می‌کنم^^ 

    Vanitas no carte - دفتریادداشت وانیتاس (؟!):

    اوکی! این انیمه خون آشامیه. چه در مورد فیلم، چه سریال، چه کتاب و چه انیمه و حتی افسانه، کلا من یکی با خون آشاما حال نمی‌کنم. انیمه‌های خون آشامی اکثرا، (نه همیشه) با ژانر درام و عاشقانه همراه می‌شن. نتیجه‌ی جذابی هم از آب در نمی‌اد:/... وانیتاس می‌شه گفت اولین انیمه‌ی خون آشامی‌ایه که بعد 6 سال اوتاکو بودن ازش خوشم اومده! اولا خیلی ریز اشاره می‌کنم به خود شخصیت وانیتاس... که Damn! لعنتی... هم از لحاظ ظاهری و هم شخصیتی شدیدا جذابه! جز اوناییه که خیلی کم پیش می‌اد مخاطب دوسش نداشته باشه(": ... داستان قشنگ و -تقریبا- مرموزی هم داره، از کلیشه‌هایی که معمولا توی ژانر خون آشامی می‌بینیم هم تا حد زیادی دوره و شاید همین باعث شد خوشم بیاد ازش... درکل پیشنهاد می‌شه! 

    +آهنگ‌های فوق‌العاده‌ای هم داره T-T...

     

    چقدر طولانی شد:/ 

    در مورد مانگا هم بنالم؟ خب نه. خیلییی وقته مانگا نخوندم. در واقع -متاسفانه- از وقتی مانهوا خوندنو شروع کردم مانگا رو بوسیدم گذاشتم کنار._. به علاوه‌ی این که مانگا اکثرا شوجو می‌پسندم، که بعید می‌دونم اونقدرا بینتون طرفدار داشته باشه"-" 

     

    2- انیمه و مانگایی که تصمیم دارین سال جدید برین سراغش چیه و چرا؟

    به شخصه از اون آدمایی هستم که یه لیست طوماری می‌نویسن، کلی وقت صرف اولویت بندی گزینه‌های لیست می‌کنن، بعد نهایتا می‌رن سراغ چیزایی که اصلا تو لیست نیست و همینجوری دلی می‌بینن:/... (چون شدیدا معتقدم برای لذت بردن از چیزی باید رو مودش باشی^^)

    ولی خب، اولویت لیستم شامل فصل جدید انیمه‌هاییه که دیدمشون، اتک و کیمتسو نو یایبا و وانیتاس و Re: Zero (پیر می‌شم تا روزی که رو مود این آخری باشم:/)

    از باقی موارد لیستم اشاره می‌کنم به: Take op density - To your eternity - Classroom of elite - Requiem of the Rose king - Tomie 

    (اگه هرکدوم از این انیمه‌هارو دیدین لطفا بهم بگین، در مورد این که چقدر قشنگن و آیا ببینمشون یا نه و این حرفا دیگه.)

     

    در مورد مانگا؟ مراجعه به سوال قبلی^^

     

    3- اپنینگ و اندینگ مورد علاقه‌ی شما از سالی که گذشت؟
    خب زیادن، ولی اینا اولویت دارنD:

    Zero - LMYK

    Vanitas no carte ED

     

    Nai nai - ReoNa

     Shadows house ED

     

    Sudachi no uta - Anemoneria

     Wonder egg priority OP

     

    خب...

    تموم شد D: این یه چالش بود که از اینجا شروع شده^-^... شما هم شرکت کنین(""": 

    (البته فکر کنم درستش این بود که طرفای کریسمس می‌نوشتمش._. ولی به هرحال._.) 

     

    پی‌نوشت: آقا اینجا رسما توفان اومده امروز:| بیشتر از نیم متر برف باریده، همراه با سوز و سرمای شدییید"-" اصلا نمی‌شه بیرون قدم گذاشت:/

    پی‌نوشت: حس می‌کنم در مورد دیدن کی‌درام بعد دیدن پنت هاوس و وینچنزو استانداردهام خیلی بالا رفتن و هر چیزی رو نمی‌پسندم|B وضعیت خوبی نیست|B

    پی‌نوشت: من فکر می‌کردم فقط تو مدرسست که معلم درسای چرت مثل آمادگی دفاعی از درسای مهم مثل ریاضی بیشتر سخت گیری می‌کنن:/ شما تصور کنین استاد اندیشه اومده یه کتاب 500 صفحه‌ای گذاشته جلومون گفته بخونین، بعد به قول خودش برای رفع دغدغه‌هامون 20 صفحه از اون اولاشو حذف کرده|B بعد استاد آناتومی اومده سوال داده:/ حیف تو این سرما نمی‌شه به بیابون فرار کرد:/

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۶ دی ۰۰

    سن قانونی!~~

    خب... سلام و درود بهتون^-^\

    اولا که یه لپ‌تاپ جدید خریدم چون قبلی به فنا رفته بود کاملا[: ... و خب اصلا به سیستم و صدای کیبورد این جدیده عادت ندارم و سرعت تایپم به طرز مزخرفی اومده پایین، تازه کیبوردش برچسب های فارسی نداره و در نتیجه بر اساس عادت و بدون نگاه کردن به کیبورد دارم می‌نوستم *خنده ریز تمشاخی*

    خب... از بحث دور نمی‌شم، امروز روز فوق‌العاده‌ای برام بود؛ در واقع از دیشب که تبریک گفتن‌های سافت و کیوتتون شروع شد و تا همین چندی قبل ادامه داشت و بیاید در مورد این که چقدر بابتشون احساس خوشحالی کردم اصلا صحبت نکنم چون زبونم قاصره(": ... از تمام کسایی که بهم تبریک گفتن و سعی کردن به هر نحوی خوشحالم کنن ممنونم و می‌خوام بدونین که این خیلی برام ارزش داره(": ...

    خب... امروز 18 سالم شد، یعنی به سن قانونی رسیدم و به قول کیدو حالا دیگه با خیال راحت شبا می‌تونم برم الکل بزنمXDD... 

    و حقیقتش وقتی که الان به سال قبل نگاه می‌کنم، می‌بینم 17 سالگیم با وجود تمام سختی هایی که داشت یکی از قشنگ‌ترین سال های زندگیم بود و به طور قطع می‌تونه یکی از تاثیر گذار ترین ها هم باشه چون تجربیات جدید زیادی توی اون یه سال به دست آوردم جوری که اگه الان خود سال قبلم رو ببینم کلی حرف برای گفتن دارم براش(((= ... و حقیقتا وقتی تولد امسالم رو با سال قبل مقایسه می‌کنم... تفاوت‌های زیادی وجود داره... 18 سالگی حتی جشن تولدش هم متفاوت بود... در واقع از وقتی یادم می‌آد ما هیچوقت عادت نداشتیم جشن بگیریم... فقط یکی دوتا از فامیل های خیلی نزدیکمون رو دعوت می‌کردیم و دور هم یه کیکی می‌خوردیم و یه شمعی فوت می‌کردیم... برخلاف سال قبل؛ امسال دیگه از مخفی کاری و سورپرایز و این چیزا خبری نبود؛ هیونگ و کیدو با هماهنگی قبلی اومدن خونمون و به همراه دوتا از دختر عمو هام شام درست کردیم (هیسسس!!! سکوت کنید و اصلا توجه نکنید به اون بوی روغن سوخته^^) و بعدشم بازی کردیم و کلی عکس گرفتیم و مسخره بازی درآوردیم(": ...

    توی دنیای مجازی هم کسایی بودن که بهم تبریک بگن؛ برام نقاشی بکشن ادیت درست کنن یا هرجور تبریک مجازی دیگه ای، از یه کامنت ساده ی کوچولو تا کسایی که پست یا استوری گذاشتن برام؛ همشون از ته ته قلبم خوشحالم کرد و ممنونم که به فکرم بودین(": ... نمی‌خوام تک به تک اسم همه رو بیارم چون نمی‌خوام این وسط کسی از قلم بیوفته... ولی از همتون ممنونم(": ...

    از حالا به بعد جدی جدی دیگه یه آدم بالغ محسوب می‌شم T-T... 


     

    پی‌نوشت: کیدو وقتی تو راه خونمون بود بهم پیام داد که یه لباس هات بپوش و خودتو خوشگل کن داریم می‌آیم*-* بعد چیزی که من پوشیده بودم شامل یه لباس کاسپلی سایلر مرکوری بود"-" آقا خب خیلی حس عجیبی داره دیگه قبول کنین"-"... تو یه همچین چیزی بپوشی و بقیه حضار یه لباس تر تمیز و پوشیده و برازنده تنشون باشه"-"... فک کنم اولین بارم بود که دامن اینقدر کوتاه می‌پوشیدم"-"... تازه آخرشم داف نشدم T-T... (و البته الانم پام در اثر عوارض پاشنه ی 12 سانتی داره ناله می‌کنه^^) 

    وقتی حتی توی تولد 18 سالگیمم دست از مسخره بازی بر نمی‌دارم و همچنان گاگول ترین عضو جمع محسوب می‌شم

     

    پی‌نوشت: کادویی که خودم به خودم دادم اون کاور فیوز نقاشی شده بود^^ نمی‌دونم چرا یهویی احساس بیش‌فعالی کردم و تصمیم گرفتم روی کاور فیوز برق شب پرستاره رو بکشم"-"... با رنگ اکریلیک... و آره کم کم این خونه قراره به موزه‌ی ونگوگ تبدیل شه^^

    پی‌نوشت: وای وای وای! می‌دونین کیدو چی بهم داد؟ ورژن انگلیسی قفس پادشاه! King's Cage!!! عملا جیغ کشیدم با دیدنش^^

    پی‌نوشت: خیلی یهویی همه چیز آبی شد... ینی انگار از قبل برنامه ریزی شده بود... حتی کیک و کبریت‌ها هم آبی بودن... شاید وقتش باشه پدرکشتگی هامو با این رنگ بذارم کنار"^"

    پی‌نوشت: امروز دقیقا 5 دیقه‌ی آخر کلاس مطالعه حاضر بودم و استاد در کمال ناباوری غیبت نزد برام^-^ (اگه نمی‌دونستید باید بگم "مطالعه" اسم یکی از درسامه"-")

     

     

  • ۲۱
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ آبان ۰۰

    از آناتومی تا روان‌شناسی!

    خب... بیاین خلاصه وار به عناوین امروز یه نگاه بندازیم...

    اولا که بالاخره بعد از مدت‌ها گوشی خریدم<: شیائومیه... مثل مال بابام. و خب راه اندازی و ردیف کردن سیمکارت و وارد شدن به اکانت‌هام توی هزار و یک وب و اپ ساعت‌ها طول کشید که چشم پوشی می‌کنم ازش... آره بابت این موضوع خرسندم<: ... اولین گوشیمه/.___.

    (ولی جدی در مقایسه با تبلت به صفحه‌ی کوچیکش اصلا عادت ندارم، انگار جا نیست برای هیچی"-"...)

    دوم این که، کلاس‌هام شروع شدن.

    امروز اولین جلسه‌ی آنلاینم بود با یه خانومه که هم صداش و هم اسمش منو شدیدا یاد معلم شیمی یازدهم و دوازدهمم می‌نداخت و خدا شاهده دست و پام چجوری به رعشه می‌افتادن وقتی اسممو صدا می‌کرد"-"...

    و وای!

    بیاید براتون از درسایی که فعلا آفلاین تدریس شدن بگم!

    آناتومی، فیزیولوژی، بیوشیمی! حتی درسایی مثل ادبیات فارسی و اصول روانشناسی و زبان هم داریم... اصن خیلی ذوق دارم<": ...

    هرچند فعلا فقط زبان رو خوندم، ولی قشنگ دارم حس می‌کنم که چقدر وارد فاز دانشجویی شدم("": ... امروز که داشتم می‌رفتم بیرون قبل رفتن یه نگاه به خودم انداختم تو آینه... با اون مانتو چهارخونه‌ی قرمز (که حداقل پنج سایز برام بزرگه:/) و عینکم... جدی جدی دیگه شبیه دانش‌آموزا نیستم(":

     

    +تا یادم نرفته! امروز بالاخره اینستامو باز کردم... در واقع اصلا نتونستم وارد اون اکانت قبلیم بشم، همون که دی‌اکتیو کرده بودمش، هرکاری کردم وارد نشد و یکی جدیدشو ساختم...  _maglonya@ آیدیمه، که البته فعلا چیز خاصی توش نیست'^' اگه اینستا دارین حتما بگین شما هم<":

     

    +*این تیکه به دلایل امینتی حذف شده*... باشه باشه، طالعم گفت زود قضاوت نکنم؟ باشه! نمی‌کنم!

     

    پی‌نوشت: امروز تولد هیجین شی بود<":

    پی‌نوشت: مرگ من دیدین چی شده؟ StarSeed قراره موزیک ویدیو داشته باشه!

    پی‌نوشت: این شما و این اولین روز دانشگاه!

     

     

  • ۲۴
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۶ مهر ۰۰

    سوال و جواب~

    1. اگر در گذشته وبلاگ داشته‌اید محتوای وبلاگ شما در چه مورد بوده؟

    چرا وبلاگتان را رها کردید؟ 

    بار اولی که وبلاگ درست کردم تقریبا دوازده سالم بود. و خب چیز خاصی نمی‌ذاشتم توش. بیشتر داستان و خاطره و چیزایی در مورد کارتون‌هایی که دوست داشتم و امثال این‌ها. و در کل از روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم یادم نمی‌آد ولش کرده باشم یا تصمیم گرفته باشم دیگه وبلاگ ننویسم چون تقریبا یه بخشی از من شده.

    وبلاگی که الان دارم سومین وبلاگمه. وبلاگ اولم رو به خاطر مشکلی که با سرویسش داشتم ول کردم، دومی هم توی میهن بلاگ بود که خدابیامرز شد و این سومیه...


    2. اگر در حال حاضر وبلاگ دارید درباره چه می‌نویسید؟

    محتوای آن چیست؟ 

    روزمرگی.

    من آدم درونگرایی هستم و برقراری ارتباطم خیلی ضعیفه. و وقتی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم بیشتر هدفم این بود که آدمایی رو پیدا کنم که شبیهم باشن و بتونم باهاشون حرف بزنم. چون توی واقعیت نمی‌تونستم.

    به علاوه فکر می‌کنم نوشتن در مورد خودت، احساساتت و خاطرات و اتفاقای روزت باعث می‌شه بیشتر به جزئیات دقت کنی و گاهی چیز هایی رو متوجه بشی که تاحالا متوجهشون نبودی، پس یه جورایی برام کاربرد خودشناسی هم داره...


    3. بیشتر چه نوع وبلاگ‌هایی را دنبال می‌کنید یا دنبال می‌کرده‌اید؟

    تو سوال قبلی هم گفتم برای برقراری ارتباط و نوشتن در مورد روزمرگی‌هام هنوز وبلاگ می‌نویسم. و وبلاگ‌هایی هم که دنبال می‌کنم عموما چنین متحوایی دارن. و به نظرم یه جورایی شگفت انگیزه که فقط از طریق یه صفحه می‌تونم بفهمم یه نفر توی اون سر کشور برای ناهار چی‌ خورده یا آخرین کتابی که خونده چی بوده.

    شاید به نظر خیلیا بی اهمیت بیاد. ولی من فکر می‌کنم خوندن خاطرات آدمایی که فقط از طریق چندتا نوشته می‌شناسمشون مثل دیدن یه فیلم می‌مونه که از روی واقعیت ساخته شده.


    4. انگیزه و دلیل شما برای وبلاگ‌نویسی چه بوده است؟

    تعامل و نوشتن افکارم. آره.


    5. چه چیزی در وبلاگ‌نویسی شما را ناراحت کرده است؟

    چه چیزی در وبلاگ‌نویسی برای شما خوشحال کننده بوده است؟

    معمولا در مورد وبلاگ نویس‌ها چیز ناراحت کننده ای برام وجود نداشته و خیلی به ندرت پیش اومده که از دست کسی اینجا ناراحت بشم. چون فکر می‌کنم فرهنگ این که "اگه از کسی و رفتار هاش خوشت نمی‌آد، فقط کافیه بدون توهین راهتو کج کنی و بری سراغ افرادی که باهاشون موافقی" خیلی خوب توی بیان جا افتاده. تا جایی که من دیدم وبلاگ نویس‌ها معمولا با هم درگیر نمی‌شن.

    و در مورد چیز های خوشحال کننده!

    چیز های زیادی وجود داره که باعث خوشحالیم شده. یکی از مهم‌ترین هاش این بوده که به خیلی از حرف‌هایی که اینجا می‌زنم اهمیت داده می‌شه. فکر نکنم کسی از تحسین شدن بدش بیاد.

    اهم، خیلی خب D":

    مطمئن نیستم که باید اینو پست می‌کردم یا توی بخش کامنت‌ها می‌فرستادم، ولی فکر کردم اینطوری سوال‌ها بیشتر دیده می‌شن و این می‌تونه مفید باشه. سوال‌ها از اینجا اومدن.

    شما هم جواب بدینD":

     

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: