خب... سلام... اولش باید سلام بدم درسته؟

البته انشاالله که نطقم کور نشده و هنوز پست گذاشتن یادم نرفته، حقیقتا غیبت صغری ای بیش نبود و قبل تر ها هم پیش اومده بود که وب رو برای مدتی وداع بگم صرفا جهت تمدد اعصاب و رسیدن به آسایش روانی ولی مطمئن باشید (و می دونم که هستید((= ) هیچوقت به این شدت نبوده. شدت نه از نظر مدت غیبت، بلکه از جهت همگانی شدن و این چیزا دیگه... خودتون می دونید چی دارم می گم... (احتمالا...) 

نکته ی اول این که نزنیدم|: واقعا که فکر نکردید بدون وب می تونم دووم بیارم؟ فکر کردید؟ آره؟ اف بر شما... (#دو_قورت_و_نیمِ_باقی)

خیلی حرف دارم برای زدن. منتها مشکل اینجاست که نه می دونم از کجا باید شروع کنم، و نه مطمئنم که باید بزنمشون یا نه؟!

رفتنم بی دلیل نبود. واقعا مسخره می شه اگه همچین کاری بی دلیل بوده باشه((= ولی بذارید هرچی که تو ذهنمه رو با صداقت و درایت بیرون بریزم... چون روزی که وبو بستم، طولی نکشید که کیدو بهم گفت: فردا وبتو باز می کنی دیگه آره؟

و همون کیدوی لجباز که تا یه چیزیو نفهمه ول کن نیست با چنان ریکشن کوبنده ای مواجه شد که خفه خون گرفت و دیگه هم اوسدون آشمادی((: 

گفته بودم زودتر از دو هفته باز نمی کنم، ولی اینطور که بر می آد سر حرفم نموندم، احتمالا یکی دیگه از همون تصمیمات اغراق آمیز ناشی از فشار روانی بوده و برای همینه که سرش نموندم ولی بی شوخی می گم اصلا از کارم پشیمون نیستم((= شاید الان پیش خودتون فکر کنید که آخه خواهر من که چی بشه؟ چرا اینقدر چرند می گی و نمی ری سر اصل مطلب و خلاص؟ و من بهتون می گم به دو دلیل، مهم ترینش این که وظیفه ی خطیر من جفنگ گفتنه پس انتظار بیشتری ازم نمی ره((=...

این اواخر، یعنی حدود دو الی سه ماه اخیر توی شرایط روحی روانی وحشتناکی قرار داشتم. می دونید شاید در وهله ی اول خیلی شدید به نظر نیاد، ولی دیدید وقتی یه شیشه داخلش پر از ترک باشه با یه سرد و گرم کردن کوچولو از هم می پاشه و تیکه تیکه می شه؟(=

وضعیت منم همینجوری بود... همیشه به این فکر می کردم که مشکلاتم واقعا اونقدر ها بزرگ نیستن. برای همون همیشه Skip شون می کردم و فقط سعی می کردم بهشون فکر نکنم... ولی همین باعث شد یه گلوله ی برفی کوچولو روی زمین اونقدر قل بخوره که تبدیل به یه کوه یخی بزرگ بشه(= راستی اینجا الان داره برف می آد...

بگذریم. گفتم به یه مقدار زمان نیاز دارم. برای چه کاری؟ برای کنار اومدن با خودم. فهمیدم نادیده گرفتن مشکلاتم باعث می شه بدتر اعصابم به هم بریزه و تاثیرش روم شدید تر باشه... برای همون گفتم فقط باید قبولشون کنم، سادست مگه نه؟ 

در راستای همین کنار اومدن ها فهمیدم واقعا مهم نیست مشکلی که داری چقدر بزرگ باشه. مهم تاثیریه که روی تو می ذاره... گاهی اوقات بدترین ناسزا های دنیا اصلا به یه ورتم نیستن ولی بعضی حرف هایی که از روی هیچ قصد و غرض خاصی نوشته نشدن تا مدت ها کلافت می کنن(((= ...

صادقانه می گم... اصلا انتظار نداشتم با رفتنم اینجوری جنجال به پا بشه... ینی می دونید... جدی می گم، انتظارشو نداشم. فقط به این فکر می کردم که خب یه روزی از همین روزا یکی می آد و می بینه عه! وب مائو دیگه نیست، کاتن کلاود بسته شده و خب که چی؟ اصلا به من چه؟ بالاخره بر می گرده دیگه... اصن بر نگرده، که چی؟...

