هر کسی لایق درد کشیدن نیست. برای همین خیلیا با درد سقوط می‌کنن و تا آخر عمر با یه مشت برچسب که رو خودشون چسبوندن زندگی می‌کنن و همه چیز رو محدود به همونا می‌کنن. چندتا بت ساختن و اسمشو گذاشتن ارزش و باور! پس یه زندگی نباتی نساز. نگو قبلا این بوده، رفتار آدما این بوده، خانواده‌ی من این بودن؛ پس منم اینم و تموم شد و دیگه نمی‌تونم چیز دیگه‌ای باشم. اینا موثره من نمی‌گم نیست. ولی تعیین کننده هم نیست. هیتلر می‌خواست بره دانشکده‌ی هنر ولی پذیرفته نشد. بعدش چیکار کرد؟ زندگی مردم همون دانشکده رو به خاک و خون کشید. درونت اونقدر عمیق هست که با هزارتا احساس خوب دیگه هم پر بشه. اگه نبود این دردا هم توش جا نمی‌شد. برای همینه که هر کسی لایق درد کشیدن نیست.

این حرفا رو سنتاکو چند شب قبل بهم زد. الان دیگه چیزی به سال تحویل و تموم شدن این هزار و چهارصد کذایی نمونده. نه این که سال بدی بوده باشه، فقط جوری نبود که دوسش داشته باشم. پر از تردید، سردرگمی، لرز و ناتمامی. انگار اون چیزی نبود که باید می‌بود. اون چیزی نبود که انتظار می‌رفت. مثل تمام وقتایی که یه کارمند سطح پایین باید توهین و تحقیر رو تحمل کنه که بالاخره بتونه ترفیع بگیره و بزنه تو سر تمام کسایی که یه روزی مسخره کرده بودنش. و من خیلی به این فکر کردم، که وقتی یه فصل جدید از زندگی شروع می‌شه، شاید واقعا روش‌های قدیمی چاره نباشن. وقتی بر می‌گردم و به عقب نگاه می‌کنم، احساس نمی‌کنم که از خودم راضی باشم. انگار باید خیلی بهتر می‌بودم. انگار اصلا قرار نبود اینطوری بشه، اینقدر سست، بی‌حال و افسار گسیخته. برای همینه که از شروع سال جدید بی‌اندازه خوشحالم. از این که امسال با تمام خوبی‌ها و بدی‌هاش داره تموم می‌شه و می‌تونم یه شروع جدید داشته باشم. و اینبار به خودم برچسب نزنم و همه چیز رو تا این حد جبری ندونم. امسال باعث شد بفهمم می‌تونم یه چیزی فراتر و پیچیده‌تر از یه مشت صفت که به خودم نسبت می‌دم باشم. وقتی خودم رو گول می‌زنم، فقط به ظاهر قبولش می‌کنم. به خودم می‌گم همینه که هست. ولی نیست. ما می‌تونیم خیلی فراتر از این حرفا باشیم. و برای همینه که می‌خوام ناحیه‌ی امنمو انعطاف بدم. نه این که لزوما ازش بیرون بیام. فقط مرز‌هاشو با رنگ‌های قشنگ‌تری مشخص کنم و باغ‌های داخلشو خوب آبیاری کنم و به ماهی‌هاش غذا بدم. مثل این که کمتر ماهیچه‌های بدنمو منقبض کنم تا شاید تونستم راحت‌تر نفس بکشم.

بذارین به ده لبخند هزار و چهارصد اشاره کنم.

1- از شر کنکور خلاص شدم.

2- یه رشته درست درمون قبول شدم.

3- خوابگاه رفتم.

4- امتحان عملی هنر دادم.

5- روز تولدم، که با هیونگ و کیدو و دختر عموهام گرفتیم.

6- اون روزی که با دختر عموی کوچیکم رفتیم شمال.

7- اولین لباس و کیفی که برای خودم دوختم.

8- معلم زبانم. (اون یه فرشتست به همین برکت.)

9- تک تک قرارهایی که با دوستام گذاشتم.

10- روزی که ویکتوریا کامنتمو جواب داد. (عررررTT)

10 (+1)- روزی که میخک رو دیدم.

10 (+2)- دو باری که موهامو رنگ کردم.

10 (+3)- تمام دفعاتی که تنهایی بیرون رفتم.

10 (+4)- بسته‌ای که حدود 5 ماه بعد از تولدم از سنتاکو گرفتم. *تمشاخ*

10 (+5)- وقتی با هیونگ و کیدو مسافرت رفتیم.

و خیلی اتفاقای جدید دیگه، همراه با تجربه کردن خیلی چیزا برای اولین بار. اما سال بعد می‌خوام که بهتر باشه. و از خودم راضی‌تر باشم. و بتونم بزنم رو شونه‌ی خودم و یه آفرین به خودم بگم.

عیدتون مبارک3>

«بادا» مباد گشت و «مباد» به باد رفت

«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست