وقتی مامانم اومد توی اتاقم، تبلتمو دستم گرفته بودم و مثل خیلی روزای دیگه، فقط وقت تلف میکردم. مامانم روی تختم نشست. منم بلند شدم و نشستم. مامان گفت"«داییت زنگ زده بود»
نپرسیدم کدوم دایی، میدونستم کدوم دایی. مشخص بود کدوم دایی. مامان به حرفش ادامه داد:«تو سازمان سنجش آشنا داره. ازش پرسیده گفته قبول شدی.» و بعدش به رشته و شهر و دانشگاهم اشاره میکنه. دروغ چرا، میخوره تو ذوقم یه مقدار. برگهای که از اولویتهای انتخاب رشتم پرینت گرفته بودمو میقاپم. اولویت شماره 69. عددش منو به خنده میندازه.
بعدش حرف های زنعمو توی ذهنم طنینانداز میشه. «اگه فلان رشته قبول شی که عالیه! خانوم خودتی، هم میتونی بیمارستان کار کنی هم مطب هم کارخونه!»... یادم میافته که زنعمو پرستاره. و یادم میافته که چقدر از سختی های پرستاری تعریف کرده بود برام. و خب، من که قرار نیست پرستار بشم.
سریع لپتاپ رو وصل میکنم و میرم سر کلاسم. معلم زبانم بهم میگه صدام نگران به نظر میرسه. و بهش میگم که امروز روز اعلام نتایجه! و اون میخنده و ازم میخواد دوربینمو روشن کنم. و بعدش در مورد کتابی که اخیرا دارم میخونم حرف میزنم. و بهش نمیگم که همین الانشم از نتایج خبر دارم.
کلاسم تموم نشده که تلفن زنگ میخوره. اون یکی داییمه. و مادربزرگ مادریم. جفتشون بابت قبولیم بهم تبریک میگن و منم ازشون تشکر میکنم. و برام جالبه که قبل ظاهر شدن نتایج توی سایت فامیلام تبریک گفتنو شروع کردن.
بقیه روز رو به کارای متفرقه میپردازم و حتی به گروه همکلاسی و دوستای مدرسهایم نگاه هم نمیکنم. اون شب زود میخوابم. خیلی زود. خیلی خیلی زود. مثل زمانی که هنوز ابتدایی بودم. و حتی فرصت نمیکنم به دوستی که داشتم باهاش چت میکردم شب به خیر بگم یا خداحافظی کنم. تا این حد خسته.
چشمامو که باز میکنم ساعت شیش و نیم صبحه. نوتفیکشنی که بالای صفحهی تبلتم ظاهر شده نشون میده نتایج توی سایته. ولی نمیرم توی سایت. با یه دوست دیگه بحثم شده. بحثی که نمیدونم چقدرش معقوله، چقدرش تقصیر منه، چرا اینطوری شده و چطوری میشه درستش کرد. و به این فکر میکنم که چطور هشت ماه قبل همچین روزی رو پیش بینی نکرده بودم. حقیقتش، راه خوبی برای شروع روز جدید نبود. هم ناراحتم کرد هم کلافه. و همچنان که خودمو دلداری میدادم، تهش میدونستم باعث و بانیش کمابیش خودمم.
آماده میشم که برم واکسن بزنم. تمام راه رو پیاده میرم. عرق هم میکنم. با وجود سردی هوا. قبل وارد شدن یادم میافته شناسنامه نیاوردم.
تمام مسیر رو دوباره پیاده بر میگردم. و واکسن رو یه روز دیگه به تاخیر میندازم.
کلافهتر از صبح وارد سایت سنجش میشم. شماره داوطلبی و کد ملیمو وارد میکنم. صفحهی بعدی جلوم باز میشه. به اسم و مشخصات خودم نگاه میکنم. و بعد به کد رشتهای که ازش قبول شدم.
چند تا کلمه جلوی چشمام میدرخشن: علوم تغذیه|دانشکدهی علوم پزشکی|روزانه
پیش خودم فکر میکنم چقدر از این رشته و این دانشگاه خوشحالم.
یادم میافته چقدر بابت آب و هوا ناله میکردم و چقدر خدا خدا میکردم جای گرمسیر قبول نشده باشم. و به این که چقدر تحمل گرما رو ندارم خندم میگیره. و به این فکر میکنم که خدا واقعا بهم رحم کرده.
زنگ در میخوره.