ولی براتون مهم بود... می دونید قدیم تر ها یه دوره ای بود... که از لحاظ احساسی تاریک ترین دوره ی زندگیم بود تا الان((= هیچ کسو نداشتم... فقط می خواستم یکی باشه که بیاد و ازم بپرسه خوبی؟ و من بگم نه! نیستم!... واقعا هم نبودم. انتظار نداشتم کسی بفهمه خوب نیستم. فقط می خواستم بپرسه حتی اگه جوابم براش هیچ اهمیتی نداشته باشه... ولی کسی نبود. نپرسید. حتی اون زمان وبم رو یه مدت بستم. اصلا کسی خبردار نشد(= یا حداقل به روش نیاورد. گفتم مهم نیست چه مشکلی پیش اومده، مشکل تاثیریه که روت گذاشته. (مال وقتیه که هنوز میهنی بودم؛ ازش مدت زیادی می گذره ولی بعید می دونم تاثیراتش تا ابد از بین بره... چون معمولا وقتی آدم ناراحته مغزش ناخوآگاه حتی قدیمی ترین ناراحتی هارو یادش می آره که بیشتر ناراحت شه(=...)

می دونید اون دوره گذشت. فقط یه سال و اندی توی اون شرایط بودم بعدش همه چی به نحو بسیار جذابی درست شد و از اون تنهایی نحس بیرون اومدم ولی آثارش روم بود... و هست! هنوزم هست. همین باعث شد وبو ببندم.

تصورتون از من چیه واقعا؟(= 

من وحشی ترین آدمی ام که خانوادم به چشم دیدن. چون اصولا خیلی اهل به کار بردن الفاظ منفی نیستن ولی این اواخر حتی بابام (که خیلی به این جزئیات گیر نمی ده معمولا) همش بهم می گفت باید آروم باشم و خیلی عصبانی و روانی شدم این روزا... راست هم می گفت. 

در کل آدمی ام که خیلی زود عصبانی می شه و جوش می آره. در عوض زود هم به مود عادی و غیر عصبانی بر می گرده، ولی خب یه روی سگی هم دارم که سخت بالا می آد ولی وقتی اومد حالا حالا ها مهمونمونه(= ... مطمئن باشید اگه توی انیمه سایکو پس زندگی می کردم تا حالا دومینیتور لت و پارم کرده بود. سایکو پسم شدیدا بالا بود این روزا، چیزی حدود 400 اینا(((=...

آره... وقتی تو این حالت قرار دارم نباید با کسی حرف بزنم و باید تنها باشم. تاکید می کنم، باید! چون زمان هایی بودن که تنهایی رو برنگزیدم و نتیجش رو هم دیدم، بار ها و بار ها و هر بار هم از رفتار هام پشیمون شدم. حالا اون حال و روز به اصطلاح سگی هم علل خودش رو داشت که از توضیحش معذورم ولی بدونید موجه بوده((=... در واقع ازتون نمی خوام درکم کنید، فقط می خوام بهم حق بدید(=

شاید بگید خب شاید تو واقعیت بتونی آدم بکشی از شدت عصبانیتت، تو مجازی هم آخه؟ چرا وبتو بستی دختر! 

ببینید... گفتم نباید با کسی ارتباط داشته باشم تو این حالت! هیونگ و کیدو رو فاکتور بگیرید، واقعا کسی نیست تو واقعیت که اونقدر براش مهم باشم که بخواد همینجوری بیاد یه حالی ازم بپرسه چون اصولا زیستگاهم اتاقمه و خیلی بیرون اتاق آفتابی نمی شم، آخه همینجوریشم ارتباطات دنیای واقعی قطعه، دیگه چیکار کنم((=...

شاید بگید خب! یه پست می ذاشتی و می گفتی تا اطلاع ثانوی کاری به کارم نداشته باشید!...

نه... نمی شد. باید همه ی درا رو به روی خودم می بستم. حتی سنتاکو رو بلاک کردم. از تمامی گروه های چتمون لفت دادم. به جز هیونگ و کیدو چون برای امتحان بهشون نیاز داشتم|: ...

باید می تونستم خودم رو توجیه کنم که هیچ بنده خدایی الان جایی منتظرم نیست... و بهونه ی خوبی بود، چون واقعا فکر می کردم همینطوریه با توجه به تجربه های قبلیم که بالا هم گفتم... اینو به سنتاکو هم گفتم، این که یه سکوت آزار دهنده داشته باشم بهتر از این نیست که رفتار آزار دهنده داشته باشم؟ نگید نه... نه تا وقتی که هنوز اون روی منو ندیدید... 

من شدیدا عصبانی بودم تو این چند روز. اگه نبودم وبو نمی بستم. حتی نمی تونستم بیام یه پست درست حسابی بذارم چون اگه واقعا اونقدر اعصابم سر جاش بود که می تونستم عین آدم حرف بزنم که اصلا نمی رفتم((=...

الانم از کسی انتظار ندارم بیاد به استقبالم و فرش قرمز پهن کنه جلوم|: فقط ممنونم... ممنون که براتون مهم بود نبودنم و حداقل سراغمو گرفتید... و متاسفم اگه کسی رو ناراحت کردم ولی دلایلمو توضیح دادم، کافی نیست هنوزم؟ 

این مدت رو فقط به فکر کردن به خودم گذروندم. به نتایج جالبی هم رسیدم(=... 

مهم ترینش این بود که عصبانیتم واقعا از سر عصبانیت نیست... بیشتر ناراحتیه که به حد جنون رسیده(=... تا حدی که بخوام صندلی رو پرت کنم سمت دیوار جوری که گچش به کل بریزه زمین و سیمان پشتش نمایان بشه((=... (البته این وحشی بازی هارو توی خونه ی قبلیمون که الان خالی از سکنست در آوردم ولی به هرحال...)

دوم این که گفتم چقدر بده که شخصیت منفی داستانم؟ خبر خوب! نه من شخصیت منفی نیستم... در واقع اصلا جزئی از داستانی نیستم که تمام این مدت خودمو درگیرش کرده بودم... و همین بود که کفریم می کرد، انگار چندین سال داشتم دنبال چیزی می رفتم که اصلا برای من و در مورد من نبوده، پس این همه تقلا برای چی بود؟ هیچی! یه سوی تفاهم که طرف مقابلم حتی نخواست بهم بگه گارداش! کم گوه بخور دیگه... دارم برای پشت سریت دست تکون می دم نه تو، حالا برو کنار بذار باد بیاد(((=...

یه جورایی الان می فهمم چرا هیونگ هیچوقت در مورد مشکلاتش واضح حرف نمی زنه و همیشه در هاله ای از ابهامه، آره هیونگ حالا درکت می کنم و ببخشید اگه زمانی بوده که مجبورت کردم حرف بزنی...

آیم بک دیگه خلاصه((=... 

کلی ستاره اینجا هست که اصلا نمی دونم توشون چه خبره، مطمئن نیستم برای همشون کامنت بذارم ولی مطمئن باشید می خونمشون(=...

 

 

پی نوشت: بخش قابل توجهی از حرفامو که اتفاقا تایپ هم کرده بودم رو پاک کردم، شاید بهتر باشه هیچوقت کسی نشنوتش. توضیح دادن توی این شرایط همه چیزو بدتر می کنه فقط، همینقدرم که گفتم زیادی بود...

پی نوشت: پست طولانی شد، به چپم. تلافی غیبتم((=

پی نوشت: صمیمانه ممنون بیده و تقاضای بخشش دارم...

پی نوشت: می خواستم کامنتارو ببندم... خب نبستم یاح یاح یاح D:...

پی نوشت: گفتم این چند روز فقط به خودم فکر می کردم؟ آره خب، در واقع حتی به کم اهمیت ترین افکارمم عمیقا توجه ورزیدم. یه چیز جالب هم فهمیدم((=... نمی دونم اصلا از کی شروع شد، و اصلا چرا تا الان متوجهش نشده بودم ولی توی ذهنم همیشه خودمو "مائویا" صدا می کنم... انگار شیش سال مائو تامایی بودن بدجوری رفته تو پوست و خونم((=... 

پی نوشت: این مدت حتی سراغ پلی لیست های خاک خورده ی سال ها قبل، خاطرات بسیار بسیار قدیمیم، حتی آلبوم عکسام و هرچیز دیگه ای که فکرشو کنید از گذشته ها رفتم... یه حس عجیبی داشت، انگار اینجا بودم و همزمان اونجا بودم... دارم بزرگ می شم آره؟ دیگه اون مائو کوچولوی ملکه ی 14 ساله نیستم[,= 

پی نوشت: فک کنم هیونگ این بار واقعا بیاد بزنتم اگه بگم بازم نشستم گلتی کرون دیدم... پس نمی گم که زنده بمونمD: