من اون شب اونجا بودم.

توی همون ساحلی که به جای صدف، مروارید لای شن‌هاش ریخته بود. همون ساحلی که برق می‌زد، سرد بود و باد می‌وزید. همون روزی که حتی خورشید هم سبز به نظر می‌رسید. خوشحال، شاداب، سرزنده، درخشان ولی رو به غروب.

تو اونجا بودی. مثل همیشه سیاه پوشیده بودی. همه جا روشن بود ولی تو تاریک بودی. دستت توی جیب شلوارت بود و نور از پشت سرت می‌تابید و من چهره‌ت رو خوب نمی‌دیدم. به جز تو، فقط من اونجا بودم. شاید خدا هم داشت نگاهمون می‌کرد؛ و احتمالاً می‌خندید. چون من یک قدم بهت نزدیک می‌شدم و تو نیم قدم دور می‌شدی. نگاهم می‌کردی ولی فرار می‌کردی. 

اشک پشت چشم‌هام می‌جوشید. خونِ داخل رگ‌هام داغ ولی منجمد بود. صدای قلبم رو می‌شنیدم. می‌تپید و بی‌قرار بود. درست مثل موج‌هایی که بهشون پشت کرده بودی. اکلیلی و پریشون. 

الان که به اون روز فکر می‌کنم، از خودم می‌پرسم دیگه چه حرفی برای زدن باقی می‌مونه؟ چی از «ما» مونده که ارزش نوشتن داشته باشه؟ 

شاید هیچی، فکر کردن بهش هنوز هم که هنوزه قلبم رو به درد می‌اره. چون تو می‌خواستی حرف بزنی ولی می‌ترسیدی. وقتی ازت خواستم منو ببوسی، لب‌هاتو روی هم فشار دادی ولی نتونستی نگاهت رو برداری. کاش حداقل بهم می‌گفتی وقتی گریه می‌کنم چطوری به نظر می‌رسم. کاش بهم می‌گفتی چشم‌هام وقتی خیس از اشک‌ان چه رنگی‌ان. 

ولی به جاش، ساکت شدی. برخلاف همیشه که پرحرف و سمج بودی. صدای نفس‌هات بلندتر از صدای صحبتت بود. شاید به خاطر این بود که حرفی نمی‌زدی. راستی اگر من پشت پلکم اشک دارم، تو اون پشت چی داری؟

ازت پرسیدم «گریه نمی‌کنی؟»

بهم گفتی «گریه فقط برای مرده‌هاست.»

از خودم پرسیدم اگر من بمیرم چی؟ برای من گریه می‌کنی؟ 

فرقی نمی‌کرد چقدر تلاش کنم که بهت نزدیک شم، خواسته یا ناخواسته ازم دور می‌شدی. ازم فرار می‌کردی. انگار دنبال هم افتاده بودیم، مثل دوتا نقطه‌ی سیاه، لای شن‌های سبز، لای جلبک‌ها، لای مروارید‌ها.

بیشتر گریه می‌کردم، بیشتر بی‌قراری می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم چی می‌تونه تو رو اینجا کشونده باشه؟ ولی حتی خودت هم نمی‌تونستی به این سوال جواب بدی. 

من فقط می‌خواستم بیام جلو، می‌خواستم دستم رو بگیری، بدن کوچیکم رو محکم به سمت خودت بکشی. سفت و محکم فشار بدی. اونقدر که بتونم صدای ضربان قلبت رو بشنوم، نفس‌هات موهای سرم رو قلقلک بدن و ریه‌هام رو پر کنم از تیکه‌های میکروسکوپی پوستت و پرزهای لباست. راستش دوست داشتم تو هم اشک‌هاتو نشونم بدی، بدون این که لازم باشه بمیرم. 

ولی خب چیکار می‌شد کرد؟ من مثل یه بچه‌ی احمق گریه می‌کردم و ازت می‌خواستم حتی برای یک لحظه‌ی کوتاه منو ببوسی، تو به صورت خیسم زل می‌زدی، دلت می‌خواست بیای نزدیک ولی مثل همیشه ترسو و فراری بودی. بهم گفتی روت حساب نکنم. بهم گفتی حساس و پر فشاری. بهم گفتی نمی‌تونی تحمل کنی و وقتی گفتم «عجیبه که اینقدر سریع بیخیال شدی.» گفتی «سریع هم نبود.»

بهم گفتی «بعضی آدم‌ها توی زمان اشتباهی با هم آشنا می‌شن.»

از خودم پرسیدم زمانش اشتباه بود؟ یا صرفاً تو اشتباه بودی؟ از خودم پرسیدم چرا باید وارد زندگیم می‌شدی؟ چرا باید برق چشم‌هاتو نشونم می‌دادی؟ چرا باید دنبالم می‌گشتی؟ چرا باید تمام شب باهام حرف می‌زدی؟ چرا باید نگرانم می‌شدی و چرا باید ازم معذرت خواهی می‌کردی؟ چرا اومدی و چرا داری می‌ری؟ حالا که دارم نگاهت می‌کنم، چرا داری از من فاصله می‌گیری؟

برام سوال بود که چطور اینقدر راحت می‌تونی منو گریه بندازی، جوری که هیچوقت برای هیچکس گریه نکردم، حتی برای خودم. بهت نگفتم ولی شاید فقط یه خونه‌ی بیسکوییتی کوچولو توی یه گوشه‌ی دور افتاده ولی آفتابی از قلبم بودی. گوشه‌ای که هیچکس نمی‌تونست از وجودش خبر داشته باشه، ولی تو اون نقطه رو پیدا کردی، توی دستت گرفتی، لمسش کردی و آروم آروم مچاله‌ش کردی و انداختیش یه گوشه. خونه‌ی بیسکوییتی رو شکوندی. شاید هم انداختی‌ش داخل یه لیوان شیر سرد. 

اصلاً فهمیدی چیکار کردی؟ نه واقعاً.

وقتی گفتم منو ببوس، این کار رو نکردی. وقتی گریه کردم، بهم گفتی احساساتی. بعد من بیشتر گریه کردم. بهم گفتی متاسفی. ولی من باز هم بیشتر گریه کردم. 

و می‌دونی بعدش چیکار کردی؟ بالاخره اومدی نزدیک. دستت رو از جیبت بیرون آوردی و دورم پیچیدی. بالاخره بغلم کردی. بهم گفتی «احساساتت قاتی شدن، فدای سرت.» 

ولی من نمی‌خواستم اینو بشنوم. من صدای ضربان قلبت رو داخل گوشم می‌خواستم. نفس‌هات رو روی موهام می‌خواستم. تیکه‌های میکروسکوپی پوستت و پرزهای لباست رو داخل ریه‌هام می‌خواستم. من اشک‌هات رو می‌خواستم؛ گرمات رو، خودت رو. ولی هنوز هیچکدوم رو نداشتم. حتی با این که بغلم کرده بودی.

برای همین به گریه کردن ادامه دادم. سرت داد زدم و گفتم «آرزو می‌کنم هیچوقت نمی‌شناختمت، کاش واقعاً هیچوقت حتی باهات حرف نمی‌زدم.» و فکر کنم با گفتن این حرف موفق شدم ناراحتت کنم. گفتی «این واسم دردناک بود. حالا فهمیدی کی مایه‌ی عذابه؟» 

مکث کردی. قلبت مثل شیشه بود. صاف، شفاف، صادق، زیبا ولی شکننده و تیز. صدای شکستنش رو شنیدم. وقتی ادامه دادی و گفتی «من» تیزی اون شیشه رو حس کردم که داخل قفسه‌ی سینه‌م فرو می‌رفت.

بعدش چی شد؟ 

یادم نمی‌اد. ولی احتمالاً خداحافظی کردیم. و اون آخرین باری بود که همدیگه رو دیدیم. بعدش تو رفتی. گم شدی و دیگه هیچوقت دیده نشدی. ولی من باز هم به گریه ادامه دادم، و با خودم گفتم خوشحالم که در قبال این همه اشکی که به چشم‌هام دادی و دردی که توی قفسه‌ی سینه‌م گذاشتی، من هم تونستم دلت رو بشکونم، حتی شده برای یک لحظه‌ی کوتاه.

چون چطور می‌تونستی اینقدر ظالمانه باهام حرف بزنی؟ اونم وقتی بهت گفته بودم «اشک‌هایی که به خاطر تو شروع می‌شن، انگار هیچوقت قرار نیست تموم بشن.»؟

حالا کجاییم؟

تو رو نمی‌دونم. امیدوارم بالای ساختمون هفت طبقه باشی درحالی که کمتر از یک ساعت خوابیدی. و من؟ من هنوز به ساحل می‌رم. تقریباً هر روز اونجام. بعد از تو، اون ساحل دیگه سبز نیست. موج‌هاش بی‌قراری نمی‌کنن. زمین پوشیده از جلبک نیست و شاید حتی یه دونه مروارید هم توش پیدا نمی‌شه. 

حالا توی اون ساحل فقط منم. پوستم تیره‌تر از قبل به نظر می‌رسه، موهام بلند و مواجه و شکوفه‌های پلومریا لا به لای تارهاش خودنمایی می‌کنه. من اونجا همراه خرچنگ‌ها می‌رقصم، انگشت‌های پام رو لای شن‌های گرم فرو می‌کنم و بوی نمک و ماهی‌های دریا رو تا جایی که می‌تونم تنفس می‌کنم. حالا به جای تو، آفتاب گونه‌هام رو می‌بوسه، نسیم پوستم رو نوازش می‌کنه و آب منو در آغوش می‌گیره. 

وقتی اینجا بودی، همه چیز سبز به نظر می‌رسید. حتی خورشید. حتی آب. حتی شن‌ها و حتی مرواریدها.

اما حالا که رفتی، رنگ‌ها بالاخره سر جای خودشونن. 

 

پی‌نوشت: من هنوز توی اون ساحل تنهام. کسی هنوز بهم خال‌های متقارن هدیه نداده. ولی شاید دلیلش اینه که الان زمان درستی نیست. اشکالی نداره. یه روزی حالم بهتر می‌شه.

پی‌نوشت: بهت گفتم نمی‌خواستم بدونم ولی به هرحال تمام اون حرف‌ها رو بهم زدی. وقتی تونستی توی چشم‌هام نگاه کنی و همینقدر ظالم باشی، بذار من هم ظالم باشم. و امیدوار باشم درد بکشی. همونقدر که من کشیدم.

پی‌نوشت: آرزوهای خوب، برای اوساگی چان.