1- میتونی تضمین کنی آدم هایی که میگی بهت نزدیکترینن اگر اینا رو درباره خودتون ازشون بپرسی جوابشون باهات شما یکیه؟ ( شما رو انقدر به ریز و جزئیات میشناسن و احساسات واقعی شما رو میدونن)
خب راستش فکر نمیکنم. منظور بدی ندارم، نمیخوام بگم آره اونها منو نشناختن فلان بسار.
دوتا دلیل داره، اول این که ما خواسته یا ناخواسته با همه یکسان رفتار نمیکنیم. و حتی اگر هم یکسان باشه طرز برخوردمون، اون آدمها میتونن برداشتهای متفاوتی داشته باشن؛ و خب اینجوری میشه که افرادی که به خودم نزدیک میدونمشون، شناختهای متفاوتی ازم دارن و جوابهاشون به این سوالا... طبق اون وجهی از شخصیت من خواهد بود که بهشون نشون دادم، میخوام بگم قطعاً چیزی که مامانم ازم دیده با چیزی که دوست صمیمیم دیده یکی نیستن.
و دلیل دوم... خب آدم تغییر میکنه. شاید اگه چند سال بعد بیام و دوباره به همین سوالها جواب بدم، جوابم فرق کنه.
و خب وقتی بحث در مورد "احساسات واقعی" ـئه... در مورد من، همیشه موضوع "درک نشدن" مطرحه. و خب مدت طولانیای میشه که در مورد احساسات واقعیم زیاد با کسی حرف نزدم. شاید به خاطر ترس از درک نشدن.
2- اولین آغوشی که تو این دنیا حس کردی؟
نمیدونم جدی... یادم نیست.
ولی خب حتماً مامانم بوده. یا یه پرستاری چیزی.
(ولی یه عکس خیلی قدیمی هست، مال اولین روزیه که به خونه اومدم و هنوز یه نوزادِ چند روزهام. و پدربزرگ مادریم بغلم کرده. و نمیدونم عکس جالبیه... حس کوچیک و ناچیز بودن بهم میده. از اون حسهایی که انگار برای فهمیدن دنیای اطرافت زیادی کوچولو و نادونی.)
3- آیا هنوزم اون اولین آغوش برای تو بازه و تو هنوزم اون آغوشو امنترین جای دنیا میدونی؟
هممم...
من زیاد آدم بغلیای نیستم... نمیدونم اون مدل محبت بهم یه حس عجیبی میده که بد نیست ولی ترجیح میدم زیاد تجربه نکنمش. و خب اگه اولین آغوش زندگیمو آغوش مامانم حساب کنیم، خب بله به روم بازه ولی من سالهاست مامانمو بغل نکردم. شاید آخرین باری که بغلش کردم برگرده به همون روزهای نوزادی، یا طفولیت.
و اوه خدایا... آغوش اصلاً به من حس امنیت نمیده:)))... چه برسه به "امنترین جای دنیا"
(درکل منظورم این نیست که بدم میاد از بغل و آغوش و اینا. ولی خب تاکیدی هم ندارم روشون... هیع.)
4- بهترین خاطرههایی که از آدم های مهم زندگیت داری؟ (از هر نفر مثلا فلان خاطره رو دارم.)
چه سوالی=)))...
من نمیتونم بشینم یکی یکی آدمهای مهم زندگیمو نام ببرم... و تازه بشینم فکر کنم که بهترین خاطرم ازشون چی بوده. بعضیها هستن که توی یه دورهای... خیلی برام مهم یا تاثیرگذار بودن، خیلی عزیز بودن، ولی بعد یه مدت کم کم، یا گاهی انتحاری:))) محو شدن برام. فوت شدن، حذف شدن، چمیدونم.
و تازه انتخاب کردن بهترین خاطره سخته... من روزهای زیادی رو کنار "آدمهای مهم" گذروندم، اتفاقات زیادی کنارشون برام، برامون افتاده، از خندهها و گریههامون، جاهایی که رفتیم، حرفهایی که زدیم، کارهایی که کردیم، رویاپردازیهایی که کردیم، حتی دعواها، عصبانیتها و دلخوریهامون... همشون جز قشنگترینها هستن برام، و همونطور که هیونگ توی دفتر سال نهمم نوشته بود، من خاطرات رو در یک شیشهی گلکسی بیانتها محفوظ نگه میدارم.
