بهم گفتن هلو منو یادشون میندازه. بهم گفتن با رنگ صورتی یادم میافتن. بهم گفتن ابر و قورباغه و شکر منو یادشون میاندازه. بهم گفتن ازم یاد گرفتن زندگی میتونه در عین ساده بودن قشنگ باشه. بهم گفتن مثل هیچکس نیستم. پس وجود دارم، تا وقتی توی این دنیا کاتانا وجود داره و قورباغه ها با پوستشون تنفس میکنن، وجود دارم، تا وقتی کسی باشه که منو به یاد بیاره، وجود دارم. همین برام کافیه. بعدش اگه اسمم توی ورق های روزگار گم بشه اشکالی نداره.
اشکالی نداره؛ چون من به این دنیا اومدم، نفس کشدم، پلک زدم، به افتادن برگ ها نگاه کردم و شکوفه های درخت آلبالو رو از روی زمین جمع کردم و ریختم داخل جامدادیم تا له نشن؛ من علف های هرزی رو که گل داده بودن رو لای دایرهالمعارف زبان فارسی خشک کردم، من برای حلزون دریاییم سنگ قبر درست کردم، برای یه زنبور مراسم خاکسپاری برگزار کردم و روی دیوار مدرسه تقلب نوشتم.
شاید تغییرات گذرایی باشن، شاید حتی اون درخت آلبالو یادش نباشه که من شکوفه های رها شدش رو نجات دادم، ولی ثابت میکنن وجود دارم، وجود داشتم، این کافیه، پس اشکالی نداره. اشکالی نداره اگه کسی درک نمیکنه.
شاید من مثل یه عروس دریایی باشم. نرم، ولی نیشدار. همونایی که توی همه ی اقیانوس ها پیدا میشن، همونایی که همه جا هستن ولی باید وقت بذاری و لباس غواصی بپوشی و دلتو بزنی به دریا تا پیداشون کنی. همونایی که میلیون ها سال توی این آب ها زندگی کردن، همونایی که مثل چتر میمونن که نذارن اونی که زیرشونه خیس بشه، ولی خودشون زیر آب زندگی میکنن. همونایی که شفافن ولی میتونن نور بدن. همونایی که مامانم بهشون میگه موجودات ناشناخته!...
این روز ها حس میکنم حتی مامانم هم خوب نمیشناستم. گاهی اوقات از این حرکتش ناراحت میشم چون این اواخر خیلی پیش اومده که بگم در مورد فلان چیز بهمان جور فکر میکنم و اون با چشمای عسلیش نگاهم کنه و بگه: واقـــــعـا؟!...
مثلا وقتی بهش گفتم شعر دوست دارم، یا وقتی گفتم میخوام دوباره برم کتابخونه، این که از رنگ آبی خوشم نمیآد، این که دوست دارم لباسای گشاد بپوشم و چیزایی مثل این. هرچند خیلی وقتا از این که آخر اینجور مکالمه هامون صدام بالا میره ناراحت میشم چون دلم نمیخواست داد بزنم. چون مامانم تقصیری نداره. این منم که لالمونی میگیرم همیشه؛ مثل دیروز که داشتم طراحی میکردم، یه روستا کشیدم و خیلی دوسش داشتم ولی بهش نشون ندادم. و خودش از بین کاغذ کاهی های مصرف شده پیداش کرد و گفت که چقدر خوب کشیدمش...
هیونگ یه بار گفت یهویی بیخیال کسی یا چیزی شدن ترسناکه. من بهش گفتم همیشه پشتش دلیلی هست و اینجوری دیگه ترسناک به نظر نمیرسه. ولی وقتی خودمو توی موقعیتش تصور میکنم، و به این فکر میکنم که حالا که تنوع طلب بودن جز ویژگی های فطری یه آدمه اگه من تکراری بشم چی؟ اون موقع همچنان ترسناک به نظر نمیرسه؟ اون موقع باز هم تمساح ها میخندن؟ یا آدما بعد قهوه بیسکوییت خوردن خوندماغ میشن؟...
خب! خیلی طول کشید تا بنویسمش... نمیدونم چرا ولی نوشتنش خیلی سخت بود، و عجیب! چندین بار یه متن بلند بالا نوشتم و هی حذفشون کردم چون... واقعا چیزی نبودن که از ته دلم نوشته باشمشون... و بعد از ساعت ها تقلا نتیجه شد این^-^
راستش این یه چالشه! که از اینجا شروع شده^-^... یادم نمیآد دیده باشم کسی شرکت کرده باشه... حداقل با این عنوان و اینا نبوده. خلاصه که از هرکی میخونه دعوت میکنم بنویسه^-^...
+در مورد بند اول! این پست رو یادتونه؟ کلی چیزای سافت و کیوت گوگولی گفتین که باهاش یاد من میافتین... از اونا نوشته بودمD:
پینوشت: قالب خیلی داره دلمو میزنه. هدر هاش اذیتم میکردن از همون روز اول... همش یه جوریه انگار یه چیزی سر جاش نیست... احتمالا عوضش کنم...
پینوشت: ای کاش فردا هم هوا سرد باشه^^