هوا سرد بود و آسمون با وجود تمام تاریکیش، متمایل به بنفش.
مثل شبهایی که برای برف سنگین روز بعد آماده میشن؛ و از همون شبهایی که ستارههاش دیده نمیشن. درست مثل اون، که پشت درهای بسته موند در حالی که برای فریاد کشیدن زیادی ساکت بود. و ناتوان.
اما هنوز پاییز بود. هنوز وقت برف باریدن نبود. اما آسمون کبود بود. انگار بغض کرده بود. از سرما، خونِ داخل رگهاش مرده و دیگه قرمز نبود. بنفش بود. سرد بود. نفس میکشید، اما انگار از همین هم خجالت زده بود. اونقدر خجالت زده که حتی نمیبارید. حتی اشک نمیریخت. میترسید از گرم بودن اون قطرهها. گرمایی که از اون دریغ شد، چه زمانی که زنده بود، و چه زمانی که دیگه وجود نداشت.
و شاید آسمونِ کبود، بیشتر از هر کس دیگهای اهمیت میداد. به چیزی که هنوز توی گوشهی خیس و تاریک و سردی توی این دنیا داره نفس میکشه. شاید آسمونِ کبود تنها کسی بود که چشمهاشو نبسته بود، برخلاف هر کس دیگهای، که نگاه نمیکرد و قبول نمیکرد وجود اون رو. و حرف زدن در مورد از بین رفتن وجودی که از نظر این آدمها هیچوقت وجود نداشته احمقانست. مسخرست. انگار دیوونگیه. دیوونه مثل همونهایی که به تخت بسته میشن، داروهای بدمزه میخورن و روزهای دردناکی رو میگذرونن. درد جسم، درد روح؛ و درد هرچیزی که بین این دو وجود داره.
و این یه تراژدی غمانگیزه. چون حتی اگر میشد این کلمهی زبر و خشن رو به جسم لاغر و نرم و لطیفش نسبت داد، چیزی که در نهایت از اون باقی موند، حتی یه جسد سرد و پف کرده نبود. از اون نه قلبی باقی مونده بود، نه چشمهای رنگی، و نه حتی اون گوشهای بیاستفاده و گلوی ناکارآمد. فقط دست بود. دستهایی که برای زنده موندن تقلا میکردن. دستهایی که آخرین سلاح و سنگر دفاعی رو با تمام نیرو لای انگشتهای کوتاهشون گرفته بودن. مشتهایی که این بار نه برای لعن و نفرین بود و نه برای کوبیده شدن؛ که برای ایستادن. برای زمین نخوردن.
امیدوار بودم اون دستها هیچوقت نفهمن چه کار بیهودهای میکنن. و این سوالیه که هرگز به جوابش نمیرسم؛ اون تا کجای این ماجرا رو فهمید؟ چقدر درد کشید و چقدر دید؟ حتی وقتی که با گلو و صدایی که از اون دریغ شد فریاد میکشیدم و سنگینی آخرین و شاید تنها چیزهایی که از اون باقی مونده بود رو روی پوستم حس میکردم.
یکی که عینک درشتی به چشم میزد و لبخند شیرینی داشت، وقتی فهمید که چی شده گفت که اشتباه کردم، گفت که نباید دخالت میکردم، گفت که با این دخالت همه چیز رو خراب کردم، اما اشتباه میکرد. من میدونستم تا حالا چه اتفاقی افتاده، و برام مثل روز روشن بود که بعد از این چی قراره بشه. و برای همین بود که قبل دیدن اون فاجعه، وقتی فهمیدم پشت درهای بسته گیر افتاده، دویدم و وقتی نتونستم اون قفل لعنتی رو باز کنم، در رو شکستم. و شاید لازم بود خیلی قبلتر از شر اون دیوارهای نامرئی و اتاقکهای خالی خلاص میشدم، چون من شاید تنها کسی بودم که یقین داشت اون وجود داره، اما اونقدر شجاع نبود که واقعاً کاری انجام بده. شاید انتظار نداشت این اتفاق بیفته، نه اینقدر زود، نه اینقدر دردناک. من شاید تنها کسی بودم که تصمیم گرفت کاری کنه اما توی همون مرحلهی اول ایستاد، قدم اول رو حتی کامل نکرد.
و در اون روز وحشتناک و خونین، مدام از خودش میپرسید اگر حداقل الفبای صحبت رو کامل یاد میگرفتم، میتونستم من هم اسمش رو صدا بزنم؟
آیا صدا زدن اسمش ممکن بود چیزی رو عوض کنه؟ برای من نکرد.
اون نمیتونست حرف بزنه. نمیتونست بشنوه. با کاغذ و قلم و الفبای خودش حرف میزد. شاید میدونست که چه اتفاقی قراره بیفته. شاید میدونست دیگه زمانی براش نمونده. و شاید برای همین بود که توی آخرین نامه، فقط اسمم رو نوشته بود. فقط من رو صدا کرده بود. اون از من کمک خواسته بود. و با تمام چیزی که براش باقی مونده بود از من تمنا کرده بود. شاید اون باور کرده بود فقط منم که میبینمش و به وجودش ایمان دارم.
اما به اندازهای که اون فکر میکرد شجاع نبودم. من نامه رو احمقانه توی جیبم فرو کردم. و برای یک لحظهی کوتاه، شدم درست مثل همون هیولاها.
چیز مهمی نیست.
در صورتی که مهم بود. اما به هر دلیلی، مثل خیلی وقتهای دیگه به نگرانیای که جایی درون قلبم میجوشید اهمیتی ندادم. چون من فقط یه نوجوون ساده بودم. از همونها که ژاکتهای بزرگ و قهوهای و پوتینهای چرمی بند دار میپوشن. همونهایی که خندهی ناشایست و صدای بلندی دارن، همونهایی که توی مدرسه، دوستایی دارن که منزویها بهشون حسودی میکنن.
یه نوجوون مدرسهای ساده و معمولی، با یه قلب فوقالعاده نازک؛ در همسایگیِ یه بچهی ناخواسته، شاید حتی نفرین شده، بدون حتی اسمی مشخص.
بچهای که نه میشنید و نه میگفت؛ نمیتونست.
بچهای که تمام درد و رنجی بود که من نداشتم. تمام غصه و تنهاییای بود که من حس نکرده بودم. اما با این حال، بهم لبخند میزد، و باعث شد به وضوح ببینم و بفهمم احساسِ دیدن چیزی رو که هیچکس نمیبینه؛ و توی اون روزهای بارونی، این حس فوقالعاده شیرین بود، پارادوکسی عجیب با آبنباتهای لواشکی موردعلاقهمون.
و من پیش خودم فکر میکردم شاید فقط یک نفر برای زنده موندن کافی باشه.
اشتباه بود. و من وقتی این رو فهمیدم که خیلی دیر شده بود. همون روزی که در رو شکستم. و دیدم که آخرین تکههای وجودش چطوری برای بودن تقلا میکنن. گریه کردن بیفایده بود. من کافی نبودم. چون چیزی بیشتر از یه ذرهی کوچیکِ معلق توی یه دنیای بزرگ و پیچیده نبودم. هرگز نخواهم بود.
و اون از بین رفت، طوری فراموش شد که انگار هرگز وجود نداشته. و جلادانش هرگز در این دنیا اون طوری که سزاوارش باشن مجازات نشدن. و گاهی به این فکر میکنم که شاید منم یکی از اون جلادها باشم. دست کم یکی از همدستهاشون، چرا تصمیم گرفتم فقط برای خودم نگهش دارم؟ چرا فکر کردم تنها من برای نجاتش کافی هستم؟
شاید اگر خودخواه نبودم، امشب آسمون بنفش نبود. یا حتی کبود و بغضآلود.