فکر می کنم همه ی مردم دنیا حداقل یه بار مرگ خودشون رو تصور کرده باشن. احتمالا به این فکر کردن که وقتی مردن چه بلایی سر خانوادشون میآد؟ دوستاشون؟ آشنا هاشون؟ وقتی مردن اتاقشون چی میشه؟ فضا های مجازیای که توش فعالیت میکردن؟ چقدر طول میکشه که فلانی بفهمه مردن؟ اگه آقای ایکس بفهمه جه فکری میکنه؟ خانوم ایگرگ چطور؟...
مامانم میگه وقتی که خیلی کوچیک بودم بدجور مریض شدم. احتمالا دو سالم بود. اونقدر حالم بد و رو به موت بودم که حتی بابام هم مینشست گریه میکرد. دکترا هم نمیدونستن چه خاکی به سرم بریزن چون فقط توی خونه آروم میموندم و توی بیمارستان و مطب مدام جیغ و داد راه میانداختم. مامانم میگه دیگه تقریبا مطمئن بودم که قراره بمیری. حتی به این فکر میکردم که بعدش با لباسها و اسباب بازیهات چیکار قراره کنم و به کی بدمشون؟ وقتی ازش پرسیدم که پس چطوری حالم خوب شد؟ گفت بابات یه هنرجو داشت که برای سنتور میرفت کلاسش. طرف دندون پزشک بود. بابا اونقدر حالش سر کلاس گرفته بود که شاگردش پرسید استاد چی شده؟ و وقتی بابام جریانو تعریف کرد و از وضع خرابم براش گفت، شاگردش هم گفت این که چیز مهمی نیست. فقط چند روز با قاشق دوغ خیلی شور بریزین تو گلوش. و حدس بزنید که چی؟ خوب شدم. با دوغ!
این جریان رو حدودا چند ماه قبل مامانم برام تعریف کرد. بعد از اون تا مدت ها به این فکر می کردم که چقدر ماها شکننده خلق شدیم. مادربزرگم میگه جون آدم مثل بال پشه میمونه. حتی از اونم ظریف تره. اگه اون روز اون شاگرد بابام غیبت میکرد چی؟ اگه کلا تصمیم نمیگرفت سنتور یاد بگیره چی؟ اگه بابام اونقدر اعصابش خرد بود که کلاساشو تعطیل میکرد چی؟ اگه وقتی دوسالم بود میمردم چی؟
احتمالا چیز زیادی ازم نمیموند. منظورم اینه که، یه بچهی دوساله چیزای به یاد موندنی زیادی نداره نه؟ نهایتش چندتا عکس و فیلم و شیرین بازی های بچگونه که همه ی بچهها توی اون سن دارن.
ولی الان هیفده سالمه. و این هیفده سالگی اتفاقا رو به پایانه و تقریبا سه ماه ازش مونده. توی این مدت کار های زیادی کردم. اونقدر که اگه الان مرده باشم، اگه هیچکس اسممو به خاطر نداشته باشه میشه با لفظ "همون دختره که..." ازم یاد کرد. یه بار یکی بهم گفت اگه شخصیت اصلی زندگی خودم باشم، توی زندگی یکی دیگه شخصیت فرعیام. اگه قهرمان داستان خودم باشم، توی داستان یکی دیگه یه ابر شرور به تمام معناام. و راست میگفت. توی دفترچه یادداشت فرشته ی سمت راستم یه عالمه کار خوب نوشته شده. و یه عالمه کار بد.
شاید خیلی جاها میتونستم راه غلط رو انتخاب نکنم و کار درستو انجام بدم. شاید خیلی جاها میتونستم به جای کوتاهی کردن فقط به چیزی که در مقابلش مسئولم عمل کنم. شاید خیلی جاها نباید یه سری حرف هارو میزدم. شاید یه سری جاها باید یه سری حرف هارو میزدم. شاید نباید میذاشتم فلانی اونجا بره. شاید نباید فلان روز فلان لباس رو میپوشیدم. شاید... شاید... شاید...
خیلی طول کشید تا بتونم از ته دلم قبول کنم که آدم جایزالخطاست. اگه نخوام خیلی جانب داری خودم رو کنم، آره، بعضی جاها ازش سواستفاده هم کردم. ولی اشتباه ها و کار های غلط آدم، اون رو شکل میدن. پس فکر نمیکنم اگه زمان به عقب برگرده بخوام چیزی رو اصلاح کنم. چون از فکر کردن و گیر کردن توی گذشته ها بینهایت خسته و ملولم و نمیخوام که آدمی به جز "آوا" باشم...
اگه قرار باشه الان خودم رو که از گذشته اومده ببینم، تنها حرفی که دارم تا بهش بزنم اینه که ادامه بده... تو داری کار درستو انجام می دی! و همونطور که همیشه میگفتم، آدما حسرت کار هایی که نکردن رو بیشتر از کار هایی که کردن میخورن. پس اشکالی نداره اگه دیوونگی به نظر میآد. مگه تو آئوکیوجین، عضو سازمان زیرزمینی چوبیس نیستی؟ یادت نمیآد که یه نامه برای آینده نوشته بودی؟ پیامتو گرفتم، توش نوشته بودی تفکرات بزرگسالی به ذهنم رسوخ خواهند کرد و من نباید بذارم اونا باعث شن که فکر کنم ضعیفم یا قدرتی ندارم. یادته؟ ...
به عنوان آخرین کلماتم... تنها چیزی که می تونم به زبون بیارم اینه که زندگی خوبی داشتم. با آدم های خوب. و خب، هر زندگی ای صرف نظر از کیفیت مادیش فراز و نشیب هایی داره و مال من هم مستثنی نبوده و نیست. با این وجود، فکر نمیکنم میتونست بهتر باشه. شاید مردن توی هیفده سالگی خیلی هم بد نباشه مگه نه؟
خب! این یه چالشه که اینجا دیدمش و از اینجا شروع شده*-*...
دو بخش داره چالشش و توضیحات کاملش توی پست اصلیش هست^^
دعوت می کنم از: سنتاکوی قلیل الشعور اگه قصد داشته باشه وارد پنلش شه"-" - کیدو - نوبادی - هلن - الکس *-*
پی نوشت: شما هم حس میکنید پست شاخی بود چون نیمفاصله گذاشتن رو یاد گرفتم یا بیشتر توضیح بدم؟|:
+ جدا از اینا، یه لحظه فکر کنید واقعا مردم، اولین خاطره ای که ازم یادتونه چیه؟ یا مثلا با دیدن چی یادم میافتین؟ یا وقتی جایی اسممو بشنوین اولین چیزی که یادتون میآد چیه؟