5- آدم های خاطرهساز زندگیت کیا هستن؟
همین الان؟
بیشتر داداشم، هیونگ، کیدو، سنتاکو، و هماتاقیهام!
(آقا نمیخوام از هر سوال ایراد در بیارم... ولی خب آخه با هر آدمی ارتباطی داشته باشی یه خاطرهای هم برات ساخته میشه باهاش... حتی اون خانوم غریبهی پیری که سر خیابون به حجابت گیر داده. نه؟)
6- آیا خودت شخصی هستی که دوست داری خاطره بسازی یا فقط دوست داری قسمتی از خاطره بقیه باشی؟
خب قطعاً مورد اول... یعنی خب فقط یکیش که نمیشه. کلا یکطرفه بودن هر چیزی توی روابط خوب نیست.
7- برای ساختن خاطره تو ذهن بقیه سعی میکنی چیکار کنی؟
این که بگی "سعی میکنی" فعل اشتباهیه به نظرم. یعنی خب اگه طرفت آدمی باشه که ارزششو داشته باشه، باهاش کنار بیای و عذاب نکشی از بودن کنارش، خاطره چیزیه که خود به خود ساخته میشه. وقتی که خودت باشی و "سعی" نکنی برای این که کار متفاوتی انجام بدی.
یعنی همین که کنار اون شخص بهت خوش بگذره یا راحت باشی کافیه.
8- به نظرت چطور میشه یه خاطره موندگار تو ذهن بقیه درست کرد؟
ای بابا:)))...
یه جورایی حس میکنم این سوال، و یا حتی سوالهای قبلی، چطور بگم، انگار از روی یه نوع کمبودن. شاید یه جور احساس نیاز به ثابت کردن خودت، نیاز به مهم یا مقبول بودن. نیاز به این که بقیه فراموشت نکنن و بدونن تو هم هستی، تو ذهنشون باشی، همونطور که اونها برات مهمن تو هم براشون مهم باشی. چطور خاطرهای بسازیم که توی ذهن بقیه موندگار شه؟ خب مگه ما چی از ذهن بقیه میدونیم که بفهمیم چجور چیزایی توی ذهنشون موندگار میشه؟
جواب من فقط خودت بودنه. این که سعی نکنی موندگار شی. وقتی آدمهایی پیدا بشن که براشون ارزشمند باشی، شاید یه حرف یا رفتار کوچیک و ناچیزت هم توی ذهنشون موندگار شه. و اگه براشون ارزشمند نباشی، به نظرم زیاد فرق نداره چقدر سعی کنی خاطره بسازی براشون. در هر صورت اونقدرها براشون مهم نخواهد بود. کلاً نظر من اینه که سعی در به دست آوردن یا نزدیک شدن به یه شخص دیگه اشتباهه. اگر آدمهایی باشین که به درد هم بخورین و بتونین روابط سالمی داشته باشین، لازم نیست هیچکدومتون سعی کنین، همینجوی آروم آروم اون روابط شکل میگیرن. وقتی با هم حرف میزنین یا سعی میکنین همدیگه رو خوشحال کنین، به هم کمک کنین و چیزهایی از این قبیل. این که پیش هم، خودتون باشین و سعی نکنین کار متفاوتی از حالت عادیتون انجام بدین. این که از خودت بپرسی خب حالا چی بگم خوشش بیاد؟ چی کار کنم خوشش بیاد؟ مثل یه رابطهی یه طرفه میمونه. و حقیقتش زیاد قشنگ نیست. نمیدونم چقدر منظومو تونستم برسونم.
9- حاضری خاطراتتو با چیزی عوضشون کنی؟
به نام خدا، خیر.
اصلاً راه نداره=)))
10- زندگی میکنی که دنبال لحظهای خوش بگردی یا لحظهای خوش و برای خودت و دیگران میسازی که بتونی زندگی کنی؟
اگه بخوای بگردی تا لحظهی خوش رو پیدا کنی... خب به نظرم هیچوقت پیداش نمیکنی. چون لحظههای خوش زمانهایی سر و کلشون پیدا میشه که فکرشم نمیکنی، و حتی نمیدونی چقدر دووم میارن. گاهی سالها، گاهی فقط چند ثانیه.