مهمون داریم و من باید چایی بدم. این کارو میکنم ولی یکی از فنجون های چینی مامانمو هم قربانی می کنم. و بعدش دوباره مهمون داریم. و دوباره. و دوباره. و دوباره تا شب. و شاید حتی تا فردا. افرادی که زنگ میزنن و تبریک میگن و شوخی میکنن. و مامانم، که از خوشحالی همکار هاش تعریف میکنه. و درک نمیکنم چرا اونا باید خوشحالتر از من و خانوادم باشن.
پینوشت: خب... آره دیگه. تغذیه قبول شدم. هرچند هدف اصلیم نبود. ولی خیلی خوشحالم بابتش. جدی میگم!
پینوشت: اگه براتون سوال شده، دانشگاهم توی خلخاله. یکی از شهرستانای اردبیل، تقریبا 2 ساعت تا اونجا راهه و قراره که خوابگاه بدن بهم. آب و هواش حتی از خود اردبیل هم سردترهD:
پینوشت: دانشکده علوم پزشکی اردبیل رشته تغذیه نداره اصلا! و خیلی عجیبه... مرکز استانه مثلا!
پینوشت: مادربزرگم یه لباس کاموایی دوتیکه نشونم داد. بافتنی بود، تازه خودش بافته بود، با کاموایی که یادگاری مامانش بود. و میدونید چی بهم میگفت؟ *اینا مال نتیجههامن!* و منی که جر خورده بودم... *ایموجی تمشاخ*
پینوشت: برای تمام کسایی که امسال نتیجهی فرح بخشی گرفتن عمیقا ابراز خوشحالی میکنم! تبریک و خسته نباشی میگم به همگی، و برای کسایی که امسال لقب *کنکوری* یا *پشت کنکوری* رو به دوش میکشن آرزوی خوشحالی و سعادتمندی میکنم، فایتینگ!
پینوشت: نمیدونم اینو میبینی یا نه... (و احتمالا هم نه، حال حوصله ریخت و قیافمو نداری...) ولی ای کاش اختلافا و سوتفاهما رفع بشه... مثل تمام دفعات قبلی. 3/>
+حالا همه دارن بهم میگن تو با این وضع هیکل و غذا خوردنت تغذیه هم قبول شدی؟ تو خودت سوغذا داری!...
(قابل توجهتون که اخیرا فهمیدم 3 کیلو دیگه هم کم کردم. طبق محاسبات عموی بزرگوارم که پرستار هم تشریف داره با توجه به قد و استخون بندی درشتم حدود نه کیلو کمبود وزن دارم. نه کیلو!!!)
On October 25 in 2009
30 Doradus Nebula
This massive, young stellar grouping, called R136, is only a few million years old and resides in the 30 Doradus Nebula, a .turbulent star-birth region in the Large Magellanic Cloud, a satellite galaxy of our Milky Way
راستشو بگم اولش که این چالشو دیدم فکر نمیکردم شرکت کنم...
ولی وقتی پستای بقیه رو دیدم بدجور قلقلکم اومد که ببینم هدیهی هابل به من چیه...(=...
و خب... اینه... دقیقا روز تولد شیش سالگیم! سالی که کلاس اول بودم(":
حقیقتش خیلی شگفتزده شدم وقتی دیدمش... انتظار نداشتم این شکلی باشه... خیلی عظیمتر و شکوهمندتر از چیزیه که انتظار داشتم ببینم...
جدی قشنگ نیست؟...
پینوشت: چیزه... در مورد پست قبلی"-"... سلاطین من که نگفتم میخوام برم"-"... اصن من غلط بکنم برم... اون پست مخاطب داشت... ینی اصلا به خاطر همین مخاطبدار بودنش کامنتاشو بسته بودم"^"...
پینوشت: ولی جدا فکر کنم باید یه مقدار از شدت تشبیهات و استعارههام کم کنم... حتی مخاطبمم بد فهمیده بود..."-"...
پینوشت: شاید یه روز بتونم فتوسنتز کنم... ولی قطعا با خواست و اراده ی خودم وبلاگنویسی رو ترک نمیکنم...
پینوشت: حیح.
بعدا نوشت: الان که یه کم بیشتر بهش توجه کردم یه چیز جالب فهمیدم... خب این سحابی رتیل ـه در اصل که تو همین کهکشان راهشیریه... و میدونید رتیل ینی چی؟<:
خشم، عصبانیت و نا امیدیه، از یه طرف هم فرصت و تجربه های جدید(": ...
*جوری که بد اخلاقم و به زودی قراره برم دانشگاه*
*به احتمال زیاد کیدو و هیونگ بعد از مقایسهی اسم و محتوای پست کلی قراره تو ذوقشون بخوره XD*
درود!*-*...
اهم"-"... اینقدر پست نذاشتم نمیدونم دیگه چجوری باید شروعش کنم:|...
خب! چند وقت پیش یه سریال چینی شروع کردم، "دوره کامبرین" اسمش بود؛ که شاید بعدا توی یه پست دیگه راجبش حرف زدم*-*
بعد تموم کردن این سریال با توجه به این که توی کتاب زمین شناسیمون در حد چند کلمه در مورد دوره کامبرین خونده بودیم، رفتم در موردش یه مقدار چیز میز خوندم و اینا... و بله! امروز میخوام در مورد دوره کامبرین حرف بزنم که یکی از دوره های خیلی قدیمی توی زمین شناسیه^-^
و برای این که یه چنین متن طولانی ای کسل کننده نشه به قسمت های مختلف تقسیمش کردم... باشد که رستگار شوید...
بهم گفتن هلو منو یادشون میندازه. بهم گفتن با رنگ صورتی یادم میافتن. بهم گفتن ابر و قورباغه و شکر منو یادشون میاندازه. بهم گفتن ازم یاد گرفتن زندگی میتونه در عین ساده بودن قشنگ باشه. بهم گفتن مثل هیچکس نیستم. پس وجود دارم، تا وقتی توی این دنیا کاتانا وجود داره و قورباغه ها با پوستشون تنفس میکنن، وجود دارم، تا وقتی کسی باشه که منو به یاد بیاره، وجود دارم. همین برام کافیه. بعدش اگه اسمم توی ورق های روزگار گم بشه اشکالی نداره.
اشکالی نداره؛ چون من به این دنیا اومدم، نفس کشدم، پلک زدم، به افتادن برگ ها نگاه کردم و شکوفه های درخت آلبالو رو از روی زمین جمع کردم و ریختم داخل جامدادیم تا له نشن؛ من علف های هرزی رو که گل داده بودن رو لای دایرهالمعارف زبان فارسی خشک کردم، من برای حلزون دریاییم سنگ قبر درست کردم، برای یه زنبور مراسم خاکسپاری برگزار کردم و روی دیوار مدرسه تقلب نوشتم.
شاید تغییرات گذرایی باشن، شاید حتی اون درخت آلبالو یادش نباشه که من شکوفه های رها شدش رو نجات دادم، ولی ثابت میکنن وجود دارم، وجود داشتم، این کافیه، پس اشکالی نداره. اشکالی نداره اگه کسی درک نمیکنه.
شاید من مثل یه عروس دریایی باشم. نرم، ولی نیشدار. همونایی که توی همه ی اقیانوس ها پیدا میشن، همونایی که همه جا هستن ولی باید وقت بذاری و لباس غواصی بپوشی و دلتو بزنی به دریا تا پیداشون کنی. همونایی که میلیون ها سال توی این آب ها زندگی کردن، همونایی که مثل چتر میمونن که نذارن اونی که زیرشونه خیس بشه، ولی خودشون زیر آب زندگی میکنن. همونایی که شفافن ولی میتونن نور بدن. همونایی که مامانم بهشون میگه موجودات ناشناخته!...
این روز ها حس میکنم حتی مامانم هم خوب نمیشناستم. گاهی اوقات از این حرکتش ناراحت میشم چون این اواخر خیلی پیش اومده که بگم در مورد فلان چیز بهمان جور فکر میکنم و اون با چشمای عسلیش نگاهم کنه و بگه: واقـــــعـا؟!...
مثلا وقتی بهش گفتم شعر دوست دارم، یا وقتی گفتم میخوام دوباره برم کتابخونه، این که از رنگ آبی خوشم نمیآد، این که دوست دارم لباسای گشاد بپوشم و چیزایی مثل این. هرچند خیلی وقتا از این که آخر اینجور مکالمه هامون صدام بالا میره ناراحت میشم چون دلم نمیخواست داد بزنم. چون مامانم تقصیری نداره. این منم که لالمونی میگیرم همیشه؛ مثل دیروز که داشتم طراحی میکردم، یه روستا کشیدم و خیلی دوسش داشتم ولی بهش نشون ندادم. و خودش از بین کاغذ کاهی های مصرف شده پیداش کرد و گفت که چقدر خوب کشیدمش...
هیونگ یه بار گفت یهویی بیخیال کسی یا چیزی شدن ترسناکه. من بهش گفتم همیشه پشتش دلیلی هست و اینجوری دیگه ترسناک به نظر نمیرسه. ولی وقتی خودمو توی موقعیتش تصور میکنم، و به این فکر میکنم که حالا که تنوع طلب بودن جز ویژگی های فطری یه آدمه اگه من تکراری بشم چی؟ اون موقع همچنان ترسناک به نظر نمیرسه؟ اون موقع باز هم تمساح ها میخندن؟ یا آدما بعد قهوه بیسکوییت خوردن خوندماغ میشن؟...
خب! خیلی طول کشید تا بنویسمش... نمیدونم چرا ولی نوشتنش خیلی سخت بود، و عجیب! چندین بار یه متن بلند بالا نوشتم و هی حذفشون کردم چون... واقعا چیزی نبودن که از ته دلم نوشته باشمشون... و بعد از ساعت ها تقلا نتیجه شد این^-^
راستش این یه چالشه! که از اینجا شروع شده^-^... یادم نمیآد دیده باشم کسی شرکت کرده باشه... حداقل با این عنوان و اینا نبوده. خلاصه که از هرکی میخونه دعوت میکنم بنویسه^-^...
+در مورد بند اول! این پست رو یادتونه؟ کلی چیزای سافت و کیوت گوگولی گفتین که باهاش یاد من میافتین... از اونا نوشته بودمD:
پینوشت: قالب خیلی داره دلمو میزنه. هدر هاش اذیتم میکردن از همون روز اول... همش یه جوریه انگار یه چیزی سر جاش نیست... احتمالا عوضش کنم...
پینوشت: ای کاش فردا هم هوا سرد باشه^^
فکر می کنم همه ی مردم دنیا حداقل یه بار مرگ خودشون رو تصور کرده باشن. احتمالا به این فکر کردن که وقتی مردن چه بلایی سر خانوادشون میآد؟ دوستاشون؟ آشنا هاشون؟ وقتی مردن اتاقشون چی میشه؟ فضا های مجازیای که توش فعالیت میکردن؟ چقدر طول میکشه که فلانی بفهمه مردن؟ اگه آقای ایکس بفهمه جه فکری میکنه؟ خانوم ایگرگ چطور؟...
مامانم میگه وقتی که خیلی کوچیک بودم بدجور مریض شدم. احتمالا دو سالم بود. اونقدر حالم بد و رو به موت بودم که حتی بابام هم مینشست گریه میکرد. دکترا هم نمیدونستن چه خاکی به سرم بریزن چون فقط توی خونه آروم میموندم و توی بیمارستان و مطب مدام جیغ و داد راه میانداختم. مامانم میگه دیگه تقریبا مطمئن بودم که قراره بمیری. حتی به این فکر میکردم که بعدش با لباسها و اسباب بازیهات چیکار قراره کنم و به کی بدمشون؟ وقتی ازش پرسیدم که پس چطوری حالم خوب شد؟ گفت بابات یه هنرجو داشت که برای سنتور میرفت کلاسش. طرف دندون پزشک بود. بابا اونقدر حالش سر کلاس گرفته بود که شاگردش پرسید استاد چی شده؟ و وقتی بابام جریانو تعریف کرد و از وضع خرابم براش گفت، شاگردش هم گفت این که چیز مهمی نیست. فقط چند روز با قاشق دوغ خیلی شور بریزین تو گلوش. و حدس بزنید که چی؟ خوب شدم. با دوغ!
این جریان رو حدودا چند ماه قبل مامانم برام تعریف کرد. بعد از اون تا مدت ها به این فکر می کردم که چقدر ماها شکننده خلق شدیم. مادربزرگم میگه جون آدم مثل بال پشه میمونه. حتی از اونم ظریف تره. اگه اون روز اون شاگرد بابام غیبت میکرد چی؟ اگه کلا تصمیم نمیگرفت سنتور یاد بگیره چی؟ اگه بابام اونقدر اعصابش خرد بود که کلاساشو تعطیل میکرد چی؟ اگه وقتی دوسالم بود میمردم چی؟
احتمالا چیز زیادی ازم نمیموند. منظورم اینه که، یه بچهی دوساله چیزای به یاد موندنی زیادی نداره نه؟ نهایتش چندتا عکس و فیلم و شیرین بازی های بچگونه که همه ی بچهها توی اون سن دارن.
ولی الان هیفده سالمه. و این هیفده سالگی اتفاقا رو به پایانه و تقریبا سه ماه ازش مونده. توی این مدت کار های زیادی کردم. اونقدر که اگه الان مرده باشم، اگه هیچکس اسممو به خاطر نداشته باشه میشه با لفظ "همون دختره که..." ازم یاد کرد. یه بار یکی بهم گفت اگه شخصیت اصلی زندگی خودم باشم، توی زندگی یکی دیگه شخصیت فرعیام. اگه قهرمان داستان خودم باشم، توی داستان یکی دیگه یه ابر شرور به تمام معناام. و راست میگفت. توی دفترچه یادداشت فرشته ی سمت راستم یه عالمه کار خوب نوشته شده. و یه عالمه کار بد.
شاید خیلی جاها میتونستم راه غلط رو انتخاب نکنم و کار درستو انجام بدم. شاید خیلی جاها میتونستم به جای کوتاهی کردن فقط به چیزی که در مقابلش مسئولم عمل کنم. شاید خیلی جاها نباید یه سری حرف هارو میزدم. شاید یه سری جاها باید یه سری حرف هارو میزدم. شاید نباید میذاشتم فلانی اونجا بره. شاید نباید فلان روز فلان لباس رو میپوشیدم. شاید... شاید... شاید...
خیلی طول کشید تا بتونم از ته دلم قبول کنم که آدم جایزالخطاست. اگه نخوام خیلی جانب داری خودم رو کنم، آره، بعضی جاها ازش سواستفاده هم کردم. ولی اشتباه ها و کار های غلط آدم، اون رو شکل میدن. پس فکر نمیکنم اگه زمان به عقب برگرده بخوام چیزی رو اصلاح کنم. چون از فکر کردن و گیر کردن توی گذشته ها بینهایت خسته و ملولم و نمیخوام که آدمی به جز "آوا" باشم...
اگه قرار باشه الان خودم رو که از گذشته اومده ببینم، تنها حرفی که دارم تا بهش بزنم اینه که ادامه بده... تو داری کار درستو انجام می دی! و همونطور که همیشه میگفتم، آدما حسرت کار هایی که نکردن رو بیشتر از کار هایی که کردن میخورن. پس اشکالی نداره اگه دیوونگی به نظر میآد. مگه تو آئوکیوجین، عضو سازمان زیرزمینی چوبیس نیستی؟ یادت نمیآد که یه نامه برای آینده نوشته بودی؟ پیامتو گرفتم، توش نوشته بودی تفکرات بزرگسالی به ذهنم رسوخ خواهند کرد و من نباید بذارم اونا باعث شن که فکر کنم ضعیفم یا قدرتی ندارم. یادته؟ ...
به عنوان آخرین کلماتم... تنها چیزی که می تونم به زبون بیارم اینه که زندگی خوبی داشتم. با آدم های خوب. و خب، هر زندگی ای صرف نظر از کیفیت مادیش فراز و نشیب هایی داره و مال من هم مستثنی نبوده و نیست. با این وجود، فکر نمیکنم میتونست بهتر باشه. شاید مردن توی هیفده سالگی خیلی هم بد نباشه مگه نه؟
خب! این یه چالشه که اینجا دیدمش و از اینجا شروع شده*-*...
دو بخش داره چالشش و توضیحات کاملش توی پست اصلیش هست^^
دعوت می کنم از: سنتاکوی قلیل الشعور اگه قصد داشته باشه وارد پنلش شه"-" - کیدو - نوبادی - هلن - الکس *-*
پی نوشت: شما هم حس میکنید پست شاخی بود چون نیمفاصله گذاشتن رو یاد گرفتم یا بیشتر توضیح بدم؟|:
+ جدا از اینا، یه لحظه فکر کنید واقعا مردم، اولین خاطره ای که ازم یادتونه چیه؟ یا مثلا با دیدن چی یادم میافتین؟ یا وقتی جایی اسممو بشنوین اولین چیزی که یادتون میآد چیه؟
درود!*-*...
چه خبرا شیطون بلاها؟*-* بلاگرای ناقلا؟*-*... (چقدر من بانمکم ایح ایح ایح؛ اتیم توکولدی)
بالاخره بعد از چندین و چند روز کامبک دادم^-^...
دلتون برام تنگ شده بود؟ نشده بود؟TT...
خب بذار ببینم اینجا چی داریم... 56 تا ستاره! با این که برای خوندن همشون قراره از چندین و چند ناحیه جر بخورم ولی بازم فکر نکنم اونقدرا زیاد باشه*-*...
اهم...
اولا که یه ببخشید کوچولو خدمتتون عارضم به خاطر این که... خب غیبتم چند روز طولانی تر از چیزی که گفته بودم شد._. و باور کنین من اینقدر آدم خوش قولی هستم... خیلی کم پیش می آد به قولم عمل نکنم، بزرگوار باشید در حقم و سلاح های سرد و گرمتونو کنار بذارید خب(": ... من بی دفاعم کاملا... ببینید کاتانامم کنارم نیست...TT
خب... در مدتی که نبودم، ینی از 25 فروردین که وبمو بستم تا الان کلی اتفاق افتاد، که احتمالا یه مقدارشو اینجا تعریف کنم اگه حال حوصله جفنگیاتمو داشته باشین *خنده تمساحی*
در مورد کنکورم... خب بد نبود ینی می دونید چطوریه، هیچ حس خاصی نسبت بهش ندارم با این که می گن کلا کنکور غیر استانداردی بود و امثال این حواشی که... واقعا دیگه به بعدش اهمیت نمی دم، هرچی بود گذشت و قرار هم نیست که پشت بمونم تحت هر شرایطی، من واقعا آدمش نیستم._. ... در مورد نتایج هم اگه کسی ازم بپرسه که وعیییی عیزیزیم ریتبه کینکوریت چیند شید؟ قشنگ می زنم به دو نیمکره ی شمالی و جنوبی تقسیمش می کنم حالا هرکی می خواد باشه._. حتی شما دوست عزیز._. ...
خیلی خوشحالم که گذشت و رفت و الان بدون هرگونه عذاب وجدانی می شینم پشت لپ تاپ، فیلم/سریال می بینم و نقاشی می کشم^-^... آخیشTT
+روز کنکورم یدونه ولاگ گرفتم! از مدت ها قبل براش برنامه داشتم و عملی کردمش^-^... از اینجا می تونید ببینیدش اگه خواستید*-*... (این چنل آپارات فک کنم اولین بخش فضای مجازی بود که خودم با دستای خودم واردش شدم و به فعالیت های مجازی پرداختم توش، هرچند در حال حاضر داخلش پر شده از ویدیو های آموزشی مامانم که برای دانشجو هاش می ذاره XD)
+موهامو دیروز رنگ کردم!*-* کل کائنات می دونن که من عاشق موهای قرمزم (قرمز طبیعی که شبیه نارنجیه نه، منظورم قرمز واقعیه، قرمز قرمززز*-*) و خب برنامه داشتم که بعد کنکور تمام موهامو قرمز کنم که نمی دونم چی شد تصمیم عوض شد و هلویی کردم^-^... البته قرار بود هلویی بشه... که اسهالی شدTT... ناراضی نیستم، انتظار بیشتری ازش نداشتم همینجوریشم خیلی روشن تر از حد انتظارم واقع شده._.
+در این دوران دوری حتی یه بارم وارد پنلم نشدم و این واقعا برام یه افتخار محسوب می شه، منی که شیش سال تمام هر روز تو پنل وبلاگام به ولگردی پرداختم._. ...
+یه توصیه دارم خدمت همه ی کسایی که تاحالا کنکور ندادن و قراره بدن، صبح روز کنکورتون چهار لیوان چایی نخورید. چون حکیمان گفتن عقل سالم در بدن سالمیه که مثانش خالی باشه. حالا از من گفتن بود...
پی نوشت: از اونجایی که وقتی ذهنم درگیری داره حتما باید بنویسم تا بتونم تمرکز کنم یادداشت روزانه می نوشتم توی دفتر خاطراتم... شاید بعضیاشو بعدا اینجا گذاشتم^^
پی نوشت: ادههه!!! کامبک لونا رو دیدین؟ دخترامو دیدین؟ پی تی تی رو دیدین؟ دبیو ی ژاپنیشونو دیدین؟ دیدین؟ دیدین؟ دیدینننن؟؟؟ *اوردوز*
پی نوشت: گفتم وارد پنلم نشدم"-"(اصن کور شوم اگر دروغ بگویم"-" نخند تمساح"-")... و حقیقتا نشدم ولی از اونجایی که آدرس وب بیشتر دوستامو حفظم (یا توی حافظه ی خود لپ تاپ موجوده|:) در این روز های دوری دوتا دونه وبلاگ بودن که به صورت مدام چک می کردمشون و پستاشونو می خوندم... ولی نمی گم کدوما._. ... حتی به شما دوست عزیز._. ...
پی نوشت: دکور اتاقمو عوض کردم. تقریبا چهار روز مداوم ازم زمان برد، باید از شر تمام کتابای کنکوری و استیک نوت ها و پوستر ها خلاص می شدم. هرچند مامانم تو اتاق داداشم هنوز ازشون نگهداری می کنه چون معتقده همچنان احتمال پشت موندن وجود داره ولی زهی خیال باطل!
پی نوشت: اتاقم قرار بود مثلا مینیمال طوری بشه ولی... بیاین سکوت کنیمTT
پی نوشت: دلم برای آقای جاوید تنگ شدهTT
پی نوشت: افسانه ها می گن پی نوشت مثل مواد مخدر می مونه. هرچی بیشتر می نویسی بیشتر دلت می خواد بنویسی._.
پی نوشت: گرممه... اه...
پی نوشت: واقعا لازم نبود مامانم این همه به خودش زحمت بده و سعی کنه منو با استفاده از دمنوش زعفرون از چایی دور کنه. همون می فرستاد یه چند شب خونه کسی بمونم خود به خود ترک می شد اینقدر که من با همه رودربایستی دارم._.
پی نوشت: پست نوشتن چه حس خوبی داره... دلم تنگ شده بود براش...TT
خب...
کاری که قول داده بودم وقتی صدتایی شدم انجام خواهم داد رو الان دارم به کرسی می نشونم<:
Q and A یا به قول خودمون صندلی داغ D": !!!
همین دیگه، هرچی خواستید بپرسید<:
(تضمین نمی کنم به همه ی سوالا عین بچه ی آدم جواب بدم و بعضیاشونو نندازم تو جاده خاکی و نپیچونم(:« نیهاهاها)
+تا یادم نرفته اینو هم بگم!
راستش منصرف شده بودم از این که چنین پستی بذارم و می خواستم که خیلی نامحسوس از زیرش در برم. ولی خب، همونطور که می دونید چند ماه بعد کنکور دارم و با لایف استایلی که در حال حاضر دارم دنبالش می کنم به هیچ جا نمی رسم. به وضوح دارم حس می کنم که حتی می تونم خیلی فراتر از برنامه ای که الان دارم پیش برم و می تونم کلی تست بزنم، این پتانسیلو در خودم می بینم ولی فی الواقع موانع درونی ای وجود دارن که باعث می شن فقط وقت تلف کنم... پس باید تغییرات اساسی ایجاد کنم که وداع گفتن فضای مجازی و وب به صورت موقت و فقط تا زمانی که کنکور بدم هم جز اون موارده که باید انجامش بدم، چون می دونید، این وب به تنهایی مانع درس خوندنم نیست، نهایتش برای هر پستی یه ساعت زمان می ذارم ولی واقعیت اینه که فکرم گاهی اوقات درگیر می مونه و بعضی پست هارو برای بار هزارم می خونم و این تمرکزمو به شدت کاهش داده... خب... در نتیجه آخر فروردین وبو می بندم تا وقتی که کنکورمو بدم و تموم شه بره پی کارش، و بعدش قراره با سیل عظیمی از پست های مکرر زخمیتون کنم (:«... هاهاها...
حرف دیگه ای نیست^-^
سوالاتونو بپرسید و تا آخر فروردین حرفاتونو بزنین @-@...
بوس بهتون/^-^
پی نوشت: دو روزه نمی دونم چه مشکلی پیش اومده که نمی تونم وارد اسکای روم بشم و به همین منوال دو جلسه از کلاس شیمیمو به فنا دادم...
پی نوشت: تغییر بزرگی درونم ایجاد شده! دیگه از هوای آفتابی متنفر نیستم(=... و می تونم لذت ببرم ازش!
خب...
بازم از این چالشا D:
همونطور که می دونید (یا شایدم نمی دونید:|) از اینجا شروع شده و منم به دعوت این زنیکه دارم می نویسمش D:
یوهو/^-^
+نکته ای هست که می خوام بگمش قبل از پرداختن به چالش! هر دفه من می رم سر کلاس ادبیات آقای ندایی، موقع خروج از کلاس همزمان اعصابم خورده، افسوس می خورم و از یه طرفم خوشحالم! چرا و چگونه؟
یک این که چقدر از ادبیات کشورم هیچی نمی دونم و پوچم! تازه تازه می فهمم حتی موقع حرف زدن خیلی از کلمه هارو اشتباه می گم و بدتر این که حتی خیلی از معلم های ادبیاتی که تا حالا تو مدرسه داشتم وضعشون از منِ دانش آموز هم خراب تر بوده! چرا یه ذره به ادبیات کشورمون احترام نمی ذاریم؟ حداقل خوشحالم از این که تو این کلاس حضور دارم و حداقل تا حدی از جهالت در می آم-_-...
اتفاقا چند روز پیش داداشم داشت می گفت تو که رشتت تجربیه پس ادبیات برای چی می خونی؟ خلاصه بحث حسابی داغ شده بود تا این که رسیدیم به اینجا که زبان فارسی یه مقدار ناقصه و برای بیان یه سری مفاهیم مجبوریم جمله بسازیم در صورتی که تو زبان هایی مثل عربی یا ترکی می تونیم با یه کلمه حق مطلب رو ادا کنیم!
عموم یه حرف قشنگی زد، گفت دلیلش اینه که بخش قابل توجهی از فارسی کهن به قهقرا رفته و تو همین فارسی کلی کلمه ی خوب و با معنی و مفهوم وجود داره که چون به فراموشی سپرده شده و بلد نیستیمشون، فکر می کنیم فارسی ناقصه و پناه می بریم به کلمات زبان های دیگه!
خب... در نهایت یه تصمیم گرفتم.
هرچند هنوز در حد یه ایدست و باید کلی روش فکر و چاره اندیشی کنم ولی واقعا واقعا قصد دارم بعد از کنکورم به صورت جدی و رسمی روش کار کنم، در واقع بیشتر شبیه یه پروژست، می خوام به عنوان یه فارسی زبان شروع کنم به استفاده از کلمه هایی که ریشه ی فارسی دارن و زیاد تو گفت و گوی روزانه مورد استفاده نیستن.
شاید اینجا هم گذاشتمش که شما ها هم بهره ببرین ازش و مایه ی خوشحالیم بشید چون باعث می شه بفهمم فقط من نیستم که اهمیت می دم به این چیزا D":
اسمش قرار نیست چالش باشه، چون بیشتر شبیه یه پروژست. در کل نظر مظری در موردش داشتید حتما بهم بگید D:
چقدر حرف زدم._. ...
اهم...
این چالش رو وایولت گذاشته و ممنونم ازش که منو هم دعوت نموده D:
منم از تمام کسایی که این پستو می خونن دعوت می کنم ^-^ (البته در اصل بسی تنبلیم می شه اسم ببرم و بیان هم زیادی سوت و کور شده و این به مراتب می زنه تو ذوقم و خلاصه... آره دیگه. I'm GOSHAD)
خب... چیز خاصی نداره فقط قراره به چنتا سوال جواب بدم D:
اگه انیمه زیاد ندیدین می تونین در مورد فیلم/سریال/انیمیشن هم جواب بدین، وایولت اجازشو صادر کرده D:
پی نوشت: پنلم شبیه شب های پر ستاره شده بس که به وباتون درست حسابی سر نزدم:-: عفو کنید این بنده ی حقیرو:-: ... (اه من که از ترکیب "بنده ی حقیر" متنفر بودم|: چرا استفادش کردم؟ ایش ایش)
پی نوشت: اگه Wonder egg priority رو در نظر نگیریم، مدت طولانی ایه که انیمه ندیدم و حس می کنم ابهت اوتاکوییم رفته زیر سوال(": و الان در نگاه اول بیشتر کیپاپر به نظر می رسم تا اوتاکو TT
می دونستید یه مدت پیش سر همین قضیه نشستم گریه کردم؟(= و کلی هم از آهنگای کره ایمو پاک کردم؟(=... گاد... رسما دارم روانی می شم...
پی نوشت: سوره ته وا ساسوکو، هاجیمه ته ایکیماشـــووو*-* (#تاثیرات_مینوری)