۶۲ مطلب با موضوع «خُزَعبَلآت» ثبت شده است

نامه‌ی روز ششم

جیم‌جیم عزیزم. 

دایی بزرگم از وقتی بچه بودم عادت داشت «گانی سوئوخ» صدام کنه. چون فکر می‌کرد زیادی خونسرد و بی‌احساسم. چون احوالشون رو نمی‌پرسیدم. چون زیاد حرف نمی‌زدم. مادربزرگ گاهی اوقات حرفش رو انکار می‌کرد. می‌گفت من بچه‌ی با محبتی هستم. فقط نمی‌تونم ابرازش کنم. مامان می‌خندید و با شوخی می‌گفت «ما که ندیدیم.» 

نمی‌دونم دلیلش چی می‌تونست باشه. نه تنها فامیل، بلکه حتی معلم‌ها و هم‌کلاسی‌هام هم همیشه بهم می‌گفتن زیاد آدم استرسی‌ای به نظر نمی‌رسم. انگار اهمیت نمی‌دم. انگار نگران هیچ‌ چیز نیستم. انگار اونقدرها چیزی حس نمی‌کنم. حتی پاییز سال قبل، هیونگ بهم گفت «کیدو یه جورایی فکر می‌کنه اگه به تو بگه، برات اهمیتی نداره.» 

"برات اهمیت نداره."

همیشه فکر می‌کردم خیلی ظالمانه‌ست که این حرف‌ها رو بشنوم. چون راستش همیشه از خودم مطمئن بودم. می‌دونستم چقدر برام مهمه، می‌دونستم چقدر تحت تاثیر قرار می‌گیرم، چقدر گریه می‌کنم. تاثیر تمام این‌ها رو روی ظاهر و عملم به وضوح حس می‌کردم. بله اهمیت می‌دادم. از صمیم قلبم اهمیت می‌دادم. اما به دلایلی، کسی نمی‌تونست این اهمیت دادن رو ببینه یا حتی حس کنه. به قول مادربزرگم، من بچه‌ی بامحبتی هستم. فقط نمی‌تونم ابرازش کنم.

اما سوالی که الان مطرحه اینه که آیا همچنان همینطوره؟

جیم‌جیم من خیلی زودتر از این حرف‌ها قرار بود این نامه رو بنویسم. ولی نتونستم. راستش، خسته شدم. از این که نمی‌تونم مطمئن باشم خسته شدم. وقتی ازم سوالی می‌پرسن و جواب قاطعانه‌ای به ذهنم نمی‌رسه خسته شدم. انگار نمی‌تونم مثل قدیم‌ترها واقعاً واقعاً «احساس» کنم. وقتی خواستم در مورد بدترین باری که دلم شکست بنویسم به این قضیه فکر کردم. اون شب اولین چیزی که به ذهنم رسید ماجرای خون‌دماغ اعظم بود. ولی واقعاً اون بدترین بار بود؟ اصلاً واقعاً دلم شکسته بود؟ نمی‌تونم قاطعانه جواب بدم. برای همین در موردش حرفی نزدم.

الان هم، صرف نظر از این که در لحظه دلم برات تنگ شده یا نه، فکر کردم تو بهترین مخاطب این نامه می‌تونی باشی. چون تا جایی که می‌دونم و به خاطر دارم، تو جزء افرادی بودی که خیلی وقت‌ها دلتنگش بودم. خیلی انتظار اومدنش رو می‌کشیدم. دروغ چرا، بالاخره بعد از این همه سال تعارف که نداریم؛ اکثراً ناامیدم کردی. باعث شدی به خودم بگم «واقعاً که. چه فکری پیش خودت کرده بودی مثلاً؟» اما بعد دوباره دلم برات تنگ می‌شد و منتظرت می‌موندم. 

در نهایت، احتمالاً واقعاً جز تو مخاطب دیگه‌ای نمی‌تونستم انتخاب کنم. حتی با وجود این که دلم برات تنگ نشده. حداقل، در حال حاظر نشده.

شاید هم دایی همیشه راست می‌گفته. شاید من واقعاً خونم سرده.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۲ شهریور ۰۲

    نامه‌ی روز پنجم

    هیونگ و کیدوی عزیزم.

    نمی‌دونم چرا خنده‌م گرفته. احتمالاً به خاطر اینه که دیگه حرفی نمونده که ما سه تا به هم نزده باشیم. یادتونه؟ تو مدرسه اونقدر همیشه کنار هم بودیم خیلی وقت‌ها دیگه اسممون رو نمی‌گفتن. "اون سه تا" صدامون می‌کردن. هاهاها.

    بعضی وقت‌ها دقیق که فکر می‌کنم، به خودم می‌گم باید خیلی خوش شانس بوده باشم که شما دوتا رو پیدا کردم. دوستی‌های زیادی نیستن که هشت سال دووم بیارن، بدون این که از هم دور بشن یا یه حاشیه رونده بشن. راستش خوشحالم می‌کنه. تقریباً هیچ چیز نتونست روابطمون رو به هم بریزه. حتی دعواهایی که داشتیم، دلخوری‌هایی که پیش اومد، فاصله‌ی فیزیکی‌ای که از هم داریم و خیلی چیزهای دیگه. هیچ چیز نتونست باعث بشه بعد از این همه سال، بعد از رفت و آمد این همه آدم، وقتی صحبت از دوست صمیمی می‌شه کسی غیر از شما دوتا بیاد تو ذهنم. 

    و راستش، هر روز دیدن شما، و هر روز حرف زدن باهاتون شاید تنها چیزی در مورد دبیرستان باشه که دلم واقعاً براش تنگ می‌شه. اون سال‌ها ما در مورد هر چیزی با هم حرف می‌زدیم. و هر روز حرف‌های تازه داشتیم. از کتاب‌هایی که خوندیم، می‌خوایم بخونیم یا برنامه داریم که بخونیم، از لباس یا کفش جدیدی که خریدیم، دیدگاهی که به زندگی داشتیم، هدف‌هامون، رویا‌هامون، آینده‌مون و این که می‌خواستیم چی بشیم و چطور بشیم. 

    الان دیگه هر سه‌تامون بزرگ شدیم. هم رشته‌های تحصیلیمون فرق می‌کنه، هم شهری که توش زندگی می‌کنیم، هم مسیر‌های فرعی‌ای که برای خودمون در نظر گرفتیم. اما راستش ما هنوز هم همونیم. درسته که نمی‌شه در مورد آینده با قاطعیت نظر داد، اما فکر نمی‌کنم هیچوقت از هم جدا شیم.

    تا وقتی که هیونگ هر روز موز می‌خوره، کیدو عطر اف‌اف خیاری می‌زنه، و من کاپشن صورتی می‌پوشم.

    ما فراموش نمی‌شیم.

  • ۲۰
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۵ شهریور ۰۲

    نامه‌ی روز چهارم

    کیوراکای عزیزم.

    ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

  • ۱۸
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۳ شهریور ۰۲

    نامه‌ی روز سوم

    کوراگه‌ی عزیزم.

    من آدم فراموش‌کاری نیستم. اتفاقاً همه چیز خیلی خوب یادم می‌مونه. اونقدر خوب که گاهی اوقات فکر می‌کنم نکنه آدم کینه‌ای‌ای باشم. با این وجود، یادم نمی‌اد کی و کجا قلبم شکسته.

    راستش همونطور که انتظار می‌ره، من هم تا اینجا با آدم‌هایی رفت و آمد کردم که در نهایت باهام بد کرده باشن، بهم ضربه زده باشن یا ناراحتم کرده باشن. دقیقاً یادم هست که تو چه بازه‌های زمانی‌ای، چرا و چطور غمگین شده بودم، گریه می‌کردم یا پریشون و بی‌قرار بودم. ولی دل‌شکستگی؟ حتی یادم نیست چه احساسی داره.

    فکر نمی‌کنم علتش این باشه که هیچوقت چنین چیزی رو تجربه نکردم؛ ولی احتمال می‌دم به خاطر این باشه که خیلی خوب تونستم ازشون گذر کنم و ممنون باشم بابت درسی که بهم دادن. راستش یه بازه‌ی نسبتاً طولانی، عمیقاً باور داشتم که اگه نمی‌تونم کاری رو انجام بدم، پس بهتره اونقدر تو ذهنم به خودم تلقینش کنم تا بالاخره تو واقعیت هم اتفاق بیفته. خب. گاهی اوقات جواب می‌داد. و خیلی خوب هم جواب می‌داد. چون علاوه‌بر اون، احساس می‌کنم ذهنم تا حدی اغراق کننده و دراماپرداز هم باشه. شاید به همین خاطره که یادم نمی‌اد چه حسی داره که قلبت شکسته باشه.

    واقعیتش... امروز خیلی روز بدی بود. اتفاقاتی که افتاد رو نمی‌دونم باید چقدر تحلیل کنم تا بتونم برداشت درستی داشته باشم و زیاده روی نکنم. ولی با این وجود فکر می‌کنم حق داشته باشم که ناراحت و عصبانی باشم. بله؛ خیلی ناراحت و عصبانی شدم. گریه کردم و خونم به جوش اومد. حتی برای یه لحظه آرزو کردم کیوراکا ( اوه، شما به این اسم نمی‌شناسیدش.) کنارم باشه تا بغلش کنم. ولی یادم افتاد دیگه نمی‌خوام و نباید بهش فکر کنم. و بعدش احساس تنهایی و بی‌کسی مزخرفی کردم. 

    اسم این رو می‌شه شکستن قلب گذاشت؟ بعید می‌دونم. هرچی فکر می‌کنم بیشتر عصبانی و کفری بودم تا دل‌شکسته. و راستش معمولاً  عصبانیت رو پررنگ‌تر و غلیظ از چیزهای دیگه احساس می‌کنم. انگار هر بار که اتفاقی می‌افته، تنها چیزی که می‌تونم بهش فکر کنم اینه که چقدر احمقم. چقدر ساده‌ام. چطور تونستم اجازه بدم اینطوری بشه؟ شاید هم اصلاً زمان خوبی رو برای صحبت کردن در مورد این موضوع انتخاب نکردم. به هرحال گفتم که، روز خوبی نبود. 

    در هر صورت، کوراگه‌ی عزیزم؛ دلیل این که این نامه رو برات نوشتم، اینه که نتونستم مخاطب دیگه‌ای پیدا کنم. نتونستم بفهمم کِی قلبم شکسته بوده تا بتونم بفهمم کی این کارو کرده. 

    در هر صورت فکر کنم بهتره بخوابم. امیدوارم فردا روز بهتری باشه.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳۱ مرداد ۰۲

    نامه‌ی روز دوم

    مامان و بابای عزیزم.

    نوشتن نامه برای شما خیلی خیلی عجیبه. لابد دلیلش اینه که هیچوقت نتونستم اونقدری باهاتون صادق باشم که همیشه توی نامه‌هام هستم. نمی‌دونم باید به آدم‌هایی که 18 سال منو توی خونه‌شون بزرگ کردن چی بگم. گاهی اوقات فکر می‌کنم چقدر عجیبه که این همه مدت پیش هم باشیم ولی هنوز همدیگه رو کامل نشناسیم.

    به هرحال شکایتی ندارم. واقعاً هم انتظار بیشتری از "والدین آسیایی"ـم نداشتم. سخت‌گیری‌های عجیبتون، حساسیت‌های غیرعادی‌تون، عقایدتون و از همه مهم‌تر، تصویرتون از "فرزند صالح"ای که همیشه می‌خواستید داشته باشید، یه کم زیادی شبیه استندآپ‌های اغراق شده‌ی کمدین‌های چینی -یا به طور دقیق‌تر، "آسیایی"- بوده همیشه. و نمی‌تونم بابت این قضیه دلخور باشم. می‌تونم درک کنم که تو چه جامعه‌ای زندگی می‌کنیم. می‌تونم درک کنم چه طرز تفکری دارید. و برای همین، با وجود این که خیلی وقت‌ها عصبانی می‌شم، ولی ته دلم درک می‌کنم. به خودم می‌گم «هی همینه که هست. اون‌ها اینجوری بزرگ شدن. می‌تونستن خیلی خیلی بدتر از این حرف‌ها باشن.» و بعدش که به دنیای اطرافم نگاه می‌کنم، بلااستثنا هر دفعه، درد و افسوس وجودم رو می‌گیره چون... بذارید بیشتر از این حاشیه نرم.

    گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که هیچوقت حاضر بودم بچه‌ای مثل خودم داشته باشم؟ یکی که دقیقاً و عیناً مثل من باشه؟ 

    فکر نمی‌کنم بچه‌ی بدی بوده باشم هیچوقت. راستش اتفاقاً همیشه فکر می‌کردم تا وقتی که نتونستم درست و غلط رو تشخیص بدم، یا حداقل از نظر بقیه اونقدر بزرگ نشدم که بتونم برای خودم تصمیم بگیرم، احتمالاً به نفعم باشه همیشه به حرف‌هاتون گوش بدم. و همین کار رو کردم. تک تک اون سال‌ها رو. همونطور که از نظرتون "صلاح" بود لباس پوشیدم، غذا خوردم، درس خوندم، قاتی آدم‌ها نشدم، تقریباً هیچوقت بیرون نرفتم، حتی توی اینترنت هم محدود کردم خودم رو. احتمالاً به خاطر همین چیزها بود که هیچوقت بهم شک نکردید. از موجودی که قرار بود تحویل جامعه بدید راضی بودید. چون دقیقاً طبق استانداردها و سلایقتون بود. راستش رو بگم همیشه به این فکر می‌کردم که پیچوندن و گول زدنتون نباید کار سختی باشه. ولی خب، گفتم که. هیچوقت این کار رو نکردم. بله بچه‌ی خیلی خوبی بودم.

    ولی واقعیت اینه که، اون "من" نبودم.

    فرقی نمی‌کرد چه ظاهری از خودم بهتون نشون بدم. به هرحال به عنوان یک انسان عادی، همیشه قوه‌ی تفکر و تعقل و تصور داشتم. و تمام اون مدت رو، احتمالاً به صورت ناخودآگاه، انگار یه "منِ" دیگه داشت توی ذهنم همراهم بزرگ می‌شد، منی که به واقعیتِ چیزی که هستم خیلی خیلی نزدیک‌تر بود. این حقیقت رو که اون هم زیر سایه‌ی شما داشت رشد می‌کرد رو انکار نمی‌کنم. ولی در هر صورت، متفاوت بود. از چیزی که از من می‌دیدید واقعاً فاصله داشت. و بعد آروم آروم انگار دیگه نمی‌تونست داخل ذهنم زندگی کنه. اونقدری بزرگ شده بود که توی جمجمه‌م جای کافی براش نباشه. برای همون آروم آروم "تخم خود را شکست، اینگونه بیرون جست"... 

    اعتراف می‌کنم تا قبل از این که این اتفاق بیفته خودم هم نمی‌دونستم چنین چیزی هست. ولی به هرحال اینطوری بود. اواخر دبیرستان همه‌ی این اتفاقات افتاد. مثل یه انقلاب درونی بود. اون زمان که خیلی جدی هر روز که از خواب بیدار می‌شدم با خودم فکر می‌کردم من کی هستم؟ چی هستم؟ چرا هستم؟ چطور هستم؟ و شبیه این‌ها. بعد از اون بود که فهمیدم دیگه نمی‌تونم جمعش کنم. متاسفم ولی بیشتر از اون نمی‌تونستم "دختر خوب مامان" باشم. احتمالاً فکر می‌کنید دانشگاه منو عوض کرد. به خاطر اعتراضات جوگیر شدم. درگیر دوستان ناباب شدم. بله، اگه بگم این‌ها هیچکدوم تاثیر نذاشتن دروغ گفتم، البته که تاثیر داشتن. ولی حرفم رو باور کنید، اصل ماجرا چیز دیگه‌ایه. 

    دو سال پیش همین روزها بود که درگیر انتخاب رشته بودم. 150 تا حق انتخاب داشتم تا از بین تمام شهرها و رشته‌ها و دانشگاه‌های ایران انتخاب کنم و یه لنگه پا منتظر بمونم تا ببینم کدومشون تو سرنوشتم نوشته شده. یادتونه؟ قسم می‌خوردم اگه از شهر خودم قبول شم امکان نداره درس بخونم؟ یادتون می‌اد چقدر از اعماق قلبم می‌خواستم برم یه جای دیگه؟ به هرکی می‌گفتم فکر می‌کرد احمق شدم. همه از غم دوری و غربت و سختی‌های بودن تو شهر غریب برام می‌گفتن. یادتونه؟ فامیل‌هایی رو که بهتون می‌گفتن «چه دل و جرئتی داشتید که دختر 17 ساله‌تون رو تنهایی فرستادید بره شهرِ دیگه هر غلطی دلش می‌خواد کنه!» رو یادتونه؟ هیچوقت اینطوری نبوده که از شهر خودم بدم بیاد. هیچوقت اینطوری نبوده که بگم «اوه وای! اینجا خیلی دانشگاه‌هاش مزخرفن!» نه اصلاً. هدف‌هایی که داشتم و دارم بزرگ‌تر از چیزی‌ بودن و هستن که تحت تاثیر چنین چیزی قرار بگیرن. ولی خب. چرا نمی‌خواستم خونه بمونم؟

    اوه آره دقیقاً. چون اگه نمی‌رفتم یه شهر دیگه، هیچوقت فرصت این رو پیدا نمی‌کردم که واقعاً خودم باشم. مامان من سعی کردم این موضوع رو شفاف برات توضیح بدم ولی تو خوشت نیومد. گفتی «من درست تربیتت نکردم. برای خودم متاسفم.» احساس کردم مایه ننگتونم. ببخشید که این منم. متاسفم که تصمیم گرفتم به جای تظاهر و دروغ گفتن بهتون، واقعیتِ خودم رو نشونتون بدم. ای کاش درک می‌کردید که می‌تونستم تظاهر کنم و دروغ بگم. کاری که خیلی از هم‌سن و سال‌هام می‌کنن. ولی نخواستم. باهاتون روراست بودم، مثل همیشه. نه این که منت بذارم، ولی دوست ندارم تاسف خوردنتون رو ببینم. دوست ندارم وقتی کنارتون راه می‌رم تظاهر کنم که هنوز اون "فرزند صالح" هستم فقط به این خاطر که مثل قدیم باب میلتون نیستم. 

    تمام این‌ها رو، برای سرزنش نگفتم. بالاتر هم گفتم، درکتون می‌کنم. انتظار ندارم جور دیگه‌ای باشید. حتی فکر می‌کنم تا حد زیادی روشن فکر هم باشید. می‌فهمم که سعی می‌کنید با همه‌ی این‌ها کنار بیاید چون به هرحال، -متاسفم، ولی- اینطوری نیست که بتونید چیزی رو عوض کنید. راستش فقط... می‌بینم و می‌فهمم که حرص می‌خورید. دلتون برای "فرزند صالح"ـتون تنگ شده. و من نمی‌خوام اینطوری باشه. 

    ممنونم که منو بزرگ کردید و دوستم داشتید. 

    فکر نکنم حرف دیگه‌ای داشته باشم. 

    منم دوستتون دارم.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۳ مرداد ۰۲

    نامه‌ی روز اول

    نابی عزیزم.

    «آیا من واقعاً می‌ترسم؟»

    این سوالیه که وقتی شروع به نوشتن کردم از خودم پرسیدم. راستش رو بگم، از همون لحظه‌ی اول نتونتستم به هیچ موضوع دیگه‌ای فکر کنم و برای همینه که الان اینجام؛ نشستم و احتمالاً در بدترین زمانبندی ممکن، می‌خوام به موضوعی اعتراف کنم که احتمالاً هیچ نیازی به بیانش نیست. 

    یه بار یه نفر بهم گفت برای پایدار موندن یه ارتباط انسانی، لازمه که هر دو طرف برای نگه داشتنش تلاش کنن. خودم رو نمی‌دونم، ولی مطمئنم که حداقل تو برای خراب نشدن همه چیز خیلی مایه گذاشتی. و گاهی اوقات این زیاد از حد خوب و ملاحظه‌گر بودنت اعصابم رو به هم می‌ریخت، چون می‌دونستم با احساس واقعی‌ت در تضاده.

    من گاهی اوقات خیلی تند مزاج و حق به جانب می‌شم، مخصوصاً در مقابل آدم‌هایی که برام مهمن. ولی با این وجود تو همیشه سعی کردی کنار بیای، دعوا راه نندازی و سعی کنی بهم بگی اشکالی نداره، من کنارتم، من درکت می‌کنم.

    «درکت می‌کنم.»

    نه درکم نمی‌کردی. هنوز هم نمی‌کنی. ولی این حرف رو بهم می‌زنی چون می‌دونی به شنیدنش نیاز دارم. بعدش دلداریم می‌دی، سعی می‌کنی ناراحتی و عصبانیتم رو کمتر کنی. بذار روراست باشم، بیشتر وقت‌ها موفق هم می‌شی. چون تو زیادی خوب و ملاحظه‌گری.

    با این که هیچوقت به این موضوع کوچکترین اشاره‌ای نکردی -چون نمی‌خواستی غصه بخورم. چون دوستم داشتی. هنوز هم داری.- گاهی اوقات توی اعماق نگاهت، اون ته ته‌های لحن مهربونت، می‌تونستم حس کنم متوجه موضوع نیستی. انگار هنوز من رو یه بچه می‌بینی که برای عروسکش گریه می‌کنه. چون من و تو باهم فرق داریم. دغدغه‌هامون زمین تا آسمون متفاوتن. نمی‌تونم بفهمم جای تو بودن چه حسی داره. و شاید برای همین باشه که تو هم نمی‌تونی بفهمی بعضی مسائل چقدر و چطور برای من بزرگن.

    شاید مثل همیشه دارم اغرق می‌کنم، شاید دارم زیادی تحلیل می‌کنم. می‌فهمم که به جای غر زدن باید ازت ممنون باشم. برای تمام دفعاتی که احتمالاً توی دلت گفتی «ای بابا. اینم ما رو گیر آورده‌ها.» ولی تمام تلاشت رو کردی که بهم نشون بدی برات مهمم. برای تمام محبتی که بهم داری، برای تمام تلاش‌هات، برای همه چیز. تو آدم فوق‌العاده‌ای هستی. جوری که هیچوقت نمی‌تونم مثلت بشم.

    عزیزم، امیدوارم هیچوقت این نامه رو به خودت نگیری. اصلاً امیدوارم هیچوقت نخونیش. چون چیزهایی در موردت هست که نمی‌خوام هیچوقت بدونی. چون همینطوری همه چیز خیلی خوبه؛ و من نمی‌خوام چیزی خراب شه. برای همین بهم قول بده، حتی اگه فهمیدی، تظاهر کن نمی‌دونی. فراموشش کن. فکر کن هیچوقت چنین چیزهایی گفته نشده. 

    بیشتر از این حرف نمی‌زنم. ولی حداقل، حالا می‌فهمم چرا از گفتنشون می‌ترسیدم.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۰۲

    ۱۸/۱۰/۱۳۹۸

    این روزها توضیح دادن انگار کار خیلی سختی شده. 

    وقتی موضوع جدی‌ای برای بحث هست حتی صحبت با کسی که با حرفم موافقه هم باز سخته. و حتی همین الان هم برای نوشتن هر جمله با کلمات بازی می‌کنم، می‌نویسم و پاک می‌کنم و باز انگار یه چیزی درست نیست، باز انگار عجیبه، انگار باید پاکش کنم و دوباره بنویسم. باز انگار اشتباهه. ولی این تقصیر کلمات نیست، تقصیر جمله‌ها نیست چون اون‌ها شاید آخرین چیزهای اشتباهِ این روزها باشن.

    *یادم رفت چی می‌خواستم بنویسم.*

     

    چند وقت پیش توی سالن مطالعه‌ی خوابگاه یه دورهمیِ "دوستانه" برگزار شده بود. من فقط چند دیقه تونستم توی اون جمع دووم بیارم، رسماً دعوا شده بود، یه عده می‌گفتن مردم چرا باید با پلیس بجنگن؟ و یه عده دیگه می‌گفتن پلیس چرا باید با مردم بجنگه؟ واقعاً تحمل مزخرفاتی که یه عده ارائه می‌دادن رو نداشتم. و بعدش واقعاً عصبانی و ناراحت بودم و به موضوع خیلی احمقانه‌ای فکر می‌کردم، "چرا مردم نمی‌تونن با هم خوب باشن؟ چرا با هم می‌جنگن و همو آزار می‌دن؟" می‌دونم مسخرست.

    نمی‌دونم تاثیر چی می‌تونه باشه، غم؟ خشم؟ یا یه چیزی شبیه این‌ها؟ ولی هرچی که هست، این روزها نسبت به هر موضوع بی‌ربطی امیدوارتر هستم. بعضی چیزها خیلی قابل لمس‌تر به نظر می‌ان، حتی چیزهایی که شاید هیچوقت نخوام سمتشون برم و فقط تصورشون می‌کنم. 

    قبلاً وقت‌هایی که خیلی ناامید یا خیلی غمگین می‌شدم، خیلی به این که بمیرم فکر می‌کردم. البته فقط در حد همون فکر. (نمی‌دونم مزخرفه یا چی، ولی من زندگی کردن رو دوست دارم، ارزشمنده برام.) و حتی گاهی با جزئیات توی ذهنم برنامه ریزی می‌کردم  که چطوری خودم رو حذف کنم. قبل مردنم چه آهنگی گوش بدم؟ توی نامه‌ی آخرم چی بنویسم؟ چی بپوشم؟ کدوم گوشواره رو بندازم؟ ولی این روزها در اوج غصه‌هام هم حتی نمی‌خوام تصورش کنم. چون هنوز مرحله‌های خیلی زیادی از این بازی کوفتی مونده، مسیرهای نرفته‌ی خیلی زیادی توی این هزارتوی کوفتی هست. و من هزاران چیز ندیده، کتاب نخونده، تجربه‌ی کسب نکرده، و کارهای انجام نشده دارم. و نمی‌تونم تصور کنم که قبل از این که آزاد بشم بمیرم. 

    و نمی‌دونم اون روز کی می‌رسه، روزی که از ته دل بخندیم، و بعد تموم شدن خنده‌ها و پاک کردن اشک‌هامون، بابت جبر زندگیمون غصه نخوریم. همون جبری که باعث شد توی این گوشه‌ی دنیا متولد شیم، بزرگ بشیم و نخ‌های قرمز روحمون به سنگ‌های آبی فیروزه‌ای‌ای که زیر این خاک مدفون شدن گره بخوره. 

    ولی قطعاً اون روز، می‌تونیم از اعماق قلبمون خوشحال باشیم.

     

     

    پی‌نوشت: چند وقت پیش پگاه گفت ای کاش از اول تو فرانسه‌ای سوئیسی جایی به دنیا می‌اومدم و از همه‌ی این کثافت‌ها به دور بودم. ولی جدی، من یکی فکر نکنم دلم بخواد ایرانی نباشم. یعنی... اگر تو فرانسه‌ای سوئیسی جایی متولد می‌شدم، باز هم "من" بودم؟

    پی‌نوشت: تو امتحاناتتون موفق باشین، خوب غذا بخورین و مراقب خودتون باشین3>

  • ۲۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۸ دی ۰۱

    سال جدید؟

    به نام خدا.

    یه سال دیگه گذشت، به اندازه‌ی یه سال دیگه بزرگتر شدم و یه دور دیگه دور خورشید چرخیدم. 

    امروز نوزده سالم شد... راستش عجیبه، انگار عدد نوزده زیادی برای من گنده و سنگینه و وقتی توی آینه به خودم نگاه می‌کنم، آدمی رو می‌بینم که هنوز خیلی کوچیکه، خیلی چیزها رو نمی‌دونه و برای نوزده ساله بودن، شاید زیادی بچه و کوچولوئه. من انگار هنوز همون بچه‌ی نادون چهارده ساله‌ام، اما همزمان، حتی شبیه هفته‌ی قبلم هم نیستم. هیجده سالگی برام سال جالب و تکرار نشدنی‌ای بود. پر از تجربه‌های جدید، تغییر، رشد و تکاپو. 

    نمی‌دونم چی بنویسم، هی می‌نویسم و پاک می‌کنم. و باز هم انگار کلمات درست رو پیدا نمی‌کنم. و خب از طرفی هم نمی‌خوام زیادی چرت بگمD": ...

    خب این اولین تولدی بود که نه تو شهر خودم بودم و نه کنار خانوادم. و به جاش، کنار دوستایی بودم که کمتر از یک ساله که می‌شناسمشون. و گاهی اوقات از خودم می‌پرسم آیا من واقعاً لایق این همه عشق و محبت هستم؟...

    محبتی که امسال برای تولدم گرفتم انگار خیلی عمیق‌تر بود و حس واقعی‌تری بهم می‌داد. و من واقعاً نمی‌دونستم چطوری باید جواب این همه محبت رو بدم. علی رغم این که هیونگ و کیدو پیشم نبودن و از اونجایی که پیامرسان‌ها هم همشون یه جوری به فنا رفتن، به روش سنتی از طریق اس‌ام‌اس بهم تبریک گفتنD": ... 