و خب لحظههای خوش بالاخره یه جوری ساخته میشن. یه وقتهایی خودت میسازیشون، یه وقتهایی یکی دیگه میسازه و به سمت تو میان.
و به نظرم آدم توی زندگیش نباید توی هیچ مرحلهای ثابت و ساکن بمونه، باید مدام به جلو حرکت کنه... تا بتونه لحظههای خوش رو شکار کنه، و یا موقعیتِ به وجود آوردنشونو.
11- خاطراتتو کجا نگه میداری؟ تو ذهنت؟ تو دفترچه خاطرات؟ نگهشون نمیداری؟
البته که نگهشون میدارم.
گاهی توی همین وبلاگ، گاهی توی دفتر خاطرات، گاهی لای کتابهای داستان و گاهی کتابهای مدرسه و دانشگاه و آموزشگاه... بعضی وقتها روی هر تیکه کاغذی که گیرم اومد، گاهی توی پیامهای ذخیره شدهی تلگرام، گاهی توی چنل، توی پیوی دوستهام یا نوت گوشیم. گاهی فیلم و ویدیو و گاهی صدای ضبط شده.
و صد البته، عکسهام^0^
(وای اتفاقاً قبل این که شروع کنم این پست رو بنویسم داشتم وُیس 17ام تیر رو گوش میکردم که تو خوابگاه گرفته بودم، و هماتاقیهام خبر نداشتن و داشتیم چرت و پرت میگفتیم... و وای حس خیلی باحالی داره گوش کردن به اونا!)
12- اگه بهت بگن این گوی و این میدان، برو و از الان به بعد زندگیتو خودت باید بسازی. چطوری میسازیش؟
نچ نچ!
اینو نمیگم، من هیچوقت در مورد اهداف و برنامههام واضح حرف نمیزنم. و ترجیح میدم توی مغزم نگهشون دارم.
(و خب... همین الانشم زندگی از کنترلم خارج نیست. تا همینجاشم با گوی خودم وارد این میدان شدم.)
13- چقدر فکر میکنی چیزی که تو ذهنت ساختی تو دنیای واقعی عملیه؟
خیلی. احتمال 90 درصد. اون 10 درصد باقی هم به خاطر اینه که به هرحال هیچی توی این زندگی 100 در صد قابل پیش بینی نیست، مثلاً شاید همین فردا افتادم مردم=)))
(جدی... آدمها به ماه میرن، به خارج کهکشان ماهواره میفرستن، اعضای بدن رو پیوند میزنن، آسمان خراش میسازن و خیلی چیزهای دیگه. چرا من نتونم چیزی که تو ذهنمه رو واقعی کنم؟)
14- دنیای واقعی با دنیای تو ذهنتو چقدر فاصله داره؟ تا حالا سعی کردی این دو تا دنیا رو به هم نزدیک کنی اگه از هم دورن؟
دنیای توی ذهن من مثل یه مکعب چند ضلعیه. بعضی از وجههاش زیادی واقع گرایانهان، بعضیهاشون زیادی رویایی و فانتزی.
15- بعد از جواب دادن به این سوالا، بازم فکر میکنی تو دنیا چیزی ارزشمندتر از لحظاتت، خاطراتت و سازنده های اون خاطرات هستن؟
بله هست.
پینوشت: چالش از اینجا شروع شده! و من توی وب آلا دیدمش^-^ قشنگ بودTT
پینوشت: عه عه عه! دویست تایی شدم!D""": ... وای باورم نمیشه...TT هق هقTT... از همگی ممنونمTT
پینوشت: شاید شما هم بدونین که من اصلاً دوست ندارم موهام بلند باشن... و خب همیشه کوتاه نگهشون میدارم. اما طی یه تصمیم انسان دوستانه قراره که تا سال بعد اواخر بهار کوتاهشون نکنمTT هیهی.
پینوشت: جدی جدی بهمون گفتن از 19 شهریور باید بیاین سر کلاس:)... درحالی که تابستون کوفتی من حتی دو ماه هم نشده چون امتحاناتم 30 ام تیر تموم شدن:/