به نام خدا.
یه سال دیگه گذشت، به اندازهی یه سال دیگه بزرگتر شدم و یه دور دیگه دور خورشید چرخیدم.
امروز نوزده سالم شد... راستش عجیبه، انگار عدد نوزده زیادی برای من گنده و سنگینه و وقتی توی آینه به خودم نگاه میکنم، آدمی رو میبینم که هنوز خیلی کوچیکه، خیلی چیزها رو نمیدونه و برای نوزده ساله بودن، شاید زیادی بچه و کوچولوئه. من انگار هنوز همون بچهی نادون چهارده سالهام، اما همزمان، حتی شبیه هفتهی قبلم هم نیستم. هیجده سالگی برام سال جالب و تکرار نشدنیای بود. پر از تجربههای جدید، تغییر، رشد و تکاپو.
نمیدونم چی بنویسم، هی مینویسم و پاک میکنم. و باز هم انگار کلمات درست رو پیدا نمیکنم. و خب از طرفی هم نمیخوام زیادی چرت بگمD": ...
خب این اولین تولدی بود که نه تو شهر خودم بودم و نه کنار خانوادم. و به جاش، کنار دوستایی بودم که کمتر از یک ساله که میشناسمشون. و گاهی اوقات از خودم میپرسم آیا من واقعاً لایق این همه عشق و محبت هستم؟...
محبتی که امسال برای تولدم گرفتم انگار خیلی عمیقتر بود و حس واقعیتری بهم میداد. و من واقعاً نمیدونستم چطوری باید جواب این همه محبت رو بدم. علی رغم این که هیونگ و کیدو پیشم نبودن و از اونجایی که پیامرسانها هم همشون یه جوری به فنا رفتن، به روش سنتی از طریق اساماس بهم تبریک گفتنD": ...
نمیدونم چی بگم،
فقط ممنونم از همهی کسایی که توی این هیجده سالگیای که گذشت بهم حس ارزشمندی دادن و باعث شدن حس "دوست داشته شدن" داشته باشم.
از همکلاسیهام، خانوادم، دخترعموهام و خالم، هیونگ و کیدو، دوست دختر کیدوD: و بچههای بیان، نوبادی، سینیور، میتسوری، دارلینگم:")))... و هرکس دیگهای که ازش اسم نبردم ولی باید میبردم چون من تو اسم بردن افتضاحم-
درکل...
حرف دیگهای نیست:"))...
پینوشت: وضع تغذیم واقعاً بده. چهار وعدهی غذایی اخیرمو نخوردم-