    نمی‌دونم چی بگم، 

    فقط ممنونم از همه‌ی کسایی که توی این هیجده سالگی‌ای که گذشت بهم حس ارزشمندی دادن و باعث شدن حس "دوست داشته شدن" داشته باشم.

    از هم‌کلاسی‌هام، خانوادم، دخترعموهام و خالم، هیونگ و کیدو، دوست دختر کیدوD: و بچه‌های بیان، نوبادی، سینیور، میتسوری، دارلینگم:")))... و هرکس دیگه‌ای که ازش اسم نبردم ولی باید می‌بردم چون من تو اسم بردن افتضاحم-

    درکل...

    حرف دیگه‌ای نیست:"))...

     

     

    پی‌نوشت: وضع تغذیم واقعاً بده. چهار وعده‌ی غذایی اخیرمو نخوردم-

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳ آبان ۰۱

    .

    قتل آن شاخه گل سرخ،

    مثل قتل قصه‌ای در کوچه بود.

    مثل قتل قطره دست آتشی. 

    ای دو پایان سیاه،

    ای اهالی قبور،

    چه نواییست در این گورستان؟

     

    دختر باشی، مهسا امینی،

    پسر باشی، امیرحسین خادمی.

     

    پی‌نوشت: مهسا سکته نکرد.

    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱

    رگ‌های منقبض، استخوان‌های خون آلود

    هوا سرد بود و آسمون با وجود تمام تاریکیش، متمایل به بنفش. 

    مثل شب‌هایی که برای برف سنگین روز بعد آماده می‌شن؛ و از همون شب‌هایی که ستار‌ه‌هاش دیده نمی‌شن. درست مثل اون، که پشت درهای بسته موند در حالی که برای فریاد کشیدن زیادی ساکت بود. و ناتوان.

    اما هنوز پاییز بود. هنوز وقت برف باریدن نبود. اما آسمون کبود بود. انگار بغض کرده بود. از سرما، خونِ داخل رگ‌هاش مرده و دیگه قرمز نبود. بنفش بود. سرد بود. نفس می‌کشید، اما انگار از همین هم خجالت زده بود. اونقدر خجالت زده که حتی نمی‌بارید. حتی اشک نمی‌ریخت. می‌ترسید از گرم بودن اون قطره‌ها. گرمایی که از اون دریغ شد، چه زمانی که زنده بود، و چه زمانی که دیگه وجود نداشت.

    و شاید آسمونِ کبود، بیشتر از هر کس دیگه‌ای اهمیت می‌داد. به چیزی که هنوز توی گوشه‌ی خیس و تاریک و سردی توی این دنیا داره نفس می‌کشه. شاید آسمونِ کبود تنها کسی بود که چشم‌هاشو نبسته بود، برخلاف هر کس دیگه‌ای، که نگاه نمی‌کرد و قبول نمی‌کرد وجود اون رو. و حرف زدن در مورد از بین رفتن وجودی که از نظر این آدم‌ها هیچوقت وجود نداشته احمقانست. مسخرست. انگار دیوونگیه. دیوونه مثل همون‌هایی که به تخت بسته می‌شن، دارو‌های بدمزه می‌خورن و روزهای دردناکی رو می‌گذرونن. درد جسم، درد روح؛ و درد هرچیزی که بین این دو وجود داره.

    و این یه تراژدی غم‌انگیزه. چون حتی اگر می‌شد این کلمه‌ی زبر و خشن رو به جسم لاغر و نرم و لطیفش نسبت داد، چیزی که در نهایت از اون باقی موند، حتی یه جسد سرد و پف کرده نبود. از اون نه قلبی باقی مونده بود، نه چشم‌های رنگی، و نه حتی اون گوش‌های بی‌استفاده و گلوی ناکارآمد. فقط دست بود. دست‌هایی که برای زنده موندن تقلا می‌کردن. دست‌هایی که آخرین سلاح و سنگر دفاعی رو با تمام نیرو لای انگشت‌های کوتاهشون گرفته بودن. مشت‌هایی که این بار نه برای لعن و نفرین بود و نه برای کوبیده شدن؛ که برای ایستادن. برای زمین نخوردن. 

    امیدوار بودم اون دست‌ها هیچوقت نفهمن چه کار بیهوده‌ای می‌کنن. و این سوالیه که هرگز به جوابش نمی‌رسم؛ اون تا کجای این ماجرا رو فهمید؟ چقدر درد کشید و چقدر دید؟ حتی وقتی که با گلو و صدایی که از اون دریغ شد فریاد می‌کشیدم و سنگینی آخرین و شاید تنها چیز‌هایی که از اون باقی مونده بود رو روی پوستم حس می‌کردم. 

    یکی که عینک درشتی به چشم می‌زد و لبخند شیرینی داشت، وقتی فهمید که چی شده گفت که اشتباه کردم، گفت که نباید دخالت می‌کردم، گفت که با این دخالت همه چیز رو خراب کردم، اما اشتباه می‌کرد. من می‌دونستم تا حالا چه اتفاقی افتاده، و برام مثل روز روشن بود که بعد از این چی قراره بشه. و برای همین بود که قبل دیدن اون فاجعه، وقتی فهمیدم پشت درهای بسته گیر افتاده، دویدم و وقتی نتونستم اون قفل لعنتی رو باز کنم، در رو شکستم. و شاید لازم بود خیلی قبل‌تر از شر اون دیوارهای نامرئی و اتاقک‌های خالی خلاص می‌شدم، چون من شاید تنها کسی بودم که یقین داشت اون وجود داره، اما اونقدر شجاع نبود که واقعاً کاری انجام بده. شاید انتظار نداشت این اتفاق بیفته، نه اینقدر زود، نه اینقدر دردناک. من شاید تنها کسی بودم که تصمیم گرفت کاری کنه اما توی همون مرحله‌ی اول ایستاد، قدم اول رو حتی کامل نکرد.

    و در اون روز وحشتناک و خونین، مدام از خودش می‌پرسید اگر حداقل الفبای صحبت رو کامل یاد می‌گرفتم، می‌تونستم من هم اسمش رو صدا بزنم؟

    آیا صدا زدن اسمش ممکن بود چیزی رو عوض کنه؟ برای من نکرد.

    اون نمی‌تونست حرف بزنه. نمی‌تونست بشنوه. با کاغذ و قلم و الفبای خودش حرف می‌زد. شاید می‌دونست که چه اتفاقی قراره بیفته. شاید می‌دونست دیگه زمانی براش نمونده. و شاید برای همین بود که توی آخرین نامه، فقط اسمم رو نوشته بود. فقط من رو صدا کرده بود. اون از من کمک خواسته بود. و با تمام چیزی که براش باقی مونده بود از من تمنا کرده بود. شاید اون باور کرده بود فقط منم که می‌بینمش و به وجودش ایمان دارم. 

    اما به اندازه‌ای که اون فکر می‌کرد شجاع نبودم. من نامه رو احمقانه توی جیبم فرو کردم. و برای یک لحظه‌ی کوتاه، شدم درست مثل همون هیولاها.

    چیز مهمی نیست.

    در صورتی که مهم بود. اما به هر دلیلی، مثل خیلی وقت‌های دیگه به نگرانی‌ای که جایی درون قلبم می‌جوشید اهمیتی ندادم. چون من فقط یه نوجوون ساده بودم. از همون‌ها که ژاکت‌های بزرگ و قهوه‌ای و پوتین‌های چرمی بند دار می‌پوشن. همون‌هایی که خنده‌ی ناشایست و صدای بلندی دارن، همون‌هایی که توی مدرسه، دوستایی دارن که منزوی‌ها بهشون حسودی می‌کنن.

    یه نوجوون مدرسه‌ای ساده و معمولی، با یه قلب فوق‌العاده نازک؛ در همسایگیِ یه بچه‌ی ناخواسته، شاید حتی نفرین شده، بدون حتی اسمی مشخص. 

    بچه‌ای که نه می‌شنید و نه می‌گفت؛ نمی‌تونست.

    بچه‌ای که تمام درد و رنجی بود که من نداشتم. تمام غصه‌ و تنهایی‌ای بود که من حس نکرده بودم. اما با این حال، بهم لبخند می‌زد، و باعث شد به وضوح ببینم و بفهمم احساسِ دیدن چیزی رو که هیچکس نمی‌بینه؛ و توی اون روزهای بارونی، این حس فوق‌العاده شیرین بود، پارادوکسی عجیب با آبنبات‌های لواشکی مورد‌علاقه‌مون. 

    و من پیش خودم فکر می‌کردم شاید فقط یک نفر برای زنده موندن کافی باشه.

    اشتباه بود. و من وقتی این رو فهمیدم که خیلی دیر شده بود. همون روزی که در رو شکستم. و دیدم که آخرین تکه‌های وجودش چطوری برای بودن تقلا می‌کنن. گریه کردن بی‌فایده بود. من کافی نبودم. چون چیزی بیشتر از یه ذره‌ی کوچیکِ معلق توی یه دنیای بزرگ و پیچیده نبودم. هرگز نخواهم بود. 

    و اون از بین رفت، طوری فراموش شد که انگار هرگز وجود نداشته. و جلادانش هرگز در این دنیا اون طوری که سزاوارش باشن مجازات نشدن. و گاهی به این فکر می‌کنم که شاید منم یکی از اون جلادها باشم. دست کم یکی از همدست‌هاشون، چرا تصمیم گرفتم فقط برای خودم نگهش دارم؟ چرا فکر کردم تنها من برای نجاتش کافی هستم؟ 

    شاید اگر خودخواه نبودم، امشب آسمون بنفش نبود. یا حتی کبود و بغض‌آلود.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۰ شهریور ۰۱
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: