۵۸ مطلب با موضوع «خُزَعبَلآت» ثبت شده است

من هنوز وجود دارم...~

 

 

بهم گفتن هلو منو یادشون می‌ندازه. بهم گفتن با رنگ صورتی یادم می‌افتن. بهم گفتن ابر و قورباغه و شکر منو یادشون می‌اندازه. بهم گفتن ازم یاد گرفتن زندگی می‌تونه در عین ساده بودن قشنگ باشه. بهم گفتن مثل هیچکس نیستم. پس وجود دارم، تا وقتی توی این دنیا کاتانا وجود داره و قورباغه ها با پوستشون تنفس می‌کنن، وجود دارم، تا وقتی کسی باشه که منو به یاد بیاره، وجود دارم. همین برام کافیه. بعدش اگه اسمم توی ورق های روزگار گم بشه اشکالی نداره. 

اشکالی نداره؛ چون من به این دنیا اومدم، نفس کشدم، پلک زدم، به افتادن برگ ها نگاه کردم و شکوفه های درخت آلبالو رو از روی زمین جمع کردم و ریختم داخل جامدادیم تا له نشن؛ من علف های هرزی رو که گل داده بودن رو لای دایره‌المعارف زبان فارسی خشک کردم، من برای حلزون دریاییم سنگ قبر درست کردم، برای یه زنبور مراسم خاکسپاری برگزار کردم و روی دیوار مدرسه تقلب نوشتم. 

شاید تغییرات گذرایی باشن، شاید حتی اون درخت آلبالو یادش نباشه که من شکوفه های رها شدش رو نجات دادم، ولی ثابت می‌کنن وجود دارم، وجود داشتم، این کافیه، پس اشکالی نداره. اشکالی نداره اگه کسی درک نمی‌کنه.

شاید من مثل یه عروس دریایی باشم. نرم، ولی نیش‌دار. همونایی که توی همه ی اقیانوس ها پیدا می‌شن، همونایی که همه جا هستن ولی باید وقت بذاری و لباس غواصی بپوشی و دلتو بزنی به دریا تا پیداشون کنی. همونایی که میلیون ها سال توی این آب ها زندگی کردن، همونایی که مثل چتر می‌مونن که نذارن اونی که زیرشونه خیس بشه، ولی خودشون زیر آب زندگی می‌کنن. همونایی که شفافن ولی می‌تونن نور بدن. همونایی که مامانم بهشون می‌گه موجودات ناشناخته!...

این روز ها حس می‌کنم حتی مامانم هم خوب نمی‌شناستم. گاهی اوقات از این حرکتش ناراحت می‌شم چون این اواخر خیلی پیش اومده که بگم در مورد فلان چیز بهمان جور فکر می‌کنم و اون با چشمای عسلیش نگاهم کنه و بگه: واقـــــعـا؟!...

مثلا وقتی بهش گفتم شعر دوست دارم، یا وقتی گفتم می‌خوام دوباره برم کتابخونه، این که از رنگ آبی خوشم نمی‌آد، این که دوست دارم لباسای گشاد بپوشم و چیزایی مثل این. هرچند خیلی وقتا از این که آخر اینجور مکالمه هامون صدام بالا می‌ره ناراحت می‌شم چون دلم نمی‌خواست داد بزنم. چون مامانم تقصیری نداره. این منم که لالمونی می‌گیرم همیشه؛ مثل دیروز که داشتم طراحی می‌کردم، یه روستا کشیدم و خیلی دوسش داشتم ولی بهش نشون ندادم. و خودش از بین کاغذ کاهی های مصرف شده پیداش کرد و گفت که چقدر خوب کشیدمش...

هیونگ یه بار گفت یهویی بیخیال کسی یا چیزی شدن ترسناکه. من بهش گفتم همیشه پشتش دلیلی هست و اینجوری دیگه ترسناک به نظر نمی‌رسه. ولی وقتی خودمو توی موقعیتش تصور می‌کنم، و به این فکر می‌کنم که حالا که تنوع طلب بودن جز ویژگی های فطری یه آدمه اگه من تکراری بشم چی؟ اون موقع همچنان ترسناک به نظر نمی‌رسه؟ اون موقع باز هم تمساح ها می‌خندن؟ یا آدما بعد قهوه بیسکوییت خوردن خون‌دماغ می‌شن؟...

 

 

خب! خیلی طول کشید تا بنویسمش... نمی‌دونم چرا ولی نوشتنش خیلی سخت بود، و عجیب! چندین بار یه متن بلند بالا نوشتم و هی حذفشون کردم چون... واقعا چیزی نبودن که از ته دلم نوشته باشمشون... و بعد از ساعت ها تقلا نتیجه شد این^-^

راستش این یه چالشه! که از اینجا شروع شده^-^... یادم نمی‌آد دیده باشم کسی شرکت کرده باشه... حداقل با این عنوان و اینا نبوده. خلاصه که از هرکی می‌خونه دعوت می‌کنم بنویسه^-^...

 

+در مورد بند اول! این پست رو یادتونه؟ کلی چیزای سافت و کیوت گوگولی گفتین که باهاش یاد من می‌افتین... از اونا نوشته بودمD:

 

پی‌نوشت: قالب خیلی داره دلمو می‌زنه. هدر هاش اذیتم می‌کردن از همون روز اول... همش یه جوریه انگار یه چیزی سر جاش نیست... احتمالا عوضش کنم...

پی‌نوشت: ای کاش فردا هم هوا سرد باشه^^

 

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۸ مرداد ۰۰

    صاحب این وبلاگ فوت کرده است.

     

     

    فکر می کنم همه ی مردم دنیا حداقل یه بار مرگ خودشون رو تصور کرده باشن. احتمالا به این فکر کردن که وقتی مردن چه بلایی سر خانوادشون می‌آد؟ دوستاشون؟ آشنا هاشون؟ وقتی مردن اتاقشون چی می‌شه؟ فضا های مجازی‌ای که توش فعالیت می‌کردن؟ چقدر طول می‌کشه که فلانی بفهمه مردن؟ اگه آقای ایکس بفهمه جه فکری می‌کنه؟ خانوم ایگرگ چطور؟...

    مامانم می‌گه وقتی که خیلی کوچیک بودم بدجور مریض شدم. احتمالا دو سالم بود. اونقدر حالم بد و رو به موت بودم که حتی بابام هم می‌نشست گریه می‌کرد. دکترا هم نمی‌دونستن چه خاکی به سرم بریزن چون فقط توی خونه آروم می‌موندم و توی بیمارستان و مطب مدام جیغ و داد راه می‌انداختم. مامانم می‌گه دیگه تقریبا مطمئن بودم که قراره بمیری. حتی به این فکر می‌کردم که بعدش با لباس‌ها و اسباب بازی‌هات چیکار قراره کنم و به کی بدمشون؟ وقتی ازش پرسیدم که پس چطوری حالم خوب شد؟ گفت بابات یه هنرجو داشت که برای سنتور می‌رفت کلاسش. طرف دندون پزشک بود. بابا اونقدر حالش سر کلاس گرفته بود که شاگردش پرسید استاد چی شده؟ و وقتی بابام جریانو تعریف کرد و از وضع خرابم براش گفت، شاگردش هم گفت این که چیز مهمی نیست. فقط چند روز با قاشق دوغ خیلی شور بریزین تو گلوش. و حدس بزنید که چی؟ خوب شدم. با دوغ!

    این جریان رو حدودا چند ماه قبل مامانم برام تعریف کرد. بعد از اون تا مدت ها به این فکر می کردم که چقدر ماها شکننده خلق شدیم. مادربزرگم می‌گه جون آدم مثل بال پشه می‌مونه. حتی از اونم ظریف تره. اگه اون روز اون شاگرد بابام غیبت می‌کرد چی؟ اگه کلا تصمیم نمی‌گرفت سنتور یاد بگیره چی؟ اگه بابام اونقدر اعصابش خرد بود که کلاساشو تعطیل می‌کرد چی؟ اگه وقتی دوسالم بود می‌مردم چی؟ 

    احتمالا چیز زیادی ازم نمی‌موند. منظورم اینه که، یه بچه‌ی دوساله چیزای به یاد موندنی زیادی نداره نه؟ نهایتش چندتا عکس و فیلم و شیرین بازی های بچگونه که همه ی بچه‌ها توی اون سن دارن. 

    ولی الان هیفده سالمه. و این هیفده سالگی اتفاقا رو به پایانه و تقریبا سه ماه ازش مونده. توی این مدت کار های زیادی کردم. اونقدر که اگه الان مرده باشم، اگه هیچکس اسممو به خاطر نداشته باشه می‌شه با لفظ "همون دختره که..." ازم یاد کرد. یه بار یکی بهم گفت اگه شخصیت اصلی زندگی خودم باشم، توی زندگی یکی دیگه شخصیت فرعی‌ام. اگه قهرمان داستان خودم باشم، توی داستان یکی دیگه یه ابر شرور به تمام معناام. و راست می‌گفت. توی دفترچه یادداشت فرشته ی سمت راستم یه عالمه کار خوب نوشته شده. و یه عالمه کار بد. 

    شاید خیلی جاها می‌تونستم راه غلط رو انتخاب نکنم و کار درستو انجام بدم. شاید خیلی جاها می‌تونستم به جای کوتاهی کردن فقط به چیزی که در مقابلش مسئولم عمل کنم. شاید خیلی جاها نباید یه سری حرف هارو می‌زدم. شاید یه سری جاها باید یه سری حرف هارو می‌زدم. شاید نباید می‌ذاشتم فلانی اونجا بره. شاید نباید فلان روز فلان لباس رو می‌پوشیدم. شاید... شاید... شاید...

    خیلی طول کشید تا بتونم از ته دلم قبول کنم که آدم جایزالخطاست. اگه نخوام خیلی جانب داری خودم رو کنم، آره، بعضی جاها ازش سواستفاده هم کردم. ولی اشتباه ها و کار های غلط آدم، اون رو شکل می‌دن. پس فکر نمی‌کنم اگه زمان به عقب برگرده بخوام چیزی رو اصلاح کنم. چون از فکر کردن و گیر کردن توی گذشته ها بی‌نهایت خسته و ملولم و نمی‌خوام که آدمی به جز "آوا" باشم... 

    اگه قرار باشه الان خودم رو که از گذشته اومده ببینم، تنها حرفی که دارم تا بهش بزنم اینه که ادامه بده... تو داری کار درستو انجام می دی! و همونطور که همیشه می‌گفتم، آدما حسرت کار هایی که نکردن رو بیشتر از کار هایی که کردن می‌خورن. پس اشکالی نداره اگه دیوونگی به نظر می‌آد. مگه تو آئوکیوجین، عضو سازمان زیرزمینی چوبیس نیستی؟ یادت نمی‌آد که یه نامه برای آینده نوشته بودی؟ پیامتو گرفتم، توش نوشته بودی تفکرات بزرگسالی به ذهنم رسوخ خواهند کرد و من نباید بذارم اونا باعث شن که فکر کنم ضعیفم یا قدرتی ندارم. یادته؟ ...

    به عنوان آخرین کلماتم... تنها چیزی که می تونم به زبون بیارم اینه که زندگی خوبی داشتم. با آدم های خوب. و خب، هر زندگی ای صرف نظر از کیفیت مادیش فراز و نشیب هایی داره و مال من هم مستثنی نبوده و نیست. با این وجود، فکر نمی‌کنم می‌تونست بهتر باشه. شاید مردن توی هیفده سالگی خیلی هم بد نباشه مگه نه؟

     

     

    خب! این یه چالشه که اینجا دیدمش و از اینجا شروع شده*-*...

    دو بخش داره چالشش و توضیحات کاملش توی پست اصلیش هست^^

    دعوت می کنم از: سنتاکوی قلیل الشعور اگه قصد داشته باشه وارد پنلش شه"-" - کیدو - نوبادی - هلن - الکس *-*

     

    پی نوشت: شما هم حس می‌کنید پست شاخی بود چون نیم‌فاصله گذاشتن رو یاد گرفتم یا بیشتر توضیح بدم؟|:

     

    + جدا از اینا، یه لحظه فکر کنید واقعا مردم، اولین خاطره ای که ازم یادتونه چیه؟ یا مثلا با دیدن چی یادم می‌افتین؟ یا وقتی جایی اسممو بشنوین اولین چیزی که یادتون می‌آد چیه؟

     

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰

    روز های دوری!!!

     

    درود!*-*...

    چه خبرا شیطون بلاها؟*-* بلاگرای ناقلا؟*-*... (چقدر من بانمکم ایح ایح ایح؛ اتیم توکولدی)

    بالاخره بعد از چندین و چند روز کامبک دادم^-^...

    دلتون برام تنگ شده بود؟ نشده بود؟TT...

    خب بذار ببینم اینجا چی داریم... 56 تا ستاره! با این که برای خوندن همشون قراره از چندین و چند ناحیه جر بخورم ولی بازم فکر نکنم اونقدرا زیاد باشه*-*...

    اهم...

    اولا که یه ببخشید کوچولو خدمتتون عارضم به خاطر این که... خب غیبتم چند روز طولانی تر از چیزی که گفته بودم شد._. و باور کنین من اینقدر آدم خوش قولی هستم... خیلی کم پیش می آد به قولم عمل نکنم، بزرگوار باشید در حقم و سلاح های سرد و گرمتونو کنار بذارید خب(": ... من بی دفاعم کاملا... ببینید کاتانامم کنارم نیست...TT

    خب... در مدتی که نبودم، ینی از 25 فروردین که وبمو بستم تا الان کلی اتفاق افتاد، که احتمالا یه مقدارشو اینجا تعریف کنم اگه حال حوصله جفنگیاتمو داشته باشین *خنده تمساحی*

    در مورد کنکورم... خب بد نبود ینی می دونید چطوریه، هیچ حس خاصی نسبت بهش ندارم با این که می گن کلا کنکور غیر استانداردی بود و امثال این حواشی که... واقعا دیگه به بعدش اهمیت نمی دم، هرچی بود گذشت و قرار هم نیست که پشت بمونم تحت هر شرایطی، من واقعا آدمش نیستم._. ... در مورد نتایج هم اگه کسی ازم بپرسه که وعیییی عیزیزیم ریتبه کینکوریت چیند شید؟ قشنگ می زنم به دو نیمکره ی شمالی و جنوبی تقسیمش می کنم حالا هرکی می خواد باشه._. حتی شما دوست عزیز._. ... 

    خیلی خوشحالم که گذشت و رفت و الان بدون هرگونه عذاب وجدانی می شینم پشت لپ تاپ، فیلم/سریال می بینم و نقاشی می کشم^-^... آخیشTT

     

    +روز کنکورم یدونه ولاگ گرفتم! از مدت ها قبل براش برنامه داشتم و عملی کردمش^-^... از اینجا می تونید ببینیدش اگه خواستید*-*... (این چنل آپارات فک کنم اولین بخش فضای مجازی بود که خودم با دستای خودم واردش شدم و به فعالیت های مجازی پرداختم توش، هرچند در حال حاضر داخلش پر شده از ویدیو های آموزشی مامانم که برای دانشجو هاش می ذاره XD) 

     

    +موهامو دیروز رنگ کردم!*-* کل کائنات می دونن که من عاشق موهای قرمزم (قرمز طبیعی که شبیه نارنجیه نه، منظورم قرمز واقعیه، قرمز قرمززز*-*) و خب برنامه داشتم که بعد کنکور تمام موهامو قرمز کنم که نمی دونم چی شد تصمیم عوض شد و هلویی کردم^-^... البته قرار بود هلویی بشه... که اسهالی شدTT... ناراضی نیستم، انتظار بیشتری ازش نداشتم همینجوریشم خیلی روشن تر از حد انتظارم واقع شده._.

     

    +در این دوران دوری حتی یه بارم وارد پنلم نشدم و این واقعا برام یه افتخار محسوب می شه، منی که شیش سال تمام هر روز تو پنل وبلاگام به ولگردی پرداختم._. ...

     

    +یه توصیه دارم خدمت همه ی کسایی که تاحالا کنکور ندادن و قراره بدن، صبح روز کنکورتون چهار لیوان چایی نخورید. چون حکیمان گفتن عقل سالم در بدن سالمیه که مثانش خالی باشه. حالا از من گفتن بود...

     

    پی نوشت: از اونجایی که وقتی ذهنم درگیری داره حتما باید بنویسم تا بتونم تمرکز کنم یادداشت روزانه می نوشتم توی دفتر خاطراتم... شاید بعضیاشو بعدا اینجا گذاشتم^^

    پی نوشت: ادههه!!! کامبک لونا رو دیدین؟ دخترامو دیدین؟ پی تی تی رو دیدین؟ دبیو ی ژاپنیشونو دیدین؟ دیدین؟ دیدین؟ دیدینننن؟؟؟ *اوردوز*

    پی نوشت: گفتم وارد پنلم نشدم"-"(اصن کور شوم اگر دروغ بگویم"-" نخند تمساح"-")... و حقیقتا نشدم ولی از اونجایی که آدرس وب بیشتر دوستامو حفظم (یا توی حافظه ی خود لپ تاپ موجوده|:) در این روز های دوری دوتا دونه وبلاگ بودن که به صورت مدام چک می کردمشون و پستاشونو می خوندم... ولی نمی گم کدوما._. ... حتی به شما دوست عزیز._. ...

    پی نوشت: دکور اتاقمو عوض کردم. تقریبا چهار روز مداوم ازم زمان برد، باید از شر تمام کتابای کنکوری و استیک نوت ها و پوستر ها خلاص می شدم. هرچند مامانم تو اتاق داداشم هنوز ازشون نگهداری می کنه چون معتقده همچنان احتمال پشت موندن وجود داره ولی زهی خیال باطل!

    پی نوشت: اتاقم قرار بود مثلا مینیمال طوری بشه ولی... بیاین سکوت کنیمTT

    پی نوشت: دلم برای آقای جاوید تنگ شدهTT

    پی نوشت: افسانه ها می گن پی نوشت مثل مواد مخدر می مونه. هرچی بیشتر می نویسی بیشتر دلت می خواد بنویسی._.

    پی نوشت: گرممه... اه...

    پی نوشت: واقعا لازم نبود مامانم این همه به خودش زحمت بده و سعی کنه منو با استفاده از دمنوش زعفرون از چایی دور کنه. همون می فرستاد یه چند شب خونه کسی بمونم خود به خود ترک می شد اینقدر که من با همه رودربایستی دارم._.

    پی نوشت: پست نوشتن چه حس خوبی داره... دلم تنگ شده بود براش...TT 

     

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰

    Q and A !!!

    خب... 

    کاری که قول داده بودم وقتی صدتایی شدم انجام خواهم داد رو الان دارم به کرسی می نشونم<:

    Q and A یا به قول خودمون صندلی داغ D": !!!

    همین دیگه، هرچی خواستید بپرسید<:

     

    (تضمین نمی کنم به همه ی سوالا عین بچه ی آدم جواب بدم و بعضیاشونو نندازم تو جاده خاکی و نپیچونم(:« نیهاهاها)

     

    +تا یادم نرفته اینو هم بگم! 

    راستش منصرف شده بودم از این که چنین پستی بذارم و می خواستم که خیلی نامحسوس از زیرش در برم. ولی خب، همونطور که می دونید چند ماه بعد کنکور دارم و با لایف استایلی که در حال حاضر دارم دنبالش می کنم به هیچ جا نمی رسم. به وضوح دارم حس می کنم که حتی می تونم خیلی فراتر از برنامه ای که الان دارم پیش برم و می تونم کلی تست بزنم، این پتانسیلو در خودم می بینم ولی فی الواقع موانع درونی ای وجود دارن که باعث می شن فقط وقت تلف کنم... پس باید تغییرات اساسی ایجاد کنم که وداع گفتن فضای مجازی و وب به صورت موقت و فقط تا زمانی که کنکور بدم هم جز اون موارده که باید انجامش بدم، چون می دونید، این وب به تنهایی مانع درس خوندنم نیست، نهایتش برای هر پستی یه ساعت زمان می ذارم ولی واقعیت اینه که فکرم گاهی اوقات درگیر می مونه و بعضی پست هارو برای بار هزارم می خونم و این تمرکزمو به شدت کاهش داده... خب... در نتیجه آخر فروردین وبو می بندم تا وقتی که کنکورمو بدم و تموم شه بره پی کارش، و بعدش قراره با سیل عظیمی از پست های مکرر زخمیتون کنم (:«... هاهاها... 

    حرف دیگه ای نیست^-^

    سوالاتونو بپرسید و تا آخر فروردین حرفاتونو بزنین @-@... 

    بوس بهتون/^-^

     

     

    پی نوشت: دو روزه نمی دونم چه مشکلی پیش اومده که نمی تونم وارد اسکای روم بشم و به همین منوال دو جلسه از کلاس شیمیمو به فنا دادم...

    پی نوشت: تغییر بزرگی درونم ایجاد شده! دیگه از هوای آفتابی متنفر نیستم(=... و می تونم لذت ببرم ازش!

     

  • ۲۳
  • نظرات [ ۶۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۶ فروردين ۰۰

    چالش #4 سوفیا(=

    خب...

    بازم از این چالشا D:

    همونطور که می دونید (یا شایدم نمی دونید:|) از اینجا شروع شده و منم به دعوت این زنیکه دارم می نویسمش D:

    یوهو/^-^

     

    +نکته ای هست که می خوام بگمش قبل از پرداختن به چالش! هر دفه من می رم سر کلاس ادبیات آقای ندایی، موقع خروج از کلاس همزمان اعصابم خورده، افسوس می خورم و از یه طرفم خوشحالم! چرا و چگونه؟

    یک این که چقدر از ادبیات کشورم هیچی نمی دونم و پوچم! تازه تازه می فهمم حتی موقع حرف زدن خیلی از کلمه هارو اشتباه می گم و بدتر این که حتی خیلی از معلم های ادبیاتی که تا حالا تو مدرسه داشتم وضعشون از منِ دانش آموز هم خراب تر بوده! چرا یه ذره به ادبیات کشورمون احترام نمی ذاریم؟ حداقل خوشحالم از این که تو این کلاس حضور دارم و حداقل تا حدی از جهالت در می آم-_-...

    اتفاقا چند روز پیش داداشم داشت می گفت تو که رشتت تجربیه پس ادبیات برای چی می خونی؟ خلاصه بحث حسابی داغ شده بود تا این که رسیدیم به اینجا که زبان فارسی یه مقدار ناقصه و برای بیان یه سری مفاهیم مجبوریم جمله بسازیم در صورتی که تو زبان هایی مثل عربی یا ترکی می تونیم با یه کلمه حق مطلب رو ادا کنیم! 

    عموم یه حرف قشنگی زد، گفت دلیلش اینه که بخش قابل توجهی از فارسی کهن به قهقرا رفته و تو همین فارسی کلی کلمه ی خوب و با معنی و مفهوم وجود داره که چون به فراموشی سپرده شده و بلد نیستیمشون، فکر می کنیم فارسی ناقصه و پناه می بریم به کلمات زبان های دیگه!

    خب... در نهایت یه تصمیم گرفتم.

    هرچند هنوز در حد یه ایدست و باید کلی روش فکر و چاره اندیشی کنم ولی واقعا واقعا قصد دارم بعد از کنکورم به صورت جدی و رسمی روش کار کنم، در واقع بیشتر شبیه یه پروژست، می خوام به عنوان یه فارسی زبان شروع کنم به استفاده از کلمه هایی که ریشه ی فارسی دارن و زیاد تو گفت و گوی روزانه مورد استفاده نیستن. 

    شاید اینجا هم گذاشتمش که شما ها هم بهره ببرین ازش و مایه ی خوشحالیم بشید چون باعث می شه بفهمم فقط من نیستم که اهمیت می دم به این چیزا D":

    اسمش قرار نیست چالش باشه، چون بیشتر شبیه یه پروژست. در کل نظر مظری در موردش داشتید حتما بهم بگید D:

     

    چقدر حرف زدم._. ...

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۰ فروردين ۰۰

    چالش ساکورا~

    اهم...

    این چالش رو وایولت گذاشته و ممنونم ازش که منو هم دعوت نموده D:

    منم از تمام کسایی که این پستو می خونن دعوت می کنم ^-^ (البته در اصل بسی تنبلیم می شه اسم ببرم و بیان هم زیادی سوت و کور شده و این به مراتب می زنه تو ذوقم و خلاصه... آره دیگه. I'm GOSHAD)

    خب... چیز خاصی نداره فقط قراره به چنتا سوال جواب بدم D:

    اگه انیمه زیاد ندیدین می تونین در مورد فیلم/سریال/انیمیشن هم جواب بدین، وایولت اجازشو صادر کرده D:

     

     

    پی نوشت: پنلم شبیه شب های پر ستاره شده بس که به وباتون درست حسابی سر نزدم:-: عفو کنید این بنده ی حقیرو:-: ... (اه من که از ترکیب "بنده ی حقیر" متنفر بودم|: چرا استفادش کردم؟ ایش ایش)

    پی نوشت: اگه Wonder egg priority رو در نظر نگیریم، مدت طولانی ایه که انیمه ندیدم و حس می کنم ابهت اوتاکوییم رفته زیر سوال(": و الان در نگاه اول بیشتر کیپاپر به نظر می رسم تا اوتاکو TT

    می دونستید یه مدت پیش سر همین قضیه نشستم گریه کردم؟(= و کلی هم از آهنگای کره ایمو پاک کردم؟(=... گاد... رسما دارم روانی می شم... 

    پی نوشت: سوره ته وا ساسوکو، هاجیمه ته ایکیماشـــووو*-* (#تاثیرات_مینوری) 

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۶ فروردين ۰۰

    ستاره ی نهایی 99!!! (=

     

    چه اندیشید آن دم، کس ندانست

    که مژگانش به خونِ دیده تر شد.

     

    دیروز سر کلاس ادبیات بودم. آقای ندایی وقتی این بیت رو خوند، گفت این بیت اغراق داره. وقتی گفتیم چرا؟ گفت چون نوشته از شدت غم انگیز بودن اندیشه ها، سلطان جلال الدین خوارزمشاه شروع به گریه کرد و چشماش خون آلود شد. چنین چیزی طبیعی نیست پس اغراق داره.

    من یه مقدار بحث کردم باهاش. گفتم چرا؟ مگه خونِ دیده مجاز از اشک نیست؟ مگه از شدت گریه چشم های آدم خون آلود نمی شه؟ این کاملا طبیعیه!

    و آقای ندایی گفت که اینجا شاعر داره شدت غم انگیز بودن افکار شاه رو بیان می کنه. اندیشه ها هرچقدر هم که دردناک باشن، نمی تونن چنین نتیجه ای داشته باشن، حالت های استثنا رو در نظر نگیر، داریم کلی حرف می زنیم!

    من بیشتر بحث کردم. بقیه بچه ها استاد رو تایید می کردن ولی من در آخر قانع نشدم و فقط چون می دونستم بحث اضافه تر نتیجه ای نداره، سرمو انداختم پایین.

    راستش این بیت زیادی واقعیه، حداقل برای من. تا عمر دارم یادم نمی ره 365 روز پیش چه حالی داشتم. چطور تا وقت طلوع خورشید بیدار می موندم و گریه می کردم. و آره واقعا؛ آن دم کس ندانست که چه اندیشیدم. و نه تنها آن دم، بلکه تا آخر سال 99 کسی درک نکرد چه احساسی داشتم و چقدر برام سخت بود این که از پس تمامی مسائل تنهایی بر بیام. چرا تنهایی؟ 

    بی انصاف نیستم. بودن آدمایی که طرفمو بگیرن. بودن کسایی که کمکم کنن. و کم هم نبودن. ولی در آخر، اینطور به نظر می اومد که انگار هیچکدومشون نمی فهمن چی می گم. و این برام چندین برابر سخت تر بود. این که می دیدم یکی کنارم هست که داره تلاششو می کنه ولی نمی تونه، نمی شه چون اون جای من نبوده پس طبیعتا حسمو نمی فهمه...

    بگذریم. گذشتن از اون اتفاقات، پشت سر گذاشتن تمام اون احساسات، بعد از 4 سال سخت بود. خیلی سخت بود و گریه های بی حد و حصر هم هیچی رو حل نمی کرد. ولی می دونید چیه؛ خبر خوب! از پسش بر اومدم. تمومش کردم، دیگه بنده ی اون احساسات آزار دهنده نیستم و این مهم ترین اتفاقیه که توی این سال برام افتاده. 

    سال 99... سال عجیبی بود. نه نه سال بدی نبود، اتفاقا برام با ارزش بود. از تمام اتفاقاتی که برام افتاد یه درس جدید گرفتم و دیگه اون مگلونیا ی سال قبل نیستم(=... بهتر شدم، قوی تر شدم، هرچند هنوز سستی هایی دارم ولی الان خط قرمز های آدما رو واضح تر می تونم ببینم. الان می دونم به کی باید اجازه بدم تا کجا نزدیک بیاد، می دونم تا کجا باید نزدیک آدما برم، و اصلا به قول اون تکست معروف، بعضی آدما فقط از دور قشنگن. وقتی می ری نزدیک یه چیز دیگه ان(=...

    دارم ناله می کنم؟ اشتباه می کنید(=... دارم جمع بندی می کنم بیشتر. این تجربه ها و این حرف های شیتی تا ابد باید توی ذهنم بمونن چون دوباره نمی خوام راستی آزماییشون کنم. 4 سال تمام درگیرشون بودن برام کافی بوده، و به خودم افتخار می کنم که می تونم سال جدید رو همینقدر مصمم و رها و آزاد از تمام اون ماجرا ها شروع کنم(=...

    تو میهن بلاگ که بودم، عادت داشتم نزدیک سال تحویل برم تو وب تمام کسایی که می شناسم و تمام کسایی که لینکشون کردم و به هرکدوم به نحو خاصی تبریک می گفتم. حتی کسایی که وب نویسی رو ول کرده بودن. حتی کسایی که فراموشم کرده بودن. فقط یک درصد احتمال می دادم که مشترک مورد نظر می آد و اینا رو می بینه و همین امیدورای چس مثقالی برام کافی بود. در آخر هم، یه پست بلند بالا می ذاشتم و از تک تک آدمایی که کنارم بودن تشکر می کردم(=...

    همین الان هم، این قابلیتو دارم که از تک تک کسایی که حوصله کردن تا اینجا بخونن به صورت خاص و Special تشکر کنم، مثل چند نفر دیگه برای هر کسی یه بند جداگونه بنویسم؛ و واقعا هم، لایق یه تشکر جانانه هستین چون تنهام نذاشتین... ولی... نه این کارو نمی کنم. اینطور تشکر کردنا شاید در وهله ی اول حس خوبی داشته باشن، ولی می دونید چیه، از یه جایی به بعد یقین پیدا کردم که اینطور حرفا و اعترافا رو نیابد همینقدر صریح به زبون بیارم. بهم می گید خرافاتی؟ اشکال نداره(=... من فقط دیگه نمی خوام چیزی رو از دست بدم...

     خلاصه... بگذریم از این حرفا!

    بیاین یه ذره حرفای کیوت و پشمکی بزنیم... هرچند دقیقا بلند نیستم چجوری باید انجامش بدم... ولی این بار دیگه نمی خوام امیدوار باشم که سال خوشی در انتظار کسی باشه، این بار یقین دارم که باید سال خوبی در انتظار همگی مون باشه.

    برام مهم نیست 1400 از همین الان داره برای چه اتفاقات گند و تلخ و مزخرفی برنامه ریزی می کنه و قصد داره چجوری حالمو بگیره؛ از این مطمئنم که دیگه نمی خوام توی زندگیم سستی کنم. امسال کنکور دارم، بعدش قراره برم دانشگاه و بعد از اون هم اهداف بزرگ دیگه ای دارم که می دونم بهشون می رسم.

    این بار نمی خوام بشینم یه گوشه و امیدوار باشم سال خوبی داشته باشم... به وضوح 1399 بهم نشون داد که روزگار هیچوقت حال حوصله نداره اتفاقات خوب برام رقم بزنه پس خودم باید دست به کار بشم.

    پس نه برای خودم، و نه برای هیچکس دیگه ای، آرزو نمی کنم که سال خوبی داشته باشه. 

    دیگه امیدوار نیستم که روز های خوب بیان.

     

    چون خودتون، خودمون باید بسازیمشون.

    پس بیاید این فرصتو هدر ندیم باشه؟(=...

     

    +چند تا از هدف های بلند مدتمو توی پنلم، توی قسمت یادآوری کار های شخصی نوشتم. می خوام جلوی چشمم باشن. اینا آپدیت هایی هستن که تو سال جدید باید بهشون برسم...^^

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    دست نویس پیوندی...♡~

     

     

     

    ساخت کد موزیک

    کوراگه ی عزیزم.

    این اولین باریه که برات نامه ای می نویسم.

    باشه باشه! دلم نمی خواست اولین نامه رو با معذرت خواهی و یادآوری کار های اشتباهمون شروع کنم. ولی کوراگه، هر بار که بهت فکر می کنم، یاد خوبی هایی می افتم که در حقم کردی و بدی هایی که نثارت کردم. می دونم، من همیشه همون لیلی ای بودم که در مقابل وفای مجنون جفا کرد و شیرینی هارو تلخ کرد. ازت معذرت می خوام!

    ولی بذار از خاطرات شیرینمون حرف بزنم، از اتفاق های خوب زندگیم که باعثش تو بودی. یادت می آد؟ اولین باری که دیدمت گفتم آدما تنها به دنیا می آن و تنها می میرن. ولی تو گفتی در آخر، تنها چیزی که باقی می مونه بیشتر از خودت و آسمون آبی بالا سرت نیست.

    حتی اگر هر چیزی که داری رو از دست داده باشی، هنوز یه سقف آبی بالا سرت داری، حتی اگه همه کس رو از دست داده باشی، هنوز خونه ی فانی ای برای روحت در این دنیا داری، اصلا به قول بزرگان: یک دقیقه ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟!

    یادت می آد کوراگه؟ روزی که بهت گفتم می خوام تمام چیزی که الان هستم رو ثبت کنم! وقتی پرسیدی کجا می خوای ثبتش کنی؟ من گفتم وبلاگ! و تو گفتی چرا اصلا وبلاگ؟ یه جواب نسبتا مهم باید بهم بدی! و من خندیدم. چون همون موقع هم جواب های زیادی توی ذهنم بود، اونقدر زیاد که نتونستم بهت توضیح بدم، و تو هم فقط سر تکون دادی و بیشتر نپرسیدی، چون می تونستی ذهنم رو بخونی، می تونستی بشنوی که توی سرم دارم فریاد می زنم: آره! من اینجوری ام! و می دونستی که وقتی این رو می گم، دیگه گوشم به حرف هیچ احد الناس دیگه ای بدهکار نیست.

    یادت می آد کوراگه؟ اون روز که داشتم اشک می ریختم و سعی می کردی قلبم رو لمس کنی؟ بهم گفتی از بزرگترین دستاورد زندگی خودت برام بگو، و سعی نکن خودت رو با بقیه مقایسه کنی! این یه بی عدالتی بزرگ در حق خودته! و منی که چشم هام غرق اشک بود گفتم بهم بگو کوراگه، عدالت دیگر چیست؟ و از این که یهویی شروع به کتابی حرف زدن کرده بودم خندت گرفت. و من گفتم که خنده هات در عین مسخره بودن باعث زیبایی تو می شن. و تویی که باورم نکردی و گفتی این حرفت مثل تلاطم حس دوست داشتن می مونه و به زودی فراموش می شه. راستش رو بگم؟ تمام اون مدت جدی بودم. هنوز هم فکر می کنم لبخندت زیبا ترینه.

    یادت می آد کوراگه؟ تمام اون مدتی رو که بعد از خوددرگیری ها و گریه های مکرر دست از پا دراز تر پیشت بر می گشتم؟ و تو خسته شده بودی از این که هر وقت درد دارم یادت می افتم؟ یادت می آد دیوونه شده بودی از دست مسخره بازی های بچگانم؟ یادت می آد بهم گفتی تو که اینقدر ضعیف و رقت انگیز نبودی! خود واقعیت رو کجا انداختی؟ و بعدش رفتی. و منم اعصابم خورد بود از دستت. هرچند می دونستم حق داشتی. و بعدش؟ وقتی برگشتی، فقط با یه جمله بهم فهموندی که هنوز مراقبمی. تو گفتی: مارس همانند شیر می آید! و این بار نوبت من بود که به لحن کتابیت بخندم و بگم چقدر خوبه که حتی تاریخ های میلادی رو هر روز چک می کنی.

    یادت می آد کوراگه؟ وقتی نا امید تر از هر وقتی بودم، بهت گفتم در نهایت می میریم و جز یه مشت استخون پوسیده ازمون باقی نمی مونه و همه چیز تموم می شه. و تو گفتی حق نداری اینقدر نا امید باشی! نه به این زودی! حق نداری ببازی! تو گفتی حتی اگه مرده باشم، هنوز تو یاد و خاطره ها هستم و از کجا معلوم؟ شاید همون استخون پوسیده تبدیل به یه گوهر شد و این دنیا رو تبدیل به سرزمین گوهر ها کرد. و راستش، حرف هات مثل همیشه اغراق آمیز بودن، ولی حالم رو خوب کردن. فکر کنم برای همین کار ساخته شدی، خودت چی فکر می کنی؟

    نمی دونم چقدر دیگه می تونم پشت سر هم بنویسم "یادت می آد کوراگه؟" و بعدش از تمام چیز هایی که ازت یادم می آد حرف بزنم. شاید بتونم تا فردا این کارو کنم. گاهی اوقات فکر می کنم تو مثل یه انقلاب بودی برای من، کسی که کمکم کرد خودم رو پیدا کنم؛ یه نهضت. یه چیزی مثل جنبش زنان. که یهو بعد از قرن ها به ارزش واقعیشون پی بردن و تصمیم گرفتن علیه همه ی بی عدالتی ها بنجنگن.

    راستش شاید یه مقدار مسخره به نظر بیاد اگه بخوام پایان نامه رو هم با معذرت خواهی تموم کنم، همونطور که با معذرت خواهی شروعش کردم. ولی به نظرم اشکال نداره، چون تو لایق این مغذرت خواهی ها هستی. چون من همون دلبری بودم که در جواب تمام وفا ها جفا کرد. من همونی بودم که وقتی داشتی صدام می کردی نشنیدمت. من همونی بودم که یادم رفت خوبی هاتو. نادیده گرفتمت. نمی دونم چقدر باید ازت معذرت بخوام که کافی باشه؛ و راستش بعد از این همه مدت تازه یه سری چیز ها رو فهمیدم. تمام اون چیز هایی که تمام این مدت بهم می گفتی و با درک نمی کنم! جوابت رو می دادم.

    می دونم می دونم! هیچوقت دوست نداشتی که جلوی کس دیگه ای در موردت حرف بزنم. یادم می آد تمام دفعاتی رو که بهم گفتی این کار باعث می شه احساس عجیب غریب بودن بهت دست بده. ولی من بهش نمی گم عجیب غریب، بیشتر مثل یه جور تفاوت می مونه. چون تو همیشه متفاوت بودی و همیشه با بقیه فرق می کردی.

    حیف که بیشتر از این نمی تونم بگم. چون بقیه ی ماجرا رو خودت می دونی. همونطور که یه بار گفتی ذهن های ما به هم وصله و هرچیزی که من بهش فکر کنم، سریع به ذهنت خطور می کنه. برای همینه که هرچقدر هم که مبهم حرف بزنم می فهمی چی می گم.

    راستش، تو خاص ترین کوراگه ی جهانی. ممنون که توی اعماق تاریک اقیانوس درونم شروع به نورافشانی کردی.

    درست مثل یه عروس دریایی...♡

     

     

    خب! این یه چالشه که سنتاکو شروع کرده! اینطوریه که با اسم هایی که توی پیوند ها هست یه متن می نویسیمD": توضیحات کامل تر تو وب خودش هست دیگه بیشتر از این نمی گم من-.- فقط این که با ویس خوندن جزئی از چالش نبوده فقط دلم خواست انجامش بدم، نمی دونم چرا"-"... خدا کنه پشیمون نشم از کارم|:

     

    پی نوشت: جز یکی دو نفر، فک کنم اولین باریه که صدامو می شنوید مگه نه؟ D: 

    پی نوشت: همش نفس کم می آوردم موقع ویس گرفتن|: توپوق هامو نادیده بگیرید...

    پی نوشت: کاتانام اینجا آمادست. هرکی راجب کوراگه سوالی بپرسه خونش حلاله|: (Mao becomes VAHSHI)

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۹

    9<لبخند های هزار و سیصد و نود و نه(=

    ساخت کد موزیک

    ~Haruka to Myuki - 17 sai~

    ~Download~

     

    دیشب همینطور که داشتم به خوابی بس عمیق فرو می رفتم مامانم یهو پرید تو اتاقم و منم زهره ترک شدم"-"

    بهش می گم خب چیه؟"-"...

    می گه بیدار شو داره برف می آد"-"...*-*

    بعد ینی فکر کنین... از دیشب ساعت حدودا 12 شب شروع شده، تا همین الانم ادامه داره*-*... خیلی خوشحالم T-T

     

    خب!*-*

    احتمالا با این چالش آشنایی داشته باشین خودتون، از اینجا شروع شده و به دعوت نوبادی دارم انجامش می دم*-*...

    نمی دونم دعوت کردن مجازه یا نه ولی به هرحال دعوت می کنم از:

    سنتاکو - هیونگ - کیدو ^-^

     

    1. اومدم بیان(=

    2. آدنیوم برای اولین بار گل داد T-T

    3. با هیونگ و کیدو رفتم دوچرخه سواری کنار دریاچه T-T

    4. یه دوست ژاپنی تو اینستا پیدا کردم... همیشه اول اون بهم صبح به خیر می گفت T-T محاسبه می کرد کی اینجا صبح می شه(": ...

    5. کامبک Why not لونا T----T + لایت استیک رسمیشون(":

    6. برای تولد سنتاکو کادوی واقعی فرستادم، اونم برای تولد من فرستاد تاسذیتاذT---T

    7. روز تولدم...! بهترین روز امسال بود(":

    8. روز تولد هیونگ... و اون دو شبی که کنار کیدو و هیونگ بودم(":

    9. عینکی شدنمT---T

    10. اون شبی که رفتیم خونه کیدو... TT

    11. پیدا کردن کوراگه(=...

    12. هر باری که مینوری ویدیو ی جدید می ذارهT-T (ینی اگه بدونید من با ویدیو های این بشر چقدر خر ذوق می شم|: اصن انگار می رم تو یه دنیای دیگه...)

    13. انیمه/سریال هایی که دیدم((": هرچند نسبت به سال های قبل خیلی کمتر بودن...

    14. این که ***** ****D: ... (این داستان: موچی الگوی من)

    15. تمام دفعاتی که لوازم تحریر/کتاب جدید خریدم T-T

    16. روز اوربیت... و دیدن کنسرت آنلاین لونا T---T...

    17. درس خوندن/فیلم دیدن/ امتحان زبان دادن با هیونگ و کیدو وقتی اومده بودن خونمون(":

    18. خوردن سهم چیپس/دلستر داداشم"-"...

    19. روزی که با مامانم و همکارش رفته بودیم مناطق بی بضائت... TT

    20. ویدیوکال گرفتن با دوستای مجازیم T-T... 

     

    +ببخشید دیگه از نه تا بیشتر شد"-" خواستم به رسم استلا رند شه "-"

     

    پی نوشت: قلمچی الان تموم شد|: یاتبذات

    پی نوشت: برف T----T

    پی نوشت: ینی امروز حین آزمون هرچیزی که فکرشو کنید لمبوندم، از چایی و کیک و خامه بگیر تا آش دوغ نیم پز|: نتونستم منتظر بمونم کامل بپزه|: ...

    پی نوشت: شیرانای شیرانای^^

     

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹

    چالش #سوم سوفیا(=

    ساخت کد موزیک

     

    *این وب قرار بود وب روزانه نویسی باشه، نه چالش نویسی|:*

     

    ینی هرچی بیشتر می گذره خواب هایی که می بینم عجق وجق تر و درب و داغون تر می شن... چیز زیادی معمولا ازشون یادم نمی مونه ولی انگار یه حس عجیب غریبی پیدا می کنم به هرچیزی که یه زمان تو خوابم دیدم|:... 

    حالا این نکته که ساعت خوابم به اندازه ی یه نوزاد هفت ماهست هم قابل چشم پوشی نیست"-"... چطور می تونم این همه بخوابم خدایا...

     

    چالش سوم سوفیه!

    از این چالشا خوشم می آد، حس می کنم یکی داره باهام مصاحبه می کنه"-"...

    سلبریتی کی بودم"-"

     

    پی نوشت: هیونگ]:

    پی نوشت: هیونگ گفت تصمیم داره بره کتابخونه روزایی که کلاس نداره... و من نمی تونم برم چون می دونم کتابخونه حس و حال قدیما رو نداره]:

    پی نوشت: یکی از بزرگترین حسرت هام در حال حاضر برای پایان سال اینه که دیگه نمی تونم از اون تقویمی که سنتاکو برای تولدم فرستاده بود استفاده کنم((": ... سر هر ماه کلی توش چیز میز می نوشتم و صفحه پر از فلش و نوشته و خط خطی می شد((":... 

     

    بعدا نوشت: آهنگی که گذاشتم اندینگ یکی از سریال های چینی مورد علاقمه (":

    خیلی چیز شاخ و خفنی نیست که بگم حتما برین نگاهش کنین، ولی خیلی حس خوبی بهم می ده مخصوصا فصل دومش^^ 

    هرچند هنوز تمومش نکردم D":

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۸ اسفند ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: