
عزیزانم.
نمیدونم باید برای کدومتون بنویسم. بابت اتفاقاتی که افتاده متاسفم. بابت بعضیهاشون صمیمانه معذرت میخوام، و بابت بقیه... فقط... ازتون میخوام درکم کنید.

عزیزانم.
نمیدونم باید برای کدومتون بنویسم. بابت اتفاقاتی که افتاده متاسفم. بابت بعضیهاشون صمیمانه معذرت میخوام، و بابت بقیه... فقط... ازتون میخوام درکم کنید.

فلیسیتی عزیزم.
خب... سلام؟ خیلی خیلی وقته باهات حرف نزدم. تقریباً یادم نیست چطوری صدات میکردم. شاید هم اصلاً هیچوقت واقعاً اسمت رو به زبون نمیاوردم. احتمالاً دلیلش این بود که ارتباط زیادی با هم نداشتیم. به اندازهای از هم دور بودیم که احتمالاً به فکر هیچکس نرسه "من" دارم برای "تو" نامه مینویسم. راستش رو بگو، خودت جا نخوردی؟
آخرین باری که صدات رو شنیدم رو فکر نکنم هیچوقت یادم بره و به خاطرش افسوس نخورم. بعد از این که گوشی رو قطع کردی خیلی از خودم بدم اومد. وقتی به مامان گفتم چطوری باهات حرف زدم، حتی بیشتر از خودم بدم اومد. «نمیتونستی حداقل حالش رو بپرسی؟ نمیشد حداقل بهش بگی امیدواری حالش خوب شه؟» واقعاً نمیشد؟
هنوز ناراحتم. هنوز وقتی یادت میافتم غصه میخورم. لعنتی تو خیلی آدم خوبی بودی. تو واقعاً آدم نازنین و دوستداشتنیای بودی. گاهی فکر میکنم چرا باید همهی این اتفاقها برات میافتاد؟ شاید من واقعاً توی جایگاهی نباشم که حق داشته باشم نظر بدم. ولی فکر میکنم برای تمام سختی و دردی که کشیدی، زیادی خوب بودی و هیچکدوم اینها حقت نبود.
همیشه اراده و امید به زندگیت رو تحسین میکردم. تقریباً توی هر مسیری که رفته بودی به درِ بسته خورده بودی. همیشه بد شانس بودی. اما با تمام اینها هیچوقت ندیدم غر بزنی. هیچوقت ندیدم ناله کنی یا اخمهات تو هم باشه. اما خب. خسته بودی. خیلی دویده بودی. خیلی شکسته بودی. آروم آروم فرسوده شده بودی. اونقدر آروم که وقتی عکسهای چند سال قبلت رو دیدم حتی نتونستم بشناسمت. انگار نمیتونستم باور کنم تو هم یه روزی رنگ داشتی و مادرزادی زال نبودی.
برای همین وقتی اون روز تلفن رو قطع کردم از خودم بدم اومد. گاهی اوقات از خودم میپرسم اگر میدونستم اون آخرین باره، چطور حرف میزدم؟ اصلاً چی میتونستم بگم؟ میدونم فکر کردن به همچین چیزی واقعاً مسخرهست. به هرحال همونطور که گفتم، ارتباط زیادی نداشتیم. اما با این وجود خیلی ناراحت شدم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.
راستش انتظار نداشتم درست یکی دو روز بعد از اون تماس کوفتی، درست روز تولد کیدو، وقتی با هیونگ داشتیم روی شلوار جین رنگین کمون میکشیدیم، یهو بشنوم که فوت کردی. بهش که فکر میکردم منطقی به نظر میرسید. اما نمیخواستم قبول کنم. حداقل اون روز نمیخواستم قبول کنم. اما به هر حال اتفاق افتاده بود. تو دیگه بینمون نبودی.
اینجا که روز خوش ندیدی. امیدوارم حداقل اونجا حالت خوب باشه.

مگی عزیزم.
نوشتنِ نامه برای تو میتونه یکی از سوررئالترین چیزهایی باشه که تا دو سال قبل میتونستم متصور بشم. خیلی خنده داره مگه نه؟
آخرین باری که با هم حرف زدیم سوم دیِ سال نود و نه بود. سه سال پیش. سه فاکینگ سال پیش. اون روزها هنوز نقطهی ضعفم بودی. حتی شنیدن اسمت منو به هم میریخت. نمیدونم وابستگی عجیبی که بهت داشتم از کجا منشا گرفته بود، ولی بعد از تمام اتفاقاتی که افتاد، راستش حالم رو به هم میزد. به خودم نگاه میکردم و میگفتم «چرا اینقدر رقتانگیزی؟» شاید دو سه سالی میشد که اینطوری زندگی کرده بودم، خودم رو به خاطرت به در و دیوار زده بودم. البته که تو بیشترش رو ندیدی، چون میدونی که، زیاد تو نشون دادنِ این که واقعاً چقدر اهمیت میدم، خوب نیستم. ولی اون شب، سوم دیِ سال نود و نه، انگار بعد از اون همه مدت جفتمون تصمیم گرفته بودیم هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنیم و مثل دوتا آدم عادی با هم حرف بزنیم.
ولی میدونی که. من همیشه زیاده روی میکنم.
یادمه اون لحظه حس خیلی عجیبی داشتم. انگار بعد از اون همه درد کشیدن بالاخره تونستم یه مرهم پیدا کنم. مثل وقتهایی که دستت سوخته و میگیریش زیر آب یخ. گز گز لذتبخشی داشت. به نظر میرسید همه چیز میتونه مسالمتآمیز ادامه پیدا کنه. ولی عزیزم. «این یه سرابه.» تو یه سراب بودی. قرار نبود هیچ چیز مسالمتآمیز پیش بره. خیلی وقت بود که از این مرحله گذشته بودیم. برای همین، پیش خودم گفتم «به اندازهی کافی باهات بحث کردم. به اندازهی کافی باهات دعوا کردم. تو نمیفهمی. تو درک نمیکنی. تو منو زخمی میکنی و بهم درد میدی.» و بدون خداحافظی رفتم. فکر کنم بار اولی بود که "من" کسی بودم که میرفت.
ولی آیا این باعث شد همه چیز تموم شه؟
اوه عزیزم. البته که نه. نمیدونم تو چه فکری میکردی. ولی راستش خیلی خیلی عمیقتر از چیزی که فکرشو کنی درون من ریشه زده بودی. احتمالاً تا حدی تقصیر خودم هم بود. زیادی بزرگت کرده بودم. ازت یه بت ساخته بودم. هر کاری حاضر بودم کنم تا تو نگاهم کنی. ولی من حتی برات گزینه نبودم. یادته؟ خودت اینو مستقیم بهم گفتی.
من اون شب تصمیم گرفتم برای همیشه کنار بذارمت و یک بار برای همیشه تمومت کنم. که تصمیم درستی هم بود. فکر میکنم خیلی خوب از پسش براومدم. راستش راحت نبود. چون رد پای خیلی عمیقی روم گذاشته بودی. من خیلی برات گریه کردم. خیلی نگاهت کردم. بله، از خودم یه دلقک ساختم. چون ما روزهای خوب زیادی کنار هم داشتیم. هر بار که اشک میریختم به این فکر میکردم که خیلی بیشتر از این گریهها، کنارت خندیدم. آدم بامزهای بودی. و راستش، اون اواخر کم کم به این فکر میکردم که خیلی بهتر میشد اگر هیچ خاطرهی خوبی باهات نداشتم. چون اگه اینطور بود، اگه نمیشناختمت، ازت نمیخواستم برگردی؛ ازت انتظار نداشتم درک کنی.
ولی خب الان مدت زیادی گذشته. اسمت دیگه ضربان قلبم رو بالا نمیبره. دلم برات تنگ نمیشه و حتی ذرهای دلم نمیخواد به روزهایی برگردم که هنوز من ملکه بودم و تو وزیر. و راستش میخوام ازت ممنون باشم. باید باشم. وقت و انرژی زیادی رو صرف تو کردم و در نهایت با این که به یه فنجون قهوه و بیسکوییت مهمونم کردی و با یه قلب آبی خداحافظی، فیلتری بودی که خیلی منو تغییر داد. به وضوح حس میکنم که چقدر باعث رشدم شدی. درسته که راحت نبود. ولی ارزشمند بود. و بابتش ازت ممنونم. از صمیم قلبم ممنونم.
پینوشت: خیلی قلقلکم میاد که اینو بگم، به هرحال هم که اینجا رو نمیخونی. سرت شلوغتر از این حرفهاست. ولی بخوام صادق باشم بعد سوم دیِ سال نود و نه، یه بار دیگه هم باهات حرف زدم. احتمالاً همین یه ماه پیش بود. خیلی خنده داره. این بار تو کسی بودی که فشار میخورد. ای کاش میدیدی چطور داشتم قهقهه میزدم. خیلی روحمو شاد کردی. من معلم ادبیاتتم. هاهاها.
پینوشت: ولی جدا از شوخی. با این که اون شب خیلی بهم خوش گذشت و خندیدم، ولی بعدش خیلی برات ناراحت شدم. دلم به حالت سوخت. احساس یه مسافر زمان رو داشتم. انگار داشتم با آدمی حرف میزدم که هنوز متعلق به سه سال قبله. حتی یه ذره هم عوض نشدی. به هیچ عنوان رشد نکردی. و خیلی ناراحتم برات. همیشه احساس میکردم به اندازهای باهوش هستی که بتونی زندگیت رو خیلی بهتر از این کنی. ولی هنوز داری دست و پا میزنی. هنوز انگار چهارده سالته. ای کاش بهتر شی. ای کاش نجات پیدا کنی.

جیمجیم عزیزم.
دایی بزرگم از وقتی بچه بودم عادت داشت «گانی سوئوخ» صدام کنه. چون فکر میکرد زیادی خونسرد و بیاحساسم. چون احوالشون رو نمیپرسیدم. چون زیاد حرف نمیزدم. مادربزرگ گاهی اوقات حرفش رو انکار میکرد. میگفت من بچهی با محبتی هستم. فقط نمیتونم ابرازش کنم. مامان میخندید و با شوخی میگفت «ما که ندیدیم.»
نمیدونم دلیلش چی میتونست باشه. نه تنها فامیل، بلکه حتی معلمها و همکلاسیهام هم همیشه بهم میگفتن زیاد آدم استرسیای به نظر نمیرسم. انگار اهمیت نمیدم. انگار نگران هیچ چیز نیستم. انگار اونقدرها چیزی حس نمیکنم. حتی پاییز سال قبل، هیونگ بهم گفت «کیدو یه جورایی فکر میکنه اگه به تو بگه، برات اهمیتی نداره.»
"برات اهمیت نداره."
همیشه فکر میکردم خیلی ظالمانهست که این حرفها رو بشنوم. چون راستش همیشه از خودم مطمئن بودم. میدونستم چقدر برام مهمه، میدونستم چقدر تحت تاثیر قرار میگیرم، چقدر گریه میکنم. تاثیر تمام اینها رو روی ظاهر و عملم به وضوح حس میکردم. بله اهمیت میدادم. از صمیم قلبم اهمیت میدادم. اما به دلایلی، کسی نمیتونست این اهمیت دادن رو ببینه یا حتی حس کنه. به قول مادربزرگم، من بچهی بامحبتی هستم. فقط نمیتونم ابرازش کنم.
اما سوالی که الان مطرحه اینه که آیا همچنان همینطوره؟
جیمجیم من خیلی زودتر از این حرفها قرار بود این نامه رو بنویسم. ولی نتونستم. راستش، خسته شدم. از این که نمیتونم مطمئن باشم خسته شدم. وقتی ازم سوالی میپرسن و جواب قاطعانهای به ذهنم نمیرسه خسته شدم. انگار نمیتونم مثل قدیمترها واقعاً واقعاً «احساس» کنم. وقتی خواستم در مورد بدترین باری که دلم شکست بنویسم به این قضیه فکر کردم. اون شب اولین چیزی که به ذهنم رسید ماجرای خوندماغ اعظم بود. ولی واقعاً اون بدترین بار بود؟ اصلاً واقعاً دلم شکسته بود؟ نمیتونم قاطعانه جواب بدم. برای همین در موردش حرفی نزدم.
الان هم، صرف نظر از این که در لحظه دلم برات تنگ شده یا نه، فکر کردم تو بهترین مخاطب این نامه میتونی باشی. چون تا جایی که میدونم و به خاطر دارم، تو جزء افرادی بودی که خیلی وقتها دلتنگش بودم. خیلی انتظار اومدنش رو میکشیدم. دروغ چرا، بالاخره بعد از این همه سال تعارف که نداریم؛ اکثراً ناامیدم کردی. باعث شدی به خودم بگم «واقعاً که. چه فکری پیش خودت کرده بودی مثلاً؟» اما بعد دوباره دلم برات تنگ میشد و منتظرت میموندم.
در نهایت، احتمالاً واقعاً جز تو مخاطب دیگهای نمیتونستم انتخاب کنم. حتی با وجود این که دلم برات تنگ نشده. حداقل، در حال حاظر نشده.
شاید هم دایی همیشه راست میگفته. شاید من واقعاً خونم سرده.

هیونگ و کیدوی عزیزم.
نمیدونم چرا خندهم گرفته. احتمالاً به خاطر اینه که دیگه حرفی نمونده که ما سه تا به هم نزده باشیم. یادتونه؟ تو مدرسه اونقدر همیشه کنار هم بودیم خیلی وقتها دیگه اسممون رو نمیگفتن. "اون سه تا" صدامون میکردن. هاهاها.
بعضی وقتها دقیق که فکر میکنم، به خودم میگم باید خیلی خوش شانس بوده باشم که شما دوتا رو پیدا کردم. دوستیهای زیادی نیستن که هشت سال دووم بیارن، بدون این که از هم دور بشن یا یه حاشیه رونده بشن. راستش خوشحالم میکنه. تقریباً هیچ چیز نتونست روابطمون رو به هم بریزه. حتی دعواهایی که داشتیم، دلخوریهایی که پیش اومد، فاصلهی فیزیکیای که از هم داریم و خیلی چیزهای دیگه. هیچ چیز نتونست باعث بشه بعد از این همه سال، بعد از رفت و آمد این همه آدم، وقتی صحبت از دوست صمیمی میشه کسی غیر از شما دوتا بیاد تو ذهنم.
و راستش، هر روز دیدن شما، و هر روز حرف زدن باهاتون شاید تنها چیزی در مورد دبیرستان باشه که دلم واقعاً براش تنگ میشه. اون سالها ما در مورد هر چیزی با هم حرف میزدیم. و هر روز حرفهای تازه داشتیم. از کتابهایی که خوندیم، میخوایم بخونیم یا برنامه داریم که بخونیم، از لباس یا کفش جدیدی که خریدیم، دیدگاهی که به زندگی داشتیم، هدفهامون، رویاهامون، آیندهمون و این که میخواستیم چی بشیم و چطور بشیم.
الان دیگه هر سهتامون بزرگ شدیم. هم رشتههای تحصیلیمون فرق میکنه، هم شهری که توش زندگی میکنیم، هم مسیرهای فرعیای که برای خودمون در نظر گرفتیم. اما راستش ما هنوز هم همونیم. درسته که نمیشه در مورد آینده با قاطعیت نظر داد، اما فکر نمیکنم هیچوقت از هم جدا شیم.
تا وقتی که هیونگ هر روز موز میخوره، کیدو عطر افاف خیاری میزنه، و من کاپشن صورتی میپوشم.
ما فراموش نمیشیم.

کوراگهی عزیزم.
من آدم فراموشکاری نیستم. اتفاقاً همه چیز خیلی خوب یادم میمونه. اونقدر خوب که گاهی اوقات فکر میکنم نکنه آدم کینهایای باشم. با این وجود، یادم نمیاد کی و کجا قلبم شکسته.
راستش همونطور که انتظار میره، من هم تا اینجا با آدمهایی رفت و آمد کردم که در نهایت باهام بد کرده باشن، بهم ضربه زده باشن یا ناراحتم کرده باشن. دقیقاً یادم هست که تو چه بازههای زمانیای، چرا و چطور غمگین شده بودم، گریه میکردم یا پریشون و بیقرار بودم. ولی دلشکستگی؟ حتی یادم نیست چه احساسی داره.
فکر نمیکنم علتش این باشه که هیچوقت چنین چیزی رو تجربه نکردم؛ ولی احتمال میدم به خاطر این باشه که خیلی خوب تونستم ازشون گذر کنم و ممنون باشم بابت درسی که بهم دادن. راستش یه بازهی نسبتاً طولانی، عمیقاً باور داشتم که اگه نمیتونم کاری رو انجام بدم، پس بهتره اونقدر تو ذهنم به خودم تلقینش کنم تا بالاخره تو واقعیت هم اتفاق بیفته. خب. گاهی اوقات جواب میداد. و خیلی خوب هم جواب میداد. چون علاوهبر اون، احساس میکنم ذهنم تا حدی اغراق کننده و دراماپرداز هم باشه. شاید به همین خاطره که یادم نمیاد چه حسی داره که قلبت شکسته باشه.
واقعیتش... امروز خیلی روز بدی بود. اتفاقاتی که افتاد رو نمیدونم باید چقدر تحلیل کنم تا بتونم برداشت درستی داشته باشم و زیاده روی نکنم. ولی با این وجود فکر میکنم حق داشته باشم که ناراحت و عصبانی باشم. بله؛ خیلی ناراحت و عصبانی شدم. گریه کردم و خونم به جوش اومد. حتی برای یه لحظه آرزو کردم کیوراکا ( اوه، شما به این اسم نمیشناسیدش.) کنارم باشه تا بغلش کنم. ولی یادم افتاد دیگه نمیخوام و نباید بهش فکر کنم. و بعدش احساس تنهایی و بیکسی مزخرفی کردم.
اسم این رو میشه شکستن قلب گذاشت؟ بعید میدونم. هرچی فکر میکنم بیشتر عصبانی و کفری بودم تا دلشکسته. و راستش معمولاً عصبانیت رو پررنگتر و غلیظ از چیزهای دیگه احساس میکنم. انگار هر بار که اتفاقی میافته، تنها چیزی که میتونم بهش فکر کنم اینه که چقدر احمقم. چقدر سادهام. چطور تونستم اجازه بدم اینطوری بشه؟ شاید هم اصلاً زمان خوبی رو برای صحبت کردن در مورد این موضوع انتخاب نکردم. به هرحال گفتم که، روز خوبی نبود.
در هر صورت، کوراگهی عزیزم؛ دلیل این که این نامه رو برات نوشتم، اینه که نتونستم مخاطب دیگهای پیدا کنم. نتونستم بفهمم کِی قلبم شکسته بوده تا بتونم بفهمم کی این کارو کرده.
در هر صورت فکر کنم بهتره بخوابم. امیدوارم فردا روز بهتری باشه.

مامان و بابای عزیزم.
نوشتن نامه برای شما خیلی خیلی عجیبه. لابد دلیلش اینه که هیچوقت نتونستم اونقدری باهاتون صادق باشم که همیشه توی نامههام هستم. نمیدونم باید به آدمهایی که 18 سال منو توی خونهشون بزرگ کردن چی بگم. گاهی اوقات فکر میکنم چقدر عجیبه که این همه مدت پیش هم باشیم ولی هنوز همدیگه رو کامل نشناسیم.
به هرحال شکایتی ندارم. واقعاً هم انتظار بیشتری از "والدین آسیایی"ـم نداشتم. سختگیریهای عجیبتون، حساسیتهای غیرعادیتون، عقایدتون و از همه مهمتر، تصویرتون از "فرزند صالح"ای که همیشه میخواستید داشته باشید، یه کم زیادی شبیه استندآپهای اغراق شدهی کمدینهای چینی -یا به طور دقیقتر، "آسیایی"- بوده همیشه. و نمیتونم بابت این قضیه دلخور باشم. میتونم درک کنم که تو چه جامعهای زندگی میکنیم. میتونم درک کنم چه طرز تفکری دارید. و برای همین، با وجود این که خیلی وقتها عصبانی میشم، ولی ته دلم درک میکنم. به خودم میگم «هی همینه که هست. اونها اینجوری بزرگ شدن. میتونستن خیلی خیلی بدتر از این حرفها باشن.» و بعدش که به دنیای اطرافم نگاه میکنم، بلااستثنا هر دفعه، درد و افسوس وجودم رو میگیره چون... بذارید بیشتر از این حاشیه نرم.
گاهی اوقات به این فکر میکنم که هیچوقت حاضر بودم بچهای مثل خودم داشته باشم؟ یکی که دقیقاً و عیناً مثل من باشه؟
فکر نمیکنم بچهی بدی بوده باشم هیچوقت. راستش اتفاقاً همیشه فکر میکردم تا وقتی که نتونستم درست و غلط رو تشخیص بدم، یا حداقل از نظر بقیه اونقدر بزرگ نشدم که بتونم برای خودم تصمیم بگیرم، احتمالاً به نفعم باشه همیشه به حرفهاتون گوش بدم. و همین کار رو کردم. تک تک اون سالها رو. همونطور که از نظرتون "صلاح" بود لباس پوشیدم، غذا خوردم، درس خوندم، قاتی آدمها نشدم، تقریباً هیچوقت بیرون نرفتم، حتی توی اینترنت هم محدود کردم خودم رو. احتمالاً به خاطر همین چیزها بود که هیچوقت بهم شک نکردید. از موجودی که قرار بود تحویل جامعه بدید راضی بودید. چون دقیقاً طبق استانداردها و سلایقتون بود. راستش رو بگم همیشه به این فکر میکردم که پیچوندن و گول زدنتون نباید کار سختی باشه. ولی خب، گفتم که. هیچوقت این کار رو نکردم. بله بچهی خیلی خوبی بودم.
ولی واقعیت اینه که، اون "من" نبودم.
فرقی نمیکرد چه ظاهری از خودم بهتون نشون بدم. به هرحال به عنوان یک انسان عادی، همیشه قوهی تفکر و تعقل و تصور داشتم. و تمام اون مدت رو، احتمالاً به صورت ناخودآگاه، انگار یه "منِ" دیگه داشت توی ذهنم همراهم بزرگ میشد، منی که به واقعیتِ چیزی که هستم خیلی خیلی نزدیکتر بود. این حقیقت رو که اون هم زیر سایهی شما داشت رشد میکرد رو انکار نمیکنم. ولی در هر صورت، متفاوت بود. از چیزی که از من میدیدید واقعاً فاصله داشت. و بعد آروم آروم انگار دیگه نمیتونست داخل ذهنم زندگی کنه. اونقدری بزرگ شده بود که توی جمجمهم جای کافی براش نباشه. برای همون آروم آروم "تخم خود را شکست، اینگونه بیرون جست"...
اعتراف میکنم تا قبل از این که این اتفاق بیفته خودم هم نمیدونستم چنین چیزی هست. ولی به هرحال اینطوری بود. اواخر دبیرستان همهی این اتفاقات افتاد. مثل یه انقلاب درونی بود. اون زمان که خیلی جدی هر روز که از خواب بیدار میشدم با خودم فکر میکردم من کی هستم؟ چی هستم؟ چرا هستم؟ چطور هستم؟ و شبیه اینها. بعد از اون بود که فهمیدم دیگه نمیتونم جمعش کنم. متاسفم ولی بیشتر از اون نمیتونستم "دختر خوب مامان" باشم. احتمالاً فکر میکنید دانشگاه منو عوض کرد. به خاطر اعتراضات جوگیر شدم. درگیر دوستان ناباب شدم. بله، اگه بگم اینها هیچکدوم تاثیر نذاشتن دروغ گفتم، البته که تاثیر داشتن. ولی حرفم رو باور کنید، اصل ماجرا چیز دیگهایه.
دو سال پیش همین روزها بود که درگیر انتخاب رشته بودم. 150 تا حق انتخاب داشتم تا از بین تمام شهرها و رشتهها و دانشگاههای ایران انتخاب کنم و یه لنگه پا منتظر بمونم تا ببینم کدومشون تو سرنوشتم نوشته شده. یادتونه؟ قسم میخوردم اگه از شهر خودم قبول شم امکان نداره درس بخونم؟ یادتون میاد چقدر از اعماق قلبم میخواستم برم یه جای دیگه؟ به هرکی میگفتم فکر میکرد احمق شدم. همه از غم دوری و غربت و سختیهای بودن تو شهر غریب برام میگفتن. یادتونه؟ فامیلهایی رو که بهتون میگفتن «چه دل و جرئتی داشتید که دختر 17 سالهتون رو تنهایی فرستادید بره شهرِ دیگه هر غلطی دلش میخواد کنه!» رو یادتونه؟ هیچوقت اینطوری نبوده که از شهر خودم بدم بیاد. هیچوقت اینطوری نبوده که بگم «اوه وای! اینجا خیلی دانشگاههاش مزخرفن!» نه اصلاً. هدفهایی که داشتم و دارم بزرگتر از چیزی بودن و هستن که تحت تاثیر چنین چیزی قرار بگیرن. ولی خب. چرا نمیخواستم خونه بمونم؟
اوه آره دقیقاً. چون اگه نمیرفتم یه شهر دیگه، هیچوقت فرصت این رو پیدا نمیکردم که واقعاً خودم باشم. مامان من سعی کردم این موضوع رو شفاف برات توضیح بدم ولی تو خوشت نیومد. گفتی «من درست تربیتت نکردم. برای خودم متاسفم.» احساس کردم مایه ننگتونم. ببخشید که این منم. متاسفم که تصمیم گرفتم به جای تظاهر و دروغ گفتن بهتون، واقعیتِ خودم رو نشونتون بدم. ای کاش درک میکردید که میتونستم تظاهر کنم و دروغ بگم. کاری که خیلی از همسن و سالهام میکنن. ولی نخواستم. باهاتون روراست بودم، مثل همیشه. نه این که منت بذارم، ولی دوست ندارم تاسف خوردنتون رو ببینم. دوست ندارم وقتی کنارتون راه میرم تظاهر کنم که هنوز اون "فرزند صالح" هستم فقط به این خاطر که مثل قدیم باب میلتون نیستم.
تمام اینها رو، برای سرزنش نگفتم. بالاتر هم گفتم، درکتون میکنم. انتظار ندارم جور دیگهای باشید. حتی فکر میکنم تا حد زیادی روشن فکر هم باشید. میفهمم که سعی میکنید با همهی اینها کنار بیاید چون به هرحال، -متاسفم، ولی- اینطوری نیست که بتونید چیزی رو عوض کنید. راستش فقط... میبینم و میفهمم که حرص میخورید. دلتون برای "فرزند صالح"ـتون تنگ شده. و من نمیخوام اینطوری باشه.
ممنونم که منو بزرگ کردید و دوستم داشتید.
فکر نکنم حرف دیگهای داشته باشم.
منم دوستتون دارم.

نابی عزیزم.
«آیا من واقعاً میترسم؟»
این سوالیه که وقتی شروع به نوشتن کردم از خودم پرسیدم. راستش رو بگم، از همون لحظهی اول نتونتستم به هیچ موضوع دیگهای فکر کنم و برای همینه که الان اینجام؛ نشستم و احتمالاً در بدترین زمانبندی ممکن، میخوام به موضوعی اعتراف کنم که احتمالاً هیچ نیازی به بیانش نیست.
یه بار یه نفر بهم گفت برای پایدار موندن یه ارتباط انسانی، لازمه که هر دو طرف برای نگه داشتنش تلاش کنن. خودم رو نمیدونم، ولی مطمئنم که حداقل تو برای خراب نشدن همه چیز خیلی مایه گذاشتی. و گاهی اوقات این زیاد از حد خوب و ملاحظهگر بودنت اعصابم رو به هم میریخت، چون میدونستم با احساس واقعیت در تضاده.
من گاهی اوقات خیلی تند مزاج و حق به جانب میشم، مخصوصاً در مقابل آدمهایی که برام مهمن. ولی با این وجود تو همیشه سعی کردی کنار بیای، دعوا راه نندازی و سعی کنی بهم بگی اشکالی نداره، من کنارتم، من درکت میکنم.
«درکت میکنم.»
نه درکم نمیکردی. هنوز هم نمیکنی. ولی این حرف رو بهم میزنی چون میدونی به شنیدنش نیاز دارم. بعدش دلداریم میدی، سعی میکنی ناراحتی و عصبانیتم رو کمتر کنی. بذار روراست باشم، بیشتر وقتها موفق هم میشی. چون تو زیادی خوب و ملاحظهگری.
با این که هیچوقت به این موضوع کوچکترین اشارهای نکردی -چون نمیخواستی غصه بخورم. چون دوستم داشتی. هنوز هم داری.- گاهی اوقات توی اعماق نگاهت، اون ته تههای لحن مهربونت، میتونستم حس کنم متوجه موضوع نیستی. انگار هنوز من رو یه بچه میبینی که برای عروسکش گریه میکنه. چون من و تو باهم فرق داریم. دغدغههامون زمین تا آسمون متفاوتن. نمیتونم بفهمم جای تو بودن چه حسی داره. و شاید برای همین باشه که تو هم نمیتونی بفهمی بعضی مسائل چقدر و چطور برای من بزرگن.
شاید مثل همیشه دارم اغرق میکنم، شاید دارم زیادی تحلیل میکنم. میفهمم که به جای غر زدن باید ازت ممنون باشم. برای تمام دفعاتی که احتمالاً توی دلت گفتی «ای بابا. اینم ما رو گیر آوردهها.» ولی تمام تلاشت رو کردی که بهم نشون بدی برات مهمم. برای تمام محبتی که بهم داری، برای تمام تلاشهات، برای همه چیز. تو آدم فوقالعادهای هستی. جوری که هیچوقت نمیتونم مثلت بشم.
عزیزم، امیدوارم هیچوقت این نامه رو به خودت نگیری. اصلاً امیدوارم هیچوقت نخونیش. چون چیزهایی در موردت هست که نمیخوام هیچوقت بدونی. چون همینطوری همه چیز خیلی خوبه؛ و من نمیخوام چیزی خراب شه. برای همین بهم قول بده، حتی اگه فهمیدی، تظاهر کن نمیدونی. فراموشش کن. فکر کن هیچوقت چنین چیزهایی گفته نشده.
بیشتر از این حرف نمیزنم. ولی حداقل، حالا میفهمم چرا از گفتنشون میترسیدم.

این روزها توضیح دادن انگار کار خیلی سختی شده.
وقتی موضوع جدیای برای بحث هست حتی صحبت با کسی که با حرفم موافقه هم باز سخته. و حتی همین الان هم برای نوشتن هر جمله با کلمات بازی میکنم، مینویسم و پاک میکنم و باز انگار یه چیزی درست نیست، باز انگار عجیبه، انگار باید پاکش کنم و دوباره بنویسم. باز انگار اشتباهه. ولی این تقصیر کلمات نیست، تقصیر جملهها نیست چون اونها شاید آخرین چیزهای اشتباهِ این روزها باشن.
*یادم رفت چی میخواستم بنویسم.*
چند وقت پیش توی سالن مطالعهی خوابگاه یه دورهمیِ "دوستانه" برگزار شده بود. من فقط چند دیقه تونستم توی اون جمع دووم بیارم، رسماً دعوا شده بود، یه عده میگفتن مردم چرا باید با پلیس بجنگن؟ و یه عده دیگه میگفتن پلیس چرا باید با مردم بجنگه؟ واقعاً تحمل مزخرفاتی که یه عده ارائه میدادن رو نداشتم. و بعدش واقعاً عصبانی و ناراحت بودم و به موضوع خیلی احمقانهای فکر میکردم، "چرا مردم نمیتونن با هم خوب باشن؟ چرا با هم میجنگن و همو آزار میدن؟" میدونم مسخرست.

نمیدونم تاثیر چی میتونه باشه، غم؟ خشم؟ یا یه چیزی شبیه اینها؟ ولی هرچی که هست، این روزها نسبت به هر موضوع بیربطی امیدوارتر هستم. بعضی چیزها خیلی قابل لمستر به نظر میان، حتی چیزهایی که شاید هیچوقت نخوام سمتشون برم و فقط تصورشون میکنم.
قبلاً وقتهایی که خیلی ناامید یا خیلی غمگین میشدم، خیلی به این که بمیرم فکر میکردم. البته فقط در حد همون فکر. (نمیدونم مزخرفه یا چی، ولی من زندگی کردن رو دوست دارم، ارزشمنده برام.) و حتی گاهی با جزئیات توی ذهنم برنامه ریزی میکردم که چطوری خودم رو حذف کنم. قبل مردنم چه آهنگی گوش بدم؟ توی نامهی آخرم چی بنویسم؟ چی بپوشم؟ کدوم گوشواره رو بندازم؟ ولی این روزها در اوج غصههام هم حتی نمیخوام تصورش کنم. چون هنوز مرحلههای خیلی زیادی از این بازی کوفتی مونده، مسیرهای نرفتهی خیلی زیادی توی این هزارتوی کوفتی هست. و من هزاران چیز ندیده، کتاب نخونده، تجربهی کسب نکرده، و کارهای انجام نشده دارم. و نمیتونم تصور کنم که قبل از این که آزاد بشم بمیرم.
و نمیدونم اون روز کی میرسه، روزی که از ته دل بخندیم، و بعد تموم شدن خندهها و پاک کردن اشکهامون، بابت جبر زندگیمون غصه نخوریم. همون جبری که باعث شد توی این گوشهی دنیا متولد شیم، بزرگ بشیم و نخهای قرمز روحمون به سنگهای آبی فیروزهایای که زیر این خاک مدفون شدن گره بخوره.
ولی قطعاً اون روز، میتونیم از اعماق قلبمون خوشحال باشیم.
پینوشت: چند وقت پیش پگاه گفت ای کاش از اول تو فرانسهای سوئیسی جایی به دنیا میاومدم و از همهی این کثافتها به دور بودم. ولی جدی، من یکی فکر نکنم دلم بخواد ایرانی نباشم. یعنی... اگر تو فرانسهای سوئیسی جایی متولد میشدم، باز هم "من" بودم؟
پینوشت: تو امتحاناتتون موفق باشین، خوب غذا بخورین و مراقب خودتون باشین3>
