وقتی مامانم اومد توی اتاقم، تبلتمو دستم گرفته بودم و مثل خیلی روزای دیگه، فقط وقت تلف میکردم. مامانم روی تختم نشست. منم بلند شدم و نشستم. مامان گفت"«داییت زنگ زده بود»
نپرسیدم کدوم دایی، میدونستم کدوم دایی. مشخص بود کدوم دایی. مامان به حرفش ادامه داد:«تو سازمان سنجش آشنا داره. ازش پرسیده گفته قبول شدی.» و بعدش به رشته و شهر و دانشگاهم اشاره میکنه. دروغ چرا، میخوره تو ذوقم یه مقدار. برگهای که از اولویتهای انتخاب رشتم پرینت گرفته بودمو میقاپم. اولویت شماره 69. عددش منو به خنده میندازه.
بعدش حرف های زنعمو توی ذهنم طنینانداز میشه. «اگه فلان رشته قبول شی که عالیه! خانوم خودتی، هم میتونی بیمارستان کار کنی هم مطب هم کارخونه!»... یادم میافته که زنعمو پرستاره. و یادم میافته که چقدر از سختی های پرستاری تعریف کرده بود برام. و خب، من که قرار نیست پرستار بشم.
سریع لپتاپ رو وصل میکنم و میرم سر کلاسم. معلم زبانم بهم میگه صدام نگران به نظر میرسه. و بهش میگم که امروز روز اعلام نتایجه! و اون میخنده و ازم میخواد دوربینمو روشن کنم. و بعدش در مورد کتابی که اخیرا دارم میخونم حرف میزنم. و بهش نمیگم که همین الانشم از نتایج خبر دارم.
کلاسم تموم نشده که تلفن زنگ میخوره. اون یکی داییمه. و مادربزرگ مادریم. جفتشون بابت قبولیم بهم تبریک میگن و منم ازشون تشکر میکنم. و برام جالبه که قبل ظاهر شدن نتایج توی سایت فامیلام تبریک گفتنو شروع کردن.
بقیه روز رو به کارای متفرقه میپردازم و حتی به گروه همکلاسی و دوستای مدرسهایم نگاه هم نمیکنم. اون شب زود میخوابم. خیلی زود. خیلی خیلی زود. مثل زمانی که هنوز ابتدایی بودم. و حتی فرصت نمیکنم به دوستی که داشتم باهاش چت میکردم شب به خیر بگم یا خداحافظی کنم. تا این حد خسته.
چشمامو که باز میکنم ساعت شیش و نیم صبحه. نوتفیکشنی که بالای صفحهی تبلتم ظاهر شده نشون میده نتایج توی سایته. ولی نمیرم توی سایت. با یه دوست دیگه بحثم شده. بحثی که نمیدونم چقدرش معقوله، چقدرش تقصیر منه، چرا اینطوری شده و چطوری میشه درستش کرد. و به این فکر میکنم که چطور هشت ماه قبل همچین روزی رو پیش بینی نکرده بودم. حقیقتش، راه خوبی برای شروع روز جدید نبود. هم ناراحتم کرد هم کلافه. و همچنان که خودمو دلداری میدادم، تهش میدونستم باعث و بانیش کمابیش خودمم.
آماده میشم که برم واکسن بزنم. تمام راه رو پیاده میرم. عرق هم میکنم. با وجود سردی هوا. قبل وارد شدن یادم میافته شناسنامه نیاوردم.
تمام مسیر رو دوباره پیاده بر میگردم. و واکسن رو یه روز دیگه به تاخیر میندازم.
کلافهتر از صبح وارد سایت سنجش میشم. شماره داوطلبی و کد ملیمو وارد میکنم. صفحهی بعدی جلوم باز میشه. به اسم و مشخصات خودم نگاه میکنم. و بعد به کد رشتهای که ازش قبول شدم.
چند تا کلمه جلوی چشمام میدرخشن: علوم تغذیه|دانشکدهی علوم پزشکی|روزانه
پیش خودم فکر میکنم چقدر از این رشته و این دانشگاه خوشحالم.
یادم میافته چقدر بابت آب و هوا ناله میکردم و چقدر خدا خدا میکردم جای گرمسیر قبول نشده باشم. و به این که چقدر تحمل گرما رو ندارم خندم میگیره. و به این فکر میکنم که خدا واقعا بهم رحم کرده.
زنگ در میخوره.
مهمون داریم و من باید چایی بدم. این کارو میکنم ولی یکی از فنجون های چینی مامانمو هم قربانی می کنم. و بعدش دوباره مهمون داریم. و دوباره. و دوباره. و دوباره تا شب. و شاید حتی تا فردا. افرادی که زنگ میزنن و تبریک میگن و شوخی میکنن. و مامانم، که از خوشحالی همکار هاش تعریف میکنه. و درک نمیکنم چرا اونا باید خوشحالتر از من و خانوادم باشن.
پینوشت: خب... آره دیگه. تغذیه قبول شدم. هرچند هدف اصلیم نبود. ولی خیلی خوشحالم بابتش. جدی میگم!
پینوشت: اگه براتون سوال شده، دانشگاهم توی خلخاله. یکی از شهرستانای اردبیل، تقریبا 2 ساعت تا اونجا راهه و قراره که خوابگاه بدن بهم. آب و هواش حتی از خود اردبیل هم سردترهD:
پینوشت: دانشکده علوم پزشکی اردبیل رشته تغذیه نداره اصلا! و خیلی عجیبه... مرکز استانه مثلا!
پینوشت: مادربزرگم یه لباس کاموایی دوتیکه نشونم داد. بافتنی بود، تازه خودش بافته بود، با کاموایی که یادگاری مامانش بود. و میدونید چی بهم میگفت؟ *اینا مال نتیجههامن!* و منی که جر خورده بودم... *ایموجی تمشاخ*
پینوشت: برای تمام کسایی که امسال نتیجهی فرح بخشی گرفتن عمیقا ابراز خوشحالی میکنم! تبریک و خسته نباشی میگم به همگی، و برای کسایی که امسال لقب *کنکوری* یا *پشت کنکوری* رو به دوش میکشن آرزوی خوشحالی و سعادتمندی میکنم، فایتینگ!
پینوشت: نمیدونم اینو میبینی یا نه... (و احتمالا هم نه، حال حوصله ریخت و قیافمو نداری...) ولی ای کاش اختلافا و سوتفاهما رفع بشه... مثل تمام دفعات قبلی. 3/>
+حالا همه دارن بهم میگن تو با این وضع هیکل و غذا خوردنت تغذیه هم قبول شدی؟ تو خودت سوغذا داری!...
(قابل توجهتون که اخیرا فهمیدم 3 کیلو دیگه هم کم کردم. طبق محاسبات عموی بزرگوارم که پرستار هم تشریف داره با توجه به قد و استخون بندی درشتم حدود نه کیلو کمبود وزن دارم. نه کیلو!!!)