راستش رو بگم من خیلی منتظر امروز بودم.

تمام شب‌هایی که باهام حرف می‌زدی، بعدش منو گریه می‌نداختی و مجبورم می‌کردی برم توی حموم بشینم و با چشم‌های اشکی برات ایموجی خنده بفرستم. اونقدر گریه می‌کردم که چشم‌هام می‌سوخت و سرم درد می‌گرفت. ولی بعدش با یه قلب گرم و پر از ستاره، توی تختم می‌خزیدم و می‌رفتم زیر پتو. تصور می‌کردم کنارم خوابیدی. و بعد از این که صبح از خواب بیدار می‌شدم، منتظر می‌موندم که توی بیمارستان ببینمت، منتظر پیام‌های صبح به خیرت می‌موندم که یه بار دیگه بیای و منو گریه بندازی.

چون اونا گرم‌ترین اشک‌های دنیا بودن. و قلب من، سرزنده‌تر از همیشه داشت می‌تپید. 

دیشب، ساعت که از دوازده گذشت، با خودم گفتم بالاخره دوم بهمن رسید. الان باید دنبال لباس خوشگل می‌گشتم و سایه‌ی رنگی‌ای که بهش بیاد. شاید نگران این می‌شدم که کدوم گوشواره رو بندازم یا کدوم کفش رو بپوشم. بعدش قرار بود چشم‌‌های اکلیلی‌تو نشونم بدی و بذاری یه چسب‌زخم با طرح نهنگ بذارم توی دستت. بهت بگم از هر جا و با هر شدتی که زخمی شدی، من به اندازه‌ی کافی چسب‌زخم دارم که بهت بدم. خب شاید خوشت نمی‌اومد. شاید می‌گفتی من «غلط»تر از این حرف‌هام که بخوام چسب‌زخم طرحدار بزنم.

بامزه‌ست نه؟

ولی ساعت که از دوازده گذشت من نه نگران لباس خوشگل بودم، نه سایه‌ی رنگی، نه گوشواره و نه حتی کفش. فقط هرچی که دستم اومد رو پوشیدم. با موهای خیس و جوراب بلند رفتم توی حیاط. لای برف‌ها. سرم رو بالا گرفتم تا دونه‌های یخ زده‌ی برف، اشک‌هام رو ببوسن. آهنگ‌هایی که تو گوش می‌دادی رو گوش می‌دادم، با خودم حرف می‌زدم و نمی‌تونستم جلوی گریه کردنم رو بگیرم. شال گردنم خیس شد، صورتم یخ زد. اونقدر توی حیاط موندم که هم‌اتاقی‌هام نگرانم شدن. اومدن بیرون، دعوام کردن که یه بار دیگه دارم به خاطرت گریه می‌کنم. بغلم کردن و دستم رو گرفتن. همون کاری که تو نکردی.

من و تو واقعاً برای هم چی بودیم؟ 

فکر نکنم هیچکدوم جواب این سوال رو بدونیم. گاهی اوقات فکر می‌کنم من اومدم که عذاب تو باشم. اومدم که درد و رنج تو باشم. زخمی باشم که جلوی چشمت راه می‌ره، بهت چشمک می‌زنه. اونقدر درد داره که نمی‌تونی بهش دست بزنی، ولی اونقدر خوشگله که نمی‌تونی ازش صرف نظر کنی. زخمی که خوب نمی‌شه. زخمی که از جلوی چشمت کنار نمی‌ره. 

عزیزم من اومدم که بهت نشون بدم حسرت یعنی چی. غصه خوردن و از پشت ویترین نگاه کردن یعنی چی. دویدن و هیچوقت نرسیدن یعنی چی.

حالا می‌تونی متوجه بشی؟ تنها موندن و اشک ریختن رو؟ احساس این رو که چیزی رو به دست بیاری، ولی قبل از این که بتونی محکم بگیریش از دستت پر بکشه و بره؟ یا حتی بدتر، از لای انگشت‌هات لیز بخوره و بریزه زمین؟ فکر کنم تنهایی رو خوب بفهمی. به هرحال همیشه می‌گفتی یه نهنگ 52 هرتزی هستی. ولی من فکر می‌کنم ماهی‌مرکب باشی. تو خودت خواستی که تنها بمونی. خودت خواستی که لایق هیچ محبت و توجهی نباشی. خودت خواستی که حتی لایق یه تبریک تولد و چسب‌زخم نهنگی نباشی. 

ولی جدا از اون چرا راه دور بری ماهی‌مرکب؟ فقط کافیه توی آینه نگاه کنی. یه کله‌ی دراز و زشت داری. 

حالا تقریباً ده دقیقه از دوم بهمن مونده. ده دقیقه مونده تا روز تولدت تموم بشه. به بیست و چهار سالگی خوش اومدی. 

 

پی‌نوشت: تمام اون مدت من با چشم‌هام بهت التماس می‌کردم که ولم نکنی. توی تک تک کلماتم ازت می‌خواستم که تنهام نذاری. و واقعاً فقط همین برام کافی بود. شاید بیشتر می‌خواستم، ولی اگر نمی‌خواستی اصرار نمی‌کردم. فقط کافی بود کنارم بمونی. فقط کافی بود باهام حرف بزنی. ولی فقط یه بزدل ترسو بودی که جز فرار کردن هیچ کاری بلد نیست. 

پی‌نوشت: تو تموم شدی. جدی می‌گم. من با خودم کنار اومدم و خوشحالم از این که نخ قرمز سرنوشتم، به تو متصل نیست چون خدای بزرگ... چه زوج افتضاحی می‌شدیم!

پی‌نوشت: از ته دلم امیدوارم هیچوقت فراموشم نکنی. هر بار که چای می‌خوری یادم بیفتی. هر بار که خرگوش می‌بینی. حتی هر باری که توی چشم‌های یه دختر دیگه نگاه می‌کنی. امیدوارم تا وقتی اینقدر ترسویی آرامش رو پیدا نکنی. من نفرینت می‌کنم. 

پی‌نوشت: دوم بهمن آخرین روزی می‌شه که برای تو گریه می‌کنم.