الان تقریباً 9 ماه از اون شب می‌گذره، ولی همچنان همه چیز کامل و دقیق و واضح جلوی چشممه. اونقدر نزدیکه که انگار همین چند لحظه پیش بود، اونقدر نزدیک که انگار اگه دستم رو دراز کنم می‌تونم بگیرمش، توی مشتم فشارش بدم و جوری محکم بچلونمش که تمام اشک‌هایی که ریختم، قطره قطره ازش پایین بچکه. اگر بهت بگم، باور نمی‌کنی نه؟ اگر بگم اونقدر گریه کرده بودم که می‌تونستی اشک‌هام رو بنوشی، از شوریش صورتت رو در هم بکشی و بعد حتی تشنه‌تر بشی، باور نمی‌کنی، مگه نه؟

راستش رو بگم؟ 

روز آخر آبان ماه، دقیقاً مثل روز آخر بهمن ماه بود. توی خونه بودم و با این که سردم بود، صورتم از گریه می‌سوخت و انگشت‌هام حس نداشتن. یه شلوارک تابستونی پوشیده بودم با جوراب‌های بلند حوله‌ای با طرح خرس قطبی. زیر پتو خزیده بودم و گریه می‌کردم. دوباره گریه می‌کردم. از ته دلم گریه می‌کردم. این بار دیگه نه به خاطر هورمون بود و نه قاعدگی و سندرم پیش از قاعدگی. من فقط دلتنگ بودم عزیزم، اونقدر دلتنگ که یه سوراخ توی قلبم باز شده بود، درد می‌کرد و سوز و سرما داخلش می‌پیچید. 

شیرین توی پیامش ازم پرسید «چی شده؟» اشک می‌ریختم و بهش می‌گفتم چقدر دلم برات تنگ شده. برام پیام صوتی می‌فرستاد و می‌گفت «اشکال نداره.»

ولی اشکال داشت. شاید هم نداشت؟ نمی‌دونم. نمی‌تونستم تشخیص بدم، هیچی حس نمی‌کردم، به هیچ چیز فکر نمی‌کردم جز این که منتظر بودم دوباره ببینمت، دوباره باهات حرف بزنم، دوباره بهم بگی «یزید» «ایول» «شاهکار»، دوباره آهنگ‌هایی رو برام بفرستی که خودم هیچوقت انتخابشون نمی‌کنم، دوباره دوباره دوباره...

ولی تو نبودی و نمی‌خواستی و به این زودی‌ها هم قرار نبود بیای. خیلی دور بودی. اونقدر دور که نمی‌تونستم ببینمت، اونقدر دور که صدات دیگه تو ذهنم نمی‌موند، اونقدر دور که آروم آروم جزئیات صورتت از خاطرم پاک می‌شد و یادم نمی‌اومد آخرین باری که دیده بودمت چه لباسی تنت بود. اونقدر دور بودی که حتی آسمون هم خنده‌ش می‌گرفت. 

به شیرین می‌گفتم دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم. دلش برام می‌سوخت و تلاشش رو می‌کرد، راه حل‌هایی بهم می‌داد که هرکدوم از قبلی احمقانه‌تر بودن.

هیچکدوم رو نمی‌خواستم. من فقط تو رو می‌خواستم؛ که بیای و باهام حرف بزنی. ایموجی‌های نامربوط بذاری و قد کوتاه بودنم رو مسخره کنی. آروم آروم جدی بشی و در مورد دیدگاه‌های مختلفی که به زندگی داری صحبت کنی. در مورد این که زنده بودن ارزشش رو داره؟ این همه تنها بودن واقعاً ارزشش رو داره؟ بعضی وقت‌ها می‌گفتی آره، بعضی وقت‌ها نه، بعضی وقت‌ها هم نظری نداشتی. بعدش دوباره شوخی‌های مسخره می‌کردی. در مورد فیلم و سریال یا یه همچین چیزی حرف می‌زدی.

دلم برای همه‌شون تنگ شده بود. برای همین وقتی ازم پرسیدی «من واست آدم جالبی به نظر می‌رسم؟» گفتم «تا حالا... کسی رو ندیده بودم این مدلی باشه.» چون آخه فکر کرده بودم منم یه عروس‌دریایی 52 هرتزی‌ام. انگار هیچوقت قرار نبود کسی صدای منو بشنوه.

اون روز من الگوی لباسم رو کشیده بودم و برش زده بودم. باید می‌دوختم و تمومش می‌کردم، بعدش باید چرخ خیاطی رو جمع می‌کردم و گِل سرامیک رو می‌آوردم و دونه دونه ماگ و فنجون درست می‌کردم. باید سرم گرم کار و پادکست جنایی و کمردرد و لاک سر پریده‌م می‌شد. باید از فکر کردن بهت دست بر می‌داشتم.

ولی تو شنیدی. جواب دادی. مثل همیشه مثل احمق‌ها حرف می‌زدی ولی هنوز بامزه بودی. 

انگار یکی یه پتوی سنگین و گرم و پشمی روم انداخته بود. انگار نور ضعیف آفتاب پاییزی گونه‌هام رو می‌بوسید. انگار جلوی بخاری مادربزرگ نشسته بودم و نارنگی می‌خوردم. انگار توی هوای برفی لبوی داغ می‌خوردم. انگار قلبم دوباره گرم شده بود. دوباره داشت می‌تپید.

دست‌هام دیگه سرد نبودن. گونه‌هام داغ بودن و می‌سوختن و گزگز می‌کردن. ولی این بار به خاطر گریه نبود. به خاطر تو بود. 

 

پی‌نوشت: می‌شه یه بار دیگه منو گریه نندازی؟ خواهش می‌کنم. اشک‌هایی که به خاطر تو شروع می‌شن، انگار هیچوقت قرار نیست تموم بشن.